خبرگزاری کار ایران

یادداشتی بر مستند انحصار ورثه از شهید مرتضی آوینی؛

«اِنحَصَرَ، یَنحَصِرُ، انحصار»

 «اِنحَصَرَ، یَنحَصِرُ، انحصار»
کد خبر : ۶۱۰۷۸۰

سیدعباس سیدابراهیمی دریادداشتی به نقد فیلمی مستند از شهید مرتضی آوینی پرداخته است.

به گزارش ایلنا، سیدعباس سیدابراهیمی (نویسنده) دریادداشتی به نقد فیلم مستند انحصار ورثه از شهید مرتضی آوینی پرداخته است.

مشروح این یادداشت را در ذیل می‌خوانید:

از حاج اصغرِ بختیاری خبردار شده بودم که پسرِ آقامرتضی شعبانی هم دارد یک فیلمِ مستند درباره زندگیِ آقامرتضی کار می‌کند. تا اینکه چند وقت بعد مهدی جانِ مطهر گفت که علی شعبانی شماره‌ام را می‌خواهد. زنگ زد و راجع به کار توضیح داد. و اینکه بعضی عکس‌های قبلِ انقلابِ آقامرتضی را فقط در کتابی که من کار کرده بودم دیده است.. عکس‌ها را می‌خواست. گفتم که خودم هم چند سال است مشغولِ یک کارِ مستند دربارهٔ زندگیِ آقامرتضی هستم و از دادنِ عکس‌ها معذورم. چند دقیقه‌ای گپ زدیم و دعوت کرد که بروم دفترش و کار را ببینم. نسخهٔ چهارمِ بازبینیرا توی خانه مستند دیده بودم.. بعدا عکس‌ها را از‌‌ همان کتاب در آورده بود و توی فیلم گذاشته بود..

اولین اکران در جشنواره حقیقت بود. توی تلگرام پیام دعوت داد. سینما چهارسو. رفتم. گذشت تا همین ماهِ پیش که در حوزه هنری جلسهٔ نقدِ «انحصار ورثه» برگزار شد. به بهانهٔ آن جلسه یک بار دیگر فیلم را دیدم و نکاتی که توی ذهنم بود را نوشتم و منظم کردم. این متن، از آنجا می‌آید. گفتم شاید بد نباشد بماند برای تاریخ..

محتوای فیلم در سه بخشِ کلی قابلِ نقد است:

•    اول: قبلِ انقلاب + تحول

اولین اشتباه آن است که می‌گوید «کامران» اسم مستعارِ آقامرتضی بوده است قبلِ انقلاب. اینجور نیست. آقامرتضی بچهٔ اولِ یک خانوادهٔ پنج فرزندی است که همهٔ بچه‌ها به غیر از یک نفرشان دو اسمی هستند. مرتضی با نامِ دومِ کامران، مصطفی با نامِ دومِ مسعود، محمد با نامِ دوم سعید، و خدیجه سادات با نامِ دومِ می‌ترا. فقط مهران است که‌‌ همان مهران است. و این در خیلی خانواده‌ها هنوز هم رسم است. لزوما دلیل و فلسفهٔ خاصی هم ندارد. همینجوری یک اسمِ شناسنامه‌ای می‌گذارند و با یک اسمِ دیگر صدا می‌کنند. وقتی می‌گوییم اسمِ مستعار مثلا آدم یادِ معصومه‌ای می‌افتد که بعدا به دلایلی اسمِ خودش را می‌گذارد مسیح. دربارهٔ آقامرتضی اینطور نبوده است..

نکتهٔ دیگر اینکه کیومرث پوراحمد در فیلم می‌گوید آقامرتضی یک دورهٔ بی‌بند و باری داشته است. عبارتِ «بی‌بند و بار» خیلی چیزهای منفی‌ای را به ذهن متبادر می‌کند که واقعا دربارهٔ کامران صدق نمی‌کند. مریمِ امینی، سهیلِ نصیری و کسانِ دیگری هنوز هستند که کامرانِ دههٔ چهل و پنجاه را از نزدیک لمس کرده‌اند و آن‌ها اینطور نقل می‌کنند که آوینی یک جوانِ عیاش و بی‌بند و بار نبوده است. درست است که خیلی حزب اللهی و مذهبی به معنای مرسوم نبوده، سیگار و بالا‌تر از آن را می‌کشیده، با غزاله نامی دوست بوده و.. اما در کنارِ آن‌ها باید گفت که در‌‌ همان دوران اُنسِ عجیبی با قرآن و مثنوی داشته، حلقهٔ دوستانی داشته که برای آن‌ها از فلسفه و عرفان می‌گفته، و اهلِ فساد و فحشا به معنای مرسومِ آن نبوده است. کامران یک جوانِ نخبه از لحاظِ فکری و ادبی و هنری بوده که در دوره‌ای گرفتارِ نیهیلیسمِ فلسفی می‌شود و تا مرزِ خودکُشی پیش می‌رود. و دقیقا به همین خاطر است که با یافتنِ امام خمینی، انگار دوباره زنده می‌شود. دربارهٔ سیگار و کشیدنی جات هم درکِ این نکته خیلی مهم است که در آن دورهٔ تاریخی، کشیدنِ سیگار و حتی کمی هشیش و هروئین در دانشکدهٔ هنرهای زیبا و بینِ بچه‌های کافهٔ تهران پالاس و.. آنقدر‌ها هم اتفاقِ غریبی نبوده است. اما ترکِ همهٔ این‌ها بر پایهٔ اعتقاد، چرا.. خیلی عجیب و مهم.

اینکه کسی مثلِ آقای پوراحمد ـ که کامرانِ قبل از انقلاب را حتی یک بار هم ندیده است ـ دربارهٔ آن دوران تحلیلی داشته باشد هیچ اشکالی ندارد، اما اگر اطلاعات دقیق نباشد مثل همین مورد می‌شود که مثلا می‌گوید کامران مدتی در آمریکا زندگی می‌کرده است. اینطور نبوده. دو برادر دیگر یعنی مصطفی و محمد در آمریکا بوده‌اند. و عمویشان حسین. کامران تنها یک بار و آن هم بعد از ازدواج با مریم امینی به همراه خانوادهٔ خودش یک سفرِ یکی دو ماهه به آمریکا می‌رود و بر می‌گردد. همین.

اشتباهاتِ مشابه دربارهٔ دورهٔ قبلِ انقلاب باز هم وجود دارد. اردلان ابراهیمی که دوستِ دورهٔ نوجوانیِ کامران در کرمان است و بعد از بازگشتِ کامران و خانواده به تهران در دورهٔ متوسطه ارتباطش با او قطع می‌شود و چند سالِ بعد فقط یک سفرِ کوتاه به تهران دارد، دورهٔ جوانی کامران را تحلیل می‌کند و بدون هیچ اطلاعِ مشخصی حدس می‌زند که احتمالا به خاطر عشق و عاشقی‌های مرسوم افسرده شده بوده است (البته این بخش در بعضی نسخه‌های فیلم حذف شده!). امیدِ روحانی با اینکه خودش تأکید می‌کند که تقریبا از سال ۵۲ به بعد دیگر کامران را ندیده، راجع به کیفیتِ تحولِ او در سال ۵۷ و ۵۸ صحبت می‌کند و انگار اصلا خبر ندارد که تحولِ آوینی با جذبهٔ معنوی امام خمینی اتفاق می‌افتد. و از همه بد‌تر صادقِ زیباکلام است که بدونِ هیچگونه آشناییِ قبلی و بعدی با آوینی دربارهٔ تحولاتِ درونی او داستان سرایی می‌کند. آن «اژد‌ها وارد می‌شود» بود که سرِکاری بود، اینکه سرِکاری نیست استاد..

•    دوم: از ابتدای انقلاب تا انتهای جنگ

یک مطلب اینکه ما قرار است با فیلمی مستند مواجه باشیم. علی شعبانی خودش نامه‌ای نوشته برای مسعود بهنود ـ بعد از آن قصهٔ شبِ چند دقیقه ایِ بهنود درباره آوینی در مجموعهٔ شب بخیر کوچولو بود یا چی.. ـ و در آن گفته «من واقعیت را با خیال ترکیب نمی‌کنم؛ رنگ و لعاب هم نمی‌دهم!». اما اینجا در بحث شباهت دادنِ کار روایت فتح با مستندهای فروغ فرخزاد و القاء اینکه آوینی این سبک را از فروغ گرفته، دقیقا این اتفاق افتاده است. چرا که هیچ دلیل مشخصی برای این ادعا وجود ندارد و صرفا یک فرضیه و حدسِ احساسی با قاطعیت بیان شده است. علی آقا خودش هم خوب می‌داند آن فیلم‌هایی که از منبر و علم و دستِ حضرت عباس گرفته شده است را فیلمبردارانِ روایت گرفته‌اند و نه خودِ آقامرتضی! بعد هم آقامرتضی در طول حیاتش در چند مصاحبه و مقاله طریقهٔ رسیدن به سبکِ مستندسازیِ روایت فتح را توضیح داده و در هیچ جا صحبت از تأثیر پذیرفتن از فروغ یا کسِ دیگری نیست.. به نظرم کمی که نه، خیلی خیال‌پردازی شده است.

مطلبِ دیگر این است که آوینیِ دورانِ جنگ، آوینیِ متعصبی نمایش داده شده است. خب این باید مورد به مورد بررسی شود. مثلا در جایی صحبت‌های آوینی دربارهٔ موسیقی در جلساتِ نمازخانه روایت فتح پخش می‌شود که فرضا ایران ایرانِ رضا رویگری را هم غنا می‌داند. خب، قبول، این را آوینی گفته است. حالا کاری هم نداریم که در جلسه‌ای خصوصی گفته و حرفِ عمومی‌اش نبوده. بالاخره گفته. حتی من به این، بخشِ دیگری را هم اضافه می‌کنم که در فیلم نبود. در‌‌ همان جلسات آوینی می‌گوید که سبکِ قرائتِ قاریانِ مصری را هم قبول ندارد و حرفش این است که نباید قرآن در دستگاه تلاوت شود و باید قرآن را ناظر به محتوای آن تلاوت کرد. این‌ها همه به جای خود. اما نکتهٔ مهم اینجاست که آوینی یک عامیِ جاهل نیست که بخواهد از روی تعصب و نافهمی با یک مقولهٔ هنری مخالفت کند. او کسی است که فلسفهٔ هنر می‌داند، خودش نوازنده و اهلِ موسیقی بوده و تحصیلاتِ هنریِ آکادمیک دارد، و اگر نظری درباره اشتباه یا درست بودنِ روش و مسیری در موسیقی و هنر دارد، از سرِ فکر است و نه تعصبِ خشک. من اصلا کاری به درست یا غلط بودنِ تفکرِ آوینی در آن دوران دربارهٔ این مصادیقِ خاص ندارم، اما از کسی که ادعا می‌کند فیلمش قداستِ آوینی را بیشتر کرده و ادعا می‌کند فیلم را برای شناختِ دهه هفتادی‌ها نسبت به آقامرتضی ساخته و ادعا می‌کند که می‌خواستم ضربه‌ای به آوینی نزنم و از همه مهم‌تر ادعا می‌کند گفتنِ تنها بخشی از حقیقت خودش دروغ است، پذیرفته نیست که بر روی دو سه دقیقه صدا از آقامرتضی اینقدر مانور بدهد، اما در کنارش نگوید که همین آقامرتضی و در همین دورانِ جنگ مقالات کتابِ توسعه و تمدن غرب را نوشته، در دانشگاه هنر تمثیل‌شناسی تدریس کرده، مقالات کتابِ متفاوتِ آینه جادو را تنظیم کرده، مجموعه روایت فتح را با سبکی جدید و منحصر به فرد هدایت و تدوین کرده، برای آن موسیقیِ متنی خاص ساخته و متنِ لطیف و عجیبش را نوشته و خوانده و.. و متأسفانه بیشترین چیزی که در فیلم دیده می‌شود‌‌ همان دو سه دقیقه صداست و نه این‌ها! اگر اینطور باشد می‌شود امام خمینی و علامه جعفری و علامه طباطبایی و آیت الله بهجت را هم، یک بخش از صحبت‌های لهجه دارِ عامیانه‌شان پخش کرد و بدون توجه به همهٔ کتاب‌ها و آثار و اقوالِ دیگرشان آن‌ها را فردی ساده و عامی معرفی کرد.. اما واقعا این هم نوعی خیانت به تاریخ و آن فرد نیست؟!

یا مثلا اینکه می‌گوید آقامرتضی علی طالبی را به خاطر کار در سینمای قبل انقلاب مجرم می‌دانست. کدام سندِ تاریخی برای این ادعا وجود دارد؟! خب خود آقامرتضی مثلِ علی. چطور فقط علی مجرم بود و خودش مجرم نبود؟! علی طالبی هم بعد از انقلاب متحول شده بود. وگرنه چه دلیلی داشت که به حج برود و بعد از برگشت با آقامرتضی و سیدمحمد جعفری بروند در خط مقدمِ عملیات طریق القدس و در دهلاویه شهید شود؟! آقامرتضی چنین فردی که از جانش گذشته را مجرم می‌داند و با او به جبهه هم می‌رود؟! بله آقامرتضی در متن‌هایش هم هست که فکر نمی‌کرده علی شهید شود، ولی معنایش این نیست که از علی بدش بیاید یا او را مجرم بداند..

در فیلم گفته می‌شود هر چیزی که مرتضی را به یاد گذشته‌اش می‌انداخت او را عصبانی می‌کرد و بعد ترکشِ این عصبانیت به کسی برخورد می‌کرد! این ادعاهای بدونِ سند واقعا در جهتِ شناساندنِ آوینی به نسل جوان و از سرِ خیرخواهی است؟! جواد حق پناه، محمد صدری و کسانِ دیگری هستند که در‌‌ همان دوران، آقامرتضی عکسِ قبلِ انقلابش را به آن‌ها نشان داده و خودش برایشان گفته که جوانیِ متفاوتی داشته است. چطور می‌شود چنین کسی از هر چیزی که او را به یاد گذشته‌اش بیندازد عصبانی شود و بعد عصبانیتش را سرِ کسی خالی کند؟! تصویرِ ارائه شده از آقامرتضی در دورانِ جنگ در «انحصار ورثه» متأسفانه تصویر ناقص و مخدوشی است..

•    سوم: بعد از جنگ تا شهادت

۳-۱ / تغییر آقامرتضی؟!

فیلم یک خطِ کلی را دنبال می‌کند. جمله‌ای که محمدعلیِ زم می‌گوید: «آوینی مردِ تغییر بود!». فیلم می‌خواهد بگوید کامران بعد از انقلاب تغییر کرد و تبدیل شد به آوینیِ متعصب در دورانِ جنگ، و بعد از جنگ دوباره تغییر کرد و نزدیک شد به جریانِ روشنفکری. اما واقعیت این است که نه کامرانِ قبل انقلاب بی‌بند و بار بوده است، نه آوینیِ دورانِ جنگ متعصبِ خشک مغز، و نه آوینیِ بعد از جنگ روشنفکر می‌شود به معنای مرسوم.

در جایی از فیلم محمدعلی فارسی دربارهٔ آوینیِ بعد از جنگ می‌گوید او دید که شاید یک جاهایی اشتباه می‌رفته مسیر رو.. اما نکته این است که آوینی بعد از جنگ اهداف و آرمان‌ها و مبناهای فکری‌اش عوض نمی‌شود، فقط بخشی از روش‌ها و منش‌هایش تغییر می‌کند. تغییری که بخشی از آن «به روز شدن» است و بخش دیگرش «تغییر روش برای رسیدن به‌‌ همان اهدافِ قبلی». صوتی از آوینی ضبط شده است در ماه‌های آخرِ حیاتش توسطِ علیِ سیف. در آن مثالی می‌زند که به خوبی نوعِ این تغییر را نشان می‌دهد. می‌گوید من آن ابتدا که با تمدن غرب و مظاهرش مشکل پیدا کردم و آن را قبول نداشتم، فکر می‌کردم که باید به زور خانواده‌ام را هم با خودم همراه کنم؛ در ادامه توضیح می‌دهد که بعدا دیدم این روشِ درستی نیست، آن‌ها باید خودشان به این معنا برسند و من نباید این فهم را به آن‌ها تحمیل کنم. کل تغییرِ آقامرتضی بعد از جنگ در همین مثال قابلِ شرح است.

خیلی‌ها فکر می‌کنند چونکه مدلِ لباس پوشیدن و ظاهرِ آقامرتضی بعد از جنگ کمی عوض شد این نشانهٔ یک تغییر مبنایی است، در صورتی که تغییر چهره و لباس نه آنچنان جدی است و نه نشانهٔ یک تغییر عمیق. زم در فیلم می‌گوید آوینی یک وقتی چفیه داشت اما بعد اصرار داشت با کت و شلوار و سر و صورتِ تمیز خودش را بنمایاند! (آن قسمتِ چفیه در برخی نسخه‌ها حذف شد!) و بعد اینطور القاء می‌شود که آوینی سیرِ تغییرِ چفیه به کت و شلوار را طی کرده است! مثلا خیلی هم نمادین!! اولا مگر تغییراتِ اینچنینیِ ظاهری دلیلی بر تغییر جدی تری است لزوما؟! ثانیا آوینی با توجه به تمام شدنِ دورانِ جنگ و شرایط جامعه و مسؤولیت‌های جدیدش خب کت و شلوار می‌پوشید و چفیه به گردن نمی‌انداخت، اما همین شخص وقتی برای ضبط برنامه‌های روایت فتح به منطقه می‌رفت دوباره لباس خاکی و چفیه همراهش بود و اگر ناراحت نمی‌شوید با‌‌ همان لباس‌ها هم شهید شد! سر و صورتش هم که تغییر چندانی نداشت. مو‌ها و ریش‌هایش کمی بلند‌تر شده بود و حالا قاب عینکش را هم مثلا عوض کرده باشد. این چه طرزِ بررسیِ افکارِ یک هنرمندِ متفکر است؟!

آوینی در نیمهٔ دومِ سال ۷۱ و در مقاله‌ای که برای مجله فیلم می‌نویسد و از تجربیاتِ مستندسازی‌اش می‌گوید، مقاله را با این جملات تمام می‌کند: «دیگر چیزی برای گفتن نمانده است جز آنکه ما خسته نشده‌ایم و اگر باز هم جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم..» و چند ماه بعد در فکه شهید می‌شود. در کجای اصولِ مرتضی تغییر ایجاد شده است؟!

۳-۲ / فشار‌ها

تحریفِ دیگری که در فیلم رخ می‌دهد درباره منشأِ فشار‌ها به آوینی در یکی دو سالِ آخرِ حیاتِ اوست. در فیلم اینطور القاء می‌شود که جریانی ـ که نمادش مهدی نصیری است ـ با آوینی مشکل پیدا می‌کنند و از طریق وزارت اطلاعات و از طریق فشار بر زم او را آزار می‌دهند. باید انصاف را در این زمینه رعایت کرد که متأسفانه رعایت نشده است.

قضیه این است که آوینی فشارهای مختلفی را در یکی دو سالِ آخر تجربه کرد که از ناحیه‌های مختلف و با نسبت‌های مختلف بود، و دقیقا به خاطرِ همین نسبت هاست که می‌گویم باید «انصاف» رعایت شود. آنچه واضح است این است که آوینی خودش را در جریان انقلابیِ پشتیبانِ ولایتِ فقیه تعریف می‌کند و حد و مرزش را با جریانِ روشنفکر و حتی «جریانِ لیبرالِ هنوز صریح نشده» یعنی جریانِ پشتیبانِ هاشمی و خاتمی مشخص می‌کند. به خاطرِ همین است که «سوره» یک برندِ انقلابی و ضد روشنفکری می‌شود و آوینی یکی از اعضای اصلیِ «مجمعِ هنرمندانِ مسلمان» که هنرمندان و روزنامه نگاران جریانِ انقلابی هستند. یکی از این افراد هم «مهدی نصیری» مدیرِ روزنامهٔ کیهان است. دوباره آنچه مشخص است آن است که آوینی با نصیری و امثالِ او در روش ـ و نه در هدف ـ اختلاف دارد و اتفاقا نصیری هم با آوینی در روش ـ و نه در هدف ـ اختلاف دارد. ولی واقعا آنچه بینِ آوینی و کیهانِ آن دوران گذشت چه بود؟!

همانطور که گفته شد اختلافِ فکری و روشیِ آوینی با نصیری بعد از شروع به کارِ نشریه سوره و در جلساتِ مجمع هنرمندان مسلمان کم کم مشخص شد. اعضای مجمع چند وقت یک بار جلساتی خصوصی با رهبر داشتند. در یکی از این جلسات، یکی از اعضا از رهبری دربارهٔ اختلافاتِ داخلی برخی افرادِ حاضر در جلسه می‌پرسد که یکی از مصادیقش اختلافِ آوینی ـ نصیری است. آقا تأکید می‌کنند که در این فضا نباید لولهٔ تفنگتان را به سمتِ همدیگر بگیرید. آقامرتضی مهدی نصیری را به مجله سوره دعوت می‌کند و مصاحبه‌ای با او انجام می‌شود که در شمارهٔ آذرماهِ سال ۷۰ چاپ می‌شود. در مقدمهٔ مصاحبه نوشته می‌شود: «بعد از چند ماه تنش و درگیری، آخر آقای نصیری آمده است سوره و سر یک میز با هم نشسته‌ایم و چای می‌خوریم و گپ می‌زنیم..».

در اواسطِ بهمنِ ۷۰ هم آوینی مقاله‌ای برای کیهان می‌نویسد که در روزنامه کیهان چاپ می‌شود. مقاله‌ای که شدیدا ضدّ جریانِ روشنفکریِ داخلی است: «روشنفکران غرب زده و یا وابسته در کشور ما، با علم به این حقیقت که روح عرفان اسلامی و به عبارت بهتر عرفان شیعی، سدّ راه قبولِ شریعتِ علمیِ جدید است، سعی دارند که با عُرفی کردنِ تفکر غربی و اعمالِ رِفُرم‌های پروتستانتیستی در تفکر دینی، این مانع را از سرِ راه بردارند و بسیاری از روشنفکرانِ متشرع نیز بدونِ خودآگاهی و از سرِ جهل نسبت به تبعاتِ مساعیِ خویش، با این تلاش‌ها همراهی و همسویی می‌کنند..». اتفاقا در قضیهٔ فیلمِ عروسِ بهروز افخمی هم که آوینی از فیلم حمایت می‌کند و برخی از افرادِ انقلابی به او اعتراض می‌کنند که چرا، کیهان و مهدی نصیری هم از عروس دفاع می‌کنند.

اتفاقِ بعدی در شمارهٔ خردادماهِ سال ۷۱ می‌افتد. آقامرتضی مقاله‌ای می‌نویسد با عنوان «اسلامیت یا جمهوریت؟!» و در آن کلا حرفِ کسانی را که مدعی هستند جمهوری اسلامی از دو بالِ جمهوریت و اسلامیت شکل گرفته است نقض می‌کند و می‌گوید: «جمهوری اسلامی، تعبیری نیست که از انضمامِ این دو جزءِ جمهوریت و اسلامیت حاصل آمده باشد.. جمهوری اسلامی تعبیری است که بنیان گذارِ آن برای حکومت اسلامی آن سان که دنیای امروز استطاعتِ قبولِ آن را دارد ابداع کرده است». از آنجا که این حرف‌ها حتی فراکیهانی! است، آقامرتضی در انتهای مقاله و در پاورقی مطلبی را متذکر می‌شود: «از آنجا که سردمدارِ این مباحث روزنامه کیهان است، این توضیح از جانبِ ما ضروری است که طریق ما مستقل و متفاوت از روزنامه کیهان است.. بنا بر این توجهِ خاص ما به این موضوعِ اسلامیت یا جمهوریت از سرِ درد است، نه از قِبَلِ تحزّب و سیاست زدگی و یا پشتیبانی از روزنامه کیهان..». کیهان هم بعدا در اعتراض به چاپِ کتابِ هیچکاک و یکی دو مسألهٔ مشابه مقالاتی در انتقاد به سوره می‌نویسد که همه در فضای روزنامه نگاری امری عادی و قابلِ درک است.

در آبان سال ۷۱ و چند ماه قبل از شهادت آقامرتضی، بعد از قضیهٔ مستندِ «خنجر و شقایق» آوینی یکی دو نامهٔ خیلی تند به محمد هاشمی رئیس صدا و سیما را در کیهان چاپ می‌کند..

این همهٔ آن چیزی است که بین آوینی و کیهان اتفاق می‌افتد. و من گرچه شخصا خیلی از مهدی نصیری و تفکراتش خوشم نمی‌آید اما انصاف حکم می‌کند که بگوییم آوینی و نصیری در یک جبهه فعالیت می‌کردند، اختلافاتِ فکری و روشی داشتند، و اینکه مقالاتِ انتقادیشان نسبت به یکدیگر هیچکدام فشارِ نامتعارف و یا نامردی نبوده است! همچنین نصیری کسی نبوده است که بتواند بر زم و یا وزارت اطلاعات فشار بیاورد که آن‌ها بر آوینی فشار بیاورند! اما در مجمع هنرمندانِ مسلمان ظاهرا کسانِ دیگری بوده‌اند که برخوردشان با آوینی برخوردِ غیرمتعارفی بوده و آوینی بعد از مدتی دیگر به جلساتِ مجمع نمی‌رود. بحثِ اخراج از مجمع بعد از جلسهٔ اول که در فیلم آمدهمطلبِ درستی نیست. آقامرتضی تا مدتی در مجمع شرکت داشته و یکی دوباری با اعضا به دیدار رهبر هم رفته‌اند ولی این اواخر دیگر در جلسات شرکت نمی‌کرد..

اما اصلِ فشار‌ها بر آوینی از کجا بوده است؟! آوینی یکی از اولین و جدی‌ترین متنقدانِ دولت سازندگی هم به لحاظِ روش اقتصادی و هم از جهتِ فرهنگی ـ یعنی وزارت ارشادِ محمد خاتمی ـ بوده است. این اتفاق باعث شد که کم کم آوینی دشمنِ دولت تلقی شود و از جهت‌های مختلف بر او فشار وارد شود. از یک طرف محمد هاشمی برادرِ رئیس جمهور و رئیس صدا و سیما بود که آوینی را تحت فشار قرار می‌داد و حتی نقل می‌شود که عکس‌های قبل از انقلابِ آقامرتضی را برای رهبری می‌برند تا او را پیش ایشان خراب کنند که اوجِ این فشار‌ها در همین قضیهٔ «خنجر و شقایق» است. از طرفِ دیگر متلاشی کردنِ گروه تلویزیونی جهاد توسط وزارت جهادِ دولت سازندگی است. از طرفِ دیگر فشارهایی است که بر محمدعلیِ زم می‌آورند که او بر آوینی فشار وارد کند تا مشیِ سوره عوض شود. فشارهایی که منجر به اختلافِ جدیِ زم و آوینی می‌شود و کسانی وجود دارند که نقل می‌کنند آوینی بر اثر این فشار‌ها پیششان گریه کرده است! یوسفعلی می‌رشکاک خاطره‌ای از ابتدای شروع این فشار‌ها دارد که می‌گوید زم از جلسه با عطاءالله مهاجرانی ـ معاونِ پارلمانیِ اکبر هاشمی ـ برگشت و گفت که این‌ها می‌گویند دشمنانِ ما را از حوزه هنری بیرون بینداز تا بودجه‌ات افزایش پیدا کند.. و در کنارِ این‌ها مقالاتِ تند و توهین آمیزِ روزنامه جمهوری اسلامی با مدیریتِ مسیح مهاجری ـ شخصی شدیدا نزدیک به اکبر هاشمی ـ است که معروف‌ترین آن‌ها یعنی مقالهٔ «آقای سردبیر، به خدا هم فکر کنید!» در دی ماه ۷۱ یعنی حدودا سه ماه قبل از شهادتِ آقامرتضی چاپ می‌شود. بامزه اینکه در فیلم هنگام نشان دادنِ این مقاله در نریشن از لفظِ «دلواپس» استفاده می‌شود که مثلا خط و ربطِ فیلم هم مشخص باشد.. مثلِ‌‌ همان زیباکلامش!

جالب اینجاست که علی شعبانی ادعا می‌کند اصل فشار‌ها از طرف سعید امامی بر آوینی وارد شده است و مثلا زم هم به خاطر فشارهای وزارت اطلاعات مجبور بوده تا بر آوینی فشار بیاورد! داستانِ جذابی که حتی مهدی همایونفر ـ همراهِ همیشگیِ آوینی از سال ۵۹ تا ۷۲ ـ هم از آن اطلاعی نداشت و برایش تازگی داشت و می‌گفت حتی کلمه‌ای که بخواهد چنین مطلبی را برساند از زبانِ مرتضی نشنیده است! تازه بر فرضِ صحتِ این ادعا ـ مثلا ـ باز هم وقتی می‌گوییم خب این وزارتِ اطلاعات هم وزارتِ اطلاعاتِ دولت سازندگی بوده است می‌گویند نه.. این‌ها از شریعتمداری خط می‌گرفته‌اند!! به قولِ فامیلِ دور من دیگه حرفی ندارم ولی اگر قرار باشد همهٔ فیلم‌های مستندتان را با این اطلاعات بسازید که واویلا.. نکتهٔ خیلی جالب‌تر اینجاست که مستند «سراب» در سال ۶۹ که آوینی هم در ساختِ آن مشارکت داشت به سفارشِ وزارت اطلاعات ساخته شد و دو شخصی که از طرف وزارت در جریانِ ساختِ آن مستند با آوینی مرتبط بوده‌اند یکی آقایی بوده به نامِ مقدم، و دیگری معاونِ آقای فلاحیانِ وزیر یعنی حضرتِ آقای عباد ـ همین دکترِ علیِ ربیعیِ وزیرِ کارِ خودمان! ـ. و اگر فشاری از طرفِ وزارتِ اطلاعاتِ اکبر هاشمی بر آقای آوینی بوده خب همین آقای ربیعی ـ عبادِ سابق! ـ بیایند و جواب بدهند!

و بعد در کنارِ همهٔ این‌ها در یکی از نسخه‌ها ـ که بعدا حذف شد! ـ علی شعبانی در نریشن می‌گوید حاجی بخشی و مسعود ده نمکی هم آوینی را اذیت کرده‌اند! باز هم مسأله‌ای که هیچ شاهد و سندی برای آن وجود ندارد و اتفاقا در تابستان ۷۱ ـ یعنی چند ماه قبل از شهادتِ آوینی ـ آقامرتضی به همراه سعید قاسمی با همین حزب اللهِ تهران در برگزاری تجمعِ اعتراضی نسبت به جنایاتِ بوسنی در مقابلِ دفتر سازمان ملل در تهران همکاری می‌کند!

و فیلم در کنارِ همهٔ این قصه‌ها و با این عبارتِ اشتباه که «آوینی از دشمنانِ خود روی برگرداند و در مقابل دوستانِ سابق قرار گفت»، هیچ اشاره‌ای به این نمی‌کند که دورِ دومِ روایت فتح در سال ۷۱ با دستورِ مستقیمِ رهبری و اطاعتِ آقامرتضی و در ذیلِ مجموعهٔ بسیج به فرماندهیِ سردار افشار و با پولِ واریزیِ بیت رهبری و هماهنگی آقای حجازی ـ مسؤول دفتر بیت ـ و علی رغمِ کارشکنی‌های محمد هاشمی و سازمان صدا و سیما به ثمر رسید! و آوینی در پروسهٔ ساختِ همین فیلم و با‌‌ همان چفیه و اُوِرکُتِ خاکی بود که به شهادت رسید..

۳-۳/ آوینی و جریان روشنفکری

اولا این را بگویم که جریانِ روشنفکری یک جریانِ خاصِ سیاسی ـ فرهنگی است و نه لزوما کسانی که فکرِ روشنی دارند! چون در جلسه‌ای داشتم راجع به ضدیتِ آوینی با روشنفکران صحبت می‌کردم که بعد از جلسه آقایی با ظاهری معقول پیش من آمد و گفت چرا آوینی با کسانی که فکر روشنی داشتند مخالفت می‌کرده و نمی‌دانست که جریانِ روشنفکری یک اصطلاحِ خاص است..

دوم اینکه گرچه بعضی‌ها خیلی دوست دارند بگویند آقامرتضی از ضدیت با جریان روشنفکری و ایستادگی بر سرِ انقلاب و اصول آن کم کم کوتاه آمد و به جریان غربگرا نزدیک شد، اما او تا آخر نسبت به جریان روشنفکری تند بود. او اولین مقاله‌اش در فروردین سال ۶۸ در مجله سوره را با عتاب و خطاب قرار دادنِ روشنفکرانِ داخلی شروع کرد و تا همین آخر هم بر عقیده‌اش ماند. جملهٔ «وای بر ما اگر اجازه دهیم که روشنفکران وارث انقلاب شوند» عصارهٔ همهٔ این قلم فرسایی هاست. هرچند بعد از خرداد ۷۱ که محمد خاتمی از وزارت ارشاد استعفا داد و علی لاریجانی جایگزینِ او شد، به خاطر کمرنگ شدنِ فعالیت‌های جریان روشنفکری، نقدهای آوینی خطاب به روشنفکران نیز کم می‌شود اما خطِ فکریِ او تغییری نمی‌کند و این مطلب در مقالهٔ انفجارِ اطلاعاتِ او که در نوروز ۷۲ و در مناطقِ عملیاتیِ جنوب نوشته شده است هم کاملا مشخص است. آنجا که ایران را نه کشور «دایی جان ناپلئون» و «فریدون فرخزاد» بلکه کشور «سیدمجتبی نواب صفوی» و «مهدی عراقی» می‌خواند..

نکتهٔ آخر اینکه علی شعبانی در نامه‌اش به مسعود بهنود دربارهٔ بازتابِ فیلم انحصار ورثه می‌نویسد: «دیدید که فقط دادِ چماقداران در آمد!».. جسارتا علی جان.. آن سری هم گفتم خدمتتان.. این نوع ادبیات خودش یک جور چماقداری است!

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز