خانواده آقا رضا در چادر زندگی میکند؛
دربدر "سرپناه" از پاکدشتِ ورامین تا دارآبادِ تهران!
یک کارگر کشتارگاه مرغ، مدتهاست که شبها را در چادر به سر میبرد؛ او حالا دست به دامن کمیته امداد شده؛ خواستهی او فقط یک اتاق است؛ یک سرپناه که بتواند او و خانوادهاش را از شرِ «خیابان» مصون دارد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، ساکن پاکدشت ورامین بوده؛ مستاجر اتاقی گنبدی در خانهای قدیمی در یکی از کوچههای تنگ و باریک پاکدشت؛ آنجا را با ۵۰۰ زهرا تومان رهن و پرداخت ماهیانه ۱۰۰ هزار تومان، اجاره کرده بود؛ سالها در همان اتاق، چهارنفری زندگی میکردند تا اینکه صاحبخانه میگوید خانهام را میخواهم؛ از اینجا به بعد، دربدری شروع میشود....
آقا رضا، یک کارگر کشتارگاه مرغ است؛ در یکی از کشتارگاههای حوالی پاکدشت کار میکند؛ اما نه بیمه دارد و نه قرارداد؛ تازه چند ماهی است که آنجا مشغول شده؛ قبلش شاگرد بنا بوده و سر ساختمان کار میکرده؛ کاری پارهوقت که با رکود گسترده در بازار مسکن و دست زیاد شدن، دیگر رونق گذشتهها را ندارد؛ برای همین، رضا کارِ ساختمان را رها میکند و در کشتارگاه مرغ شاغل میشود؛ اما امروز او که ماهی فقط ۱ میلیون و ۴۰۰ هزار تومان درآمد دارد، نگران چیز دیگریست؛ چیزی که برای یک سرپرست خانوار از همه چیز مهمتر است: «سرپناه» سرپناه برای یک خانواده ۴ نفره....
صاحبخانه گفت "تخلیه"!
او دربدری و آوارگی این روزهایش را اینگونه روایت میکند: «امسال موعد مقرر که رسید، صاحبخانه گفت "تخلیه"! ما تقاضای فرصت کردیم اما موافقت نکرد؛ از آن روز خیلی جاها را برای کرایه اتاق گشتیم اما چون پول پیش نداشتیم؛ هیچ کجا موفق نشدیم؛ همه بنگاههای املاک اول میپرسند چقدر پول پیش داری؛ ده میلیون؛ ۲۰ میلیون یا...؟ ما فقط ۱ میلیون تومان پول پیش داشتیم؛ با آن هیچ جا را نتوانستیم کرایه کنیم؛ در نهایت، یک مشاور املاک خیلی راحت و بیرودربایستی به من گفت با این یک میلیون تومان چادر بخر و برو گوشه خیابان زندگی کن؛ من هم در نهایت همین کار را کردم!»
رضا در نهایت، یک چادر میخرد؛ یک چادر ۴ نفره و برای اینکه فرزندانش از گرمای زمخت و بیمحابای جنوب شهر اذیت نشوند، چادر را در محله «دارآباد» برپا میکند؛ آنجا هم گرما کمتر است و هم محله امنتر.
بچهام در چادر مریض شد
رضا میگوید: در همین یکی، دوهفته آوارگی، بچهام مریض شد؛ گرما زده شد؛ مجبور شدیم ببریمش بیمارستان؛ بعد از این مریضی، دیدم دیگر نمیتوانم ادامه دهم؛ بچههایم دارند تلف میشوند؛ مجبور شدم بروم دست به دامان جایی شوم؛ شاید یکی پیدا شود کمکم کند؛ رفتم کمیته امداد....
او به عنوان یک «پدر» شرمنده است؛ شرمنده خانوادهای که حدود یک ماه است طعم تلخ و نادلچسبِ آوارگی را چشیده است؛ خانوادهی که هر زوری میزند اوضاع را تغییر دهد، نمیتواند؛ همسرش یک ماهیست رفته در یک تولیدی خیاطی در همان جنوب شهر شاغل شده اما هنوز حقوقی به او ندادهاند؛ روزها بچهها در چادر تنها میمانند؛ مادر، سرِ کار است و در تولیدی خیاطی میکند و پدر دربدر خانه و سرپناه.
رضا خودش شبکار است؛ از ۱۰ شب تا ۱۰ صبح یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم تا هر زمان که «کشتار مرغ» ادامه داشته باشد، سر کار میماند؛ از او میپرسم به صاحب کارت در مورد اوضاعت گفتهای؛ اینکه نتوانستهای خانه گیر بیاوری و شبها را در پارک میخوابی؟
اگر بگوییم بیمه، میگویند بفرمایید!
او لحظهای مکث میکند اما طولی نمیکشد که پاسخ میدهد: «صاحبکار، حقوقم را هم زورکی میدهد؛ چه بگویم به او! اگر بفهمد که جا و مکان ندارم، ممکن است حتی عذرم را بخواهد؛ ما چون تازه رفتیم سر کار، حتی قرارداد هم نداریم؛ بیمه هم نداریم؛ جرئت نداریم اسم بیمه را بیاوریم؛ اگر بگوییم بیمه، میگویند بفرمایید!»
این «تازه» که رضا میگوید به معنای چندین ماه است؛ او بیش از سه ماه است که در کشتارگاه شاغل شده اما هنوز نه خبری از قرارداد است و نه از بیمه!
رضا حالا چند شبیست که در مسافرخانه به سر میبرد؛ اما پولش که ته بکشد، باز مجبور است برگردد به «خیابان»: « رفتم کمیته امدادِ نوبنیاد؛ ۳۰۰ هزار تومان به من دادند گفتند چند شبی برو مسافرخانه تا ببینیم چه کار میتوانیم برایت بکنیم؛ اثاث و وسایل خانهمان را در همان کمیته امداد گذاشتیم و دست بچهها را گرفتیم رفتیم مسافرخانه؛ بعد یکی، دو روز که برگشتم گفتند باید بروی کمیته امدادِ همان پاکدشت؛ اینجا نمیشود کاری برایت کرد؛ حالا میخواهم بروم آنجا؛ شما فکر میکنید به من کمک میکنند؟ نمیدانم اگر آنجا هم به دادم نرسند، دیگر باید دست به دامان چه کسی بشوم؛ کجا بروم و بگویم من و خانوادهام با یک دختر نوجوان و یک پسر بچه، بیجا و مکان، کنار خیابان ماندهایم؟!»
یک بغرنجِ تمام عیار!
رضا، یک کارگر کشتارگاه که بیش از سه ماه است بدون قرارداد کار میکند و البته قبل از آن دوازده سال، کارگر ساختمانی بدون بیمه بوده و حقوق روزمزد گرفته، نتوانسته حتی یک اتاق تنگ و نمور برای خانوادهاش در حاشیهایترین نقطه پایتخت اجاره کند؛ چراکه او فقط و فقط یک میلیون تومان پول رهن دارد؛ این، چندان هم عجیب نیست؛ مگر با ماهی ۱ میلیون و ۴۰۰ هزار تومان حقوق که با چند روز تاخیر پرداخت میشود و با وجود داشتن دو فرزند، چقدر میتوان پسانداز کرد؟!
وضعیت رضا یک «بغرنجِ» تمام عیار است؛ یک «بن بستِ» دردآور؛ وضعیت رضا آدم را به یاد اصل ۳۱ قانون اساسی میاندازد؛ یاد تعهدات دولت در تامین مسکن برای کارگران و روستانشینان؛ بیخانمانی او، آدم را یاد ۵۰۰ هزار خانه خالی در تهران میاندازد؛ خانههایی خالی که بدون پرداخت ریالی مالیات در مایملک «سلاطین آپارتمان» است و یک اتاق از آنها به رضا و فرزندانش نمیرسد؛ راستی چرا رضا و فرزندانش باید شب را کنار خیابان بخوابند؛ شاید سهم شهروندی رضا از ثروتهای ملی همان ۳۰۰ هزار تومانی است که به او دادهاند؟!
گزارش: نسرین هزاره مقدم