در گفتوگو با ایلنا مطرح شد:
فهم مبتذل از شریعتی او را تا حد ضدیت با فلسفه پایین کشید/ ایرانیها هرقدر از جامعه دست بکشند روز به روز وضعیت بدتری خواهند داشت/ نمیتوان در جامعه فاسد زندگی کرد ولی دنبال صلاح و نجات بود
سیدجواد میری میگوید: اگر بخواهیم عنوانی برای رویکرد شریعتی در نظر بگیریم، باید بگوئیم شریعتی یک متفکر پسااستعماری اگزیستالیستی با سویههای الهیات اجتماعی، انتقادی بود.
به گزارش خبرنگار ایلنا، سیدجواد میری (جامعهشناس و دانشیار جامعهشناسی در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی) که آثار و مقالات فراوانی با محوریت اندیشههای دکتر علی شریعتی به رشته تحریر درآورده، معتقد است که شریعتی به دنبال نوعی از الهیات اجتماعی بود. وقتی هم راجع به انقلاب صحبت میکرد برایش فقط تغییر ساختار رژیم مطرح نبود بلکه بر اساس آیات قرآنی که از آن ملحم بود و ادبیات جامعهشناسی چپ، میگفت شما وقتی میتوانید تغییر کنید که آنچه را درون خودتان دارید تغییر دهید
عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با اشاره به اینکه اگر بخواهیم عنوانی برای رویکرد شریعتی در نظر بگیریم باید بگوئیم شریعتی یک متفکر پسااستعماری اگزیستالیستی با سویههای الهیات اجتماعی، انتقادی بود، تصریح کرد: شریعتی بر این باور بود که راه سعادت و صلاح و نجات، فردی نیست، شما نمیتوانید در جامعهای لجن زندگی کنید ولی به دنبال صلاح و نجات باشید و بدانید که راه سعادت تو از راه سعادت و خوشبختی دیگری میگذرد، شما باید اهتمام داشته و نوعی الهیات اجتماعی داشته باشید، در واقع او فلسفهای که باعث تعهد اجتماعی شود فلسفه اصیل میدانست.
این استاد دانشگاه در پاسخ به این سؤال که «به نظر شما انقلاب از دیدگاه دکتر شریعتی، انقلابی درونی بود که به دین و تدین ما ربط داشت یا او به انقلاب، نگاهی سیاسی و اجتماعی هم داشت» اظهار کرد: پیش از اینکه در مورد دکتر شریعتی صحبت کنیم، باید به مفهوم انقلاب یا رولوشن رجوع کنیم. انقلاب در ادبیات یا فلسفه سیاسی جدید صرفا یک بحث ذهنی نیست، بلکه تغییر ساختارهای نظام یا اثبات یک حکومت مستقر و بعد آمدن یک حکومت جدید با ایدئولوژی جدید است که مشخصا در دنیای مدرن با از بین رفتن نظم قدمایی و کهن ایجاد میشود که مثلا در حوزه قدرت، سلطنت را یک موهبت الهی میدانست که به برخی از افراد داده شده بود و در کنار آن کلسیا یا نهادهای دینی تلاش میکردند به گونهای به این قدرت سیاسی قداست دهند که هیچکس در برابر ظلم ظالمان و پادشاهان قیامی نکند و هر قیامی به مثابه یک معصیت بزرگ قلمداد میشد. با آمدن مدرنیته و عصر روشنگری، هندسه معرفتی و مفهوم سیاست و قدرت عوض شد و یکی از مفاهیم بسیار بنیادین همین مفهوم رولوشن بود که در برابر مفهوم دیگری به عنوان اِولوشن مطرح شد. یعنی اینکه برخی معتقد بودند اگر جامعه بخواهد تغییر و تحول پیدا کند، این تحول و تغییر نمیتواند به سرعت انجام شود بلکه به صورت تدریجی و آرام آرام شکل خواهد گرفت که به آن میگفتند مسیر تکاملی جوامع بشری. در حدود سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۳۰ در آلمان متفکران بزرگی مثل کارل مارکس و در فرانسه افرادی که بعدها به بنیانگذاران چپ یا سوسیالیسم معروف شدند، معتقد بودند که تغییر و تحولات جامعه را نمیشود فقط آرام آرام و تدریجی انجام داد بلکه در بعضی از مواقع نیازمند تغییرات بسیار بنیادین هستیم که باید به سرعت انجام شود.
این جامعهشناس ادامه داد: پرسش اینجا بود که این تغییر چگونه میتواند ناگهانی و بدون اینکه زمینههای تکاملیاش فراهم شود به سرعت تغییر و تحول ایجاد کند؟ ، اینجا بود که مارکس و سوسیالیستها آمدند از مفهومی به نام طبقه استفاده کردند و میگفتند اگر ما بخواهیم انقلابی صورت بگیرد تا بتواند این حرکت تاریخی را سرعت و شتاب بخشد، نیازمند این هستیم که خودآگاهی طبقاتی در جامعه ایجاد شود. یعنی اینکه این کارگر بفهمد که هیچ نسبتی با کارفرما ندارد و ایدئولوژیها یا مفاهیم دین و مذهب و ملیت و ناسیونالیسم تحمیق نشود، چون اینها عواملی هستند که خودآگاهی کاذب به طبقات فرودست میدهند، برای همین ما نیازمند این هستیم که یک ایدئولوژی داشته باشیم و آگاهی به تودهها بدهیم که این تودهها بفهمند در ساختار اقتصادی، سیاسی و اجتماعی چه جایگاهی دارند و چگونه میتوانند از این وضعیت خارج شوند و آرام آرام مفهوم انقلاب به مثابه نوعی خودآگاهی طبقاتی هم بود و این نوع آگاهی در اندیشه مدرن ایجاد شد. حالا اگر این را به عنوان مقدمه قبول کنیم که انقلاب به معنای نوعی خودآگاهی طبقاتی است و به نوعی خودآگاهی طبقاتی باعث شکل گرفتن انقلابهاست، دیگر نمیتوانیم بگوئیم که شریعتی قائل به این بود که انقلاب فقط یک مفهوم انفسی است یا نه یک مفهوم فقط آفاقی است، یعنی بیرونی و یا درونی است.
میری همچنین تصریح کرد: اگر به آثار شریعتی رجوع کنیم، میبینیم که شریعتی خیلی از این آیه در قرآن کریم که اشاره دارد به اینکه «خداوند وضعیت هیچ قوم و مردمی را تغییر نمیدهد مگر اینکه آنها چیزی که در درون خود دارند را تغییر دهند» الهام میگیرد و میگوید اگر قرار است طبقه شکل بگیرد، اگر مؤلفههای فرهنگی و خودآگاهی و خودآگاهی طبقاتی در افراد پیدا نشود و مردم و شهروندان در خودشان این خودآگاهی را نیابند، غیرممکن است ساختارهای بیرونی و شبکههای قدرت و زر و زور و استعمار و استبداد در یک جامعهای تغیر کند، پس اولین قدم خودآگاهی است. در حقیقت نوعی تغییر و تحول درونی لازم است، حالا این تغییر و تحول درونی یعنی چه؟ یعنی اینکه شما بروی در گوشهای عزلت گزینید و بعد وارد مبارزات اجتماعی شوید؟! شریعتی این را چگونه میبیند؟ او کتابی دارد به نام «خودسازی انقلابی» که در آن درمییابیم خودسازی موردنظر او نه ایدهآلیستی است و نه صرفا رئالیستی. میگوید مجموع آفاق و انفس یا مجموع مؤلفههای درونی و بیرونی است که به انسان نوعی خودآگاهی میدهد و آن خودآگاهی در جایی اتفاق میافتد، وقتی آن خودآگاهی در بین طبقاتی از جامعه اتفاق افتاد، آن گاه میتواند تغییر و تحولات اجتماعی و یا ساختارهایی که جامعه را به انقیاد کشاندند را متحول کند.
این محقق در پاسخ به این سؤال که «آیا آنچه که دکتر شریعتی از انقلاب برداشت میکرد حاوی تحولات بعد از انقلاب هم بود یا او فقط نظریهپرداز انقلاب بوده است؟» یادآور شد: این پرسش مهمی است که سوءتفاهمهایی را هم از جهات مختلف ایجاد کرده است. برخی میگویند شریعتی نظریهپرداز نهضت بود نه نظریهپرداز نظام، بعد از این سخن این نتیجه را میگیرند که شریعتی هر چه گفته بود مربوط به سالهای قبل از ۵۷ بوده و او در خصوص بعد از سال ۵۷ هر اتفاقی در ایران افتاده یعنی از جایی که نظام شاهنشاهی اسقاط شده، انقلاب اسلامی ایجاد شده و جمهوری اسلامی تأسیس شده تا امروز، هیچ نگفته و اصلا نمیشود. و شریعتی را باید مسؤل وضعیت کنونی دانست. در واقع رویکرد این افراد رویکردی اخلاقی است که تلاش میکنند دامن شریعتی را از وضع موجود بپیرایند و با یک نگاه اخلاقی وارد شوند. یک عده دیگر هم هستند که میگویند نه اینطور نیست شریعتی مسبب وضع موجود است و ما نمیتوانیم تمایز قائل شویم و بگوئیم که شریعتی متفکر دوره نهضت بوده و تحولات این دورانی که ما به آن میگوئیم دوران تأسیس نظام اصلا به شریعتی ربطی ندارد، شریعتی مسؤل همه اینهاست. ولی مشکلی که این نوع رویکرد دارد این است که اصلا وضع موجود یعنی چه، مگر شریعتی چه گفته بود؟ این وضع موجود را شریعتی چگونه میدیده؟ به عبارت دیگر هر دو گروه، هم کسانی که سعی میکنند دامن شریعتی را بپیرایند و هم کسانی که تلاش میکنند دامن شریعتی را آلوده به وضع موجود ببینند، رجوع سیستماتیک به متن شریعتی ندارند. یعنی وقتی که ما به عنوان مثال بحثهای این دو گروه را آنالیز میکنیم و میگوئیم خوب این حرفهای شما ارجاع به کدام متن شریعتی دارد و این حرفی که بر علیه او میزنید را از کجا گرفتید؟ نمیدانند، در واقع میشود گفت یکجور خوانش گزینشی از شریعتی شکل گرفته است.
وی در ادامه عنوان کرد: شریعتی از استعارههای بسیاری استفاده میکرد و چون فرهنگ ایرانی را فرهنگ شیعی صورتبندی میکرد، (البته او باور داشت که ادیان و مذاهب و سنتهای دیگری هم در ایران هست ولی میگفت فرهنگ غالب نگاه شیعی و اسلامی است و در آنجا از مفاهیم خاص خود استفاده میکرد). او مفاهیمی دارد به نام یزیدی، حسینی و زینبی و میگوید اگر ما به عنوان مثال در برابر حق و باطل مواجهه حقیقتجویانه و حقطلبانه نداشته باشیم یقینا یزیدی هستیم، اگر برخاستیم حسینی هستیم و اگر یزیدی و حسینی نیستیم باید زینبی باشیم. حالا اینها یعنی چه؟ او اعتقاد دارد جامعه دو قطب یا مؤلفه بنیادین دارد، هر جامعهای هم نیاز به تحول و هم نیاز به سقوط دارد، یعنی هم باید در آن یک اصول ثابتی وجود داشته باشد و هم اینکه دائما باید در حال تحول باشد، اگر در جامعهای مردم نظامی را شکل دادند اما از حالت جنبشی بودن، از حالت حقطلبانه بودن و اینکه در حوزه عمومی احساس مسؤلیت کنند مرخصی گرفتند، یقینا آن جامعه تبدیل به جامعهای در حال انقیاد خواهد شد، از آن طرف هم میگوید اگر نظامی در برابر حقطلبی، سؤال یا پرسشهای جامعه، دست به ضرب و شتم و سرکوب ببرد و اجازه انتقاد به جامعه نداده و اجازه ندهد جامعه مطالبهگر باشد، دیگر آن نظام حسینی نمیشود و میغلطد به سمت یزیدی بودن، یعنی اگر ما مفهوم نهضت و نظام را به این صورتی که این دو گروه در نظر گرفتند در نظر بگیریم، مفاهیم بنیادین شریعتی را درست درک نکردیم. برای اینکه بخواهیم یک رویکرد سیستماتیک به تفکر شریعتی داشته باشیم، باید ببینیم اصلا وضع موجود یعنی چی؟ شریعتی در صفحه ۲۵۱ کتاب «هبوط در کویر» اشارهای دارد به اینکه وضع موجود زائیده وضع انسانی است. حالا صفت بارز وضع انسانی چیست؟ او میگوید صفت بارز وضع انسانی تنهایی است، اما این صفت او یکسری مؤلفههای بنیادین دارد که یکی از آنها خودآگاهی است، یکی آزادی است و یکی از آنها قدرت آفرینندگی است. حالا اگر در جامعهای انسانها از آنها محروم بودند یقینا آن وضع موجودشان به گونهای خواهد بود که انسان در وضعیت رقتباری زندگی خواهد کرد، نظم اجتماعیاش نظمی خواهد بود که سرکوب، منکوب و به انقیاد درآوردن مؤلفه اصلیاش خواهد شد.
عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با اشاره به اینکه حال اینجا این پرسش مطرح است که در این منظر چگونه شریعتی میتواند مسبب وضع موجود باشد؟ مگر شریعتی چه گفته بود و چه کار کرده بود که این وضعیت را منتسب به او میکنند؟ ، یادآور شد: شریعتی گفته بود جامعه زمانی میتواند جامعه انسانی و مطلوب باشد که در آن افراد خودآگاهی اجتماعی داشته و مطالبهگر باشند، یعنی حسینی باشند. صفت حسینی، صفتی بود که انسانها نسبت به حقوق خودشان و حقوق جامعه بیتفاوت نبودند، اگر هم نمیتوانستند حسینی باشند باید زینبی میبودند زینبی یعنی چه؟ یعنی باید تلاش کنند که هم خودشان به خودآگاهی برسند و هم پیام خودآگاهی را به جامعه بدهند. اگر به زبان امروز بخواهیم بگوئیم، اینطور میتوانیم تفسیر کنیم که شریعتی بر این باور بود که جامعهای که در آن انسانها نسبت به عرصه و نظم عمومی و جامعه بیتفاوت باشند، یقینا اگر کسانی که بر آنها حکومت میکنند افرای بسیار مقدس و پاک و پاکدست هم باشند و همه نیتشان هم درست باشد، آرام آرام به سمت یزیدی شدن میروند. یزیدی شدن یعنی چه؟ یعنی که تاب و تحمل شنیدن انتقادات را نخواهند داشت. خوب پس اگر این وضع موجود بد و نامطلوب است، باید برگردیم ببینیم که اساسا شریعتی برای این دوران و این وضعیت صورتبندی دارد، وقتی نگاه به متن شریعتی میکنیم، میبینیم که شریعتی لااقل ۵۰ سال، ۶۰ سال از زمانه خودش جلوتر بوده، یعنی وقتی که صحبت میکرده به گونهای صورتبندی کرده که نه فقط مسائل ایران بلکه مسائل انسانی را بررسی و بیان کرده است، چون شریعتی فقط از وضع ایران حرف نمیزند بلکه از وضع انسانی حرف میزند و میگوید در هر جامعهای چند عامل مهم وجود دارند که جامعه و انسان را به انقیاد میکشانند، زر و زور و تزویر یعنی استبداد و استحمار و استعمار، و یکی از مؤلفههایی که در مورد جامعه ایران میگوید این است که جامعه ایران و حتی بسیاری از جوامع شرقی و حتی غربی از سه مسئله رنج میبرند استبداد، استعمار و استحمار.
میری همچنین عنوان کرد: او در کتاب «مذهب بر علیه مذهب» میگوید «مذهب در کنار عشق و هنر جلوه روح انسانی هستند که در این عالم در غربت قرار گرفتند، مذهب یکی از طریقتهایی است که انسان را به خودآگاهی رسانده و به انسان قدرت آزادگی و آفرینندگی و خلاقیت میهد، همین مذهب وقتی در دست کلیسا و اصحاب دین قرار گرفت، تبدیل به یک طبقه و باعث استحمار انسانها میشود و باعث میشود انسانها به جای اینکه به خودآگاهی برسند و خلاقیت و آفرینندگی خود را پیدا کنند، از خود و طبیعت بیگانه میشوند، از جامعه بیگانه میشوند و فکر میکنند که برای رسیدن به صلاح و نجات راه فردی وجود دارد. شریعتی یکی از متفکرانی بود که تلاشش در این بود که یک الهیات اجتماعی به وجود بیاورد و برخلاف بسیاری از نواندیشان دینی بعد از دهه ۷۰ شمسی در ایران، شریعتی بر این باور بود که راه سعادت و صلاح و نجات، فردی نیست، شما نمیتوانید در جامعهای لجن و فاسد زندگی کنید ولی به دنبال صلاح و نجات باشید، شما باید اهتمام داشته و نوعی الهیات اجتماعی داشته باشید و بدانید که راه سعادت تو از راه سعادت و خوشبختی دیگری میگذرد، شما نمیتوانید نسبت به فقر بیتفاوت بوده و امیدوار باشید که به سعادت برسید، فقر و ذلت و لجن که جامعه را بگیرد تمامی ابنای بشر و جامعه و جهان را در خود میبلعد، پس شریعتی به دنبال نوعی از الهیات اجتماعی بود. وقتی هم راجع به انقلاب صحبت میکرد برایش فقط تغییر ساختار رژیم مطرح نبود بلکه بر اساس آیات قرآنی که از آن ملحم بود و ادبیات جامعهشناسی چپ، میگفت شما وقتی میتوانید تغییر کنید که آنچه را درون خودتان دارید تغییر دهید، وقتی یک قوم، ملت و مردمی در درون خودش ذلت را بپروراند، خودرأیی و زیر استبداد بودن را بپروراند، نمیتواند به صلاح برسد. فرد زمانی میتواند به سعادت برسد که آنچه را که در دلش و نهانگاه خودش دارد تغییر داده و برود به سمت اینکه ایدههای متعالی را پیدا کند، ایدههای والا را پیدا کند تا بتواند در جامعه انرژی جدیدی را تولید کند، تا همه چیز را ذیل سود و اینکه من به چیزی برسم نبیند، نه دچار ایدهآلیسم شود و نه دچار سودجویی مطلق شود، بلکه بتواند سود و ارزش خودش را بشناسد و جامعه را به صورت یک موجود کلی و واقعی ببیند که اگر ارتقاء پیدا کند افراد هم در آن میتوانند ارتقاء پیدا کنند.
وی در پاسخ به این سؤال که بر این اساس «آیا میتوان بر اساس دیدگاههای شریعتی همچنان انقلابی ماند» عنوان کرد: اگر انقلابی بودن به معنای این است که چریکی زندگی کنیم و در جنگلها بجنگیم که شریعتی اصلا این گونه صحبت نمیکرد. بحث او این بود که برای اینکه یک ملتی بتواند تغییر پیدا کند، باید به خودآگاهی برسد و آن ممکن نخواهد بود جز اینکه انسان جایگاه خودش را پیدا کند، ایرانیها باید بدانند که هر چقدر از جامعه دست بکشند و فقط فکر نجات جامعه خود باشند یقینا روز به روز وضعیت بدتری خواهند داشت و کیفیت زندگیشان پائینترخواهد آمد. هر کدام از ما در جایی که هستیم به اندازهای که میتوانیم باید مطالبهگر باشیم، مطالبهگری هم به معنای تخریب ساختار نیست، بلکه به معنی احیای ساختارهاست، برخلاف آن چیزی که به شریعتی نسبت میدهند که گفته بود که طبیعت و جامعه و خویشتن زندان است و بر این اساس نتیجه میگیرند که شریعتی ضد جامعه و ساختار بوده است، نه اتفاقا با اتکا به نوع نگاه شریعتی میتوانیم این را بگوئیم که وقتی کنشگران و انسانها خودآگاهی و مطالبهگری پیدا کردند و به دنبال بهبود وضعیت موجود بوده و تشکلهای اجتماعی شکل داده و نهادهای مدنی را تقویت میکنند جامعه و ساختار هم به سمت اصلاح میرود، این به معنای تخریب ساختارهای جامعه نیست بلکه به معنای احیای ساختارهاست، اهتمام به جامعه راه صلاح انسان است، انسانها اگر نسبت به جامعهای که در آن زندگی میکنند اهتمام و دِین، عرق نداشته باشند آن جامعه نمیتواند روی خوش سعادت را ببیند، سعادتهای فردی هم که مثل اینکه بروی در باستی هیلز و یا برجهای عاج برای خودت درست بکنی نیست، اینها اسمش سعادت نیست، اینها نوعی فرار از جامعه است، شما نمیتوانی در جامعهای زنگی کنی که ۹۰ درصد آن فقیر باشند و پنج درصدش در بهترین جاهای کشور و بهترین جاهای دنیا زندگی کنند، این نوع نگرش به جامعه شما را به سعادت و نجات نمیرساند.
این استاد جامعهشناس همچنین در پاسخ به این سؤال که «آیا میتوان شریعتی را مارکسیست به معنای حداقلی کلمه دانست» اظهار کرد: در پاسخ به این سؤال باید عرض کنم اصلا جملهای منتسب به کارل مارکس هست که میگوید «من مارکسیست نیستم» به طریق اولی هم شریعتی را نمیتوان مارکسیست خطاب کرد، یکی از دلائلی که باعث شده در ایران و هم در جهان به گونهای شریعتی را مارکسیست اسلامی و یا مارکسیست مسلمان بدانند به این دلیل بوده که شریعتی از ادبیات و مفاهیمی استفاده میکرد که در یک دورانی در ایران مثلا تودهایها و چپیها از آن استفاده میکردند و بعد در دهه ۳۰ تا ۵۰ شمسی که مصادف بود با دوران جنگ سرد در جهان، ادبیات چپی خیلی در جهان رایج بود. حداقل در ایران دو گروه بودند، یک گروه بودند که به بازار آزاد و گفتمان لیبرالیسم و سرمایهداری اعتقاد داشتند که بیشتر آنها تکنوکرات شده و اغلب جذب حکومت میشدند، یک عدهای هم که این ساختارها را نقد میکردند داخل کمپ چپیها میافتادند که میگفتند اینها پیشرو هستند، آنها از عدالت پیروی کرده و از اقتصاد سوسیالیستی صحبت میکردند به مؤلفهها و اصول مهم گفتمان کمونیستی و سوسیالیستی و چپی وفادار بودند، حالا وقتی شریعتی میآمد از طبقه و جامعه ایدهآل صحبت میکرد و از مارکس و هگل میگفت، تفکرات او را هم در این دسته قرار میدادند. اما اینکه بگوئیم به این دلیل که شریعتی از مفهوم طبقه صحبت کرده و یا از مفاهیمی که سوسیالیستهای اخلاقی استفاده کردند صحبت کرده او هم مارکسیست است، این نشان میدهد که نه مارکس را دقیق خواندند نه کتاب سرمایهاش را و نه با آثار نوشتاری و مکتوب شریعتی آشنایی دارند.
وی همچنین تصریح کرد: چون شریعتی در کتاب «هبوط در کویر» میگوید «ایدهآلیسم یا رئالیسم؛ با این دو عینک همیشگی آنچه را من در انسان میبینم نمیتوان دید» این یعنی چی؟ یعنی مارکسیسم ذیل رئالیسم قرار میگیرد یا ایدهآلیسم و یا مجموع این دو، در حالیکه شریعتی میگوید این تقسیمبندی را نه تنها من قبول ندارم بلکه نمیتوانیم با آن مفهوم انسان را بفهمیم و بعد در ادامه میگوید «نگاهی که شهرها و آبادیها را مینگرد در کویر هیچ نمییابد، نگاهی دیگر هست که آنچه در آبادیها و شهرهای شلوغ و پر هیاهو و رنگارنگ نیست در کویر میتوان یافت، برای دیدن برخی رنگها و فهمیدن برخی حرفها از نگریستن و اندیشیدن کاری ساخته نیست، باید از آنجا که همیشه هستیم برخیزیم، آدمی در برشهای گوناگونش حقیقتهای گوناگون مییابد، در هر برشی بُعدی دارد و در هر بُعدی وجود دیگری است و جهانش نیز جهان دیگری میشود لاجرم نگاهی دیگر و زمانی دیگر مییابد.» یعنی اگر بخواهیم شریعتی را فشرده کنیم و به او مارکی بزنیم که شریعتی که بود؟ نشان میهد که مفاهیم ذهنیمان یکسری کلیشه دارد که اگر چیزی بیرون از آن باشد درک نمیکنیم، در حالی که اگر بخواهیم عنوانی برای رویکرد شریعتی در نظر بگیریم باید بگوئیم شریعتی یک متفکر پسااستعماری اگزیستالیستی با سویههای الهیات اجتماعی، انتقادی بود، یعنی مارکس میخواند، هگل میخواند، حتی یک جاهایی میگوید هگل خیلی نکات درستی میگوید اما اگر بخواهی آن طور که هگل میگوید بفهمی اشتباه فهمیدی، ژان پل سارتر خیلی آدم بزرگی است، اما اگر آن گونه که میگوید بخواهی او را بفهمی اشتباه فهمیدی، یعنی به هر کدام از اینها نقدهای بنیادینی دارد، مثلا یک بحثی هست که شریعتی گفته که فیلسوفان پوفیوزهای تاریخ هستند، بعد این را خیلیها به مثابه این گرفتند که شریعتی ضد فلسفه بوده، چون گفته که بین ابوعلی سینا و ابوذر من ابوذر را میپذیرم، اگر بخواهیم نوع نگاه شریعتی را این گونه مبتذل بفهمیم نشان میدهد که اصلا خوانش درست و دقیقی از متون شریعتی نداریم.
این کارشناس مطالعات ادیان و فلسفه علم با اشاره به اینکه من در اینجا بین دو مقوله خواندن و خوانش تمایز قائل میشوم، اظهار کرد: در کتاب «در جستجوی نظریههای اجتماعی در گفتمان شریعتی» این را توضیح دادم که گاهی روزنامه میخوانی و زمانی اثر اسفار ملاصدرا را مورد خوانش قرار میدهی، در هر دو صورت متن میخوانی اما وقتی متنی را مورد خواندن قرار میدهی یعنی به این باور داری که این متن یک منطق درونی دارد، یک متفکر یک منظومه فکری دارد، شریعتی در مورد فلسفه میگوید «این بود که دلم به علوم غذایی نمیکشید مگر از جبر و مصلحت روحم را فلسفه، عرفان و ادبیات و هنر و تاریخ و مذهب سیراب میکرد حتی در آن سالها که به خدا معتقد نبودم، سالهایی که خدای موروثیام را شکسته بودم و به خدای خویش، خدای جهان هنوز نرسیده بودم و اصلا ماوراءالطبیعه را منکر بودم، عمیقترین لذتهایی که مغز جانم را مینواخت و گرم میکرد، خواندن سرودها و نیایشهای زیبای ادیان بود در الواح سومری و بابلی و اوستا و ادعیه چینیهای هزارسال پیش و حتی نیایشهای ابتدایی سرخپوستان آمریکای شمالی سخنانی مییافتم که جانم را جلا میداد و جذبهای احساس میکردم که در اندیشهها و نوشتههای برجستهترین نویسندگان رئالیسم همعصر و همزبان خودم نمیتوانستم بیایم.» اینجا با یک فردی روبرو هستیم که فهمی که از فلسفه دارد و نوع نگرشش با فلسفه با آن چیزی که امروز در جامعه ما باب است بسیار متفاوت است.
میری در پایان با تأکید بر اینکه شریعتی از طرفی فلسفه را یکی از جلوههای روح میبیند که هستی و وجود انسان را متبلور میکند و از سوی دیگر در نسبت با جامعه به تعهد اجتماعی منجر میشود، تصریح کرد: او وقتی به عنوان مثال صحبت از سارتر میکند در عین حال که او را مورد انتقاد قرار میدهد ولی نوع فلسفه او را والا میداند و این به دلیل تعهد اجتماعیاش است. او میگوید فلسفه باید منجر به تعهد اجتماعی شود و از این منظر است که ابوعلی سینا را در برههای از زندگیاش نقد میکند، نه اینکه با فلسفه مخالف باشد، نه اینکه با فیلسوفان مخالف است، بالاخره حرفهایی که شریعتی زده در یک بستر زمانی، مکانی و اجتماعی هم بوده، در آن دوران که در حسینیه ارشاد این سخنرانی را میکند سیدحسین نصر هم هست که او متولی این است که سخنان شاه را از منظر فلسفی تفسیر کند و شریعتی در برابر چنین نگاهی به فلسفه میگوید فیلسوفان پوفیوزهای تاریخ هستند، نمیآید به خود نصر ناسزا بدهد بلکه اینچنین عنوان میکند که در یک دورهای ابوعلی سینا در دربار شاهان رفتوآمد داشته و نسبت به وضع جامعه خودش بیتفاوت بوده، او نسبت به این موضوع نقد وارد میکند، در واقع او فلسفهای که باعث تعهد اجتماعی شود را فلسفه اصیل میداند.