استاد اندیشه سیاسی در کیپ تاون مطرح کرد:
از دل لیبرالیسم کلاسیک چیزی چون آمریکا بیرون نمیآید/ ترامپ با ناسیونالیسم افراطیاش در حال پایان دادن به امریکاگرایی است
جان مایر میگوید: وضعیت فعلی جهان در واقع بیشتر محصول فهم آمریکا از کشورش در مقام حافظ صلح و آزادی است. اما ترامپ با ناسیونالیسم افراطیاش در حال پایان دادن به نظم آمریکایی جهان است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، صورتبندی بحران میتواند هم به تنویر وضع انضمامی بیانجامد و هم به خودی خود باعث ایجاد خلل معرفتی در نگاه به وضعیت فعلی شود. اگر بتوان تصویر روشنی از مبانی و عوامل شکلگیری وضعیت کنونی داشته باشیم، احتمالاً میتوان در باب راههای برونرفت از آنهم بهطور نظری و عملی اندیشید. اما بحرانی که غلط و مغشوش صورتبندی شود، خود به گرداب سنگینتری منتج میشود. امروز بسیاری برای صورتبندی بحران امروز جهانی از عناوینی چون بحران مدرنیته یا بحران لیبرالیسم سخن میگویند. اما آیا این عناوین تاریخی و فلسفی میتوانند وضعیت ما را توضیح دهند؟
جان مایر (استاد اندیشه سیاسی در کیپ تاون در آفریقای جنوبی) میگوید: وضعیت فعلی جهان در واقع بیشتر محصول فهم آمریکا از کشورش در مقام حافظ صلح و آزادی است. اما ترامپ با ناسیونالیسم افراطیاش در حال پایان دادن به نظم آمریکایی جهان است. گفتگوی ایلنا با این این کارشناس سیاسی را در ادامه میخوانید.
برخی برای توصیف وضع امروز جهان از توضیح آن به عنوان جهان مدرن سخن میگویند. مثلاً از نئولیبرالیسمی سخن گفته میشود که بسط منطقی تجریه انسان مدرن است. آیا وضعیت امروز جهان واقعاً نتیجه بسط مدرنیته است؟
پیش از اینکه به این پرسش پاسخ بدهم باید مقدمهای را مطرح کنم: مساله اول این مقدمه این است که آیا مدرنیته سیاسی همان مدرنیته فلسفی است یا نه؟ این پرسش را میتوان چنین هم صورتبندی که کرد که آیا تحولات فکری عظیمی که در دوران مدرن به وجود آمد مستقیماً باعث پیدایش مدرنیته سیاسی شد یا ابعاد سیاسی فکر مدرن در جهت دیگری رشد کرده است؟ برای پاسخ به این پرسش؛ دستکم دو فرضیه را میتوان مطرح کرد: یکی این است که بگوییم تفکر مدرن یعنی جریانی از اندیشه که با دکارت آغاز میشود و منطقاً به مدرنیته سیاسی منتج میشود. معنای چنین سخنی این است که بسط عقلگرایی و انسانگرایی خود را در فلسفه سیاسی مدرنیته برملا کرده است. از این منظر وقتی از غرب سخن میگوییم در واقع از یک کل منسجمی سخت میگوییم که دارای یک ایده واحد است که این ایده واحد خود را در مجموع ظهورات مختلف اعم از سیاست و اقتصاد و هنر پراکنده کرده است. این نوع نگاه به غرب و موجودیت آن در عصر مدرن بر این مبنا استوار است که غرب یک موجود جوهری است که در مقاطع مختلف مدرنیته خود توانسته ذات ثابت خود را حفظ کند. از اینرو اگر مثلاً از لیبرالیسم یا نئولیرالیسم یا کمونیسم سخن میگوییم در واقع داریم از همان ایده واحد حرف میزنیم که خود را در هر مقطعی به شکلی خاص نشان داده است. اما غرب را میتوان الزاماً چنین موجودی که یک ذات ثابت دارد هم ندید. یعنی میتوان از غربی سخن گفت که در ابعاد مختلف مسیرهای متفاوتی را پیموده و گاهی این مسیرها در جایی از تاریخ بهم پیوستهاند. از اینرو مثلاً میان ایده اقتصادی کسی چون آدام اسمیت یا لنین با ایده فلسفی مدرن ربط چندانی وجود ندارد. من معتقدم ابعاد سیاسی غرب مدرن در نسبت با اندیشه مدرن در مقام یک کل چیزی میان این دو مسیر است. یعنی اینکه غرب سیاسی و مدرنیته سیاسی تحت تاثیر ایدههای هستیشناسانه مدرن است اما الزاماً برآمدهی منطقی آن نیست. این نگاه راه سومی است که میتواند دو تحلیل افراطی و تفریطی قبلی را در یک موضع جامعتر بهم پیوند بدهد.
اگر این مقدمه و فرض را بپذیریم آنگاه میتوانیم آن را بر یکی از محصولات دوران مدرن یعنی لیبرالیسم و سرمایهداری هم اعمال کنیم. لیبرالیسم در معنای کلاسیک خود تقریباً ربط چندانی به این نوع سرمایهداری حادی که از آن سراغ داریم، ندارد. تبار لیبرالیسم به لاک و کانت میرسد. برای کسی چون لاک یا کانت که در سرآغاز سنت حقوق طبیعی قرار گرفتهاند، انسان واجد ارزش ذاتی است. این ارزش ذاتی بنا به عقلانیت او بر او مترتب میشود. گرچه خود اینکه چرا عقلانیت میتواند برای انسان یا موجودی ارزش ذاتی به ارمغان بیاورد محل مناقشه است اما باز برای کسی چون کانت و لاک؛ حقوقی مطرح است که بنا بر انسانیت او؛ بر او مترتب شدهاند. در واقع مبنای لیبرالیسم از همین حق طبیعی آغاز میشود. احترام به حق طبیعی انسان، باور به آزادی او و اخلاقی که از این ناحیه پدید میآید در واقع مبنای ایجاد یک جامعه سالم با احترام به حقوق و ارزش دیگران است. برای کانت و لاک مبانی لیبرالیسم بدواً حقوقی، اخلاقی و سیاسی هستند. یعنی از این نظر لیبرالیسم مبنایی برای ساختن جامعه است که همین حقوق بنیادین انسانها در آن به نحو احسن استیفا شود. اما آنچه امروز در جهان میبینیم در واقع هیچ ربطی به ایدههای لیبرالی کانت و لاک ندارد. حتی از دل فلسفه هگل راستی هم نمیتوان توشهای برای توجیه سرمایهداری افراطی امروز برگرفت. سرمایهداری امروزی در این معنا و شکلی که امروز آن را مشاهده میکنیم در واقع نسخه آمریکایی لیبرالیسم است. نظم اقتصادی و سیاسی امروز محصول شکسن هژمونیهای اروپایی در جنگ جهانی دوم است. فروپاشی قدرتهای اروپایی منتج به شکلگیری هژمونی آمریکایی شد. این هژمونی در واقع به سرعت با تفسیری که از لیبرالیسم اروپایی به دست داد، نسخه اقتصادی شده آن را به جهان عرضه کرد. در واقع آنچه امروز به عنوان لیبرالیسم از آن سخن می گوییم چیزی نیست جز آمریکاگرایی. در واقع مبنای نظم سیاسی امروز و بنیاد اقتصادی آن تقریباً ربطی به وجوه کلاسیک لیبرالیسم ندارد. این آمریکا بود که با تفسیر اقتصادی تام از مبانی سیاسی لیبرالیسم، از اصالت بازار رونمایی کرد.
به این مفهموم جهان امروز محصول آمریکاگرایی است. این درست است یعنی نظم سیاسی و اقتصادی امروز محصول تفسیری آمریکایی از لیبرالیسم است؟
آمریکاگرایی در واقع محصول شکست هژمونیهای اروپایی و به یک معنا اندیشه مدرن است. اینکه امریکاگرایی را نسخه جهش یافته مدرنیسم بدانیم چندان بیراه نیست به شرط آنکه بپذیریم که مدرنیسم آمریکایی شده نوعی دستکاری در آن است. شبیه یک موجود طبیعی که در آزمایشگاه دچار جهش ژنتیکی میشود. این جهش در واقع محصول نوعی سرخوردگی انسان اروپایی است. انسان اروپایی پس از جنگ جهانی و نتایج فاجعهبار آن دچار یاس شد. گویی تاریخ روشنگری در جنگ جهانی دچار فروپاشی شد و کاخ آرزوهای خود را خراب شده یافت. این ناامیدی که به بیانی باعث پدیداری نوعی نهیلیسم هم شد، در نهایت نوعی نیاز به یک ناجی را برملا کرد آنهم از دل بحرانی که در جنگ جهانی خود را نمایان کرد. در واقع نظم جدید جهانی را آمریکا ایجاد میکند چن تنها دولتی است که از آماج این جنگ در امان مانده بود. امریکا در این نظم جدید که در واقع کم کم منتج به هژمونی مطلق خود شد خود را دولت جهانی و بیمرزی تلقی میکرد که مسئول حفظ آزادی و امنیت در جهان بود. در واقع ایده شورای امنیت یا نهادهایی از این دست قوت خود را از این مبنا میگیرد و اینکه دولتی خود را مسئول امنیت و آزادی میداند. به عبارت دیگر آمریکا ابتدا ارزشهایی برای جهان تعریف میکند و بعد خود را مسئول مستقیم حفظ و بسط آنها جا میزند . در حقیقت حقوق بینالملل از اساس با این فرض تکوین یافته است که دولتی مرکزی و بیمرز که مجاز است هر کاری بکند، باید مدیریت جهان را برعهده بگیرد. پس آمریکاگرایی با نوعی بینالمللیگرایی عجین است. امریکا خود را مسئول جهان میداند اما ترامپ با ناسیونالیسم افراطیاش عملاً در حال پایان دادن به آمریکاگرایی است. پایان آمریکاگرایی یعنی پایان آمریکا به عنوان دولت بیمرز مسئول آزادی و امنیت جهان. ترامپ تقریباً از تمامی تعهدات بینالمللی خودش عقب نشسته است. در عوض خود را برای توافقهای دوجانبه مشتاق نشان میدهد. ترامپ از برجام خارج میشود اما میخواهد با ایران توافقی دوجانبه صورت دهد. او به این نتیجه رسیده که امریکا دیگر توانی برای ایفای نقشی که پیشتر داشت، ندارد. او برای آمریکا حالا نقش تازهای تعریف کرده است: آمریکا در مقام یک کشور و نه در مقام مدیر نظم جهانی. پس اگر کسی از پایان امریکاگرایی سخن میگوید بی وجه نیست. آمریکای مدیر جهانی، دیگر در حال افول است. ناسیونالیسم ترامپ آمریکا را به کشوری عادی در میان سایر کشورها بدل میکند با این تفاوت که از آن دولتی بدعهد میسازد. دولتی که با یک توهم و فرض مدیریت جهان را برای خود متصور بود ولی حالا با بدهی سنگینی به حقوق بینالملل روبروست. کانت که برخی او را پدر لیبرالیسم مدرن میدانند هر گز از چنین نشانی برای دولتی سخن نمیگفت. آرمان صلح جهانی کانت که در واقع صلح میان دولتهای عقلانی است، بیشتر از هر چیز ایده یک نهاد بینالمللی بیطرف را به ذهن متبادر میکند. پس هر چه باشد، از دل لیبرالیسم کلاسیک چیزی چون آمریکا بیرون نمیآید.