خبرگزاری کار ایران

محقق فلسفه‌های پدیدارشناسی در دانشگاه دوبلین:

مناسبات اقتصادی کنونی جهان را به گورستان آرزوها بدل کرده/ خودکشی کارگران واکنشی به پایان آرزوهای آنهاست

مناسبات اقتصادی کنونی جهان را به گورستان آرزوها بدل کرده/ خودکشی کارگران واکنشی به پایان آرزوهای آنهاست
کد خبر : ۹۵۹۳۴۹

دارن آندرسون می‌گوید: نظام حاکم بر مناسبات اقتصادی دنیا در واقع گورستان آرزوها هست. این نظم ناعادلانه گورستانی است که شما پیش از آنکه بمیرید به بهترین شکل، خود آرمانی‌تان را در آن دفن می‌کنید.

به گزارش خبرنگار ایلنا، وقتی دکارت تاملات را می‌نوشت و در آن اثر موجز و دوران‌ساز، پای تردید را تا سر حد وجود خویشتن هم برمی‌کشید، با این اعتراض روبرو بود که اگر کسی در زندگی واقعی دکارتی باشد، باید اخلاق و دیانت و زندگی را تا مدتی نامعلوم که بتواند بنیادی برای باورهای خویش بیابد، تعلیق کند. دکارت که از بداهت و غرابت توامان این پرسش به شگفت آمده بود، در پاسخ به معترضان می‌گفت که زندگی فلسفه اولی کاری با فلسفه عملی و زندگی ندارد و انسان باید در زندگی به آنچه باور دارد، پایبند بماند. همین پاسخ ساده و چه بسا در بادی امر از سر رفع تکلیف، یه یک معنا بیانگر مسیر فلسفه مدرن است. مسیری که راه خود را از زندگی واقعی انسانی جدا می‌کند.

دارن آندرسون (محقق فلسفه‌های پدیدارشناسی در دانشگاه دوبلین در ایرلند) می‌گوید: نظام حاکم بر مناسبات اقتصادی دنیا در واقع گورستان آرزوها هست. این نظم ناعادلانه؛ گورستانی است که شما پیش از آنکه بمیرید به بهترین شکل ممکن؛ خود آرمانی‌تان را در آن دفن می‌کنید. گفتگوی ایلنا با این محقق و نویسنده را در ادامه می‌خوانید.

وقتی به فلسفه مدرن نگاه می‌کنیم اغلب چیزی از مسائل حیاتی زندگی بشری در آن نمی‌بینیم. ازجمله این مسائل پرداختن به کار در مقام یک خصیصه ذاتی انسان مدرن است. انسان مدرن اساساً مجبور است که کار کند و در این راه انتخابی هم ندارد. کار در اندیشه مدرن چه جایگاهی دارد؟

تلقی فلسفه مدرن از انسان او را به موجودی که صرفاً آگاهی دارد، فرومی‌کاهد. اگر فلسفه مدرن با دکارت شروع شود، باید بدانیم که برای دکارت اساس فلسفه که بدون آن نمی‌توان نظامی فلسفی ترتیب داد، آگاهی است. یعنی اگر انسان نداند که موجودی آگاه است حتی نمی‌تواند به اینکه خودش وجود دارد یا خیر هم یقین داشته باشد. امتداد اندیشه مدرن با فراز و فرودهایی تا هگل در این راستا پیش رفته است. یعنی انسان موجودی است که قبل از هر چیز موجودی آگاه هست. یک فاعل شناسنده که بدون این شناسندگی هیچ چیز نیست. از این‌رو عقل برای فلسفه مدرن برسازنده خصیصه ذاتی انسانیت است. به یک معنا می‌توان گفت که اگر می‌گوییم انسان در واقع منظورمان یک موجود عاقل است.

نکته دیگر این است که فلسفه مدرن از عقل معنای ویژه‌ای می‌فهمد. معنایی که می‌توان آن را چنین صورت‌بندی کرد: عقل محاسبه‌گر. عقل انسان که به تعبیر اصحاب مکتب فرانکفورت می‌توان آن را عقل ابزار نامید در واقع خردی است که باید از چیزها ابزاری برای زیستن بهینه بسازد اما این کافی نیست. برای اینکه عقل انسان بتواند از چیزها ابزاری برای خود بسازد باید آنها را تا حد ممکن در برابر خود نرم کند. از این‌رو عقل مدرن به این فرض استوار است که تمام چیزها تا زمانی برای انسان موضوعیت دارند که بتوانند به نحوی به کار بیایند و برای او شناختنی باشند. من اگر نتوانم یک چیز را بشناسم، نمی‌توانم از آن ابزاری برای خودم بسازم. در نتیجه زندگی اساساً ابعاد نظری دارد. توجه انسان مدرن به انسان در حقیقت معطوف به این است که این انسان چطور می‌شناسد نه اینکه چطور زندگی می‌کند. این تقدم معرفت‌شناسی بر زندگی در فلسفه مردن باعث شد تا مسائل انضمامی زندگی انسان و اصلاً خود کنش و فعالیت روزمره از صحنه مفاهیم و مسائل فسلفه مدرن خارج شود. در واقع برای فیلسوفی چون دکارت یا لایب نیتس یا حتی کانت اینکه انسان چگونه زندگی می‌کند اصلاً به مساله بدل نشده است چه برسد که وضعیت کار یا کارگر برای آنها تبدیل به مساله شود. انسان فلسفه مدرن گویی گوشت و پوست و استخوان ندارد بلکه توده‌ای نادیدنی از آگاهی و مفاهیم است.

همواره نزد فیلسوفان سنتی این دست مفاهیم در زمره امور انضمامی تلقی شده‌اند و این انضمامی بودن در واقع اسم رمز بی‌ارزش بودن است. اگر در آثار کانت یا دکارت و یا حتی هگل سیری کنید چیزی از رنج کارگر پیدا نمی‌کنید چراکه کار و کارگر و کلاً زندگی انسانی اصلاً محلی از اعراب ندارند که بخواهند به موضوعی فلسفی بدل شوند. از این جهت کار مارکس در فلسفه؛ انقلابی است. مارکس نشان می‌دهد که چگونه فیلسوفان با غفلت از انضمامیت؛ فلسفه را تا حد دانشی ملال‌آور تقلیل می‌دهند. نکته مهم این است که کار نزد فیلسوفان تا زمان مارکس جایگاه چندان پرورده‌ای ندارد. حتی هگل هم که می‌خواهد به آن توجه کند باز چنان کار را در غباری انتزاعی شرح می‌دهد که دیگر رنگ و بوی هیچ کارگر واقعی‌ای از آن به مشام نمی‌رسد.

با نیچه تحولی در نگاه به زندگی و مسائل مترتب از ناحیه آن ایجاد شد. بعدها کسانی چون هایدگر به این مسئله با دقت هستی‌شناختی‌تری پرداختند. آیا می‌توان گفت امروز فلسفه متوجه کار در مقام یک مساله فلسفی شده است؟

فلسفه جدید و مخصوصاً اگزیستانسیالیسم جدیدی که با هایدگر پدیدار شد واجد نوعی چرخش در مسیر فلسفه بود. فلسفه با سنت پدیدارشناسی راه بازگشت به زندگی را سر داد. مثلاً این شعار "به‌سوی خود چیزها" راهنمای تمام نسل‌های مختلف پدیدارشناسی است. فلسفه جدید متوجه شده است که نمی‌توان تأمل در مورد جهان را از حیات و نیروهای آن منفک کرد. انسان قبل از هر چیزی موجودی است که زنده است و این زنده بودن بر هر فعالیت عقلانی تقدم دارد. این کشف بزرگ در واقع بازگرداندن مسائل بنیادین زندگی انسانی به کانون تفکر فلسفی است. در فلسفه جدید دیگر انسان موجودی نیست که آگاهی او و عقل او بیانگر تمام خصیصه‌های ذاتی او باشد بلکه انسان قبل از هر چیز در مشارکتی فعالانه با جهان و موجودات به سر می‌برد. در اینجاست که کار به بنیاد زندگی انسانی تبدیل می‌شود. انسان به هر حال به کاری مشغول است؛ خواه این کار برای او عایدی داشته باشد یا نه. به هر روی انسان در هر آن مشغول کاری است. همین مشغولیت ذات انسان را می‌سازد.

اگر برای مدرنیست‌ها انسان موجودی است پیش معلوم اما برای منتقدان جدی فلسفه مدرن؛ انسان موجودی است که تنها پس از مرگ می‌توان در مورد او قضاوت کرد چراکه انسان در هر آن در حال شکل دادن خود است و در هر لحظه دارد خود را برمی‌سازد. انتخاب‌های انسان است که در نهایت تعیین می‌کند او چگونه موجودی است و چه سرنوشتی خواهد داشت. از این‌رو کار برای انسان عاملی مرکزی است. انسانی که از شغل خود رضایت ندارد، با کسی که از شغل خود احساس خوبی کسب می‌کند، یکی نیستند. آن کس که کاری را برای مزد انجام می‌دهد و بس و آن کس که کاری را برای ادای دین به خود یا جامعه انجام می‌دهند، وضعیت وجودی و روحی یکسانی ندارند. این نهایتا شغل است که می‌تواند شما را آنی که دوست دارید، شوید و باشید می‌کند یا نه. اگر از این نظر به موضوع نگاه کنیم اینکه هر کس به کاری بپردازد که در آن بتواند استعدادهای خود را شکوفا کند یک حق طبیعی است. این حق اصلاً برای فلاسفه مدرن و به خصوص فلاسفه سیاسی مدرن مطرح نیست. برای مدرنیست‌ها همه انسان به دنیا می‌آیند و همه انسان از دنیا می‌روند اما واقعیت این است که ما اغلب در شرایطی از دنیا می‌رویم که آرزوهایمان پیش از خودمان از بین رفته‌اند.

نظام حاکم بر مناسبات اقتصادی دنیا در واقع گورستان آرزوها هست. این نظم ناعادلانه گورستانی است که شما پیش از آنکه بمیرید به بهترین شکل، خود آرمانی‌تان را در آن دفن می‌کنید چراکه شما مجبورید کار کنید و در اینکه چه کاری انجام دهید اصلاً مختار نیستید.  در اینجا دیگر مساله استعداد یا شایستگی‌ها اصلاً محلی از اعراب ندارد. شما در واقع اصلاً چاره‌ای ندارید که تن به کار ندهید. یا باید به مرگ فیزیکی تن دهید یا به مرگ روحی. مرگ روحی یعنی اینکه شما یک نوازنده برجسته ساکسیفون باشید، اما هر شب مجبور باشید پشت صحنه کنسرت را جارو کنید. وقتی روزی 10 ساعت مشغول انجام کاری هستید که نسبتی با استعداد شما ندارد در واقع در حال تماشای مرگ تدریجی خود هستید. برای فیلسوفان مدرن چنین مسائلی به قدری ثانوی هستند که درنهایت به موعظه‌های اخلاقی کلی در باب رندگی بسنده می‌کنند اما همین حال روحی در حقیقت بنیاد جهان‌بینی افراد را شکل می‌دهد. نمی‌توان از کسی که در کاری گماشته شده که در ازای کار بسیار مزد کم می‌گیرد و هر روز امیدش به آرزوهایش را از دست می‌دهد، توقع داشت به قول کانت جز به تکلیف اخلاقی عمل نکند. برای چنین فردی هیچ خلوتی برای محاسبه‌گری باقی نمانده است. هیچ خلوتی برای اندیشیدن به کردار خویش در دست نیست . بدون این محاسبه‌گری، هیچ راهی برای بهتر زیستن وجود ندارد. نکته غمبار این است که اگر کسی به این واقعیت تلخ و گزنده آگاهی بیابد، یعنی بداند که کاری که بدان مشغول است تمام آرزوهای او را محال کرده، آنگاه چه بسا دیگر منتظر لحظه فوت نماند.

به اعتقاد شما چگونه می‌شود میان مرگ و وضعیت کار ارتباطی ایجاد کرد؟

یکی از اشتباهات هگل و حتی مارکس این بود که تلقی می‌کردند اگر کارگران به خودآگاهی برسند قهرا دست به انقلاب می‌زنند اما یک فرض مدرن در آنها مانع از آن می‌شد که صورت دیگر و بسیار واقعی‌تر ماجرا را پیش‌بینی کنند. چون مارکس به‌رغم تمام نقادی‌هایش باز در افق مدرنیته قرار داشت، گمان می‌کرد خودآگاهی رویدادی معرفتی است لذا منتج به نیروی انقلابی آگاهی‌بخش می‌شود. اما غافل از اینکه این خودآگاهی چه بسا به یاسی عمیق منتج شود. ما امرزو خبرهای متنوعی در مورد خودکشی کارگران یا کارمندان می‌شنویم. اغلب مردم نمی‌دانند که چنین تصمیمی مستلزم رخدادی سترگ ودرونی در فرد است. برای خودکشی نمی‌توان بهانه‌ای چون کار زیاد تراشید، به نیروی بیش از این نیاز است. چون مرگ در واقع انسداد مطلق است پس کسی که تن به این انسداد مطلق خودخواسته می‌دهد باید تجربه‌ای عجیب از سر گذرانده باشد؛ تجربه‌ی محال شدن آرزوها یا پایان آرزومندی. این چیزی است که می‌تواند صورت دیگر خودآگاهی کارگران باشد.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز