پای حرفهای کریم شافعی؛
خاطراتی از وزارت کار دولت موقت تا کامیون کامیون نانی که روانه جبهه میشد/ یک عمر دوندگی برای "عدالت"
کریم شافعی از قدیمیهاست؛ از آنها که زمانی در اتحادیه کارگران خباز کشور فعالیت میکردند؛ او روزهای زندگیاش را روایت میکند؛ روزهایی که همیشه با دادخواهی برای «حق» به انتها رسیده است....
به گزارش خبرنگار ایلنا، پیرمرد مهربانی است؛ آنقدر مهربان که تا یاد گذشتهها میافتد، قطرات اشک بر گونههایش جاری میشود و به ناگاه آه سر میدهد که پیر شدیم، عمرمان را پای فعالیتهای اجتماعی گذاشتیم.....
نامش، کریم شافعی است؛ متولد سال ۱۳۱۰؛ از ساعت ۸ صبح آمده و منتظر مانده؛ منتظر تا خاطراتش را روایت کند؛ خاطراتی از دههها تلاش برای پیگیری حقوق کارگران خباز کشور؛ کارگرانی که سالهای دراز عمر، موها را پای کورههای داغ نانوایی سفید میکنند و دستان پینه بستهشان، «نان» سر سفرههای مردم میگذارد؛ روایتی از یک عمر نان و دوندگی؛ از روزهای انتخابات هیات مدیره اتحادیه که کل میدان قیام تهران را موتورسیکلتهای کارگران نانوا مسدود میکرد تا نان پختن در پایگاهها در روزهای جنگ، در کوت عبدالله و دزفول.
میگوید آنها که برای کارگران کار میکنند و دردِ پشتهای خمیده و انگشتان ورم کرده را منعکس میکنند، عمر را به بطالت نگذراندهاند؛ کمترین دستمریزاد برای آنها یک شاخه گل است.
پیرمرد با قد خمیده و کاغذهایی که با خط خودش با خودکار آبی نوشته، هنوز هم نگرانِ نان است؛ هم دلواپسِ مردمیست که روزی چند بار به نانواییها میروند و قوت غالب خانواده را میخرند و هم بیقرارِ کارگرانی که با کمترین درآمدها پای تنورهای داغ روزگار میگذرانند؛ کریم شافعی، رئیس هیات مدیره اتحادیه کارگران خبازیهای استان تهران و استان مرکزی در دهه ۵۰، امروز در سالهای میانی دهه ۹۰، هنوز هم نگران است؛ هنوز دغدغهمند است.
ساختمانی که با پول کارگران بالا رفت
قصه زندگیاش یک عمر دوندگی است؛ دوندگی برای آنچه خودش «حق اجتماعات» مینامد؛ ابتدای صحبتها از روزهای بسیار دور حکایت می کند؛ از سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی و روزگار فعالانی که در اتحادیه کارگران خباز گرد هم آمده بودند: «اتحادیه کارگران خباز در همه مسائل مشارکت میکرد از حداقل دستمزد گرفته تا پیمانهای دستهجمعی و خدمات رفاهی. کارگران مشارکت بسیار بالایی داشتند؛ حداقل ۵ تا ۶ هزار کارگر خباز در تهران عضو اتحادیه بودند؛ ما مدام با وزارت کار در تماس بودیم. ابتدا میدان حسنآباد زیر گنبدها اتحادیهی ما بود؛ ساختمانمان اجارهای بود؛ آن را تحویل دادیم و رفتیم روبروی خیابان استخر در خیابان امام خمینی فعلی، یک مِلک کلنگی خریدیم و با حق عضویت کارگران که ماهی یک تومان یا نهایت دو تومان میپرداختند، یک ساختمان دو طبقه برای اتحادیه ساختیم؛ بالا سالن بزرگی بود برای اجتماعات کارگران و پایین، دفاتر مجزای سه قشر کارگران نانوا، سنگگ و تافتون و لواش.»
اینجا که میرسد، آه بلندی میکشد: «ببینید آن زمانها چقدر کارگران مشارکت داشتند؛ آن چنان تعداد اعضایمان زیاد بود که توانستیم با حق عضویتها، هم ملک کلنگی بخریم و هم هزینه ساخت را تامین کنیم. بعد که نوبت به سند زدن شد، گفتند سند نمیتواند به نام سندیکا باشد باید به نام فرد باشد؛ اداره کار وقت حکم کرد که از هر قشر نانوا دو نفر، رئیس هیات مدیره و خزانهدار، به محضر معرفی شوند و سند ملک به نام آن شش نفر بخورد؛ از آن ۶ نفر، امروز ۵ نفر به رحمت خدا رفتهاند؛ فقط من زندهام....»
شافعی با لبخند ادامه میدهد: هنوز داریم آن ساختمان را؛ نامش حسینه کارگران خباز تهران است؛ در سه راه سیروس هم یک شرکت تعاونی مصرف داشتیم که ۸، ۹ سال قبل در طرح مجلس افتاد و یک پولی به ما دادند بابت آن؛ آن پول اکنون در بانک رفاه کارگران است و ما سه نفریم که حق امضا داریم.
انتخاباتی که خیابان را بند میآورد
او دنباله فعالیتهای سندیکایی کارگران خباز را تا امروز میکشاند: «امروز اجازه فعالیت به آن شکل نیست؛ کارگران اتحادیه و سندیکا ندارند؛ قبلاً سندیکاها عضو اتحادیه بودند و اتحادیهها عضو فدراسیون؛ الان اجتماعات چندانی نیست؛ کارگران خباز فقط انجمنهای صنفی را دارند که باید همینها را گسترش بدهند. آن روزها وقتی انتخابات هیات مدیره برگزار میشد، از چهارراه مولوی تا میدان قیام، بند میآمد و عبور و مرور سخت میشد؛ دوچرخه و موتور بود که برای شرکت در انتخابات خود را میرساند؛ هیات نظارت فقط ۵ روز طول میکشید تا رایها را بشمارد؛ تا این حد فعالیت ما گسترده بود؛ البته هیات نظّار (ناظران) را از آدمهای مورد اعتماد انتخاب میکردیم تا رای فروشی نکنند و سندیکا را به نام عوامل خود تسخیر نکنند. آن زمان اجتماعات ما به حدی گسترده بود که به کارگران خباز، «سندیکای مادر» میگفتند؛ «فتحالله حاتمی» از همین سندیکای کارگران خباز بود که نماینده مجلس شد. الان هم زمانه ایجاب میکند که کارگران تشکلها و اجتماعات با مجوز قوی داشته باشند؛ همین انجمنهای صنفی میتواند پایه این کار قرار بگیرد.»
۱۴ تنور روشن در یک سوله در جنوب داغ و تفتیده
کریم شافعی همانطور که نشسته و به آهستگی روایت میکند، از روزهای سندیکا و اتحادیه و چانهزنی برای دستمزد در دهه ۵۰ جلوتر میآید و به روزهای بعد میرسد؛ به بعد از انقلاب و دوران جنگ هشت ساله با عراق؛ زندگیاش همواره ترجمان تلاش بوده؛ همیشه سمت حق ایستاده: «آن روزها سعی میکردم مفید واقع شوم؛ اوایل در پادگان ولیعصر برای جبهه و مناطق جنگی نان میپختیم؛ چند مدت هم در منطقه جنگی بودم؛ در پایگاه شکاری چهارم، بین دزفول و اندیمشک نان میپختیم برای رزمندهها؛ آنجا فقط کامیون بود که میایستاد و نان میبرد؛ فقط کامیون بود که میایستاد و یخ و آرد میآورد؛ من فقط پیشانیم را میبستم که عرق به چشمهایم ننشیند و با یک لا زیرپیراهنی ساعتها نان میپختم؛ ۱۴ تنور در یک سوله روشن بود؛ ۱۴ تنور روشن در یک سوله در جنوب داغ و تفتیده، میفهمید یعنی چی؟ سه شیفت در شبانهروز کار میکردیم؛ نان میپختیم و بازهم نان؛ با یک لا زیرپیراهنی و دستمالی که دور پیشانی را میگرفت....»
بازهم ادامه میدهد"فقط بمب بود که میریختند"؛ یاد بمبارانها که میافتد خیلی راحت نمیتواند ادامه بدهد فقط میگوید: میراژهای فرانسوی آسمان را قرق میکردند؛ فقط صدای بمب بود و آتش....
شافعی بعد از جنگ، دو سال در کارخانه نان ماشینی ارتش (اتکا) در دزفول کار میکند؛ آنجا هم شورای کارگاه داشته و باز هم شافعی نماینده کارگران بوده؛ باز هم طرف «حق» ایستاده؛ تا اینکه در نهایت بازنشسته میشود؛ او این روزها مستمریبگیر است و بعد سالها حقخواهی، فقط «حداقل مستمری» را میگیرد؛ وقتی حرف مستمری بازنشستهها میشود، میگوید: «خیلی تلاش کردیم که مستمریها را برای کارگران خباز بالا ببریم؛ بهترین زمان برای چانهزنی، اوایل انقلاب بود؛ خدا بیامرزد داریوش فروهر را؛ وزیر با شرافتی بود که به حرف کارگر گوش میکرد؛ آن زمان حداقل دستمزد و مستمری خیلی خوب بالا رفت.»
یک عمر تلاش برای «عدالت»
زندگی کمال شافعی، نمونهای از یک عمر تلاش برای «عدالت» است؛ از آن آدمهاست که وقتی یادشان میافتی ناخودآگاه میگویی "یاد بعضی نفرات روشنم میدارد".
میگوید تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواندهام؛ اما از خیلی از نویسندگان کتاب در خانه دارم؛ اهل مطالعهام؛ اوقات دلتنگی را فقط با کتاب میگذرانم؛ باستانی پاریزی نویسنده مورد علاقهاش است؛ کتابهایش را چند بار خوانده؛ ناگهان میگوید «زندگیام را پای فعالیتهای اجتماعی گذاشتم؛ نمیدانم باختهام یا برنده شدهام اما همه دنبالِ «این» بودند؛ چند انگشتِ یک دست را به نشانه اسکناس جمع میکند؛ اما من دنبال حق ضعیف و کارگر بودم؛ گاهی زن و بچهام میگویند هنوز دستبردار نیستی؛ پیر شدی بس است دیگر؛ با اینهمه درد و مرض، کارگران را بگذار کنار؛ دیگر بس است...»
وقت رفتنش رسیده میگوید پرحرفی بس است؛ سرتان را درد آوردم؛ فقط میخواهم چکیده زندگی خودم و امثال من را در یک بیت شعر برایتان خلاصه کنم؛ درحالیکه بغض تلخ و شیرینی گلویش را گرفته، میخواند:
همچو سوزن دائم از پوشش گریزانیم ما
جامه بهر خلق میدوزیم و عریانیم ما
گزارش: نسرین هزاره مقدم