استاد فلسفه سیاسیِ دانشگاه کنت در گفتوگو با ایلنا:
در آمریکا آکادمیِ علوم انسانی از وجدانِ عمومی عقب مانده است/ اسم رمزِ انفعالِ اهل علم "ترس از زندگی روزمره" است/ دانشگاه در غرب دیگر شجاع نیست
آدرین پابست میگوید: طرز تلقی غرب امروز از فرانسه تا امریکا از متفکر کسی است که در دانشگاه صاحب کرسی است. حتی برای بسیاری از آکادمیسنها این یک اصل ضروری است که تا حد امکان تفریح نکنید، پیش مردم نروید و سریال هم نبینید. یعنی هر کاری که شما را انضمامی کند، مبتذل است. به نظرم همین اسم رمز انفعال اهل علم ترس از انضمامیت است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، وقتی بحران آمریکا شروع شد، در تلاش بودیم تا با اهالی علوم انسانی در دانشگاههای آمریکایی که لابد تفسیر انضمامیتری از وقایع داشتند، گفتگو کنیم. در جریان مکاتابات متوجه این موضوع شدیم که بسیاری از اهالی دانشگاه در دانشکدههای علوم انسانی اساسا مایل به سخن گفتن در مورد این وقایع نیستند. بسیاری از آنها از اساس این جنبش را بیاهمیت میدانستند و بخشی دیگر هم مشغله دانشگاهی را بهانهای برای عدم گفتگو قرار دادند. در اثنای همین پرسش و پاسخها این سوال پیش آمد که چرا بخشی از اهالی اندیشه نسبت به آنچه در اطرافشان میگذرد بیاعتنا هستند؟
آدرین پابست (استاد فلسفه سیاسی در دانشگاه کنت در انگلستان) میگوید کسانی که روشنفکر را یک متفکر صرف میدانند به نظرم با افلاطون همرای هستند که متفکر تنها میتواند خبر دهد. یکی از دلایل فشل شدن یا به تعبیری انفعال روشنفکران در اقصی نقاط دنیا هم همین است که آنها به آکادمیسن بودن فروکاسته شدهاند. افلاطون هم اتفاقا همین را میخواست.
شما در یکی از آثار خود از دو نوع روشنفکر سخن میگویید: روشنفکری که افلاطونی و گزارشگر است و روشنفکری که فعال است. اساسا امروز وضعیت آکادمیهای فلسفی و علوم انسانی در نسبت با قدرت و تحولات اجتماعی چگونه است؟ آیا دانشگاه در غرب همچنان مبدا تحولات است؟
قبل از هر چیز باید دو معنا یا دو گونه فلسفه را از هم جدا کنیم. یکی فلسفه تخصصی است که اصطلاحا آن را فلسفه آکادمیک هم میتوان نامید. در آکادمی؛ فلسفه بیشتر شبیه یک مهارت است. یعنی آکادمی کسانی را تربیت میکند تا بتوانند به بهترین و درستترین شکل در تاریخ ایدهها و فیلسوفان غور کنند و نظرات آنها را چنانکه در متون معتبرشان و نظرات شارحان آن متون آمده، تحلیل کنند. فلسفه در این معنا برای اهالی آکادمی کنشی روحانی و مشقتبار نیست.
نکته دیگر در مورد فلسفه آکادمیک این است که آکادمیها یا دولتی هستند یا به نهادهای اقتصادی شخصی وابستهاند. اگر آکادمیها دولتی باشند طبعا نمیتوانند کاری در خلاف جهت خواست قدرت سیاسی مستقر انجام دهند. اصلا لازم نست فلان مدیر از شما بخواهد که فلان فیلسوف را بایکوت کنید یا فلانی را برجسته کنید. دخالت قدرت در برنامههای فلسفی آکادمیک اینقدرها هم عیان نیست که به سادگی بتوان آن را دریافت بلکه قدرت سیاسی برای مطالعه فلسفی معنایی خاص میتراشد. مثلا امروز در بسیاری از کشورهای انگلوساکسون فلسفههای تحلیلی بسیار پیشرفتهتر هستند و دانشجویانی که به این قسم مطالعات فلسفی روی میآورند اغلب مورد حمایت مادی دانشگاهها قرار میگیرند. چه بسا یکی از دلایل چنین رویکردی این باشد که فلسفه تحلیلی در بخش بزرگی از تاریخش اساسا غیرسیاسی است. چیزی به نام فلسفه سیاسی تحلیل بسیار سخت پیدا میشود. البته این به معنای آن نیست که فلسفه تحلیلی ذاتا مولود قدرت است بلکه صرفا مثالی است که نشان میدهد چگونه قدرتهای نئولیبرالی برای سیاستزدایی از جامعه حتی میتوانند در کار آکادمیهای علوم انسانی دخالت کنند. به همین جهت است که دیگر دانشکدههای علوم سیاسی در دنیا کانون تحولات سیاسی نیستند، دانشگاههای انقلاب که در خاک دفن شدهاند.
پس مفهوم دانشگاه یعنی چه؟
دانشگاه در اروپا روزی کانون مجادلات فکری بود اما امروز دانشکدههای علوم انسانی فشل و سست شدهاند. معنای این حرف آن نیست که بخواهم بگویم دانشگاه باید محل شورش باشد بلکه مساله این است که دانشگاه چه دولتی باشد چه خصوصی؛ در حوزه علوم انسانی و خاصه فلسفه درگیر مناسبات تولید شده است. مثلا یک بنیاد هگلشناسی از شما میخواهد در ازای دریافت مقداری اعانه ماهانه چند مقاله در باب موضوعی معین منتشر کنید. اینکه آن مقالات دقیقا چه جایگاهی در جریان هگلپژوهی دارد، تقریبا اهمیتی ندارد. برای همین است که اگر در جنبش؛ جان سیاهان مهم است، مردم آمریکا و حتی فعالان سیاسی منتظر دانشگاه میماندند و احتمالا هیچ اتفاقی نمیافتد. اساسا در آمریکا آکادمی علوم انسانی از وجدان عمومی عقب مانده است. دلایل این سخن متعدد است اما اجمالا میتوانم بگویم که آکادمی دیگر شجاع نیست. شاید چون دیگر مستقل نیست.
نمیتوان گفت فلسفه آکادمیک یا تحصیلات علوم انسانی آکادمیک نوعی انقطاع از کنش است. دستکم در تاریخ تفکر نمونههای بسیار زیادی در دست است که نشان میدهد اتفاقا چنین نبوده است. به نظرم مساله بر سر تعریف ماهیت کار فکری و روشنفکری بازمیگردد. نکته این است که روشنفکر چه باید بکند. جالب است که برخی حتی به این سوال هم تشکیک میکنند، یعنی میگویند اساسا پراکسیس یا کنشکار روشنفکر نیست. از نظر آنها روشنفکر شبیه آن کسی است که در غار افلاطونی خبری از بیرون برای گرفتاران در غار میآورد و به آنها میگوید که جهان حقیقی جای دیگری است. اینکه مردمان گرفتار در غار بخواهند از غار بیرون بروند یا دلخوش به وضعیتشان باشند، دیگر به خودشان بستگی دارد. روشنفکر تنها میتواند وضعیت تاریخی و ایستار یک ملت یا قوم را برای آنان ترسیم کند و بگوید که در چه وضعیتی تنفس میکنند و اینکه دقیقا دارای چه مولفههایی است و از کجا آمده و ممکن است چه سرنوشتی در انتظار آنها باشد.
اما من معتقدم روشنفکر میتواند علاوه بر اینکه پیامآور حقیقت باشد خود دست به کار شود و زنجیر از پای زندانیان در غار هم بازکند. کسانی که روشنفکر را یک متفکر صرف میدانند به نظرم با افلاطون همرای هستند که متفکر تنها میتواند خبر دهد. یکی از دلایل فشل شدن یا به تعبیری انفعال روشنفکران در اقصی نقاط دنیا این است که آنها به آکادمیسن بودن فروکاسته شدهاند. افلاطون هم اتفاقا همین را میخواست. او میگفت فلسفه و تفکر تنها در آکادمی ممکن است. عجیب است که اروپا و غرب هنوز هم که هنوز است افلاطونی زندگی میکند. دستکم طرز تلقی غرب امروز از فرانسه تا امریکا از متفکر کسی است که در دانشگاه صاحب کرسی است. حتی برای بسیاری از آکادمیسنها این یک اصل ضروری است که تا حد امکان تفریح نکنید، پیش مردم نروید و سریال هم نبینید. یعنی هر کاری که شما را انضمامی کند، مبتذل است. به نظرم همین اسم رمز انفعال اهل علم ترس از انضمامیت است. متفکران یا اهالی آکادمی فکر میکنند انضمامیت و زندگی رزومره مبتذل است و حقیقت تنها در دانشگاه است. آنها فکر میکنند دانشگاه همان بیرون غار افلاطون است و زندگی رزومره درون غار. البته این سخن اصلا نمیتواند محل مناقشه باشد. بحث اینجاست که بسیاری از آکادمیسنها فکر میکنند تفسیر جهان کافی است. به نظرم اشتباه است که از ترس مارکسیسم یا آنارشیسم به دام افلاطونگرایی بیفیتم که زیست انضمامی روشنفکر را خط میزند. روشنفکران باید برای تغییر جهان به غار بیایند وگرنه گزارش آنها از اینکه حقیقت چیست، از روی کاغذ قدمی فراتر نخواهد رفت.