نظریه جاودانگی – مرگ، هستی ناممکن/ اگر بدانیم حتی با مرگ هم اثرمان از جهان حذف نمیشود، چگونه عمل خواهیم کرد؟
«مسلم خراسانی» با بررسی مقوله نظریه جاودانگی – مرگ، هستی ناممکن، تحت عنوان «در مسیر جاودانگی» مروری اجمالی بر پارهای نظرات اندیشمندان و فلاسفه درباره مرگ داشته است و به این پرسش پرداخته که «اگر افراد بدانند تاثیر آنها حتی در غیاب فیزیکیشان از جهان پیرامون ما حذف نخواهد شد چگونه عمل خواهند کرد؟»
«مسلم خراسانی» با بررسی مقوله نظریه جاودانگی – مرگ، هستی ناممکن، تحت عنوان «در مسیر جاودانگی» مروری اجمالی بر پارهای نظرات اندیشمندان و فلاسفه درباره مرگ داشته است و به این پرسش پرداخته که «اگر افراد بدانند تاثیر آنها حتی در غیاب فیزیکیشان از جهان پیرامون ما حذف نخواهد شد چگونه عمل خواهند کرد؟»
مقدمه
تصور کنید دوست یا یکی از خویشاوندان نزدیک شما به سفری در آن سوی کره خاکی رفته و سالهای بسیاری است که از شما دور مانده و مدتهاست که از او هیچ اطلاع یا خبری ندارید. شما تنها میدانید که او جایی در این جهان پهناور هست و زندگی میکند. طی این سالها در خاطرات و ذهن خود هر از گاه او و تجربههایی که با او داشتهاید را به یاد میآورید، گفتهها، نگرشها، رفتار و کردار او را مرور کرده یا به آنها فکر میکنید. در واقع در غیاب فیزیکی دوست شما یا فاصله مکانی دور، تاثیر او بر شما از طریق آنچه در ذهن با او اندوختهاید رقم میخورد. و او کماکان به گونهای کم رمق یا پر رنگ، آگاهانه یا ناآگاهانه تاثیرش را بر شما دارد.
حالا تصور کنید کسی با شما تماس میگیرد و یا آشنایی در خیابان به شما بگوید دوست شما، سالهای پیش مرده و طی این سالها که گمان میکردید در نقطهای دیگر از جهان زنده است، او مشغول زندگی نبوده است. اما حالا نامهای که قبل از مرگ برای شما فرستاده اما نتوانسته به دست شما برساند میخوانید و با آنکه میدانید که نامه سالها پیش نوشته شده ممکن است تحت تاثیر قرار گرفته، اشک بریزید یا هر اتفاق و واکنش دیگری.
هنگامیکه ما از طریق مطالعه و مشاهده کتب، نوشتهها، متنها، قابهای نقاشی، آثار هنری، تاریخی نیز تاثیراتی میپذیریم. تاثیراتی که آنها را برخاسته از فردی میدانیم که آن متن یا نقاشی را خلق یا ایجاد کرده است چه؟ در اینجا پرسش این است: نویسنده، اندیشمند و فردی که قرنها پیش مرده است و در حال حاضر از منظر فیزیکی در میان ما نیست و غایب است، چگونه میتواند بر من، زندگی من، سبک هنری یا نوشتار من، شیوه تفکر و اندیشه من تاثیر گذار باشد؟ اگر چنین امکانی هست که من میتوانم از آن تاثیر بپذیریم یا او میتواند بر من تاثیر بگذارد با آنکه نه او را از نزدیک ملاقات کردهام و نه با او حرف زدهام، پس چگونه میتوان گفت که او مرده است؟
من بر این باور هستم که مفهوم مرگ تنها زمانی معنا پیدا میکند که فرد یا پدیدهای فاقد هرگونه تاثیر بر جهان پیرامون باشد. و این تاثیر الزاما ناشی از حضور فیزیکی نیست. در عین حال پدیدهها و افراد همانگونه که از طریق حضور و یا وجودشان بر ما و جهان پیرامون تاثیر گذارند، در عدم حضور یا باصطلاح غیاب فیزیکیشان نیز این تاثیرگذاری را ادامه خواهند داد. به عنوان یک نمونه من نسبت به یکی از دوستانم باوری دارم که بر خلاف اوست. ما چنان بر این باور اصرار میکنیم که یکدیگر را ترک کرده و دیگر به هم نگاه هم نمیکنیم و یکدیگر را ملاقات نکرده و به محض رویارویی اتفاقی در محفل یا محلی، با خشم و ناراحتی یا بیتفاوتی آنجا را ترک میکنیم.
ممکن است چنین تصور شود که او و من دیگر هیچگونه تاثیری روی یکدیگر نداریم. اما مسلما انتخاب چنین رویکردی و اینکه ما دور شدن از یکدیگر را انتخاب کردهایم به این معناست که ما در معنا دادن به یکدیگر و تاثیر روی یکدیگر بسیار موفق عمل کردهایم، آنقدر که من طرد کردن او را برگزیدهام چرا که او در نگاه من در تضاد و ناهماهنگی با من است و این یعنی که او یا به بیانی، تفکر و شیوه عمل او روی عملکرد من تاثیرگذار بوده است. حتی هنگامی که من دیگر او را نمیبینم باز این تاثیر به طور خودآگاه یا ناخوداگاه میتواند ادامه داشته باشد. به این صورت که من از انجام دادن تمام اعمالی که من را به تفکر و منش او نزدیک میکند خودداری کنم و دوری نمایم. به گونهای غیر مستقیمگویی این فرد بر شکل و نحوه تفکر و حتی شیوه زیستن من تاثیر دارد حتی زمانی که من او را از نزدیک ملاقات نمیکنم و در کنار من حاضر نیست.
ما در زندگی روزمره با اعضای خانواده دوستان و همکارانی سر و کار داریم که شمارشان به تعداد انگشتان دست است و با تعدادی از آنها ارتباط عمیق و مداومی نداریم بویژه در ارتباطات اجتماعی در بانکها، تاکسیها، رستورانها و موقعیت و مکانهای اینچنین. اما اگر به ماهیت تاثیرات افراد و پدیدهها بر خود و دیگران توجه داشته باشیم ما حتی میتوانیم تحت تاثیر افرادی قرار بگیریم که به هیچ وجه ارتباط و مناسبات مستقیمی با آنها نداشتهایم. اما عملکرد، کنشها و حتی تصمیمگیریهایشان به صورت مستقیم یا غیر مستقیم زندگی ما و متعاقبا سرنوشت ما و خانواده مان را تحت شعاع قرار دهد.
وقتی کارخانهای به دلیل مشکلات اقتصادی تصمیم به تعدیل نیرو میگیرد. رابطه شکست خورده شغلی من میتواند در عین شخصی بودن با تحت تاثیر قرار دادن زندگی من، خانواده و فرزندانم و متعاقبا دوستان و افراد محدود پیرامون من تبعات اجتماعی گستردهتری نیز پیدا کند.
در کنار رویدادهای شخصی زندگی رویدادهای بیشماری هستند که پیرامون افراد، عمومیت و اشتراک گستردهتری دارند. رویدادهای چون جنگ، خشکسالی، بیماریها و بلایای طبیعی که جامعه و افراد انسانی در سطح وسیعتری در آن اشتراک دارند. در اینجا ما به مفهوم وسیعتری به نام تاریخ میرسیم. اغلب این رویدادها که گستردگی و همهگیری بیشتری دارند به عنوان تاریخ و رویداهای تاریخی نگریسته میشوند. رویدادهایی که باصطلاح در حدی کلان، عموم مردم را تحت تاثیر قرار میدهند. اما با اینهمه تفکر، زندگی و شیوه زیستن ما به صورت مستقیم یا غیر مستقیم با رویدادهای بیشماری در گذشته در ارتباط است که ممکن است آنها را ریز به ریز به یاد نیاوریم اما همین رخدادهای بسیار کوچک موثر بر سرنوشت خصوصی و متعاقبا سرنوشت عمومی بشر باشد.
نگارنده معتقد است مرگ در جهان پیرامون ما امری محال و غیر ممکن است. و انسان در جهان حاضر جاودانگی را تجربه کرده و میکند. نگارنده همچنین معتقد است مرگ تنها زمانی معنا پیدا میکند که پدیده یا وجودی فاقد تاثیر باشد. حتی افرادی که از لحاظ فیزیکی از میان ما غایب میشوند چه در نقطهای دیگر از کره خاکی باشند چه بدن آنها بر اثر کهولت سن و عارضهها و بیماریها تجزیه شده باشد بر جهان پیرامون ما تاثیر دارند. هر چند این تاثیر ناچیز، نامحسوس و ناخودآگاه باشد. در واقع در برابر حکم «مرگ امری اجتنابناپذیر و حتمی است که مفری در برابر آن نیست و بشر در برابر آن ناتوان است» حکمی که سالیان دراز بدیهی و طبیعی قلمداد شده، و بسیاری افراد و جوامع شیوه و شکل زندگی خود را بر اساس آن شکل داده و میدهند، این پرسش را مطرح میکنم که یک موجود چگونه میتواند بمیرد، هنگامی که علاوه بر حضور در غیاب فیزیکی خود نیز بر این جهان تاثیرگذار هست؟
در مرگ باصطلاح فیزیکی یک فرد که با ما در ارتباط است نیز تقریبا" چنین اتفاقی میافتد. فردی که به لحاظ فیزیکی در ارتباط با ما بوده با فقدان فیزیکی، به طور کامل تاثیرش را بر جهان و افراد این جهان از دست نمیدهد. پارهای از این تاثیر از خاطرات و تاثیرات ناشی از نگرش و عملکرد اوست که بر ما و جهان گذاشته، پارهای را با تجزیه مادی بدنش و جذب خاک شدن صورت میپذیرد و پاره از آن، تحت تاثیر فقدانش و تاثیری که این فقدان باقی میگذارد صورت میپذیرد.
به عنوان نمونهای دیگر برای تاثیر چنین رویدادی، خانهای را در نظر بگیرید که به منظور بازسازی و نوسازی ویران میشود. خانه فرم و نقشهای تازه به خود میگیرد اما در بازسازی دوباره آن مواد و مصالح پیشین چون آهن، سنگ و آجرها دوباره به کار گرفته میشود. در عین حال همانگونه که فروید نیز اشاره میکند، بنیانها و شالودههای ذهن و روان بر خلاف بناها و عمارتهای تاریخی که به مرور زمان فرو ریخته و ویرانی را تجربه میکنند یا در بهترین حالت به کمک مصالح تازه و جدید ترمیم میشوند. بنیانها، درونیات و شالودههای ذهنی و روانی هیچگاه همچون این بناها به طور کامل از میان نخواهند رفت.
برای درک بهتر و ملموستر این مساله نمونهای از چرخههای مادی و فرایند های ترمودینامیکی را مورد توجه قرار میدهیم.
چرخهها و سیستمهای ترمودینامیکی
وقتی به مولکولهای گاز در ظرفی در بسته حرارت میدهیم، مولکولهای گاز با دریافت انرژی گرمایی به جنبش در آمده و انرژی حرکتی و جنبشی خود را به مولکول های مجاور انتقال می دهند. انتقال انرژی و حرکت توسط مولکولهای مجاور و کناری ادامه پیدا خواهد کرد و در صورتی که حجم محفظه ثابت بماند و حرارت دادن را ادامه دهیم این امکان هست که این جنبش های کوچک به انفجاری عظیم و انفجار محفظه بیانجامد.
در جوامع و در تاریخ اغلب اما نه همیشه بیشتر لحظه انفجار مورد توجه قرار میگیرد. و پدیدههایی که در ظاهر شکل و ظاهری عظیم و حجیم دارند. اما عناصر ریز و کوچکی که تاثیر چشمگیری دارند اغلب مورد بیتوجهی قرار گرفته و فاقد و مثل جنبش اولین مولکول و انتقال آن به مولکول های دیگر مورد بی توجهی قرار میگیرد و به حاشیه رانده میشوند. در واقع اگر این جنبشها و حرکتهای کوچک وجود نداشته باشند هیچ وقت لحظه انفجار عظیم حادث نمیشود.
در همین مثال اگر ما حرارت دادن را به مرور یا یک دفعه متوقف کنیم. غیاب منبع گرمایی نیز موجب تغییر و دگرگونی شرایط و وضعیت سیستم مذکور خواهد شد.
به عنوان یک نمونه قابل تامل دیگر، شاید بتوان به چرخهای که مولکولهای آب طی میکنند نگاهی اجمالی انداخت. عنصری به نام آب که از منظر علم شیمی از اتم های هیدروژن و اکسیژن تشکیل شده حضوری گسترده در حیات مادی، گیاهان و ساختار فیزیولوژیک سایر موجودات جهان دارد. در عین حال تحت تاثیر حرارت خورشید آب بخار می شود و مسیر گسترده ای را در سراسر دنیا طی می کند و در قالب ابر ها توسط بادها جابه جا شده و دوباره با بارش باران و برف به خاک و گیاه و بدن ما باز میگردد. در عین اینکه آب برای طی کردن این چرخه به عناصری دیگری چون گرمای آفتاب و وزش باد نیاز دارد اما گویی در کالبد هستی مادی تمام جهان تنیده است و با بخار شدنش از تاثیرش بر جهان کم نمی شود بلکه به گونهای متفاوتتر و در ماهیتی متفاوتتر بر جهان پیرامون تاثیر میگذارد. البته در عین جابجایی فیزیکی در جهان.
اگر بپذیریم که علم فیزیک با اصل بقای ماده و انرژی پاسخ قابل تاملی برای تداوم ماده در چرخههای به اصطلاح مادی داده و بدن ما نیز با جذب خاک شدن در چرخههای کم و بیش مشابهی میتواند خودش را به گونهای در چرخه هستی باز یابد. علومی چون روانشناسی و روانکاوی نیز با تاکید ویژه بر روان، ذهن، حافظه و آگاهی، ساحتی غیر مادی و در عین حال موثر بر سرنوشت فرد را به اثبات میرسانند. ساحتی، که نمونه آشنای آن اندوختههای دوران کودکی است که میتواند سرنوشت فرد در بزرگسالی را تحت شعاع قرار دهد.
از نگاه نگارنده تاثیر در چنین شرایطی مثل اثری است که منصوب به یک نویسنده است که چه او زنده باشد چه مرده و ما تجربه مواجهه رو در رو با او را داشته باشیم اثرش را میخوانیم. کتابی که منسوب به اوست، اندیشه، تصمیم یا کنشی هر کدام نوع تاثیر متفاوتی خواهند داشت. در صورتی که بتوانیم هستی و موجود بودن و تمام این آثار را معطوف به او و منبعث از او بدانیم، پس این نیستی نیز معطوف به اوست. و در واقع نیستی اوست که بر ما تاثیر می گذارد. و زندگی و روش و نگرش ما را تحت تاثیر قرار میدهد. هر چند شاید بتوان گفت که این نیستی فرد تنها بر عده ی محدودی از افرادی که او را می شناسند تاثیر دارد، و برای افرادی آگاهی آنها به او تعلق نمی گیرد و او را از نزدیک نمیشناسند حتی مرگ این فرد معنا و مفهومی نداشته باشد. چرا که باید هستی و وجود کسی را درک کنی تا معنای نیستی و فقدان و غیاب او را درک کنی. اما با اینهمه ما میتوانیم به واسطه دوستان و افرادی که با او در ارتباط هستند به گونه ای غیر مستقیم با نیستی او مرتبط باشیم و تحت تاثیر آن قرار گیریم.
ممکن است کسی بگوید. تاثیر چیزها با خود چیزها کاملا متفاوت است. به بیانی نوری که از خورشید ساطع میشود به راستی خود خورشید نیست. و اثری که نویسنده نوشته خود نویسنده نیست. اما به راستی ما در رویارویی فیزیکی با افراد، دوستان و نزدیکان پیرامون خود آیا به راستی چیزی غیر از تاثیرات اعمال و کنشهای آنها را دریافت میکنیم؟ یا موفق به درک ذات و حقیقت درونی آنها میشویم؟ تاثیراتی که به صورت مستقیم یا غیر مستقیم در جهان پیرامون ما، بر ما و زندگی و هستی ما موثر واقع میشوند؟
به نظر میرسد وضعیت ما در این شرایط بی شباهت به ستارهای نباشد که نور خودش را از خورشید دریافت میکند، و از منظر علم نجوم سالها پیش مرده است اما به دلیل فاصله بسیار زیادی که با ما دارد، ما کماکان نور ساطع شده از آن را مشاهده میکنیم.
به منظور اهمیت این موضوع و همچنین برای بررسی دقیقتر و همه جانبه مساله مرگ، مروری اجمالی خواهیم داشت بر پارهای نظرات اندیشمندان و فلاسفه در این زمینه و سپس بحث را ادامه خواهیم داد.
نیچه – فیلسوف زندگی
«فریدریش نیچه» درکتاب «چنین گفت زرتشت» از قول زرتشت زمین را پر از انسان هایی معرفی میکند که هریک به گونه ای و تحت نگرشی خاص، ترک زندگی و گذر از آن را توصیه کرده و با مقاصد و دلایل متعدد زندگی را تباه و باطل میدانند. نیچه این گستره بزرگ را «واعظان مرگ» مینامد: «... هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به مرگ دارند و شیفته آموزههای خستگی و گوشهگیری. آرزوی مرگ دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوتهای زنده! تا به یک بیمار، یا یک سالخورده یا جسد بر میخورند در دم میگویند "زندگی باطل است"» نیچه معتقد است که این عده در اعماق افسردگی فرو رفتهاند و یک بعد از زندگی را بیشتر نمیبینند، از اینروست که در انتظار مرگ «چشم به راهاند و دندان بر هم میسایند»
او همچنین گروه دیگری را معرفی میکند که معتقدند «زندگی رنج است و بس» این گروه با شعار «خود را بکش، خود را بدزد» در راستای تلاش برای رهایی از این درد و رنج به واعظانی دیگر برای مرگ تبدیل میشوند.
واعظان مرگ از منظر زرتشت علی رغم چهرههای دیگرگونی که دارند در یک خصیه عمده با یکدیگر مشترکاند: به زندگی ایمان نداشته و خود را به لحظه میسپارند و تکاپوی آنها برای گریز است و از یاد بردن خویش.
گویی نیچه باور دارد که سرانجام همه مرگ است اما با مفهوم معمولی مرگ سر و کار ندارد بلکه مرگ را آن نوع نگرشی میداند که نگاه انسان را آن قدر به زندگی تنگ میکند که مانع دیده شدن ابعاد وسیع زندگی میگردد. پشت کردن به زندگی با هر دلیلی بهویژه نگرشهای تقدس گرایانه مذهبی و دینی نیز مورد نکوهش و مؤاخذه اوست. او همچنین موضعگیری تند و سختی در برابر نگرش مسیحیت به زندگی دارد و معتقد است که در نگاه یک قدیس جایی که ملکوت خدا آغاز میشود زندگی پایان میگیرد.
او بر این باور است که مسیحیت از ساعت مرگ در نگاه پیروانش چنان تصویر هولناکی میسازد و فرد را چنان ناتوان میکند که به زندگی بشر خیانت و تجاوز بزرگی کرده است.
نیچه زندگی را چنان بزرگ و وسیع میبیند که داوری پیرامون آن را نه غیر ممکن که بسیار دشوار میداند: «برای آنکه کسی به مساله ارزش زندگی نزدیک شود، میباید جایگاهی بیرون از زندگی داشته باشد و از سوی دیگر، آن را به همان خوبی بشناسد که کسی آن را [تمام] زیسته است.»
نیچه میگوید زندگی خوار داشتن میرندگی و سالخوردگی است و میخواهد کاری کند که اندیشه زندگی صد بار ارزیدنیتر از اندیشه مرگ باشد. در عین حال معتقد است کسی نیز که در ظاهر به زندگی نه میگوید. همین نه گفتن بزرگ او به زندگی نشان و تاییدی بر بزرگی زندگی است «نه ای که به زندگی میگوید، همچون وردی جادویی هزار آری ظریف پدید میآورد. حتی آنگاه که این استاد ویرانگری و خود ویرانگری بر خود زخم میزند، همان زخم از آن پس او را به زندگی کردن وا میدارد»
هایدگر – در جهان هستن – مرگ آگاهی - به سوی مرگ هستن
از منظر «مارتین هایدگر» در جهان بودن مشخصهای است که بین انسان و سایر موجودات و حتی چیزها مشترک است. اما مساله آگاهی بهویژه آگاهی از مرگ و اینکه فرد روزی خواهد مرد، مشخصهای است که انسان را از سایر موجودات و جانداران جدا میکند. او میان هستی و هستنده تفاوت قائل میشود. به بیانی، هنگامیکه یک درخت (هستنده) از ریشه درمیآید یا یک انسان (هستنده) جان میدهد هستی به پایان نمیرسد.
هایدگر مرگ را تجربهای نازیسته میداند که هنوز به دست نیامده، و تاکنون جنبه یقینی رخداد آن فقط بر اساس مشاهده مرگ دیگران حاصل شده است. او همچنین معتقد است که بدون مرگ تجربهای از نیستی قابل تصور نخواهد بود و مرگ زمان برای دازاین را تمام میکند. و پایان طرحاندازیها و نقشههای او به شمار میآید «مرگ همه چیز را برای دازاین تمام میکند. مرگ زندگی را چنان که به راستی زیسته میشود به زندگی روایت شده دازاین مرده تبدیل میکند. دازاینی که دیگر به سوی «آنجا» حرکت نمیکند»
هایدگر میگوید دازاین در مرگ با کسی شریک نیست و نمیتواند شریک باشد. و مرگ در هر مورد، همواره امری است شخصی. مرگ همواره از آن یک نفر است... او حتی برای فردی که به همراه عدهای (در حادثه یا کشتاری جمعی) میمیرد، مرگ را تجربهای شخصی میداند که تنها متعلق به خود اوست.
هایدگر همچنین مرگ را نوعی پایان به شمار میآورد که هستی دازاین همواره به سوی آن در حرکت است. اما پایانی که با پایان یک پرده نقاشی، یا پایان گرفتن باران تفاوت دارد «زیرا وضعیتی را جای گزین وضعت پیشین نمیکند. مرگ امکان ادامه فعل یا فعلی دیگر را فراهم نمیآورد. مرگ به این معنا ها پایان نیست... مرگ به این معنا پایان است که پس از آن دیگر شکل یا حالتی از هستن برای دازاین وجود ندارد»
ژان پل سارتر – هستی و نیستی
«ژان پل سارتر»، فیلسوف فرانسوی در اثر خود «هستی و نیستی»، معتقد است هستی و نیستی در ارتباط با یکدیگر شناخته و فهمیده میشوند. در عین حال، نیستی برای اینکه درک شود باید وجود داشته باشد. پس نیستی برای وجود داشتن نیازمند هست بودن است. از اینرو معتقد است که نیستی در میان هستی قرار دارد و اگر هستی نباشد نیستی به وجود نمیآید. سارتر همچنین معتقد است زمانی موجود بودن و هستی معنا پیدا میکند که شیء یا پدیدهای مورد توجه ما قرار گیرد. در واقع وجود داشتن فرد یا شیء به این معناست که ما نسبت به آن آگاه هستیم. و آگاه بودن از چیزی یک شرط مهم و کلیدی در مفهوم وجود داشتن و بودن آن شیء است.
کامو – مرگ و برداشتن نقاب از پوچی زندگی – معنای زندگی
«آلبر کامو» معتقد است که احمقانهترین و بیرحمانهترین پوچى زندگی، در مرگ تجلی پیدا میکند. او در افسانه سیزیف خوانشی از اسطورهای یونانی به همین نام را ارائه می دهد. سیزیف به دلیل آنکه راز خدایان را فاش میکرده از طرف آنها محکوم میشود که سنگی بزرگ را تا قله کوه بالا ببرد اما سنگ هر بار سقوط می کرده و به پایین کوه میغلتیده است. او سمبلی از تکرار، تلاش و تحمل رنج بیهوده است. بنابراین کامو این پرسش را مطرح می کند که چرا انسانی که سیزیف وار درگیر رنجهای تکراری و همیشگی است باید به زندگی ادامه دهد و خودش را از پا در نمی آورد؟ و چنین پاسخ میدهد. او معتقد است نکته قابل تامل پیرامون سیزیف آگاهی اوست. سیزیف از موقعیت، رنج و پوچی و تکراری که در آن گرفتار شده آگاه است. از اینرو کشف پوچى، نه تنها موجب نا امیدى و یأسش نمیشود، بلکه موجب این میشود که انسان پوچ، روحیه، جسارت، غرور، شور و آزادى لازم را برای ادامه این تلاش و تغییر سرنوشت خود به دست آورد.
در عین حال، از آنجا که معنا و هدف زندگی نقش قابل تاملی در توجه به زندگی و رضایتمندی افراد از زندگی و میل به زیستن ایفا میکند. پیرامون نگرش افرادی که جهان را پوچ، بیهدف، بی نتیجه و بیمعنا معرفی میکنند میتوان این نکته را یادآور شد که بیهدفی یا بیمعنایی این جهان، نه مشخصهای الزاما منفی، بلکه مشخصهای است که میتواند مثبت انگاشته شود. چرا که هر فرد میتواند بر اساس انتخابها و نگرشهای خود هدف و معنایی را برای زندگی خود در نظر بگیرد. بدون در نظر گرفتن اهداف و معانی که پیشتر از طریق محیط و آموزه های مختلف اجتماعی برای فرد تصویر شده است.
زیگموند فروید – غریزه مرگ و زندگی
«زیگموند فروید» نظریه پرداز علم روانکاوی روان فرد را صحنه مواجهه، کشاکش و جدال دو غریزه اساسی به نام اروس (شور زندگی) و تاناتوس (شور مرگ) میداند. او معتقد است که در انسان ها غریزه مرگ که معطوف به تمایلات ددمنشانه، پرخاشگرانه، تخریب و به پایان رساندن حیات است بر غریزه زندگی که متمایل به عشق، دوستی، مهر، محبت و زندگی است غلبه دارد و با پیشرفت تمدن این غلبه بیشتر و پر رنگتر نیز شده است.
فروید معتقد بود که غریزه تمایلی ذاتی است برای رسیدن و به بازگشت به حالت اولیه و پیشینی که از آن آغاز شده است. و چیزی که زندگی و حیات می خواهد به آن برسد، بازگشت به نقطه ای است که هستی از آن آغاز شده است یعنی طبیعت غیر ارگانیک و فاقد حیات و بی جان. چرا که فروید معتقد بود ابتدا موجودات بی جان و سپس موجودات زنده بوجود آمدهاند. از اینرو معتقد بود که هدف زندگی مرگ است.
فروید هدف غریزه زندگی را پیوند، تکامل، یکی شدن، تولد و بقا. و هدف غریزه مرگ را تجزیه، میل به سکون، جدا کردن و ویرانی میدانست. کشمکش میان این دو غریزه در روان آدمی ماهیت زندگی فرد را میسازد. در برخی از افراد غریزه زندگی و در برخی دیگر غریزه حیات میتواند برتری داشته باشد اما در نهایت سکون و مرگ است که بر همه چیز مستولی میشود.
با توجه به مطالب ذکر شده، پارهای افراد در مواجهه با مرگ و هراس ناشی از آن میتوانند عملکردی مخرب و ویرانگر داشته باشند مثل گوشهگیری، منزوی شدن یا نا امیدی یا دست به عملکردی سازنده و خلاقانه بزنند مثل تلاش در راستای شادی و بردن نهایت لذت از زندگی و محبت به دیگران.
پدیدارشناسی - وضعیت صفر
پدیدارشناسی جنبش فکری است که پیروان آن بر آن بودند تا با کنار گذاشتن پیشفرضها، گفتهها، نگرشها، نقلقولها یا به عبارتی جملات درون گیومه بتواند راه را برای مواجهه مستقیم و بیواسطهتر با پدیدههای جهان پیرامون هموار کنند. از اینرو پدیدارشناسان گفته «ادموند هوسرل» فیلسوف آلمانی -«به سوی خود چیزها»- را شعار این جنبش فکری قرار دادند. آنها میکوشیدند در هر بار توجه نشان دادن به شیء یا پدیدهای با کنار گذاشتن پیشداوریها به شناختی ناب و تازه از آن پدیده دست یابند.
اما به راستی آیا فرد میتواند تاثیر وراثت، زبان و فرهنگ و سایر میراثهای مادی و معنوی که در ذهن و روان اندوخته و انباشته دارد را به طور کامل به کناری بگذارد و در وضعیت و موقعیتی باصطلح صفر به مواجهه با جهان بپردازد؟ آیا به راستی آغاز از این نقطه صفر امکانپذیر است در حالیکه تاثیرات محیط پیرامون از دوران جنینی ما را در بر میگیرند؟ رسیدن به چنین وضعیتی نه غیر ممکن بلکه بسیار دشوار مینماید چرا که اندوختهها و آگاهیهای ذهنی فرد چنان میتواند آمیخته و آغشته و دارای اشتراک با نگرشهای پیشین و حتی متفاوت باشد که برای رسیدن به چنین موقعیت صفری و تهی شدن از این داشته ها و تاثیرات آن، شاید نیازمند فروپاشی و ویرانی زبان، یا اختلالی ذهنی - روانی چون آلزایمر و فراموشی باشیم. در واقع ما هنگامی که چیزی را به یاد نمیآوریم یا آگاهی ما دچار اختلال شده و یا در یک اختلال ذهنی – زبانی قادر به تولید گفتههای معنادار نیستیم، بر جهان پیرامون و دیگران تاثیر خواهیم داشت و از آنها تاثیر خواهیم پذیرفت و دیگری نیز از این تاثیرات آگاه است هر چند که در ظاهر خود ما از آن آگاه نباشیم.
دیگری - اراده - هویت فردی
دیگری همواره مفهوم و مسالهای مهم و چالشبرانگیز در اجتماعات، روابط، فلسفه و طرحریزیهای ما برای زندگی و حتی ادامه زندگی بوده است. به گونهای که حتی زمانیکه که میگوییم چیزی را اراده یا طلب میکنیم یا در یک موقعیت دست به انتخاب میزنیم، هر چند که در ظاهر بر اساس ارادهای آزاد دست به تصمیمگیری و اقدام میزنیم. به صورت مستقیم یا غیر مستقیم تحت تاثیر شرایط، محیط، موقعیت و افرادی هستیم که ما را احاطه کردهاند. محیطی که به تعبیری شاید بتوان به صورت کلی از آن به عنوان دیگری نام برد.
حتی زمانی که با استدلال و دقت و ریزبینی و بر اساس تصمیمات، برنامهریزیها و اراده شخصی مسیری را برای زندگی خود انتخاب میکنیم چیزهایی که انتخاب نکردهایم نیز در شکلگیری و هویتبخشی به انتخاب ما و دلایل انتخاب ما بهطور خودآگاه و ناخودآگاه تاثیر دارند. پس انتخاب ما الزاما" به این معنا نیست که عدم استفاده از عمل یا کنش و اندیشهای به معنای حذف و از میان رفتن آن است. به عنوان یک نمونه شاخص، وقتی مسیح راه خودش را باصطلاح از افرادی خاص که ما آنها را بد مینامیم جدا میکند. در عین حال از طریق تمایز خود نسبت به آنها به خود معنا و هویت میدهد و آگاهانه یا نا آگاهانه پدیده به اصطلاح مخالف خود یعنی بدی را نیز جاودانه میکند. حتی شخصیتهایی چون هیتلر که در ظاهر عملکرد و شخصیت آنها مورد استقبال عمومی قرار نمیگیرند یا تقبیح میشوند علاوه بر تاثیر از طریق عملکرد و کنشهای مستقیمشان بر انسانها و جوامع هم عصر خود، همچنین بر اساس هویتی که از آنها در قالب اندیشه و خط فکری به جا میماند امکانی برای تداوم دارند. برای نمونه فردی که در انتخاب مسیرش، سرنوشت یا انتخابهای درست یا نادرست اینگونه افراد را سرلوحه خویش قرار میدهد تا در مسیری که آنها طی نمودهاند قرار نگیرد به گونهای غیر مستقیم تحت تاثیر فردی قرار دارد که سالیان پیش از منظر فیزیکی تجزیه یا نابود شده است.
این تاثیر الزاما مختص به رویداهای بزرگ یا شخصیتهای نامآشنای تاریخی نیست. دوست همکلاس من که روزی چند بار او را میبینم و سرد با هم برخورد میکنیم، دوستانی که در جداییهای بیرحمانه یکدیگر را ترک و رها میکند، برخورد خشونت بار یک پدر، تاثیر عبور و نگاه یک رهگذر نیز میتواند نقش این دیگری را بازی کند. این دیگری چه خوشایند باشد چه نا خوشایند، چه نزدیک چه دور، چه ناچیز و اندک چه از دل تاریخ، زبان و میراثهای فرهنگی باشد یا خاطرات محو درون ذهنمان، تاثیری انکار ناپذیر بر من، سرنوشت من و متعاقبا" سرنوشت عمومی جهان ایفا میکند.
«ژاک لاکان» فیلسوف فرانسوی مفهومی را مطرح میکند به نام امر خیالی و آن را در ارتباط با مرحلهای از مراحل رشد نوزاد با عنوان مرحله آینهای مطرح میسازد. لاکان معتقد است نوزاد در آغاز مراحل رشد به دلیل آنکه تواناییهای ذهنی و حرکتیاش هنوز رشد کافی را ندارد از طریق مشاهده مادر، اطرافیان و یا دیدن تصویر خود در آینه می تواند تصوری کلی از خود داشته باشد. چرا که همانگونه که شکسپیر نیز میگوید: چشم نمیتواند خود را ببیند مگر در آینه چشم دیگری.
از اینرو لاکان معتقد است اولین تصوری که نوزاد از خود و بدن خود دارد نه خود واقعی او بلکه تصویری است که در آینه یا از طریق مشاهده دیگری تجربه میکند.
ژان پل سارتر معتقد است که ما در نگاه دیگران، دیگر خودمان نیستیم چرا که زیر نگاه دیگری، شاید چنان معذب باشیم که نتوانیم آن خود حقیقی را که از درون احساس میکنیم آشکار سازیم. از اینرو معتقد است، دیگری جهنم است.
با اینهمه این دیگری در مواجهه ما با مرگ نیز نقش دارد. این دیگری حتی بعد از رخداد تجزیه مادی بدن ما، مثل یک متن باز آنچه که از ما به جا مانده را میخواند و ادامه میدهد.
در مسیر جاودانگی
ممکن است مثل آلبرکامو مرگ را پدیدهای معرفی کنیم که بیمعنایی و پوچی زندگی را پیش از پیش در نگاه انسان برجسته میکند. یا چون فریدریش هگل، فیلسوف آلمانی مثل دانهای که میمیرد تا جوانه متولد شود و جوانهای که میمیرد تا شاخ و برگها زندگی کنند، مرگ را پدیدهای در مسیر شدن و تکامل انسان و جهان بدانیم.
میتوان مرگ را سر آغاز نیستی دانست یا مثل ژان پل سارتر این نیستی را مطلق در نظر نگرفت چرا که نیستی برای وجود داشتن خود نیاز به هستی است. شاید بسیاری از ما نیز در برابر مرگ نگاهی شبیه فروغ فرخزاد داشته باشیم «گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است، اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند. یک مسألهای است که هیچ کاریش نمیشود کرد. حتی نمیتوان برای از میان بردنش مبارزه کرد. فایدهای ندارد. باید باشد. خیلی هم خوبست.» یا چون والاس استیونس شاعر آمریکایی مرگ را سرچشمه زیبایی بدانیم. چون دیلن تامس شاعر و نویسنده ولزی خطاب به پدر مردهاش «چنین نرم به آن شب آرام مپیوند، علیه خاموشی نور برخیز! برخیز!» به شوریدن علیه مرگ فرا بخوانیم. یا همچون مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی مرگ را نوعی پایان برای زندگی و هستن در جهان در نظر بگیریم که چنان قطعی و حتمی است که بی شک هر انسانی دیر یا زود آن را تجربه میکند و آگاهی از آن میتواند به زندگی معنا یا جهت دهد. امکانی که در عین حال جلوی امکانهای دیگر را برای انسان میگیرد به گونهای که دیگر امکان طرحریزی، برنامهریزی و عمل و کنش فعال و مستقیم برای انسان در جهان باقی نمیگذارد. اینکه فرد از آنجا که میداند با یک ضربالاجل مواجه است از اینرو تلاش و کنکاش بیشتری از خود بروز میدهد و زمان را غنیمت میشمرد. یا شاید چون برنارد ویلیامز فیلسوف انگلیسی بر آن باشیم، در صورت دست یافتن به جاودانگی، و دانستن اینکه تا ابد زنده هستیم، تکرار، ملال، بطالت، کسالت و ملال بر زندگی مسلط و چیره خواهد شد. یا چون نیچه زندگی را دارای چنان ابعاد گسترده و بیشماری بدانیم که مرگ یا بیمرگی تنها بخش کوچکی از آن به شمار آید و با تکیه مصرانه بر یک بعد، جنبههای دیگر را کور و نادیده نگیریم و از تلاش و شور زندگی دست نکشیم. هر چند که از نگاه او تا کنون جشنی آنچنان باشکوه و شایسته در ستایش و نکوداشت زندگی بر پا نداشته است.
تداوم اینهمه نگرش کم و بیش متفاوت و گوناگون و بقای آنها تا به امروز و بهرهگیری مستقیم یا غیر مستقیم از آنها میتواند موید مفهوم جاودانگی باشد که نگارنده در نوشتار اخیر مطرح کرده است.
نگارنده معتقد است علیرغم نظرات و نگرشهای متعدد و گوناگون پیرامون مساله مرگ، تقریبا" قسمت قابل توجهی از این نظرات، پیشفرضها و نظریاتی هستند که صحت و اثبات آنها مورد تردید است. از اینرو همانگونه که هایدگر نیز تاکید میکند تجربه ما از مرگ بهواسطه تجربه غیرفعال و در واقع از طریق مشاهده مرگ دیگران است. از این منظر شاید نتوان به قطع یقین گفت که بعد از تجزیه شدن بدن بر اثر بیماری، کهولت سن یا کشته شدن، به راستی چه امکان هایی برای فرد به وجود می آیند و یا از بین می روند. و آگاهی ما با چه سرنوشتی مواجه خواهد شد. اما به طور قطع میتوان گفت که یک پدیده اعم از انسان، جاندار یا غیر جاندار چه در غیاب، و چه در حضور فیزیکی، چه در جهان مادی و چه در ساحت جهان روانی ما قرار گیرد، دارای تاثیر بر ما و جهان پیرامونمان است. و هر پدیده، شیء یا هر موجودی اعم از جاندار یا غیر جاندار که در جهان هستی امکان تاثیرگذاری داشته باشد چه این تاثیر نامحسوس، در لایههای ناخودآگاه و اندیشههای ما مدفون باشد چه آشکارا به گونهای عینی قابل مشاهده و درک باشد میتواند بر ما و متعاقبا افراد و جهان پیرامون ما به گونهای مستقیم یا غیر مستقیم تاثیر بگذارد. و تا زمانی که این تاثیر هر چند اندک برقرار باشد، از نگاه نگارنده مرگ نا ممکن و غیر محتمل خواهد بود.
در واقع در این جهان است که انسان جاودانگی را به کمک دیگری تجربه میکند. او حتی بعد از مرگ فیزیکی تاثیر خودش را هر چند در ظاهر نا محسوس و نا ملموس بر جهان پیرامون خواهد داشت. اما چون حضور، لمس و مشاهده فیزیکی ارجحیت و رجحان بیشتری برای او دارد این امر نادیده گرفته میشود. در عین حال شاید روزی برسد که بشر با تکاپوهای علمی و گسترش دانش فیزیلوژیک، ژنتیک و سلولهای بنیادین بتواند به اصطلاح بی مرگی، جاودانگی و تداومی دائمی را به لحاظ فیزیکی برای خود به ارمغان آورد. و هنگامیکه بشر به این دستاورد نائل شود جاودانگی نیز معنای خود را از دست خواهد داد و مرحله جدیدی در زندگی آغاز خواهد شد. چرا که جاودانگی زمانی معنا دارد که فناپذیری وجود داشته باشد.
جمعبندی و نتیجهگیری
از منظر نگارنده مرگ تنها زمانی است که پدیده، شیء، فرد یا هر وجودی در جهان پیرامون ما فاقد تاثیر باشد. از این منظر نهتنها حضور فیزیکی و مادی افراد و جهان پیرامون ما دارای تاثیر است بلکه غیاب آنها نیز در جهان پیرامون و زیست ما تاثیرگذار و موثر است. از اینرو نگارنده معتقد است که با تجزیه بدن بر اثر کهولت یا عارضهای جسمانی پدیده بوجود آمده که در باور عمومی و حتی پزشکی تعبیر به مرگ میشود، موجب از میان رفتن تاثیر آن پدیده بر جهان پیرامون ما نمیشود.
ممکن است کسی بپرسد با هجوم این همه نابودی و خشونت و متقاعبا حذف فیزیکی در جهان پیرامون و خلاءها و ویرانیهای احساسی و عاطفی از دست دادن عزیزان، چگونه میتوان نگاهی اینچنین را در نظر گرفت و مورد توجه قرار داد.
در گذشته هنگامی که گفته میشد زمین مرکز عالم است و خورشید و سیارات دیگر به دور آن در گردشند افراد مشغول زندگی کردن بوده و شاید این کشف تأثیر چشمگیری در زندگیشان نمیداشت. شاید بعد از نقض این نگاه و کشف اینکه خورشید ثابت است و این در واقع زمین است که به دور خورشید میچرخد نیز چندان تغییری در شیوه و شکل زندگی بسیاری افراد ایجاد نکرده باشد و ما کماکان به شکل قبل به زندگی خود ادامه داده باشیم. نمونه دیگر، کشف جاذبه است. شاید برای ما و زندگی ما بعد از دانستن این موضوع تغییری ایجاد نشده باشد و زندگی را درست همانگونه که پیش از آن ادامه میدادیم ادامه داده باشیم. اما برای کسانی که آگاهی از نیروی جاذبه و عملکرد آن از ناخودآگاهشان به خودآگاهشان میآید و به آن فکر و اندیشه میکنند و بر اساس آن دست به تصمیمگیری، انتخاب و عمل میزنند، موضوع چیز دیگری است و جهان دیگری خلق خواهد شد. آنها هستند که با غلبه بر جاذبه، هواپیما را میسازند و فضانوردها را برای کشف و جستجو در کهکشان به پرواز درمیآورند. آنها با آوردن یک پدیده از ناخودآگاه به خودآگاهشان میتوانند از آنچه که دارند و هستند فراتر روند.
واقعیت اغلب آن چیزی تلقی میشود که در برابر ماست و در جهان مادی فضا اشغال میکند و باعث تغییر و دگرگونی در آن میشود. اما واقعیت هر آن چیزی است که بر جهان پیرامون دارای تاثیر است. هر چند مثل اندیشه و احساسات ما در ظاهر نامرئی بوده و یا به تعبیری بر اساس خیالات، تصورات، خرافات یا توهمات شکل گرفته باشد.
در چنین جهانی که مرگ، اغلب مترادف با نیستی تلقی میشود و اینکه ما روزی خواهیم مرد آگاهانه یا ناآگاهانه به عنوان نیروی محرکه اصلی کنش و عملکرد تعداد قابل ملاحظهای از افراد به شمار میآید و چنان حتمی و قطعی قلمداد میشود که راه فراری از آن نمیبینند و حتی شادترین لحظههاشان را با بغض و اندیشه آن میگذارند. محبت میکنند چون میدانند میمیرند، لذت میبرند چون میدانند میمیرند. خوبی یا بدی میکنند چون میدانند میمیرند. و این اندیشه اغلب به عنوان دستاوردی بزرگ نگریسته میشود که در بهترین حالت به گفته شکسپیر زندگی را «هیاهوی بسیار برای هیچ» میدانند. فارغ از آنکه این اندیشه محصول و برآیند منطقی و طبیعی اندیشه، فلسفه، زبان، فرهنگ و هنر جهانی است که در آن ریشه دوانده و سالیان سال از آن تغذیه نمودهایم. فرهنگی که گستره و تاثیرش چون مغناطیس قویای چنان افراد را تحت شعاع و تاثیر خود قرار میدهد که اگر حتی در دورهای کوتاه از خطوط میدانش تغییر مسیر دهیم در صورت نداشتن ژرفنگری و دقت نظر کافی بعد از مدتی دوباره ما را به مسیرهای قبلی سوق خواهد داد. این پرسش را مطرح میکنیم که: اگر افراد بدانند تاثیر آنها حتی در غیاب فیزیکیشان از جهان پیرامون ما حذف نخواهد شد چگونه عمل خواهند کرد؟
منابع
سارتر، ژان پل. هستی و نیستی.
هایدگر، مارتین. هستی و زمان.
احمدی، بابک. هایدگر و پرسشهای بنیادین.
احمدی، بابک. هایدگر و تاریخ هستی.
آشوری، داریوش. درباره مرگ و مرگ اندیشان.
نیچه، فردریش. چنین گفت زردتشت.
کامو، آلبر. افسانه سیزیف.
فروید، زیگموند. تمدن و ملالتهای آن.
ویلیامز، برنارد. پیرامون ملال جاودانگی.
سپانلو، محمدعلی. پریزاد شعر آدمیان- زنده داشت فروغ فرخزاد.