خبرگزاری کار ایران

استاد فلسفه دانشگاه ییل مطرح کرد:

جنگیدن در غرب یک شغل حرفه‌ای‌ست که سربازان بابت آن حقوق دریافت می‌کنند/ غرب دمکراسی را تماما به لیبرالیسم و تکنوکراسی تحویل داده/ دنیای مدعیان اروپایی و آمریکایی از توتالیتاریسم سربرآورده است

جنگیدن در غرب یک شغل حرفه‌ای‌ست که سربازان بابت آن حقوق دریافت می‌کنند/ غرب دمکراسی را تماما به لیبرالیسم و تکنوکراسی تحویل داده/ دنیای مدعیان اروپایی و آمریکایی از توتالیتاریسم سربرآورده است
کد خبر : ۹۸۷۰۴۵

ساموئل مویون معتقد است که خرد مدرن؛ تمام آرمان‌های انسان را از او گرفته است، آن هم دقیقاً در انسانی کردن عالم. غرب جدید پس از عبور از سلطانیزم به دموکراسی رسید و اکنون تماما دمکراسی را به لیبرالیسم و تکنوکراسی تحویل داده است.

به گزارش خبرنگار ایلنا، پرسش از غرب جدید، پرسش از ایستار کنونی ماست. پرسش از وضع ما در جهان حاضر است، اما نه در این معنا که ما در امتداد غرب باشیم یا آنکه غرب سرنوشت محتوم تمام تمدن‌ها باشد، بلکه از این نظر که ما امروز عمیقاً تحت تاثیر وجوه مختلف این تمدن هستیم. از این روی کوشش برای فهم غرب بیش از آنکه کوششی برای فهم مدرنیته بماهو باشد، در واقع معطوف به بازیابی و بازشناسی خودمان است. درباره‌ی پرسش از ماهیت غرب با ساموئل مویون (استاد فلسفه در دانشگاه ییل آمریکا) گفتگو کردیم.

نقد غرب جدید مستلزم بازشناسی سه موضوع مختلف از همدیگر است؛ معنای مدرنیته چیست؟ غرب مدرن محصول چه بنیادهایی است؟ و دست آخر نقادی غرب مدرن در پی چه هدفی است یا به بیان بهتر چرا باید غرب را نقد کرد و نسبت آن با ما چیست؟

برخلاف بسیاری از باورها که گمان می‌کنند بنیاد مدرنیته را باید در افلاطون و ارسطو جستجو کرد، اما حقیقت آن است که غرب بیش از آنکه یونانی باشد، رومی است. جهان یونانی خاصه قبل از افلاطون و ارسطو عرصه حاکمیت مطلق هستی و طبیعت در معنای یونانی کلمه بود. ما در اینجا قصد ریشه‌شناسی واژگان را نداریم اما همین قدر عرض کنم که فوزیس (φυσις) که از آن واژه فیزیک و بعدها طبیعت هم دریافت شد، هرگز نه به معنای ناحیه‌ای ویژه از موجودات بلکه دقیقا در معنای هستی بود. هستی در این معنا هم تفکر، هم اخلاق و به یک معنا تمام جوانب زیست بشری را هدایت می‌کرد. گرچه این گرایش به هستی با برآمدن افلاطون در تاریخ یونان به محاق رفت، اما هرگز ناپدید نشد. سده‌های میانه و با ظهور تمدن یونانی در جهان تمام آنچه در یونان به هستی نسبت داده می‌شد به نیروهای امپراطوری بازگردانده و حاکمیت مطلق ارزش‌های هستی شناختی بدل به حاکمیت مطلق امپراطوران شد. از اینجا بود که حقیقت بیش از آنکه با اقتدار نیرویی هستی‌شناختی و فوق بشری شناخته شود به مثابه ایستادگی و متعالی بودگی نیروهایی ایزدی دانسته شد. نتیجه آنکه قانون شهر‌های رومی تماما حقیقت تلقی می‌شد و سرپیچی‌کنندگان بیش از آنکه مجرم شناخته شوند، گناهکارانی بودند که از راه ثواب، گمراه شده‌اند. با برآمدن و گسترش مسیحیت و اتحاد نهاد دینی و قدرت سیاسی، اقتدار مطلق ارزش‌ها به این دو نهاد تفویض شد. غرب مسیحی شده اکنون خود را بیش از آنکه تحت حمایت نیروهایی الوهی بداند، عنان کار را در دست کلیسا و متحدان راهبردی‌شان در قدرت سیاسی مشاهده می‌کند. شاید به جرأت بتوان گفت که غرب مسیحی هیچ گاه در معنای واقعی کلمه جامعه الهی نبود و این آرزوی راستین امثال آگوستین و توماس هرگز تحقق نیافت. من از این سیر تاریخی می‌خواهم نتیجه بگیرم که پیش از آغاز قرن‌های ۱۵ و ۱۶ و برآمدن کسانی چون بیکن و دکارت، وضع غرب چطور بوده است.

حال وضعیت دوره مدرن را چگونه صورت‌بندی می‌کنید؟

وضعیت در دوران مدرن دقیقاً با این صور ت‌بندی ادامه می‌یابد: چه کسی حاکم عالم است؟ دکارت می‌کوشد تا با وارد ساختن مسأله روش به عنوان عنصری ذاتی برای حقیقت اثبات کند که می‌توان حتی بدون یاری نیروهای فوق بشری جهان را شناخت و معنای خود را ساخت. در واقع روش دکارتی نخستین گام‌ها برای انسانی کردن عالم است.

کانت و هگل و سایر فیلسوفان مدرن در این زمینه حقاً مدیون دکارت هستند که نشان داد می‌توان عالم را از درون توضیح داد. اوج این انسانی کردن عالم و بازسازی آن توسط مفاهیم انسانی را می‌توان در نظام هگل مشاهده کرد. هگل تمام تاریخ را با جمیع متعلقاتش تحویل سوبژکتیویته انسانی داده بود و دست آخر این نیچه بود که به بیانی میخ آخر را بر تابوت اقتدار هستی‌شناختی کوبید و با طرح اراده معطوف قدرت، عملا متافیزیک غربی را به اعلا درجه انسانی ساخت. این متافیزیک در واقع بیش از آنکه متافیزیک باشد یک نظام مفهومی برساخته از سوی عقل و خرد انسانی بود که از دکارت و کانت به این سود یاد گرفت که حدود خود را بشناسد، چنان بیندیشد که خطا نکند و پا از گلیم خود درازتر ننماید.

البته هگل در دو کتاب سترگ خود یعنی دانش منطق و پدیدارشناسی روح نشان می‌دهد که حتی اگر خطایی و تناقضی هم در سیر آگاهی بشری برآید، خود درون اندیشه مطلق بشری توجیه شدنی است. در یک کلام آن بستری که انسان مدرن گمان می‌کرد می‌تواند از آن و با تکیه بر آن عالم را توضیح دهد و جمیع شئون زیست بشری اعم از سیاست و اخلاق و دین و فرهنگ و هنر را سامان دهد، همه موکول به خرد و اراده انسانی بود. اگر رومی‌ها اقتدار مطلق هستی‌شناختی را با اقتدار پادشاه تعویض کردند، تفکر مدرن تماماً عالم را تحویل امر انسانی داد. ارزش‌های انسانی بر عالم حاکم شدند و هر کس به تبع یک «ما» یی که می‌توانست بیابد، فراخور آن «ما» یک نظام ارزشی هم برمی‌ساخت. چنان این روند پیش رفت که دیگر نمی‌شد از چیزی چون یک نظام ارزش مطلق برای انسان سخن گفت. در چنین وضعی آیا اساسا می‌شود انتظار بروز قهرمانان را داشت؟ روزی در یونان قهرمانان بر سر مهر و کین می‌جنگیدند، بر سر نام و ننگ، اما امروزه جنگیدن خاصه در میان کشورهایی که خود را جامعه بین‌الملل می‌دانند، بدل به شغلی حرفه‌ای شده است که سربازان برای جنگیدن در فرسنگ‌ها دور از خانه و کاشانه برای آن حقوق حرفه‌ای دریافت می‌کنند. انسان مدرن، در سایه برآمدن خرد مدرن، از روش‌باوری و ماشین‌گرایی به انسانی «حرفه»‌ای تبدیل شده است که چیزی جز مناسبات حرفه‌ای که در آن مشغول است را به رسمیت نمی‌شناسد. و حرفه‌ای‌گرایی در جهان مدرن که به تبع روش‌باوری و آن هم به تبع خواست بنیادین بشر برای تملک عالم شکل گرفته است، تمام حوزه‌ها را از آرمان خالی کرده است. صراحتا باید گفت که خرد مدرن؛ تمام آرمان‌های انسان را از او گرفته است، آن هم دقیقاً در انسانی کردن عالم. چه آرمان منوط به اقتدار مطلق ارزش‌هایی است که منفک از او حضور داشته و شئون عالم را متعین می‌سازند. غرب جدید پس از عبور از سلطانیزم به دموکراسی رسید و اکنون تماما دمکراسی را به لیبرالیسم و تکنوکراسی تحویل داده است.

این حرفه‌ای‌گرایی و انسانی کردن عالم چه پیامدهایی داشت؟

نتیجه این حرفه‌ای‌گرایی برخلاف آنچه امروز مدعیان غرب جدید خاصه در اتحادیه اروپا و ایالات متحده مدعی آن هستند، یک توتالیتاریسم تمام عیار بود. اشکال این تمامیت‌خواهی ابتدا صرفاً وجوهی فلسفی و نظری داشتند. کانت در نقد محض با معرفی مفاهیم انسانی کوشید تا نشان دهد جهان فقط از ایستار انسانی برای ما قابل فهم است و خروج از وضعیت فهم بشری به هیچ روی نمی‌تواند سخنی با معنی و واجد مرجع عینی برای بشر به ارمغان بیاورد.

شاید کوشش عظیم کانت در بادی امر چنان سخن درستی نباشد، اما تفاسیر پسینی‌ای که از آن صورت گرفت خاصه در طی فلسفه‌های ایدئالیسم آلمانی، این گمان را تقویت کرد که سوبژکتیویته قدم در راهی گذاشته است که با برساخته‌های دوران روشنگری عمیقا در تضاد است. انسانی کردن عالم توسط مفاهیم بشری در واقع معنایی جز این نداشت که «جز من» یا باید تحت سلطه مفاهیم کلی ساز «من» قرار گیرد یا اینکه هیچ انگاشته شود. تاریخ فلسفه هگل علیرغم تمام عظمتش پر است از این استحاله دیگران در یک «ما»ی آلمانی یا حداکثر اروپایی که فرهنگ و هنر و اندیشه تمام نواحی بشری را جز مقدمه‌ای مختصر و ابتدایی برای تفکر ژرمن‌ها نمی‌داند. در این سیاق معناهای دیگران هیچ ارزشی ندارند، مگر آنکه تحت سلطه «من» قرار بگیرند و این چه معنایی جز تمامیت‌خواهی می‌تواند داشته باشد. حرفه‌ای‌گری و مفهوم باوری دقیقا دو روی سکه غرب‌اند. خرد مدرن از سویی تمامیت‌خواه و دیگری‌ستیز و از سویی دیگر آرمان‌گریز است. با مفهوم و کلیت دیگران را استحاله می‌کند و با حرفه‌ای‌گری و روش، آرمان را به محاق می‌برد و قهرمانان را می‌کشد.

قهرمانان، نیروهای مقدس و اسطوره‌های فرا بشری در جهان مدرن جایی ندارند، چون نه می‌توان آن‌ها را شناخت و نه به دردی می‌خوردند. برای همین یا باید از آن‌ها آینه عبرت ساخت که مردم مبادا مجددا در دام آن‌ها گرفتار شوند یا باید آن‌ها را به تصویر بدل کرد. قهرمانان فرا بشری که بر سر مهر و کین و ارزش‌هایی مطلق از جان می‌گذشتند، امروز یا به گالری‌های نقاشی خزیده‌اند یا روی پرده سینما، آن هم نه برای آنکه نشان دهند که چگونه چیزهایی ورای مفاهیم مستتر در من برای فهم عالم نهفته است، بلکه اغلب برای بهره‌برداری‌های سیاسی گردانندگان اقتصاد هنر. اینجاست که نقد غرب، بیش از آنکه در پی نابودسازی آن باشد در حکم ردیابی مسیری است که آن‌ها تا ایستار کنونی‌شان طی کرده‌اند و این دقیقا مساله‌ای است که ما بدان نیازمندیم. ما باید غرب را بشناسیم. تا هم از لایه‌هایی آگاه شویم که در طول زمان روی هم قرار گرفته و وضع موجود را ساخته‌اند. شناختن در این معنا شکل یک رفع ابهام دارد، شکل نتیجه‌گیری از تجربه‌های بنیادین را دارد که در طول زمان فراموش شده‌اند. اینکه چگونه سلطه هستی‌شناختی با اقتدار روش و ماشین و آدم تعویض شد. غرب چگونه غرب شد و ما اکنون کجای این غربیزاسیون قرار گرفته‌ایم؟ نباید فراموش کرد که خرد مدرن بیش از آنکه متعلق حب و بغض ما باشد، باید متعلق به یک پژوهش جدی و نقادانه باشد تا از آن امکانی برای توضیح وضع حاضر خودمان در نسبت با آن بیابیم. مساله نقد هر موضوعی، جز فراچنگ آوردن امکان‌های مغفول مانده یا محقق شده نیست. نقد باید نشان دهد چه بذری این زمین کنونی را به بار آورده است و احیانا چه عواملی در کار بوده است تا استعدادهای نهفته آن بروز نیابند. نقد در این معنا یافتن موضع تاریخی انضمامی هر کس است، آن هم نه برای گذشته بما هو گذشته، بلکه به مثابه نقشه راهی برای ادامه مسیر هر قوم تاریخی.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز