یاددداشتی از شکرخدا گودرزی؛
«ایلدا» هیچ شناختی از قوم لُر ندارد
شکرخدا گودرزی (کارگردان تئاتر و تلویزیون) در نوشتاری به نقد سریال ایلدا ساخته راما قویدل پرداخته و آن را اثری بدون شناخت کافی از زمان و مکان موردنظر سازندگانش معرفی کرده است. او پیشتر نیز انتقادهایی به این سریال وارد دانسته بود که با واکنشهای سازندگان سریال مواجه شده بود.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «وقتی یادداشت اول من در باره سریال ایلدا منتشر شده بود از منابع نزدیک به آقای سبط احمدی، تهیهکننده محترم، شنیده بودم که ایشان فرموده بودند: چون بهش بازی ندادیم اینا رو نوشته!
میخواستم حضور ایشان عرض کنم اگر من در آن سریال بودم، آیا ماهیت نگاه و ایده کارگردانی تغییر میکرد؟ آیا جغرافیای روایت تغییر میکرد؟ آیا موضوع و قصه تغییر میکرد؟!
فکر میکنم توجه به همین سه نکته؛ جغرافیای روایت، نگاه کارگردانی و موضوع قصه و همچنین بیتوجهیهای بسیار زیاد درباره انطباق موقعیت روایت با شرایط زمان و مکان خود محورهایی باشند که یک اثر را متفاوت میکنند و موجب میشوند اثر با اقبال یا عدم اقبال مواجه شود.
عدم تطبیق درونمایه با جغرافیای روایت موجب عدم باورپذیری روایت شده است، هر جغرافیایی غیر از ویژگیهای اقلیمی که دربرگیرنده زیست و محیط طبیعی زندگی افراد است، رفتارهای خاص خود را به همراه دارد، به همین دلیل است که رفتار فردی که در کویر زندگی میکند با فردی که در جنگل و یا فردی که در کوهستان، یا فردی که در شهر کوچک یا کلان شهر زندگی میکند متفاوت است، این رفتارها ناشی از ارتباط آدمها با اشیاء و عناصریست که احاطهاش کردهاند. این نکته در فیلمسازی بسیار مهم است و بسیاری از سبکها بر همین پایه و اساس شکل گرفتهاند، چه رئالیسم، چه نئورئالیسم، چه مستند، و چه مستند داستانی، همه اینها بر این پایه استوارند که روایت را بر اساس زیست و همین خصوصیات انسانی تعریف کنند. به تعبیری شاید جغرافیای روایت است که ما را به باور یا عدم باور در باره زندگی آدمها سوق میدهد. در بستر جغرافیای روایت است که ما درک درستی از اقوام و طبقات مختلف پیدا میکنیم. همین تفاوتهاست که ما را دچار شگفتی میکند. دریافت ما از جغرافیای روایت است که ما را با تنوع بومی آشنا میکند! در نقاط مرزی ما اقوام مختلفی زندگی میکنند، عرب، کرد، ترک، لک، خراسانی، بلوچ و باز به همین دلیل جغرافیایی است که در سال ۱۳۹۹ بلوچستانی را میبینیم روستاهایش اکثرا شناسنامه، برق یا آب آشامیدنی ندارند! حالا تصورش را بفرمائید در سال ۵۹ (چهل سال قبل) در نقطه صفر مرزی در سریال ایلدا! روستایی هست که بامهایش ایزوگام، برقش برقرار و تیرهای برقش سیمانی، جویهای آبش جدولکشی، درب خانههایش آهنی و... خب اگر چنین روستاهایی آن هم در نقطه صفر مرزی وجود داشتند ما خیلی پیشرفته بودیم؟! در آن زمان بسیاری از شهرها هم جدولکشی نداشتند، تیرهای برق عموما چوبی بود و درها نیز با کوبههای زنانه کوب و مردانه کوب از جنس چوب بودند! پشت بامها کاه گلی و کوچهها و دیوارها غالبا کاهگل بودند تا آجری و قیرگونی شده! خب این وضعیت بسیاری از مناطق ایران در سالهای ۵۸ و ۵۹ است. بافت شهرهای مرزی غالبا بر اثر بمباران شهری تغییر کرد و از اواخر دهه ۶۰ به بعد است که پس از پذیرش قطعنامه شهرسازی ما شکلش تغییر میکند.
گریم هم از همین مساله تبعیت میکند. برخی از نمونههای گریم به نحویست که هیچ تناسب واقعی با جغرافیای فرهنگی منطقهای که رویداد در آن روایت میشود، ندارد!
ذهنیت کارگردان از میزانس و بازی نیز در همین راستاست. همانطور که در یادداشت اولیه بیان کردم استفاده کسالتآور از هلی شات و صحنههای کشدار که میخواهد با آن ضعف هدایت بازیگر، بیان دراماتیک و تصویری روایت و همچنین فضاسازی را بپوشاند! فیلم به دلیلعدم شناخت واقعی کارگردان از نشانهها فاقد شناخت و ارائه درست از نشانههاست و هر نشانهای در سطحیترین حد خود باقی مانده، و نه تنها کوچکترین اشارهای به عناصر نشانهای اهالی زاگرسنشین نمیکند بلکه به دلیلعدم شناخت از نشانهها فاصله میگیرد و نشانهها را به پایین سطح ممکن تنزل میدهد! نشانههایی مثل «گلُوّنی»، «تفنگ»، «موسیقی» و...
در توانایی فردی برخی بازیگران شک ندارم چون توفیق همکاری با برخی از آنها را داشتهام اما ایشان نیز به دلیلعدم هدایت درست از طرف کارگردان، تنها بر اساس ساختار و شاکلهی ذهنی شخصی خودشان برای رسیدن و دریافت نهایی از نقش تلاش کردهاند. شاید به تعبیری بتوان گفت که به خود واگذاشته شدهاند و هر کدام جزیرهی جدایی هستند که تصویر و دریافت فردیشان را اجرا میکنند نه یک مجموعهی به هم پیوستهی متصل و منسجم را! از دیگر شاهکارهای کارگردانی جامپ کاتهایی هست که در فیلم زده میشود، اگر بازیگری به بازیگر دیگر میگوید دلم مثل سیر و سرکه میجوشد ما در دیگی بزرگ چیزهاییها در حال جوشیدن میبینیم! و یا اگر میگوید: اگر دروغ بگویم صاعقه به دو نیمم کند ما صاعقه میبینیم و...
اما اصل موضوع و مساله اصلی خود قصه است که در چند بخش اولیه، مقدمه و شاخ و برگ آنقدر طولانی شد که بر روند روایت قصه تاثیر گذاشت و قصه چرخهایش در همان مقدمه پنچر شد و در گل ماند و نتوانست چابک و چالاک جلو برود.
یکی دیگر از نکات مهم و قابل توجه در اوایل جنگ نقش نیروهای مردمی در جنگ است، ژاندارمری در اوایل جنگ به دلیل ساز و کار خود ژاندارمری، نه نیروی انسانی تحت امر آن، نقش آنچنانی در دفاع و مقابله نداشت، نه اینکه بیتاثیر بود، نه! اما تاثیر اساسی را ارتش، سپاه و نیروهای مردمی داشتند. هنوز یک نیروی هماهنگ کننده منظم و پرقدرت تشکیل نشده بود، اختلافات بین سپاه و ارتش و نیروهای مردمی زیاد بود. این مساله در خاطرات بسیاری از فرماندهان هست. حتی فردی که فرماندهی نیروی زمینی را برعهده داشت از نزدیکان بنیصدر و در کودتای نوژه سهیم بود…خود همینها حکایت مفصلی دارند.
غرض این است که ژاندارمری آن نیروی تعیینکننده و سازمان دهنده نبود. در کردستان با حضور شهید محمد بروجردی از ابتدای مسائل کردستان تا جنگ حقایقی نهفته است که شناخت آنها ما را از دریافت کم و کیف نیروهای دخیل در جنگ و جغرافیای روایت یاری میکند و اتفاقا همین مسائل است (بیان این مطلب از رشادتها و جانفشانیهای نیروهای ژاندارمری کم نمیکند، بلکه کمک میکند ما جغرافیای روایت و قصه را درست تعریف کنیم.) که بیان کننده جغرافیای روایت میشود. اما آنچه که موجب این گسیختگی در روایت شده است. اتفاقا قصه در کردستان روی میدهد. دو طایفه که با هم اختلافاتی دارند بر اثر هجوم نیروی بیگانه دست در دست هم میدهند و به مقابله با متجاوز میپردازند. خب این قصه اگر در جای درست خود که مرتبط با جغرافیای قصه بود روایت میشد بسیاری از کاستیها به خودی خود برطرف میشد. البته این یک دلداری به خویشتن است، هر چند اگر این اتفاق هم میافتاد بازعدم درک از جغرافیای روایت نمیتوانست کمکی به موضوع کند. این گونه سریالسازی جز آنکه مخاطبان را بیش از پیش از صداوسیما رویگردان کند کار دیگری انجام نمیدهد.
ناگفته نماند که برای ساخت این سریال چند کارگردان تغییر کرد و راما قویدل سومین کارگردانی بود که بالاخره ساخت این سریال نصیبش شد.»