در گفتوگو با ایلنا مطرح شد:
خطر لمپنهای دانشگاهی کمتر از کاپوهای اردوگاههای نازی نیست/ باید به دنبال نقش برخی از صاحبان نفوذ در بازتولید حق کشیها در نظام دانشگاهی کشور بود
لیلا اردبیلی میگوید: از آنجا که سالهاست نظام دانشگاهی را از داخل رصد میکنم شاهد نقش برخی از صاحبان نفوذ در بازتولید اجحافها و حق کشیها در این نظام هستم کسانی که هرچند خود از ناقدان دو آتشه این سیستم هستند و از مرگ اخلاق دانشگاهی داد سخنها میدهند اما به شکل مزورانهای در تسریع این چرخه مرگ و میر گامهای بلندی برمیدارند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، لیلا اردبیلی، دانشآموختهی دکترای انسانشناسی و علوم شناختی است. او که در تحقیقات خود فضاهای انسانی را از منظری انسانشناختی و ادراکات شکل گرفته پیرامون آنها مورد تعمق قرار میدهد، چندی پیش از مفهوم کاپوی دانشگاهی برای ایضاح وضعیت حاکم بر دانشگاه ایرانی سخن گفته بود. در گفتگوی پیشرو سعی میکنیم تا دلالتهای این صورتبندی را از زبان خود او بیشتر مورد بررسی قرار دهیم.
یکی از طرق رایج برای صورتبندی وقایع یا چیزها بهره گرفتن از استعاره است. بیان استعاری در عین اینکه چیزی را به مثابت چیزی دیگری بیان میکند اما با این در عین حال میتواند از رهگذر استعاره غنای مفهوم دوم را به سمت آنچه در استعاره به بیان درمیآید، سرازیر کند. همین هم باعث به دست دادن ابعاد پیچیدهی مساله مورد بحث میشود. استعاره کاپوهای دانشگاهی از کجا آمده و بناست چه چیزی را در مورد دانشگاه روشن کند؟
در طول تاریخ پر رنج بشریت گاه شاهد وقایعی هستیم که وقتی تاریخ، داستانها و فیلمهای آنها را میخوانیم و به تماشا مینشینیم با خود میاندیشیم که چه مردمان بدبختی بودند که در آن دوره زندگی کردهاند و شاید گاه زیر لب خدا را شاکر شویم که در آن برهه بدنیا نیامدهایم و آن وقایع تلخ را مستقیماً تجربه نکردهایم، اما چون نیک بنگریم خود را اسیر رنجها و سختیهایی میبینیم که شاید بیشتر از رنج گذشتگانمان نباشد اما کمتر از آنها نیز نیست. یکی از این وقایع که همواره مرا متاثر کرده است که حدیث افرادی است که خود هرچند اسیر ساختارهای متصلب هستند اما به اقتضای انتخاب زیستی دو گانه، خود در خدمت بازتولید آن ساختارها درآمدهاند و خود با دست خویشتن خشت بر خشت گذاشته و به تحکیم دیوارهایی مشغولاند که خود در آنها دربندند و اسیر. یکی از نمونههای بارز این وضعیت را میتوان در دانشگاه رصد کرد که هر چند انتظار میرود محلی برای نقد ساختارهای متصلب باشد اماگر دقیق شویم شاهد افرادی در آنجا هستیم که هرچند همواره از ساختارها و بیاخلاقی در نظام آکادمیک نالاناند اما خود در تحکیم این ساختارها و بیاخلاقیها از هیچ تلاشی فروگذار نیستند. برای درک بهتر عملکرد این افراد، که من آنها را «کاپوهای دانشگاهی» مینامم، و به حق مصداق راستینی از نیروهای تحکیمبخش ساختارهای ویرانگر هستند، بیایید مفهومی تاریخی که مربوط به وقایع جنگ جهانی دوم است را در نظر بگیریم؛ چراکه تنها با غور و تامل در این مصادیق و مفاهیم موجود در ساحتهای مختلف جامعهشناختی و روانشناختی است که میتوان ره به تبیین رفتارها و اقدامات برخی از اصحاب دانشگاهیمان برد.
من اصطلاح کاپوهای دانشگاهی را از لقبی گرفتهام که در اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی به زندانیانی اطلاق میشد که از سوی ماموران اس اس به عنوان سرپرست واحدهای کار گماشته میشدند. در برخی مواقع نیز به کسانی که با رژیم نازی همکاری میکردند لقب کاپو میدادند. ساز و کار کاپوها در اردوگاههای کار اجباری به این ترتیب بود که هرچند مدیریت و کنترل کل اردوگاهها توسط نیروهای اس اس انجام میگرفت اما مدیریت روزانه زندانیان مانند تقسیم غذا و نظارت بر انجام وظایف زندانیان برعهده کاپوها بود. در واقع کاپوها که خود اسیر نیروهای ظالم اس اس بودند، برای آنکه امین آنها قرار گیرند در تحقیر سایر زندانیان از هیچ تلاشی فرو گذار نمیکردند و حتی اغلب آنها با زندانیان سخت گیرتر از زندانبانها رفتار میکردند و بیرحمانهتر از اس اسها زندانیان را به باد کتک میگرفتند و بهانهشان هم این بود که سیستم از آنها رفتاری این چنینی را طلب میکند. این موضوع دقیقاً مرا به یاد رفتار برخی از دانشگاهیانی میاندازد که تمام بیکفایتیها و بیاخلاقیهای خود را به گردن سیستم میاندازند و از رفتارهایشان اینگونه برمیآید که چون توان تغییر سیستم را ندارند با بیگاری کشیدن از دانشجویانشان تلاش میکنند تا با سیستم همراه شوند. در واقع، در عوض تمام این خوشخدمتیها کاپوها هرگز مزه گرسنگی را نمیچشیدند و درحالیکه در میان زندانیان کسانی بودند که چیزی برای خوردن نداشتند اما زندگی و گذران بسیاری از کاپوها در اردوگاهها بهتر از زندگی قبلیشان بود که این موضوع نیز در جای خود قابل تامل است.
احتمالا میتوان در اینجا به کتاب مشهور انسان در جستجوی معنا اشاره کرد. اساسا چنبن شخصیتهایی چه ویژگیهای روانیای دارند؟
تقریباً در تمام کتابهایی که درباره اردوگاههای کار اجباری در آلمان نازی نوشته شدهاند بخشی از کتاب به نقش کاپوها و خیانتی اختصاص یافته است که آنها در قبال گرفتن مقدار بیشتری غذا یا به دست آوردن آسایش بیشتری نسبت به سایر زندانیان در حق سایرین روا میداشتند. یکی از کتابهای که توسط روانکاوی حاذق به نام ویکتور فرانکل به نگارش در آمده است کتاب انسان در جستجوی معناست کتابی که بواسطه روانکاو بودن نویسنده آن به شکل دقیقی به ویژگیهای شخصیتی کاپوها و رفتار سایر زندانیان در برابر آنها پرداخته است. دکتر فرانکل که از بد روزگار به مدت سه سال در اردوگاههای کار اجباری گرفتار آمده بود، در کتاب خود مینویسد که در تمام دوران سخت اردوگاه تمام هم و غم من در شبانهروز این بود چگونه میتوانم با کاپوها رابطه خوبی برقرار کنم چراکه یکی از راههای زنده بودن در این اردوگاهها برقراری رابطه با کاپوهایی بود که مسئول پخش غذا یا نظارت بر عملکرد ما بودند. دکتر فرانکل در میان خاطرات خود بر این نکته تاکید میکند که یکی از چیزهایی که میتوانست رنج زندان و اردوگاههای کار اجباری را برای زندانیان تحملپذیرتر نماید دوستی و داشتن رابطه خوب با این کاپوها بود. برای مثال اگر زندانی با کاپوی مسئول تقسیم غذا رابطه حسنهای داشت در زمان تقسیم غذا کاپو ملاقهاش را بیشتر به ته دیگ سوپ میزد و همین اقدام این سعادت را نصیب زندانی میکرد که در سوپ بیملاتی که قوت غالب زندانیان بود چند دانه حبوبات بیشتر نصیبش شود. بنابراین، گناه کاپوهایی که خود اسیر سیستمی بیکفایت هستند تنها خوش خدمتی و همراهی با آن نیست بلکه این افراد به زودی خود تبدیل به الگوهایی میشوند که دیگران شیوه زیست دوگانه را از آنها فرامی گیرند؛ و ناگفته پیداست که در دانشگاه که مکانی پراهمیت برای جامعهپذیری دانشجویان است این وضعیت از شدت و حدت بیشتری برخوردار است.
به گفته دکتر فرانکل در زندگی اردوگاهی که به دلیل فشارها و تحقیرها انسان احساس میکند که از معیارهای انسانی کاملاً سقوط کرده است و بهطور کل معنای زندگیاش را از دست میدهد، کاپوها با اینکه خود زندانی به حساب میآمدند اما احساسی کاملاً برعکس سایر زندانیان داشتند آنها احساس میکردند که افتخاری نصیبشان شده است و در حفظ این افتخار از هیچ کوششی دریغ نمیکردند. نکته قابل تامل دیگر در اینجا است که نیروهای اس اس بدون کمک کاپوها نمیتوانستند سیستم ظالمانه خود را حفظ کنند. بهرهگیری از کاپوها کمک میکرد تا اردوگاهها به صورت خود گردان درآیند و به تعداد کمتری از نیروهای حقوق بگیر اس اس نیاز داشته باشند که همین امر باعث کاهش مخارج میشد. از همین رو بود که بعد از جنگ برخی از کاپوها محکوم به اعدام شدند چراکه در حفظ و برقراری سیستم ظالمانه اس اسها نقش مهمی را ایفا میکردند.
با این توضیح عصر کاپوها تمام نشده و کاپو بودن یک شیوه زیست است؟
بله، کاپوها محدود و محصور به سیستم آلمان نازی و زندانهای کار اجباری نیستند بلکه این دسته از انسانها توانایی این را دارند که در تاریخ تکرار شوند، گویا حضورشان برای هر نظام غیرعادلانهای امری ضروری است و رمز بقای آن سیستم است. شاید در سطح مفهومی بتوان مفهوم کاپو را همعرض لمپنهایی دانست که به گفته مارکس ضامن بقای نظام سرمایهداری هستند، از همین روست که ما میتوانیم از این مصادیق تکرار شونده در تاریخ جدا شویم و به مفهوم کاپو نظر کنیم، مفهومی که توان بازتولید بیعدالتی و از آن دهشتناکتر تحقیر انسانیت در نظامهای جابر را دارد و به دست آنهاست که ارزشهای والای اخلاقی براحتی از میان برداشته میشوند و زمینههای سقوط انسانیت فراهم میآید. در واقع مفهوم کاپو روایتگر زندگی افرادی است که خود اسیر سیستمی ظالمانه هستند ولی در عین حال به بقا و بازتولید آن کمک میکنند و گرچه وقتی پای صحبتهایشان مینشینیم از بیاخلاقیها و اجحافهای سیستم شکایت میکنند اما خود در تحکیم پایههای آن کمر همت بسته و به قیمت دست یافتن به منابع بیشتر شرافت انسانی خود را فراموش کرده و چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند. البته شاید برخی بر این باور باشند که این سبک از زندگی مصداق حیات انسانهای ناشریف است و هرچند این سبک از زندگی به هیچ وجه قابل دفاع و پسندیده نیست اما نوعی از زندگی است که برخی آن را برمیگزینند و گاه آن را برای بقای زندگی گریزناپذیر میدانند. اما این مسئله در محیط دانشگاهی دیگر صرفاً یک انتخاب شخصی نیست بلکه این نحوه زندگی آن هم از سوی کسانی که در جایگاهی قرار دارند که الگوی دانشجویان و شاگردانشان هستند را نمیتوان به یک سبک زندگی شخصی تقلیل داد و سویههای ویرانگر آن متوجه اجتماع دانشگاهی است. از همین روست که خطرناکترین نوع کاپوها در نظامهای مختلف، کاپوهای دانشگاهی هستند.
از آنجا که سالهاست نظام دانشگاهی را از داخل رصد میکنم شاهد نقش برخی از صاحبان نفوذ در بازتولید اجحافها و حق کشیها در این نظام هستم کسانی که هر چند خود از ناقدان دو آتشه این سیستم هستند و از مرگ اخلاق دانشگاهی داد سخنها میدهند اما به شکل مزورانهای در تسریع این چرخهی مرگ و میر گامهای بلندی برمیدارند. در واقع اینها همان کسانی هستند که خود به نوعی اسیر بیعدالتیهای سیستم اند، اما تنها به طمع چربتر شدن لقمههایی که از مقامها و پستهای مدیریتی نصیبشان شود و به منظور ابقا در پستها نقش فعالی در بازتولید این بیعدالتیها ایفا میکنند و با قانونشکنی و بیاخلاقیهایی که خود گاه و بیگاه ناقد آن هستند، به دنبال فربه کردن سیستم برمیآیند؛ در اینجاست که آن گفته سنایی را میتوان با جان درک کرد که «چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا».