دلتنگیهای پسر شهید همت برای حاج قاسم
با من تماس گرفتند که عمو دلم برای بچههای شهدا تنگ شده. بچههای شهدا را جمع کن کنار هم بشینیم. گفتم عمو جان خط فکری؟ گفتند: عمو خجالت بکشید. اینها همه بچههای من هستند. گفتم: چیزی بگوم دلخور نمیشوید؟ گفتند من حق ندارم دلخور بشم بچهها باید اینجا بیایند حرف بزنند. این مرامی است که این دوره و زمانه گم شده است.
به گزارش ایلنا به نقل از روابط عمومی رادیو اربعین، مهدی همت پسر شهید حاج ابراهیم همت که در برنامه «عصر حسینی» رادیو اربعین صحبت میکرد خاطراتی خانوادهاش و همچنین سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بیان کرد.
او با ذکر خاطرهای از مادر بزرگش گفت «مادر بزرگ من که به تازگی به رحمت خدا رفتند، زمانی که پدر من را باردار بودند، سفر کربلا برایشان پیش میآید. خانواده خیلی مخالفت میکردند به حدی که ایشان طلاهای خودشان را میفروشند و میگویند هزینه خودم را، خودم، تامین میکنم. میبینند آن قدر مادر بزرگم اصرار دارند با سختی سفر آن زمان این سفر اتفاق میافتد و پدرم همت به خاطر سختی سفر در کربلا از دنیا میروند.
پزشکها به مادر بزرگم میگویند: «زمانی بیایید که بچه را تخلیه کنند» ولی مادر بزرگ میروند حرم امام حسین(ع) و آن حال معنوی که به ایشان دست میدهد و زیارت میکنند و شفای بچه را از امام حسین (ع) میخواهند به ایشان مکاشفهای دست میدهد و در آن مکاشفه خانمی به خواب ایشان میآیند و میگویند که تو فرزندت از دستت رفته بود ولی ما به خاطر اینکه دست خالی برنگردی به تو پسری میدهیم که این پسر مال ماست و اسمش را هم باید محمد ابراهیم بگذارید که مادر بزرگ به حال طبیعی برمیگردند و وقتی به دکتر مراجعه میکنند، میبینند بله آن بچه سلامتیاش را پیدا کرده است و وقتی هم که به ایران برمیگردند بچهای که به دنیا میآید پسر بوده است و اسمش را محمد ابراهیم میگذارند».
حاج قاسم
این را به جد بگویم وقتی که رهبر عزیزمان فرمودند «شهید زنده »هیچ تعبیری بهتراز این نمیشد در مورد حاج قاسم به کار برد. یادم هست سال ۹۳ جایی نوشتم که خیلیها میپرسند اگر پدرت زنده بود حالا این شکلی بود؟ ولی من اینجا میگویم اگر پدر من زنده بود کسی بود شبیه حاج قاسم. که این صحبت به گوش مقام معظم رهبری هم رسیده بود و ایشان هم در دیداری که با ایشان داشتیم به بچههای شهدایی که همراه من بودند فرمودند که همیشه باید به این نگاه باشیم. واقعا هم حاج قاسم شهید زنده بود یعنی شما نمیدانید چقدر هوای بچههای شهدا را داشت.
بعد از شهادت ایشان تازه ما احساس یتیمی کردیم. خیلی عجیب بود مرام و منش ایشان. اینطور نبود که چون من پسر سردار شهید بودم من را تحویل بگیرند. با خیلی از بچههای شهدا این طوری بودند و من هنوز متعجبم به برکتی که خدا در زمان ایشان میداد.
ایشان برکت عجیبی داشت. با بچههای شهدا مدام در تماس بود. من فکر نمیکنم این را جایی گفته باشم. در خود سوریه و عراق وقتی کارشان گیر میکرد چند بار پیش آمد که به من زنگ زدند در بحبوحه عملیات که با بچههای شهدا تماس بگیر بگو ما را دعا کنند. «عمو جان» حتما ما را دعا کنید و زود هم گوشی را قطع میکردند. همیشه عمو میگفتند. مرام خاصی داشتند. ما را که بغل میکردند و میگفتند بچههای شهدا بوی پدرانشان را میدهند. فکر کنم ۲۲ آبان ۹۸ بود که نامهای برای من نوشته بودند و قسمت انتهایی آن را هم ماموریت امضا کرده بودند.
با شهادت سردار سلیمانی، خیلی به ما سخت گذشت ولی خونشان خیلی برکت داشت. من این را اولین بار است که دارم میگویم. این هم به حرمت شما و اربعین است. من این سالها با شهادت پدرم کنار نیامده بودم و چون پدرم را ندیده بودم. هیچ وقت نمیتوانستم ایشان را پدر خطاب کنم همیشه میگفتم: «حاجی» یعنی عنوانی که من برای ایشان به کار میبردم «حاجی» بود ولی بعد از شهادت عمو قاسم، انگار اتفاق دیگری درون من افتاده بود. به عنوان پسر شهید همت الان راحت میگویم «پدر» یعنی دیگر به آن سختی و غیرباور برایم نیست. یک جمله حاج قاسم است که باید خیلی به آن فکر کرد. به بچههای شهدا هم میگویم ایشان همه چیز را با این جمله تمام کرده است: «ما ملت امام حسینیم»، «ما ملت شهادتیم».
خیلی خیلی جمله عجیبی است. آدمی که این همه سال روی خودش کار میکند درگیر جنگ باشد ولی قلبش از یک بچه، پاکتر و مهربانتر.
ایشان به نکات ظریفی توجه میکردند که شاید آدم باور نکند. یک بار به دوستان عرض کردم که ایشان با من تماس گرفتند که عمو دلم برای بچههای شهدا تنگ شده. بچههای شهدا را جمع کن کنار هم بشینیم. گفتم عمو جان خط فکری؟ گفتند: عمو خجالت بکشید. اینها همه بچههای من هستند. گفتم :چیزی بگوم دلخور نمیشوید؟ گفتند من حق ندارم دلخور بشم بچهها باید اینجا بیایند حرف بزنند. این مرامی است که این دوره و زمانه گم شده است.
به خاطر دارم یک روز به من گفتند مهدی یکجا را هماهنگ کنم فوتبال بازی کنیم. گفتم عمو شما جوانی و میتوانی فوتبال بازی کنی. سنی از ماها گذشته، توانایی این چیزها را نداریم. خندیدند و گفتند چه کار کنم؟ گفتم جایی بنشینیم و صحبت کنیم. گفتند باشد. نشستیم جایی و یکی از بچهها شروع کرد به سیاسی صحبت کردن و به قول خودمون رگبار را بستن. ایشان با یک لبخندی نگاه کردند و وقتی صحبتها تمام شد گفت عمو کمرت درد میکند که بد نشستی؟ گفت بله کمرم دیسکش پاره شده است.
او را ماساژ و نرمش داد و بعد به من نرمش یاد داد. در چهارچوب در ایستاده بودم و فقط از چشمهایم اشک میگرفتم. با محبت آدمها را جذب میکرد.
یک اشکالی که داریم این است که همیشه میخواهیم جواب همدیگر را بدهیم. چرا ما همش باید جواب هم را بدهیم؟ حاج قاسم به نکات ظریفی توجه میکردند که اصلا نمیشود باور کرد.
نمازهای شب ایشان در هر شرایطی ترک نمیشد. با آن خستگی.
وقتی صحبت شهدا را گوش میکنم میبینم همه حرفهایشان یکی است و باید دعا کنیم که شرمنده شهدا نشویم.
اجازه بدهید از محبتهای عمو هم بگویم. حتی در وصیتنامهشان از بچههای شهدا خواسته بودند کفن عزیزشان را امضاء کنند. حتی تکه آخر تشییعشان را بچههای شهدا انجام بدهند. در وصیتنامهشان به بچههای شهدا هم اشاره کرده بودند.
حاجی به همه چیز دقت داشت. معرفت و شعور داشت. اینها را همه کنار هم داشت. تیزهوش و عجیب و غریب بود.
یکی از دوستان ما از بچههای شهدا سرطان داشت. روزهای آخر میگفت مهدی من تنها آرزویم دیدن حاج قاسم است. گفتم باشه علی جان. هماهنگ میکنم. هر چه تماس میگرفتم حاجی حلب بود. میتوانستم پیدایش بکنم. ایشان وقتی رسیدند ایران. در فرودگاه با من تماس گرفتند و گفتند چی شده عمو که دنبال من میگردید؟ گفتم عمو، علی این طوری هست. میخواهد شما را ببیند. بعد این جمله برایم مهم است. گفتم تشریف میآورید؟ گفت: عمو وظیفهام است. افتخار میکنم. کی بیایم عمو که شما راحت باشید؟ گفتم: عمو شما مسافر بودید. فشار کاریتان هم بالاست. گفت عمو شما چرا این حرفها را باور میکنید. من بیکار هستم. شما بگو، علیآقا مریضن ببین ایشان کی وقت دارن که من ساعت کاریام را با ایشان هماهنگ کنم؟ گفتم عمو فردا ساعت ۹ خوب است. گفتند که عالی است.
بدون محافظ میآمدند. سر ساعت ۹ آمد. همراه با دسته گل، انگشتر، تربت، مهر و تسبیح تربت. گفتم گل را نمیشود برد داخل برای ریهاش مشکل دارد. آنقدر این دوتا با هم گریه کردن دست ایشان را بوسید.
گفتم عمو یک پسری هم اینجا هست که باباش از بچههای سپاه قدس هست که ایشان هم سرطان گرفته. به ایشان هم سر میزنید؟ عمو گفت: حتما. پسری بود به اسم روحالله . دقیقا روح الله فردای آن روز از دنیا رفت. لولهای هم در دهانش گذاشته بودند. روح الله را بیدار کرده بودم. وقتی حاجی را دید فقط اشک میریخت. نمیتوانست صحبت کند. مادرش بعدا به من گفت: تنها آرزوی روحالله دیدن حاج قاسم بود.