داستانی از علیاشرف درویشیان؛
من زنده ماندهام
"من زنده ماندهام" عنوان داستانی از مجموعه داستان «داستانهای تازه داغ» است که در سال 83 توسط یک ناشر آلمانی در این کشور منتشر شد.
چهار نفر پشت در مطب نشسته بودند. سه مرد و یک زن. دکتر هنوز نیامده بود. منشیاش هم هنوز نیامده بود. کاناپهی بلند و کهنهای توی سالن، رو به روی در مطب گذاشته بودند، سالن تنگ و نیمه تاریک بود و پنج متر بیشتر طول نداشت. زن، خود را در چادری مشکی پوشانده بود و با کفشهای زبر سر، روی کاناپه خوابیده بود، یکی از مردها عینکی بود و کلهاش مو نداشت و هی تند و تند در آن سالن کوچک، میرفت و برمیگشت و ناگهان میایستاد تا به حرفهای آن دو مرد دیگر گوش بدهد. زن در خواب ناله میکرد و پاشنههایش را که از سوراخ جورابش بیرون زده بود، به هم میسایید.
یکی از دو مردی که نشسته بود و جوان بود، صورت پُر و چهارگوشی داشت، دستهایش زمخت بود، شبیه کارگرها، دومی میان سال بود و لاغر و کوتاهقد و چشمان ریزی داشت. آن که شبیه کارگرها بود رو کرد به مرد چشم ریزه و به در مطب اشاره کرد و پرسید: «این دکتر، خوب است؟»
مرد به پاشنههای چرک زن نگاه کرد و گفت: «خیلی خوب است دکتری بهتر از این ندیدهام مگر تا به حال پیش او نیامدهای؟»
«نه، من از شهرستان میآیم از کرج، دکتر آنجا خودش فرستادم به اینجا.»
«خودش فرستاد؟»
«بله، گفت برو تهران پیش همین. پس حتما میدانی که دکتر خوبی است.»
«آری، خیلی خوب است اول معاینه میکند، نسخه مینویسد و بعد ویزیت میگیرد.»
«معاینه هم میکند؟»
«بله مگر دکتر تو معاینه نمیکرد؟»
«نه فقط قرص میداد»
«معاینه نمیکرد؟»
«آخه مگر این یکی معاینه میکند؟»
«بله، بله»
«یعنی چطوری؟»
«از تو چیزهایی میپرسد و تو باید جواب بدهی، فشار خون هم میگیرد. مگر دکتر تو این کارها را نمیکرد؟»
«نه او فقط مرا نگاه میکرد قرص میداد و بعد ویزیتش را میگرفت.»
ساکت شدند در سالن جز صدای آمد و رفت عجولانه مرد عینکی و گاهی صدای آه و ناله زن چیزی شنیده نمیشد. آن که از کرج آمده بود رو کرد به مرد چشمریز و گفت:
«پروندهام را دادهاند به دادگاه، دادگاه هم حکم صادر کرده»
«چه حکمی؟»
«حکم طلاق زنم»
«آها»
«توی حکم نوشته به علت مجنون بودن»
مرد برگشت او را نگاه کرد و پرسید: «برای تو نوشته؟»
«آری، برای من نوشته مجنون، میدانی مجنون یعنی چه؟»
«خب، آری میدانم.»
«البته نوشته مجنون ننوشته دیوانه، مجنون یعنی کسی که کمی دیوانه است ولی با دوا و درمان خوب میشود.»
«زنت طلاق گرفته؟»
«نه، نگرفته، حکم صادر شده اما او هنوز طلاق نگرفته»
دوباره ساکت شدند به زمین نگاه کردند مرد کرجی گفت:
«زنم گفته اگر سیفاله خوب بشود بازهم با او زندگی میکنم.»
مرد عینکی که حالا داشت دور خودش میچرخید به حرفهای آن دو علاقمند شد و آمد و ایستاد روبروشان. پک محکمی به سیگارش زد و از سیفاله پرسید: «چند سال است ازدواج کردهای؟»
«دو سال»
«بچه هم داری؟»
«بله یک دختر یک ساله»
«چه ناراحتیای داری؟»
«دلهره دارم. میترسم دیواری روی سرم خراب بشود و آن زیرها گم شوم و کسی بیرونم نیاورد. از تاریکی میترسم.»
«چه کارهای؟»
«بیکار»
«قبلا چه کاره بودهای؟»
«کارگر ساختمان بودم. توی همین تهران داشتیم برای ساختن یک برج خاکبرداری میکردیم و ماندیم زیر آوار، دو نفر درست بغلِ من مردند، من زنده ماندم، نمردم.»
«از کی ناراحتیات شروع شد؟»
«از پارسال از بیمارستان که درآمدم دیگر به سر کار راهم ندادند. گفتند شرکت ورشکست شده.»
«پس این طور!»
«آبله، اینطور بیکار شدم، رفتم توی فکر و خیالات، آن دو نفری که زیر آوار توی بغلم بودند بد جوری خرخر میکردند بد جوری مردند، من نمردم. تو مرا میبینی که زنده هستم؟»
«بله، میبینم»
مرد، دود غلیظی از بینی بیرون داد و تند رفت که قدم بزند. مردم چشم ریزه گفت:
«من تا به حال دو بار در بیمارستان خوابیدهام.»
سیفاله پرسید: «مرا هم میخوابانند توی بیمارستان یا نه؟»
«اگر لازم باشد میخوابانند»
«چه باید بکنم که بخوابانند؟»
«هیچی، دکتر وقتی معاینهات کرد و نسخه نوشت، اگر لازم باشد دستور میدهد تو را بخوابانند. خودش به بیمارستان نامه مینویسد که این مریض را باید بخوابانید.»
«خیلی خوشحالم که توی پروندهام نوشتهاند مجنون ننوشتهاند دیوانه.»
«واقعا خیلی شانس آوردهای، نگران نباش خوب میشوی.»
«یعنی دیگر دیوانه نمیشوم؟»
«نه چرا بشوی؟!»
«تو توی بیمارستان که خوابیدی بهتر شدی؟»
«خیلی فرق نکردم آنجا هی قرص میدهند، قرص را که توی خانه هم میتوانی بخوری اما الحق که شوک مغزیاش معرکه است. خیلی عالی است. حسابی حسابی. آن هم شغل دولتی. غیردولتیاش توی بازار سیاه هم گران است هم بیخاصیت. اما شغل دولتی هم قوی است یعنی هم ولتش بالاست و هم ارزان تمام میشود. شوک دولتی که میدهند راستی راستی کیف دارد میافتی توی عالم هپرتوت و راحت میشوی.»
«درد هم دارد؟»
«نه بابا، دردش کجا بود. با آمپول بیهوش میکنند بعد شوک میدهند، شوک مغزی دولتیاش حرف ندارد. جان شما را قسم نمیخورم به جان بچهام دروغ نمیگویم ارزان، قوی و راحت به دکتر بگو که دولتی برایت بنویسند. شوک بازار سیاه هم کممایه است و هم گران.»
«چند ولت است مال بازار سیاه؟»
«خیلی ضعیف است به ولت نمیرسد کم قدرت!»
سیفالله سرش را خاراند و گفت: «حکم صادر شده اما طلاق نگرفته. محترم گفته که اگر سیفاله خوب بشود دوباره با او زندگی میکنم. از وقتی بیکار شدم ترس و دلهره به سراغم آمد از تاریکی میترسم میترسم زیر آوار گم بشوم و کسی مرا پیدا نکند. میترسم توی خیابان گم بشوم و راه خانه را پیدا نکنم زن و بچهام را پیدا نکنم. روزها میگردم توی خیابانها و تا شب نشده خودم را میرسانم به کرج یک روز هم مهندس را دیدم توی همین خیابان پشت مطب آن پایین دارد یک برج تازه میسازد، خدا طبقه ساختمان دارد گفتم آقای مهندس من بیکارم، مرا نشناخت. گفتم من همانم که زنده ماندم که زیر آوار ماندم و دو تا دندهام شکست، حالا خوب شدهام، زنده هستم.
مهندس با تعجب نگاهم کرد. مثل نگاهی که به مرده میکنند. سری تکان داد و گفت: «آها تو همان یارو هستی که برای گرفتن پول ناهار کارگرها را دور خودت جمع کردی و میخواستی اعتصاب راه بیاندازی؟» گفتم «جناب مهندس من شنیدهام که شما هم یک زمانی توی دانشکده اعتصاب میکردهای و زندان هم رفتهای حالا مرا که دو دندهام شکسته و زنده ماندهام از کار بیرون میکنی و میگویی شرکت ورشکست شده؟»
چشمریز گفت: «اگر به تو شوک دولتی بدهند حسابی رو به راه میشوی.»
سیفاله گفت: «مهندس اصلا جوابم نداد من خودم میدانم که مجنون یعنی نیمه دیوانه یعنی کمآزار خدا را شکر که توی پروندهام نوشتهاند مجنون ننوشته دیوانه. حکم طلاق صادر شده اما محترم طلاق نگرفته یعنی تو میگویی از من جدا نمیشود. شیرین را از من نمیگیرند؟»
«شیرین؟!»
«بله، شیرین دخترم یکساله است، قشنگ است، موهایش طلایی است راستی از خودت نگفتی چه دردی داری؟»
چشم ریزه زورکی سرفه کرد و گفت: «همینطور سر کلاس نشسته بودم که عرق سردی روی تنم نشست و بیحال شدم چند ماه همین وضع را داشتم اما با دردم میساختم و به کسی نمیگفتم میترسیدم از مدرسه بیرونم کنند تا اینکه یک روز سر کلاس غش کردم یک ماه توی بیمارستان خوابیدم.»
ناگهان مرد عینکی دور خودش چرخید و رو به روی آن دو ایستاد و گفت: «من هم مثل تو»
چشم ریزه پرسید: «چه کارهای؟»
مثل تو معلم بودم.
زن تقلا کرد نیمخیز شد و داد زد: «چقدر حرف میزنید شماها به خدا دیشب تا صبح توی اتوبوس بیخوابی کشیدهام. اه بالاخره هر کسی دردی دارد که میآید و مینشیند اینجا از سیر تا پیازش را گفتی بس است دیگر.»
ساکت شدند و به در مطب که هنوز بسته بود، چشم دوختند.