مایک کول در پاسخ به ایلنا:
سرمایهداری ناقوسِ پایان انسانیت است/ در نظام سرمایهداری کارگر بین انسان بودن و نبودن، انسانیت با مرگ اختیاری را برمیگزیند
مایک کول (استاد د انشگاه) میگوید کارگری که در روز هجده ساعت کار میکند و دست به خودکشی میزند در نهایت بین انسان بودن و انسان نبودن، با مرگ اختیاری انسان بودن را انتخاب میکند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، به نظر میآید پرسش از مفهوم کار یا به بیان بهتر مسالهی کار نمیتواند از پرسش از ابعاد وجودی انسانی جدا باشد. یعنی نمیتوانید در مورد کار حرف بزنید اما در مورد کسی که این کار، کار اوست و از او سر میزند، سخنی نگویید. بشر و کار در ادوار مختلف تابعی از هم بودهاند، به نحوی که میتوان از وضعیت کار و تفسیر تاریخی آن، به جایگاهی که انسان برای خود در بین موجودات قائل است، پی برد. مایک کول (استاد دانشگاه آمریکا) به پرسشهای ما درباره نسبت انسان و کار در زمانه فعلی پاسخ داده است.
برای اولین پرسش بهتر آن است از مفهوم کار و ذات تاریخی آن شروع کنیم.
من در ابتدا دو مفهوم از کار را بیان میکنم. مفهوم اولی که از کار میتوان ارائه کرد تقریبا همان معنایی است که ما اغلب با آن خو گرفتهایم و تقریبا از هر کسی بپرسید که کار چیست، معنایی نزدیک به آنچه من در اینجا بیان خواهم کرد، برای کار اراده میکند یا دستکم قطعا چیزی که از کار میفهمد در افق این معنای متداول و البته مدرن کار است. کار در معنای مدرن کلمه یعنی فرآیندی که به نتیجهای کاربردی منتج میشود. یعنی شما وقتی کاری انجام میدهید در نهایت آن را به منظور برآوردن یک هدفی انجام میدهید. کار بدون هدف معنایی ندارد. ما اصطلاحا به چنین فرآیندی اساسا کار نمیگویی. عناوینی چون عبث بودن یا بیگاری به آن دست فعالیتهایی گفته میشود که هدفی ندارند. پرسشی که در اینجا پیش میآید؛ این است که منظور از هدف و موجودی که هدف به آن متعلق است، چیست؟ این پرسش برای تفکری که کار را اینطور تعریف میکند، بسیار بدیهیتر از آن است که اصلا پرسیده شود. اگر از کسی چنین سوالی بپرسید بلافاصله پاسخ میدهد: خب معلوم است، انسان یا به بیان بهتر خود هرکس. واقعیت هم این است که کار اگر کار باشد در نهایت باید باعث تولید میشود، از تولید ثروت گرفته تا تولید علم. پس کار معطوف به تولید است و تولید هم اساسا آغاز نمیشود مگر برای برآوردن هدفی. این تعریف چنان معقول است که آدم باورش نمیشود اساسا بتوان در آن خدشهای وارد کرد. اما اینکه این تعریف چطور از وضعیت فعلی سربرآورده، محل تامل جدی است.
به نظر من؛ مساله دقیقا در همین است که ما این تعاریف را خیلی بدیهی میدانیم یعنی گمان میکنیم اساسا از این عقلانیتر دیگر ممکن نیست. در این حالت عقل واجد نوعی هژمونی میشود که من اسم آن را هژمونی پنهان میگذارم. هژمونیهای پنهان اغلب خود را در پس اصول پذیرفته شدهای که کسی جرات حمله به آنها را ندارد، پنهان میکند. مثلا ذیل اخلاق یا عقل میخزد یا ذیل علم و چون لابد کسی نمیتواند حجیت علم و اخلاق و عقل را زیر سوال ببرد، لاجرم درباره آن امری که از این امور برساخته هم نمیتواند پرسش جدیای داشته باشد.
یعنی در نظر شما عقلانیت نتوانسته نقاد شود یا معتقدید اساسا امکان نقد را سلب کرده است؟
ابتدا خیلی مختصر میگویم که این تعریفی که از کار ارایه دادم؛ دست آخر چه بلایی بر سر انسانیت میآورد. وقتی شما کار را فرایندی معطوف به تولید تعریف کنید یعنی آن را از اساس با دو مولفه تحدید کردهاید: یکی محصول و نفعی است که آن محصول به افراد دیگر با آن کار میرساند و دیگری منابع و مصالح اولیه است. مثلا مورد کار بر روی زمین را در نظر بگیرید؛ شما برای برداشت گندم محتاج بذر و زمین در مقام منابع و کشاورز و خریدار و صاحب زمین و مردم در مقام منتفعان این زنجیره هستید. هرکسی در این زنجیره کار خود را میکند و نفعی مطابق دارایی خود میبرد. آنچه در کشت گندم مهم است، تامین امنیت غذایی انسانهاست. کسانی برای تامین این امنیت تلاش میکنند و دیگرانی از این دسترنج بهره میبرند و در ازای آن دستمزد کشاورزان را میپردازند. اولین نکته این است که محصول در نظام کار دارای فوریت و ضرورت است. دوم هم این است که کیان محصول و زندگی نسبت اصل و فرع برقرار است. کشاورزان برای گذران زندکی کار میکنند اما اغلب این کار دارای سقف است. فصل مشخصی دارد یا دستکم مقدارش از حد تجاوز نمیکند. محصول در نهایت زیر یوغ عامل انسانی است. سرمایه این نظم را کاملا به هم میریزد. اولین رهاورد سرمایه و اصالت یافتن آن در زندگی بشر و درواقع در کل جوانب زیست اجتماعی او، این است که انسان موجودی مصرفی میشود. یعنی آن ساختاری که بنا بود همه وارد فرآیندهای تولید شوند، جای خود را به فرآیندهای مصرف میدهد. حتی کارگران هم میخواهند کار کنند تا مصرفکننده بهتری باشند. برندهای بهتری بخرند و در چشم دیگران انسانی فقیر و کم مایه به نظر نیایند. دومی این است که سرمایه کار را با آنچه تولید میکند، نمیسنجد بلکه با میزان سودی که دربردارد، اندازه میگیرد چراکه به شما میگوید عقلانیتر آن است که کار شما بیشترین بازده را داشته باشد. این حرف حرف درستی است اما وقتی که این بازده و سود شما را وارد چرخه معیوبی نکند. شوربختانه سرمایه میخواهد شما بیشترین سود را داشته باشید تا میزان مصرف شما را افزایش دهد. اما در واقع میزان افزایش مصرف هیمشه از درآمدها سریعتر و بیشتر است. و لاجرم شما باید باز بیشتر کار کنید. رشد مصرف فقط کمی نیست، به لحاظ کیفی نیز شما در معرض یک ماشین بزرگ تولید نیاز قرار دارید. در واقع از نظر من؛ در نظام کار جدید از یک جایی به بعد تولید اصلی و بنیادی معطوف به تولید نیاز است. یعنی مقدم بر هر محصولی اول نیاز آن تولید میشود. این تولید نیاز یا تولید حس نیاز روح نظام کار جدید است که ولع مصرفی افراد را زنده نگاه میدارد.
پیامدهای چنین وضعیتی چه میتواند باشد؟
تبعات آن بسیار زیاد است. یکی از مهمترین نتایج آن؛ این است که یک عده همیشه باید کار کنند. کار وجهی مهم از زندگی انسان است. وجهی که خودآگاهی انسانی را برمیانگیزد. او را متوجه ابعاد وجود فردی و حتی قومی خود میکند. اما کار تنها بخشی از زندگی انسان است. بیکاری اغلب باعث احساس پوچی میشود اما واقعیت این است که حس پوچی برآمده از کار طاقتفرسا قابل مقایسه با تناسایی بیکاران نیست. شما وقتی مجبوردی در روز هجده ساعت کار کنید، دیگر هیچ چیزی جز آن دستگاه نیستید. شما با هجده ساعت کار تبدیل به آن کفشی میشوید که تولید میکنید. حتی بدتر از آن. تبدیل به مواد خام میشوید. خبر خودکشی کارگران این روزها عادی شده است. به نظرم آنها در نهایت بین انسان بودن و انسان نبودن، با مرگ اختیاری انسان بودن را انتخاب میکنند. خیلی غمانگیز است که شما برای اینکه اثبات کنید، هستید، نشان دهید که وجود دارید و فریاد بزنید که من هم مثل آن کارفرما حقی برای دستکم خواب راحت دارم، خودتان را حذف میکنید. گویی که با خودکشی ثابت میکنید که زندهاید. اما این فقط وجه پیدای ماجرا است. ما مصرفکنندگان در معرض پوچی خزنده و نهانتری هستیم. نظام تولید نیاز از یکسو با تولید نیاز و افزایش سرسامآور چنان تنوعی میآفریند که ما در میان آن خودمان را گم میکنیم. تفاوت یک مدل از گوشی اپل با مدل دیگرش احتمالا در جزییات بسیار به درد نخوری باشد اما همین تفاوت اندک و بیمورد، تولید نیاز، آرزو و ولع و در نتیجه باعث افزایش تولید میشود. اولی مصرفکننده را به نوعی و دومی کارگر را به نوعی دیگر مصرف میکند.
پس به یک معنا ما وارد دوران محوریت محصول شدهایم و محصولگرایی جای انسانگرایی را گرفته است.
دقیقا اینطور است. دنیای ما دنیای سروری سرمایه است. محصول بر همه تقدم دارد. نتیجهی فلسفی و بسیار خطیر این وضعیت آن است که اندک اندک انسانیت دچار بحرانی جدی میشود. به نظرم نظام جدید کار اساسا غیرانسانی است. همه در این محموعه بازندهاند. سرمایهدار اخلاقیات را میبازد، کارگر جانش را و مصرفکننده معنا و روانش را. اما به نظرم در این معادله هزینه عمده بر گردهی کارگر است. طبقه متوسط شهری البته در معرض آسیبهای روانی و اخلاقی جدیای قرار دارد اما قربانی اول نیست.
این وضعیت محصول یک تفسیر ویژه از انسان است. تفسیری که انسان را بر صدر نشانده و حالا خود انسان در برابر این نظم مغلوب شده است. آیا راهی برای برونرفت وجود دارد؟
به نظرم اولین کار این است که قدری به عقل بیاعتماد شویم. اعتماد بیش از حد به عقل باعث میشود تا امکان پرسش از ما سلب شود. من نمیخواهم ادعا کنم که اگر فلان کار را انسان میکرد وضعیت الآن بهتر بود، نه. این یک تقدیر تاریخی است. اما به نظرم میشد در جایی دیگر آن را ادامه نداد. به نظر میآید تجربه جنگهای جهانی کافی بود تا ما دچار تردیدهای جدیای در مورد وضعیت بشر شویم. به نظر میآید حالا وضعیت حادتر از انقلابهای چپی است. روح جمعی هنوز از این وضعیت به ستوه نیامده است. هنوز کارگران فکر میکنند لابد به خاطر پدر و مادر فقیرشان، به خاطر تحصیلات اندکشان حقشان همین است. برخلاف مارکس من فکر میکنم مادامی که کارگران از جانب طبقه متوسط مورد حمایت قرار نگیرند، هیچ تغییری حاص نمیشود. مقدمه این هم؛ آن است که بدیهی بودن و طبیعی بودن این وضعیت مخدوش شود و فرو بریزد.