پای درددلهای راننده آمبولانس بهشت زهرا؛
درختها بوی مرگ را پس میزنند
«رامین کرد» راننده آمبولانس بهشت زهرا از خراب کردن باغچهی کوچکش میگوید؛ باغچهی کوچکی که برای او راه فرار از استرس و اضطراب شغلی بود؛ باغچهای که بوی مرگ را پس میزد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، هیچکس نمیداند آن راننده آمبولانس چه میکشد؛ رانندهای که روزها چند بار مسیر «بهشت زهرا» و سردخانههای شهر را طی میکند؛ هیچکس «نمیتواند» بداند او چه میکشد.
سروکارش فقط با «مرگ» و «مردگان» است و اگر نجنبد و کاری نکند، زندگیاش در دایره بسته سردخانه و گورستان میپوسد و تباه میشود. اگر کاری نکند، زندگیاش قبل از آن که تمام شود، از درون بوی «مرگ» میگیرد، بوی نا، بوی جنازه و خون و خاکِ تازه کنار زده. اگر نجنبد، همه چیز بیش از حد کسلکننده و سرد است. اگر کاری نکند، مرگ به راحتی زندگی را پس میزند، دستانش را روی شب و روز آدم میکشد و روح را تباه میکند. اگر کاری نکند، اگر نجنبد......
نامش «رامین کُرد» است؛ رانندهی قراردادی آمبولانس بهشت زهرا. چند سالیست که در بهشت زهرا شاغل است. قبل از آن، جاهای دیگر کارگری کرده و سه- چهار سالی تا بازنشستگی راه دارد. حالا برای یک شرکت پیمانکاری کار میکند که قراردادهای موقت چند ماهه با کارگران میبندد. شغلش رانندگی آمبولانس بهشت زهراست اما خودش میگوید برای فرار از این همه استرس و اضطراب شغلی و برای اینکه یاد و بوی «اموات» را برای چند ساعت هم که شده از یاد ببرد، باغ کوچکی در منطقه کهریزک خریده و چند سالیست که ساعتهای بعد از کارِ سخت و پر از درد و رنج را با هرس کردن درختان و نشاندن نشاهای تازه می گذراند. باغبانی میتواند او را از جهان اشباح سرگردان به زندگی برگرداند.
چند سال گذشته برای رامین کرد، وجودِ «باغِ کوچک» غنیمت بود؛ همه چیز خوب پیش میرفت؛ درختها جان گرفته بودند و امسال بعدِ چند سال رسیدگی و مراقبتِ مدام، شکوفه داده بودند؛ همه چیز خوب پیش میرفت تا همین صبح چهارشنبهای که گذشت:
«ساعت پنج صبح روز چهارشنبه (نوزدهم اردیبهشت) کارکنان شهرداری باقرشهر آمدند و بیست متر بنا در باغچهای در همسایگی ما را تخریب کردند؛ به باغچه من هم آمدند؛ برای تخریب این بیست متر، همه درختهای ده-دوازده سالهام را نابود کردند. درخت زردآلو بود؛ درخت سیب بود که بعد از هشت سال، تازه شکوفه داده بود. با لودر رفتند روی درختها. در باغچه، ما یک اتاق کوچک داشتیم که آن را هم نابود کردند.»
ظاهراً برای جلوگیری از ساخت وساز غیرقانونی، باغچه این مرد و همسرش را با لودر تخریب کردهاند؛ یک اتاقک باغبانیِ ده متری وسط باغ بوده که تجهیزات باغبانی را آنجا انبار میکردند و درش را قفل میزدند تا بیل و داس را دستبرد نزنند. آمدهاند و همان ر ا به اضافه یک آلاچیق که پناهگاهی برای آفتاب تند تابستان حساب میشد، تخریب کردهاند. کارگر مهاجر باغ هم نتوانسته جلوی این ریختن و لگدمال کردن را بگیرد.
رامین کرد خودش هم نمیداند چرا آمدند و ویران کردند. میگوید: والله نمیدانم به چه دلیل آمدند و این کار را کردند؛ اینجا 50 تا باغ شبیه باغ ماست و همه هم یک اتاقک باغبانی دارند. چرا ریختند و درختها را لگدمال کردند؛ راستش هرچه فکر میکنم، عقلم به جایی نمیرسد. جوابش را نمیدانم:
«به شورای شهر شکایت کردم؛ به خودِ شهردار نامه دادم. منتظرِ جوابم؛ ما عمرمان را پای این گذاشتیم که این باغ را به ثمر برسانیم؛ امسال میخواستیم برای اولین بار نوبر این باغ را ببینیم؛ خیلی حرف است که بعد این همه سال جان کندن برای این درختان، حالا باید لاشههای درهم پیچیدهشان را جمع کنیم و بریزیم سطل زباله. نمیدانم سررشتهای از باغبانی دارید یا نه؛ ولی خدا شاهد است بیشتر از بچههایمان از این درختها مواظبت کردیم تا به این قد و قامت رسیدند؛ سم پاشی و هزینه کارگر و مراقبت به کنار. ده سال انتظار برای به ثمر رسیدن و به میوه نشستن، کم نیست. همهی انرژیهای منفی را در فضای این باغ تخلیه میکردم؛ اینجا بیل میزدم و گوجه میکاشتم؛ اینجا عرق میریختم و درختان را هرس میکردم و همین ساعتهای عصرگاهی در غروب خورشید، روحم را جلا میداد؛ همهی کفنهای سفید دود میشدند و هوا میرفتند. خیالم پاکِ پاک میشد.... »
ترکهای به اندازه یک بند انگشت را به درختی با قطر بیست یا سی سانت رساندن، حتما راحت نیست. این ایستادن و ایستادگی کردن یعنی عمری را پای جوانه زدن و بلند شدن شاخهها گذاشتن.
کُرد که روی صحبتش با ماموران شهرداریست، میگوید: اگر من بیست متر ساخت و ساز غیرقانونی دارم، بیایید و همان بیست متر را خراب کنید؛ چه کار با درختان دارید؟
او که مستاصل شده و نمیداند چه باید کرد؛ با آه و نالهای از سر درماندگی و البته خستگی بسیار میگوید: اینها را رسانهای کنید؛ رسانهای کنید تا بدانند من و همسرم چه کشیدیم آن صبح چهارشنبه؛ چه کشیدیم وقتی دیدیم نهالها و بوتهها سرنگون شدند؛ وقتی دیدیم امیدِ این همه سال، با یک لودر شهرداری به همین سادگی با خاک یکسان شد؛ بازهم مرگ را دیدیم، این بار مرگ درختان را؛ انگار همه جا را مرگ گرفته؛ مرگ آدمها؛ مرگ درختان؛ مرگ بوتههای سبز...
برای رامین کرد، زندگی «مرگآجین» شده؛ برای او که شغلش رانندگیِ مدام، میانِ سردخانهها و گورستان است، مرگ درختان و گلها، سنگینی اموات را در مضرب هزار ضرب میکند اما هنوز هم میگوید باید امید را باز بجویم. باید باز هم نهال بکارم؛ باید مرگ را کنار بزنم، هرجور شده باید مرگ را کنار بزنم؛ باید در شیپور زندگی بدمم تا صدایش ابوالهول مرگ را عقب بزند...
«دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم می دانم.......»
گفتگو: نسرین هزاره مقدم