پاسخ استاد فلسفهی بیرمنگهام به شیوه شناخت غربیها از شرق:
سنت غرب فروبستن هرگونه گشودگی در شرق است/ اروپا با روشنگری متفرعنانه شرق را به سایه خود بدل کرد
لیندزی استانبریج میگوید شرقی که در مطالعات شرقشناسی اروپایی وجود دارد، موجودی انتزاعی است که هیچ نشانی از تکثر فرهنگ شرق در آن وجود ندارد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، وقتی سخن از شرقشناسی میشود؛ در اولین برخورد یاد عناوین دانشگاهی چون زیستشناسی، جامعهشناسی و ... در ما برانگیخته میشود اما وقتی سخن از یک موجودیت فرهنگی-جغرافیایی در میان باشد، مساله پیچیدهتر مینماید. چطور میتوان امری به گستردگی شرق را، که از هند تا چین و از ژاپن تا ایران گسترده و دریایی غنی از تکثر را دربرگرفته، شناخت. این پرسشی است که برای کسی که در فضای شرق تنفس میکند هم خطیر است، چه رسد برای غربیانی که عزم شناخت موجودیتی اساسا متمایز از افق خود کردهاند. اگر شرق در مقام چنین تکثر بیحدی، نتواند به چنگ شناخت غربی درآید، برای خرد بیگانهی او راهی نمیماند جز تالیف یک غرب به مثابت موجودی منسجم؛ او انسجام را به زور به مجموعهی کثرات فرهنگ شرقی تحمیل میکند تا چموشی و پراکندگی آن را شکست داده و موجودی رام از آن بربیارد. ادوارد سعید، روشنفکر عرب، نخستین کسی بود که گفت شرق چیز نیست که بتوان آن را شناخت، بلکه گسترهای است که میتوان به آن تقرب جست. در باب تقدیر شرقشناسی رایج در میان غربیان با لیندزی استانبریج (استاد فلسفه در بیرمنگهام در انگلستان) گفتگو کردیم.
بگذارید گفتگو را با عبارتی شبیه به نوشتههای موراکامی آغاز کنم: «وقتی از شرقشناسی حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟»
شرقشناسی که در برابر واژهی orientology آمده، به مجموعهای از مطالعات اطلاق میشود که درصدد بحث و بررسی در باب ناحیهای از فرهنگها، زیستبومها و و به طور کلی جهان است. در باب خود کلمهی شرقشناسی سخن بسیار است، اما اجمالاً میتوان گفت که طبق برداشت رایج، پسوند شناسی/logy دالّ بر دو عنصر است؛ یکی عنصر فعال که میشناسد و دیگری، عنصری منفعل که شناخته میشود. لذا در هر عبارتی از قبیل شرقشناسی، آنچه پیشتر میآید، وجه منفعل و بیرونی فرآیندی است که بناست از درون آن فرآیند، آن چیز شناخته شود. لذا خود فرآیند شناختِ چیزی همچون شرق، از حضور متعلق تهی است چراکه چگونه میتوان امری منفعل را وارد فرآیندی چنین پیچیده کرد. این فرآیند را اوبژهسازی/objectivization نامیدهاند. اوبژهسازی بنیاد هر رویکرد علمی/تجربی با چیزهاست. به این معنا که اگر از شرقشناسی، زیستشناسی و.... سخن میگوییم بدواً پذیرفتهاییم که آنچه از آن سخن میگوییم مستقل از اینکه واجد چه مولفههای زیستیای باشد، متعلق پژوهش است. لذا اولین ثمره هر برخورد علمی با چیزی، تبدیل آن به متعلق و از آنجهت نیز تهی کردن وجوه فعالیت، فینفسهگی و انضمامیت آن است. شاید در باب یک پدیدهای طبیعی در معنای مالوف خود بتوان از این تهیشدگی با اغماض گذر کرد ولی وقتی سخن از شناخت امری به شدت انضمانی چه؟
گفتیم که در فرآیند معرفت عنصری دیگر هم دخیل است که برخلاف متعلق، فعالیت و فینفسگی دارد. این عنصر فاعل یا موضوع شناخت نام دارد. موضوع برخلاف عرض، برای خود است، در خود است و قیام و دوامش به متعلق وابسته نیست بلکه هر عرضی، عارض بر چیزی است. با اینحال در تفکر مدرن، یک ویژگی بنیادین دیگری هم در کار است؛ فاعل شناسا، متعلق را خلق میکند. تقریباً از توضیح نسبی مساله اوبژهسازی روشن بود که چنین مخلوقی، محتاج خالقی است. انتساب فاعلیت به آگاهی یا عالم، محصول پررنگ شدن نقش تالیفی خیال در سازمان معرفت بشری است. پس از آنکه فلسفه متوجه بنیادی بودن، آگاهی برای فهم شد، کوشید تا متعلق را هم با مبدائیت همین آگاهی توجیه کند. لذا شرط امکان شناخت را به وجود اوبژه، و شرط اوبژهشدن چیزی را به آگاهی موکول کرد. در نتیجه هر شناخت معتبر و عینی و بلکه خود سازمان عینیت موکول به آگاهی شد. نتیجه اینکه در هر شناختی، یک"من" به مثابهی پایگاهی لایزال و محوری، ضرورت خود را تحمیل میکند. از این دو بعد میتوان فهمید که شرقشناسی، در معنای متافیزیکی کلمه واجد شرقی مجهول، منفعل و انتزاعی است که بناست از پایگاه آگاهی شناخته شود. حال پرسش این است: آن آگاهی کجا مستقر است؟ فاعل شناسای شرق، در غیریت خود با آن، کجا میایستد؟ انسان غربی. دانشگاه غرب و حتی علم غربی.
مواجههی غرب با شرق به لحاظ تاریخی دارای صبغهی دیرپایی است اما پرسش مهمتر این است که این تمایز از کجا آغاز شد؟ غرب کجا خود را در برابر شرق دید؟
نخستین تمایز میان شرق و غرب را به جنگهای سرزمینهای پارس و یونان در قرن پنجم پیش از میلاد نسبت دادهاند. زمانی یونانیان میان دموکراسی آتنی و شاهنشاهی پارسی مرزهایی ترسیم کردند. ولی با اینحال مراودات فکری یونان و سرزمین پارسی، خاصه پس از لشکرکشی کوروش به آتن، هرگز سبب نشد که این تمایز به تقابل بیانجامد. تا اینکه در قرن سوم و با پادشاهی روم و طی تقسیم امپراطوری به حوزههای لاتینی و یونانی، عملا سنگ بنای چنین تقابلی گذاشته شد. اما به رغم این تقابل، کوششهایی برای شناخت شرق صورت گرفت. این کوششها در مناسبات روم با ایران و بینالنهرین بسیار وثیق و وسیعتر از خاور دور بود.
اسلام در دورهای نفوذ قابل توجهی در اروپا داشت. تا جایی که حتی منتج به تشکیل خلافت در اسپانیای کنونی هم شد. این چه تاثیری بر مواجههی غرب و شرق گذاشت؟
با برآیش اسلام با گسترش فتوحات مسلمانان تا قلب اروپا، اروپا به دو حوزهی مسیحی و مسلمان تبدیل شد. علیرغم نفوذ سیاسی و فرهنگی اسلام در اروپا، مسلمانان همچنان در میان اروپا غریبه و بیگانه شمرده میشدند. دانش اروپاییان در میانههای قرن هفتم از بلاد رقی عمدتا مرهون سفرنامههایی نادقیق و آغشته به عناصر داستانی بود. گرچه در میان سفرنامهنویسان، کسانی همچون مارکوپولو هم بودند که گزارشات قابل اعتمادی عرضه کردند، اما بیشتر آثار برجای مانده از سایرین، ارزش معرفتی چندانی نداشتند. اولین کوششها بدای شناخت غیرسفرنامهای از شرق، تلاش برای یادگیری زبانهای شرقی بود. این تلاشهای ابتدا معطوف به فهم بابل عبری و یادگیری زبان سریانی بود. اما هر چه پیشتر رفتند علاقهی آنها به زبان عربی و فرهنگ اسلامی فزونی یافت. یادگیری زبان عربی، اروپاییان را قادر ساخت تا پزشکی و کیمیاگری و فلسفه را از مسلمانان بیاموزند. در دوران نوزایی قرن دوازدهم چهرههایی چون کنستانتین آفریقایی و چند تن دیگر، بیش از ۵۰ عنوان کتاب به زبانهای اروپایی برگرداندند. همچنین در همین نهضت ترجمهای اول بود که قرآن به لاتین برگردانده شد. گفته شده که نخستین ترجمهی قرآن به سال ۱۱۴۳ انجام پذیرفت، گرچه تا سال ۱۴۴۳ انتشار نیافت.
ارتباط زبانی با شرق در دوران نوزایش دوم یعنی از سالهای ۱۷۵۰ تا ۱۸۰۰ شدت بیشتری هم گرفت. در این دوران بود که در اسپانیا نهادی انتشاراتی پدید آمد که تماماً هم خود را معطوف ترجمههای متون عربی و عبری کرد. یا در سمت دیگر اروپا و در کمبریج کرسیهای زبانهای عربی و شرقی پدید آمده و دایرهالمعارفهای مفصلی گرد آمدند. قرن نوزدهم را میتوان قرن به بار آمدن کوشش اروپاییها در یادگیری زبانهای عربی و شرقی دانست چراکه در این دوران بود که انسان اروپایی برآمده از بطن روشنگری، با تفرعنی که خاص آن دوران بود، سلطهی خود را بر سایر نواحی گسترانید. در اثنای همین سالها بود که اروپاییها متوجه معادن ارزشمند در هند و ایران شدند. این معادن در برخی موارد سبب رقابتهای شدید میان اروپاییان شد به عنوان مثال میتوان به رقابت فرانسه و بریتانیا بر سر سرزمین هند اشاره کرد اما این نفوذ به اقتصاد و سیاست محصور نماند. در همان سالها کاوشهای جدی باستانشناسان فرانسوی در عراق و ایرات و هند، منتج به کشف انبوهی از آثار باستانی شرقی شد که بعدها نه در موطن اصلیشان که در اروپا نگهداری شدند.
شرح این وقایع به تفصیل بسیار دقیقتری نیازمند است اما از همین بیان اجمالی میتوان دریافت که چگونه انگیزهی یادگیری زبانهای شرقی بعدها خود را در حضور و تسلط فرهنگی، فکری و سیاسی متجلی کرد. معنای این سخن بیش از آنکه یک شکواییهی سیاسی یا فرهنگی باشد، یک بیان فلسفی از تقدیر کوششهای معرفتشناسانه، بومشناسانه و ... است که در نقاب بیطرفی آنها از رخ افتاده است. با شروع قرن بیستم و خاصه دوران جنگ و پس از آن، متافیزیک اروپایی آماج حملههای سنگینی قرار گرفت. متفکرانی چون هایدگر، دلوز، دریدا، فوکو و لویناس از جوانب مختلف بر نظام فکری اروپا حمله کردند. در همین سالها و تحت تاثیر فروپاشی هیبت متافیزیک اروپایی متفکران شرقی کوشیدند تا از درون شرق را توضیح دهند. دوران پس از جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی از سویی و پیدایش قسمی افراطگرایی مذهبی در ادیان خاورمیانه دستمایهی مطالعات جدیتری در باب سرشت و چیستی شرق شد. یکی از چهرههای بنام این دوران ادوارد سعید بود. سعید با طرح مفهوم شرقگرایی/orientalism بهجای شرقشناسی، جانتازهای به مسالهی شرق بخشید.
تقدیر شرقشناسی در معنایی که گفتید به کجا میرسد؟ یعنی اگر شرقشناسی چنانچه تشریح شد، در مقام یک تحقیق صورت بگیرد، از ماهیت شرق چه به دست میآورد؟
سخن گفتن از تقدیر شرقشناسی بازگشت به ابتدای این گفتگو و پرسش از امکانهای مستهلکنندهای است که در دل چیزی همچون شرقشناسی نهفته است. این امکانهای مستهیل کنده در واقع متعلق به سنت متافیزیک اروپایی است. برخی از این امکانها که از اساس، گشودگی شرق را فروبستهاند از این قرارند:
یکم؛ شرق همچون دیگری. سنت شرقشناسی کلاسیک که از یادگیری زبانهای شرقی آغاز شد از همان ابتدا، امری تاریک، بیرونی و غریب پنداشته بودند.
دوم؛ شرق همچون امری برساخته. شرقشناسی کلاسیک شرقِ خود را ساخته است. رسوخ خیال در فعالیت خیالی در متافیزیک اروپایی، منتج به تولید متعلق شده است. اما با اینحال شرق در این معنا امری موهوم نیست. مساله این است که درون این نظام، هیچ چیز فینفسه و مستقل از سوژه که در اینجا همان انسان غربی است، ندارد.
سوم؛ عمومیت و یکپارچگی. شرقشناسی متافیزیکی با فرض شرق همچون یک کل، تمام کثرات آن را درون وحدتی که خود به آن بخشیده، حل کرده است. شرقیها همگی کسانی عقبافتاده، متعصب و خرافاتیاند که باید در یک توسعهی همهجانبه عقبافتادگی تاریخی خود را جبران کنند.
چهارم؛ شرق در مقام آرشیو. شرق در این معنا نه امری زنده که انبوهی از اسناد و میراثی است که در کتابها یا موزهها گرد آمدهاند. ماهیت موزهای و داستانی شرق، آنرا هرچه بیشتر به امری غریب بدل کرده است.
پنجم؛ اندیشیدن بهجای دیگری. یکی دیگر از امکانهای این شرقشناسی، تحقیر و نادیدهگرفتن هر آلترناتیو دیگری از تفکر برای متافیزیک اروپایی بود.