یادداشتی از فهیمه گلنار؛
سرگردانی در زمان/ مساله اصلی کوررنگی معنا دادن به خود و گریختن از تهی شدن است
سرگردانی یکی از شاخصههای مهم زیباییشناختی گفتمان کوررنگی است. سوژه نه پناهی در گذشته، نه جایگاه امنی درحال و نه امیدی به آینده دارد و این سرگردانی بین زمانها، با انتخاب چند صحنهی محدود خانه، چاپخانه، فضای اتاق و آینه و دیوارها، پنجره، کوچه و ماشین و بوق ماشین ناشناسی که در طول داستان جریان دارد و نشانههای معنایی محسوب میشوند و به طور مستمر در طول داستان تکرار میشود و چارچوب مکانی روایت را تشکیل میدهد، نمود بیشتری به خود گرفته است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «فهیمه گلنار» منتقد ادبی در یادداشتی با عنوان «راوی کوررنگی در پی تثبیت حضور خود است»، به بررسی «کوررنگی» اثر «شهاب لواسانی» پرداخته است.
متن این یادداشت به شرح زیر است:
شهاب لواسانی در اولین اثر داستانی خود سرگردانی انسان معاصر را به تصویر میکشد.
مسئلهی اصلی در کوررنگی مسئلهی «بودن» و معنا دادن به خود و از تهی شدن گریختن است. در گفتمانهایی از این دست، کنش کارکرد خود را از دست میدهد و سوژه به علت عدم توانایی اقدام و عمل در جهت تغییر وضعیت خود، در وضعیتی انفعالی قرار میگیرد و تنها آثار درد و رنجی که بر او وارد شده است را تحمل میکند و به جای آن که حرکتی رو به جلو داشته باشد با حرکتی دورانی به دور خود میچرخد. در این دست گفتمانها که شعیری در کتاب «نشانه معناشناسی ادبیات» بر آن نام «گفتمان بُوشی» میدهد، سوژه دو شقه میشود و «خود» حضوری دوگانه مییابد. یک بار سوژه با خود انتزاعی مواجه است و یک بار با تن خود درگیر میشود و بین ادراکات ذهنی و جسمیاش تنش ایجاد میشود و همواره قسمتی از خود برای خود دیگر او زیادی و ناکارآمد به نظر میرسد و سوژه مدام به سلب و ایجاب هر یک از «من خود» میپردازد و در پی معنا دادن به خود گاه گذشتهی خود را میکاود و گاه به آیندهی خود سرک میکشد و دچار سرگردانی میشود. سرگردانی او بین گذشته و حال و آینده باعث شک و تردید و ترس و عدم اطمینان او به اطرافیان و محیط اطرافش میشود و هرگز به یک وضعیت پایدار دست نمییابد.
سرگردانی یکی از شاخصههای مهم زیباییشناختی گفتمان کوررنگی است. سوژه نه پناهی در گذشته، نه جایگاه امنی درحال و نه امیدی به آینده دارد و این سرگردانی بین زمانها، با انتخاب چند صحنهی محدود خانه، چاپخانه، فضای اتاق و آینه و دیوارها، پنجره، کوچه و ماشین و بوق ماشین ناشناسی که در طول داستان جریان دارد و نشانههای معنایی محسوب میشوند و به طور مستمر در طول داستان تکرار میشود و چارچوب مکانی روایت را تشکیل میدهد، نمود بیشتری به خود گرفته است. این نشانهها صرفا نشانههایی متشکل از یک صورت آوایی و یک مفهوم خاص (دال و مدلول) نیستند بلکه در این اثر با مجموعههای بزرگ نشانهای که از دو پلان صورت و محتوا تشکیل شده است، مواجهیم. یلمزلف معتقد است که نشانهها در تعامل با یکدیگر باعث تحقق نشانه_معنایی میشوند و نشانهی سوسوری را به مثابهی نامی برای واحد معنایی قلمداد میکند که حاوی صورت محتوایی و صورت بیانی است. او معتقد است هر یک از عناصر در رابطه با عناصر دیگر و در یک بافت معنایی میتواند نقش نشانهای تازهای را خلق کند و در نتیجه معنا دیگر وجود مستقل ندارد و همواره نسبت به سایر عناصر موجود در گفتمان، وجود پیدا میکند و وابسته به بافت است. به عنوان مثال در این اثر، آینه صرفا دالی برای مدلول (وسیلهای که چهرهای ظاهری را منعکس میکند) نیست. یا صدای بوق ماشین ناشناسی که در طول روایت تکرار میشود و گویی تمام فضای داستان را فرا میگیرد، تنها به یک مدلول مشخص که برای همه شناخته شده است، نیست بلکه این نشانهها و سایر نشانههای موجود در متن، به خودی خود و بدون در نظر گرفتن محور همنشینی گفتمان معنا پیدا نکرده است بلکه تکرار آن در طول روایت و همنشینی آن با سایر نشانههای گفتمانی سبب تولید معنا شده است و تداعی کنندهی نگاه تردیدآمیز سوژه نسبت به چیزهاست. آینه در این روایت تنها بیان کنندهی معنای صریح خود نیست بلکه معانی ضمنی زیادی را پدید آورده است. سوژه جلوی آینهای که روی دیوار نصب است نه تنها تن خود را بلکه اکنون خود را به چالش میکشد. خوابهایش نه تنها مایهی آرامش و استراحت اوست بلکه محلی برای کاویدن حضور خود در آینده است و کوچه، نه تنها مسیر رفتوآمد است بلکه مسیر عبور او به گذشته و ورود او به چاپخانهای است که سالها پیش در آن کار میکرده است و پنجرهی اتاق دریچهای به سوی هر یک از این سه زمان است. نویسنده با خلق چنین نشانه_معناهایی به سوژه این امکان را داده است که حضور خود را در هر یک از این سه زمان واکاوی کند و خود را بیابد و حضور خود را تثبیت کند اما چون مسئلهی بودن مسئلهای سیال است و در طول زمان شکل میگیرد، گذشته و اکنون و آینده را به هم میپیوند و با هم یکی میکند و این درهم پیچیدن زمانها سبب ایجاد سرگردانی و سردرگمی سوژه میشود درست مانند قوطی کنسروی که روی سراشیبی کوچه در حال حرکت است:
«سرتاسرشب، شبیه صدای یک قوطی فلزی، استوانهای شکل، که در یک سراشیبی بی انتها افتاده باشد، نیمههای شب، در سکوت مرموز کوچه، مثلاً یک قوطی خالی نوشابه، که دور خودش می پیچد و میرود رو به پایین، دور خودش میپیچد و میرود پایین سرازیری کوچه را، میپیچد صدایی در سرم...»
در طول روایت سوژه همواره درون چالههایی قرار دارد که از ناحیهی خود یا دیگری و یا به علت خطای کنشی در گذشته بر او وارد شده است. به عنوان مثال تنهایی او ناشی از خطای کنشی است که در گذشته انجام داده است و همسرش او را رها کرده است:
«دیدمش در تاریکی، طوری که انگار نه انگار رفته بود. انگار یادش رفته بود که وقت رفتن از خانه گفته بود این بار با دفعههای قبلی فرق دارد...»
و ترس او ناشی از این تنهایی است:
«میترسم چند قدم به این سو و آن سوی خودم بردارم، ناگهان تاریکی زخمیام کند و نفسم را بگیرد، میترسم به کوچه بروم، تنها، خواب را انتخاب میکنم.»
و تکرار و چرخهی روزمرگی او همراه با تنهایی او و ترسها و تردیدهایش نسبت به حضور خود، سبب ناامنی او میشود. نه آنچه در گذشته به وقوع پیوسته او را کفایت میکند و نه آنچه در آینده قرار دارد ختم به بودنِ او میشود:
«همینطور که میخواهم خودم را زودتر از خانه بیرون ببرم، سعی میکنم فکرهایی از این دست را بریزم از سر برون دستم هی میرود سمت سرم، دست میکشم مدام توی موهایم. سعی میکنم که فکر نکنم به مرگ، به، خدای ناکرده، مرگ پیرمرد. فکر نکنم تا نترسم...»
«باید زودتر خودم را از خواب بیرون بکشم، زودتر خودم را برسانم جایی، هر جایی میخواهد باشد... کجایش را نمیدانم.»
چالش درونی سوژه با خود توام با ناتوانیاش در برابر دنیا و ترس او از آینده و بیماری و مرگ، و تکرار این چرخه برای او سبب تشدید اضطراب و تردیدهای مداوم او میشود و این تردیدها در ساخت ظاهری کلام با کاربرد قیود تردید و همچنین کاربرد وجه منفی افعال مُدال (دانستن، توانستن، بایستن، خواستن و باور داشتن) به طور وضوح به چشم میخورد:
«نکند این زخم صورت پیرمرد است که پارچه از صورتش برداشته، نه خودش...»
«یعنی این زخمهای ما هستند تنها که ما را شبیه هم میکنند؟»
«شاید به سلامت چشمهایم با خودم شک کردهام. شاید مه، سرتاسر اتاق، نه، تمام این سالها را گرفته. اصلاً چه اهمیتی دارد؟»
«در هر صورت صدایی بلند شده – صدایی بیدهان شاید، چرا که هر چه گشتم صاحبی برایش پیدا نشد...»
«شک ندارم که او هم قدم است با هرآنچه دور و بر خود میبیند و میشنود.»
«باور ندارم که پیرمرد آن جا باشد و من جایی جز آن جا، باور ندارم که او را سمتی دیگر تماشا کنم و خودم سمت دیگر تماشا باشم...»
علاوه بر نمود تردیدهای سوژه در ساخت ظاهری کلام، کوررنگی و سلطهی رنگ طوسی بر فضای روایت نیز نمایانگر تردید نسبت به همهی چیزهاست: فضای مهآلود حاصل از کوررنگی، کوچه در هنگام سحر، راه پلهها، ساختمان چاپخانه همگی فضاهایی هستند که حتی بدون داشتن کوررنگی هم تداعی کنندهی رنگ طوسی هستند که سوژه به علت بیماری با آن در چالش است و انتخاب این گونه صحنههای ثابت با تداعی رنگ طوسی سبب احاطهی تردید بر روایت میشود.
در مجموع میتوان گفت این اثر مانند سایر آثار پست مدرن، محل حضور و به چالش کشیدن سوژهای است که پیوسته با تردید، نفی، گسستهای زمانی و مکانی، اضطراب حضور، ترس و سرگردانی همراه است و در سطحی بالاتر نمود درونیات انسان دورهی مدرن در مواجهه با خود و دنیای خود است.