همزمان با ۷۶ سالگی خسرو شکیبایی؛
خانهای سبز
در هفتمین روز از بهار سال ۱۳۲۳ پسری پا به این جهان گذاشت که اگر اکنون بود، ۷۶ امین بهار زندگیاش را سپری میکرد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، قرنطینه در روزهایی که کرونا فاتح جهان است، یک عدد عمو خسرو کم دارد. عمویی که برایمان عاشقانه بخواند «ریگی از روی زمین برداریم، وزن بودن را احساس کنیم....»
در هفتمین روز از بهار سال ۱۳۲۳ پسری پا به این جهان گذاشت که اگر اکنون بود، ۷۶ امین بهار زندگیاش را سپری میکرد.
او با همه سر یک سفره مینشست و خندهاش را از کسی مضایقه نمیکرد. بازیگر و سیاهیلشگر را به یک چشم میدید و برای همه سهراب میخواند: «ساده باشیم، چه در باجه بانک، چه در زیر درخت...»
چهل ساله بود و در تئاتر میدرخشید اما مشهور نبود و وقتی هامون شد، شهرت برایش اهمیتی نداشت. سوپراستار بود اما با روی گشاده به تلویزیون آمد تا در بین مردم نه؛ خود مردم باشد.
هیچگاه سبز بودن را شعار نداد، اما خانهای سبز بنا کرد که در آن کسی حق نداشت صدایش را بلند کند. مردم متحیر از قوانین خانه او خیابانها را خالی میکردند تا فرصت گوش دادن به آوایش را از دست ندهند.
اما ۲۸ تیر ماه سال ۱۳۸۷ در بیمارستان پارسیان سعادتآباد، چشمش را بر جهان بست و همه را غافلگیر کرد. روز غریبی بود. بازیگران از پرستویی تا مدیری، مردم از ثروتمند تا فقیر، همه برای وداع جمع شده بودند.
پرستویی قبل از همه بیرون آمد و گفت: خسرو شکیبایی آنجا ایستاده و میخواهد بیرون بیاید، اجازه دهید تا بتوانیم به بهترین شکل از او خداحافظی کنیم.
مراسم عجیبی بود. مدیری عینک دودی نداشت. چشمانش اشکبار بود؛ گفت میخواهم خاطرهای از عمو خسرو بگویم. سالها قبل قرار بود برایم بازی کند. بهانه آورد و به آینده موکول کرد تا اینکه در مرد هزارچهره با هم قرارداد بستیم. اما در آخر گفت: «مهران الان حال کار کردن ندارم، ولی من یک نقش به تو بدهکارم.»
مدیری این را گفت و بعد با حال غریبی داد زد: «عمو خسرو بدهی من را فراموش کردی... »
او بعدها در یادداشتی نوشت: مطمئنم در بهشت، روزی با او کار خواهم کرد، آنجا دیگر، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست.
اکنون از آن روز نزدیک به ۱۲ سال گذشته ولی شکیبایی هنوز زنده بوده برای بچهها در «خواهران غریب» از یار و یاور همیشگی؛ از مادر میخواند و در «سالاد فصل» اسطوره غیرت میشود. هنوز «هامون» است و دیالوگ عاشقانهاش را با عصبانیت در دادگاه فریاد میزند: «این زن حق منه، سهم منه، عشق منه، طلاقش نمیدم»
شکیبایی بازی میکرد اما بازیگر نبود. هنرش بوی ایران را میداد، بوی شعر، بوی سهراب. مرگ برایش شوخی بود اما سالها قبل از آمدنش دکلمه کرد: «مرگ در سایه نشسته است به ما مینگرد... .»
بعد از ۶۴ بهار یادگاریهای بیشماری خلق کرد ولی انگار دیگر آرامش را در جای دیگری میدید. بالاخره سوار «اتوبوس شب» شد و با آوای سحرانگیزش امیدوارانه خواند: «روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد. در رگها نور خواهم ریخت و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پرخواب، سیب آوردم، سیب سرخ خورشید... .»
حامد قریب