گزارشی از زندگی کارگر پیمانکاری در کردستان؛
چراغ کارخانه روشن است؛ اما چرخ زندگی کارگر پیمانکار لَنگ میزند/ استخوانی که لای زخم تیر میکشد
او که کارگر پیمانکار شرکتِ سازه صنعتکاران، شرکت طرف قرارداد لاستیک بارز است، در فروردین ماه، چند روزی بعد از افتتاح کارخانه بیکار میشود و همچنان هم بیکار است. بابامحمدی در حالی که هنوز کارگاه دایر است، بیکار شده، حق و حقوقش را هم نداده اند. خودش ادعا میکند که قراردادش زمان خاتمه نداشته و حالا که کارگاه برقرار است؛ چرا باید یک کارگرِ متخصصِ نصب و تجهیزات بیکار باشد؟
کردستان، سرزمین کولبران و بازارچههای مرزی؛ سرزمین آنها که از زورِ بیکاری به کوه میزنند تا با هزار زحمت از سنگ و سنگلاخ روزی بگیرند. سرزمین آنها که بساط دستفروشی پهن میکنند ؛ گوشه کنار سنندج یا حواشیِ تهران، فرقی نمیکند؛ زمین ِ خدا بزرگ است و برای روزی، باید پاشنه ها را بَرکشید و رفت. باید رفت و رفت...
کردستان و تعداد اندکی کارخانه که شاید از تعداد انگشتان یک یا دو دست هم تجاوز نکند. کردستان و خیل عظیم بیکاران... سال 92 فولاد زاگرس در قروه که تعطیل شد ، بیش از دویست کارگر متخصص بیکار شدند. همین است، کار کم است و کارگر زیاد؛ بیش از آن که کارخانهها و کارگاهها کفاف بدهند.
اما خبر خوش هم هست؛ پنجم فروردین ماه امسال، کارخانه لاستیک بارز در سنندج افتتاح شد؛ مجتمع بارز کردستان با 600 میلیارد تومان و 94 میلیون یورو سرمایه گذاری احداث شده و گفته میشود برای 960 نفر به صورت مستقیم و 5 هزار نفر به صورت غیر مستقیم اشتغال ایجاد کرده است. افتتاح این کارخانه و اشتغالزایی آن، کورسوی امیدی است در کردستان؛ در سرزمین کولبران و بازارچه های مرزی؛ در سرزمین آنها که از زورِ بیکاری راهی پایتخت میشود.
این امید، این چراغ کوچکِ روشن برای بابامحمدی که یک کارگر پیمانکاری است، هیچ گشایشی در برنداشته است. او که کارگر پیمانکار شرکتِ سازه صنعتکاران، شرکت طرف قرارداد لاستیک بارز است، در فروردین ماه، چند روزی بعد از افتتاح کارخانه بیکار میشود و همچنان هم بیکار است. بابامحمدی در حالی که هنوز کارگاه دایر است، بیکار شده، حق و حقوقش را هم نداده اند. خودش ادعا میکند که قراردادش زمان خاتمه نداشته و حالا که کارگاه برقرار است؛ چرا باید یک کارگرِ متخصصِ نصب و تجهیزات بیکار باشد؟
از سابقه کار و تخصصش که میپرسم میگوید: سرجمع، بیست سالی کار فنی کردهام؛ دو سال و خوردهای در همین شرکت سابقه کار دارم؛ قبل از آن هم کارگر فولاد زاگرس بودم که بیخود و بیدلیل تعطیل شد و دستمان را در حَنا گذاشت؛ پیشتر از آن هم، در پروژهای در شهرستان لار استان فارس کار میکردم؛ متخصص جوشکار هستم، کارم نصب و تجهیزات است اما الان نزدیک به سه ماه است که با شش سَر عائله، بیکارم و هیچ ممر درآمدی ندارم.
در عین حال، شاکر ابراهیمی ( مسئول کانون شوراهای اسلامی کار استان کردستان) از لاستیک بارز و افتتاح آن به عنوان یک نقطه مثبت یاد میکند و میگوید: دارند نیرو جذب میکنند؛ شرایط استخدامی دارند؛ سعیشان بر این است که نیروهای جوان و تحصیلکرده استان را جذب کنند تا پتانسیل انسانی بیکار در استان کم شود.
او میگوید: تا آنجا که خبر دارم، دارند نیروهای بومی جذب میکنند و اولویت جذب هم در خود کارخانه و هم در شرکتهای خدماتی تابعه، با کردستانیهاست.
اما یک سوال هنوز پابرجاست. پس چرا بابامحمدی با بیست سال سابقه کار و تخصص بیکار ماندهاست؟ بابامحمدی که میگوید پروژه نصب و تجهیزاتِ شرکت پیمانکاری هنوز برقرار است و من هم که هنوز قرارداد دارم، علاوه بر این او که میگوید: اگر نصب و تجهیزات هم نشد، نشد؛ به نظافت هم راضیم. پس چرا در کارخانه جایی ندارد؟
ابراهیمی در پاسخ این سوال، از شرایط استخدامی میگوید. او میگوید احتمالا شرایط سنی برای استخدام در لاستیک بارز وجود دارد و کارگران پیمانکاری که بیکار شدهاند و یا کارگران فولاد زاگرس، این شرایط را ندارند. او معتقد است که بهتر است مسئولان محلی فکری به حال اشتغال باسابقه ها هم بکنند و اجازه دهند تخصص این نیروهای باتجربه در معدود کارخانههای استان، به کار گرفته شود.
از قرار معلوم، بابا محمدی، کارگر پیمانکار باتجربه، شرایط سنی ندارد. استخدامش نمیکنند؛ رهایش کردهاند، به امان خدا رهایش کرده اند؛ شرکت پیمانکار میگوید خاتمه همکاری؛ کارخانه هم که ضوابط سفت و سخت دارد و دستِ رَد به سینه اش میزند.
مشکل کارگران پیمانکاری، همه جا همینست؛ همیشه و هرسال، جا عوض میکنند؛ خبری از استقرار و پاگیر شدن نیست. سالها مجبورند از این پروژه به آن پروژه، از این کارگاه به آن کارخانه سرگردان باشند؛ قرارداد که تمام میشود یا حتی قبل از تمام شدن قراردادهای نصفه نیمه و بی ضابطه، آواره میشوند. اما در جایی مثل کردستان که کارگاه و کارخانه کم است، این قبیل مشکلات حادتر میشود.
بابامحمدی از شرایط زندگیش میگوید: یک مادر فلج دارم که با ما زندگی میکند، فرزندانم هم مدرسه رو هستند؛ پسرم سال چهارم نظری است، می ترسم با این اوضاع مادرم از دستم برود؛ میترسم پسرم از فرطِ بیپولی و غم و غصه، خدای نکرده به راه نادرست کشیده شود، چه میدانم معتاد شود، به بیراهه بیفتد.
او از 80 روز دوندگی در اداره کار میگوید که عاقبتش حکم بازگشت به کار نبوده است: حکم دادند که معوقاتم را بپردازند اما برخلاف وعدههای قبلی، برای بازگشت به کارم هیچ قدمی برنداشتند. فکر میکنید عاقبتم چه میشود؟ این بار زن و بچهام را برمیدارم میروم جلوی اداره کار. هرجا که لازم شد میروم. به هر ریسمانی آویزان میشوم تا حقم را بگیرم.
بابامحمدی که درد دلش تمامی ندارد، نه؛ انگار تمامی ندارد. انگار استخوانی لای زخمش تیر میکشد؛ انگار زمزمه می کند با خودش حرف میزند، دردها را واگویه میکند: با این سن و سال کجا بروم فعلگی؟ نمیخواهم کولبری کنم؛ حقش نیست راهی شهر و دیارِ غریب شوم و بساط دستفروشی علم کنم. کاش بین 900 نفر کارگر کارخانه، جایی برای من هم باشد. راضیم به نظافت، راضیم به بیل و کلنگ دست گرفتن و تعمیر؛ راضیم به هر کاری؛ فقط بگذارند در لاستیک بارز بمانم...
نسرین هزاره مقدم