استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه کمبریج:
ترامپ از درون بیلبوردها و مسابقات کشتیکج وارد سیاست شد/ "هالیوود" ماشین تبلیغاتی در خدمت احزاب دوگانه آمریکاست/ سلبریتیباوری محصول فروپاشی اندیشه است
سارا چرچویل معتقد است: سیاست مدرن اگر غیراخلاقی است و اگر نهایتاً به برآمدن ترامپ منتهی میشود، دقیقاً وابسته به کلیت فرهنگ مدرن اروپایی است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، یکی از آموزههای فلسفه غربی که از دکارت تا هگل و بهرغم تفاوتهای چشمگیر در نوع نظامهای فلسفی به چشم میخورد علاقه به فهم جهان در مقام یک اندام واحد بوده است. لازمه این علاقهی متافیزیکی به فهم جهان همچون یک کل منسجم؛ این است که بتوان میان بخشهای مختلف این اندام ارتباطی ضروری پید کرد. سارا چرچویل (استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه کمبریج در انگلستان) معتقد است که سیاست مدرن اگر غیراخلاقی است و اگر نهایتاً به برآمدن ترامپ منتهی میشود، دقیقاً وابسته به کلیت فرهنگ مدرن اروپایی است. گفتگوی ایلنا با او را در ادامه بخوانید.
یکی از مبانی فلسفه مدرن و در واقع متافیزیک مدرن این است که جهان را در مقام یک کل منسجم میبیند. از دکارت که از درخت دانش سخن میگفت تا کانت و فلسفه اعتلاییاش و در نهایت مطلق هگلی. امروز در جهان غرب شاهد تحولاتی هستیم، برخی معتقدند این تحولات نتیجهی دور افتادن از ارزشهای دوران روشنگری است اما در مقابل عدهای جهان فعلی را محصول مستقیم مدرنیته میدانند. صورتبندی شما از وصعیت فعلی چیست؟
آغاز چنین بحثی مستلزم یک تبارشناسی از سیاست مدرن و خاستگاههای فلسفی آن است. سیاست مدرن در ادامهی فلسفه مدرن قرار دارد یعنی اینکه گمان کنیم تحولات سیاسی در غرب به لحاظ نظری مسیری در پیش گرفته و تحولات فکری مسیری دیگر و دیگر چندان از واقعیت آنچه در غرب روی داده، کاشفیت و ناقلیتی در کار نخواهد بود. پس اگر بتوان برای فلسفه غربی در مقام یک ایدهی محض و انتزاعی مسیری قائل شد، لاجرم برای سیاست و تحولات نظری حوزه سیاست هم چنین چیزی صادق است.
آنچه در اینجا باید ذکر کنم این است که نهاد قدرت و اندیشه هرگز از هم جدا نبودهاند. منظورم در این مقدمه کوتاه این نیست که قدرت سیاسی اندیشهای را پیش رانده و به فراخور منافع خود به تفکری بها داده تا رشد کند و دیگری را سرکوب کرده است. اگرچه البته که چنین چیزی اتفاق افتاده و شاید بتوان گفت اقتضای ورود قدرت به هر حوزهای است، اما مساله من این است که نمیتوان میان تحولات غربیان از فهم خود از دولت و اندیشه کلی غرب تمایز پررنگی ایجاد کرد. فلسفه غربی در دوران مدرن براساس مرکزیت ذهن یا آگاهی شکل گرفته است.
دکارت اساس فلسفه یعنی آن هسته سختی که هیچ شکی در آن راه ندارد را از این واقعیت گرفت که او موجودی است که فکر میکند. در نتیجه بدیهیترین نتیجهی فلسفه مدرن در آغازگاه آن؛ از آگاهی بیواسطه به اینکه من موجودی هستم که آگاهم و فکر میکنم، بدست میآید. همین مبنا باعث میشود تا فلسفه در غرب با مدار گرفتن آگاهی به پیش رود. اما خود این مساله ذیل یک بنیاد جدیتر قرار دارد: وقتی انسان خود را موجودی بداند که جز آگاهی چیزی ندارد و وجود و ذات او در همین عاقل بودن نهفته است و وقتی آگاهی مرکزیت یابد، این توهم اندک اندک در انسان پدید میآید که همین عقل میتواند مایهی تسلط او بر جهان شود. در واقع میتوان چنین گفت که عقلباوری تنها یک تقدیر تاریخی بود تا انسان از رهگذر آن بیشترین بهره را از عالم ببرد. انسان گمان میکرد و چه بسا هنوز هم گمان کند که وجود قوهای به نام عقل که او را از دیگر موجودات سراسر متفاوت میکند، میتواند باعث رجحان او شود. این حس رجحان اندک اندک به حس برتریطلبی تبدیل میشود و تا آنجا پیش میرود که انسان عالم را جایی میداند که برای استفاده و به خاطر او ایجاد شده است.
نکته جالبی که وجود دارد، این است که حتی مسیحیت هم گمان میکند انسان موجودیست که خدا عالم را برای او آفریده است. بسیاری از متالهان مسیحی عمیقاً به این امر باور داشتند که عالم انسانی هدیهی خدا برای انسان است تا گناه خدا در آغاز خلقت را جبران کند. این تلقی اما بر بنیاد قدرتطلبی قرار دارد. انسانی که بر کارآیی عقل هر رزو بیش از دیروز وقوف پیدا میکند، اندک اندک متوجه میشود که میتواند با همین قوهای که در حال پیشرفت است تسلط خود بر هستی را هر رزو بیش از قبل بگسترد. اساساً از یک وجه؛ نظر مسیر پیشرفت فلسفه در دوران مدرن یعنی از دکارت تا هگل و حتی نیچه، البته با تعبیری خاص از فلسفه نیچه، روند گسترش دامنه قدرت؛ انسان است. اصلاً به یک معنا خود اشکال مختلف فرهنگ مدرن ظهورات رانه؛ قدرتطلبی انسان است. این قدرتطلبی در نهایت خود را در فرهنگ صنعتی متجلی میکند، فرهنگی که برای او؛ تولید همه چیز است و میکوشد به سرعت هر امری را یا به عنوان منبع ذخیره یا به عنوان محصول نگاه کند.
با این نظر میتوان گفت که اخلاق مدرن و سیاست مدرن دقیقاً درون این مناسبات قرار گرفته است. برای انسانی که درون چنین فرهنگ قدرتپرستی رشد کرده است، اخلاق و سیاست باید عقلانی باشند. عقلانی بودن سیاست و اخلاق اما تنها یک پوشش جذاب برای توجیه آذین امر است که اخلاق و سیاست هم باید معطوف به قدرت باشند. انسان مدرن سیاست را درون بازی قدرت میفهمد، درون بازی نیروهایی که برای آنها تنها منفعت مهم است. برای همین خود مفهوم سیاست اندکی طنین ناخوشایندی پیدا کرده است.
اغلب این باور وجود دارد که سیاستمداران دروغ میگویند و بیشتر این تلقی رایج است که سیاستمدار دروغ میگوید چون اقتضای سیاست این است. در واقع همین که کسی فکر میکند اقتضای سیاست؛ دروغ گفتن است یعنی این را پذیرفته که در سیاست تنها منفعت است که مهم است تا جایی که اگر شما منافع خودتان را در نظر بگیرید و به آنها برسید سیاستمدار خوبی هستید. و این یعنی شما در نهایت با آنچه به دست میآورید قضاوت میشوید. این همان بزنگاهی است که عقل مدرن اخلاق را ذبح میکند. شما در زندگی خود باید موفق شوید و این موفقیت در نهایت ملاک برتری شماست اما اینکه چظور موفق میشوید دیگر اهمیت ندارد. این همان نکتهی گسست اخلاق و سیاست است. فرهنگ مدرن نمیتواند سیاست را اخلاقی بفهمد چون برای او سیاست تنها بازی قدرت است. نه تنها سیاست بلکه خود اخلاق هم چنین است زیرا هر دوی آنها تابعی از عقل هستند و عقل تنها نامی است برای رانه قدرت.
و آیا میتوان از برآمدن سلبریتیباوری هم در محدوده همین عقلباوری به معنایی که شما به آن اشاره کردید، سخن گفت؟ اساساً شما جایگاه سلبریتیها در ساختار قدرت امروز را چگونه ارزیابی میکنید؟
عقلانی شدن سیاست یک پیامد مهم دارد: عقلانی شدن سیاست و ارجاع آن به آگاهی بشری و نه چیز دیگری. نسبت انسان با جهان را تصویری میکند. یعنی انسان بهجای مشارکت در جریان زندگی دائماً در حال برساختن تصویری از آن است. این تصویر در واقع دو وجه دارد. وجه اول اینکه انسان مدرن اندک اندک از اندیشیدن به ستوه میآید. مخصوصاً پس از جنگ جهانی دوم نوعی سرخوردگی از اندیشه فلسفی به وجود آمد و تصویر مدیومی شد برای بیانگری فلسفی و نقشآفرینی سیاسی. اما اندک اندک از دل این ناامیدی از اندیشیدن و نیروهای تحولخواه واقعی که از سری اهتمام به بنیادهای انسانی نیروهایی تحولآفرین بودند، به ابتذال کشیده شدن جریان کنش سیاسی هم در سطح کنشگران و جامعه مدنی و هم در سطح اصحاب قدرت آغاز شد. مخصوصاً با گسترش انواع و اقسام رسانهها این جریان ابتذال شدت بیشتری گرفت. یکی از نمودهای بارز این امر تا همین چندی یپش نقشآفرینی هالیوود در انتخابات آمریکا بود. هالیوود نه در مقام یک ماشین سینمایی بلکه همچون یک ماشین تبلیغاتی به کار احزاب دوگانه در آمریکا میآمد. گاه حمایت یک بازیگر یا مدل معروف میتوانست چندین رأی الکترال به آرا نامزدها اضافه کند. اما به نظر میرسید هنوز رأس قدرت سیاسی در جهان تحت نفوذ سلبریتیها درنیامده بود. ترامپ همین قله را هم فتح کرد. در واقع ترامپ نماینده سیاستمداران حرفهای و تشکیلاتی نیست. حتی او اگر هر سال در کنگرههای حزب متبوع خود هم شرکت کند باز اصلاً این واقعیت که خاستگاه او فرهنگ پاپ و سلبریتیمآبی ایالات متحده است، تغییری ایجاد نمیشود. ترامپ در مقام فرد احتمالاً هیچ ارزشی برای پرداختن نداشته باشد اما او نماد ورود حلقه جدیدی از اصحاب قدرت به سیاست است. او از درون بیلبوردها و مسابقات کشتی کج یعنی دقیقاً از دل فرهنگی که نسبتی با فضای رسمی و جدی سیاست ندارد، وارد آن شده است. اما اینکه گمان شود این یک اتفاق است یا ترامپ نمونهای است که دیگر تکرار نخواهد شد، از نظر من اشتباه است. اتفاقاً فرهنگ سرخورده را عقلی نیاز است که به جنگهای خونبار به کشتی کج رسیده است و مسیرش لاجرم به این حد از ابتذال ختم میشود.