تاسیان؛ ملودرامی در دل تاریخ، یا تاریخ در اسارت ملودرام؟

محسن سلیمانی فاخر منتقد سینما در یادداشتی به نقد و بررسی سریال «تاسیان» پرداخته که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
سریال «تاسیان» به کارگردانی تینا پاکروان، تلاش میکند روایت عاشقانهای را در بستر تاریخ معاصر ایران، بهویژه سالهای منتهی به انقلاب ۵۷، بازسازی کند. اما آیا این تلاش به خلق درامی عمیق، باورپذیر و تأثیرگذار منجر شده است؟ «تاسیان» میتوانست فرصتی باشد برای بازاندیشی در نسبت میان عشق، قدرت و تاریخ؛ اما بهدلیل ضعف در شخصیتپردازی، روایت سادهانگارانه و نگاه نوستالژیک به گذشته، بیشتر به ملودرامی تبدیل شده که تلاش میکند جدی باشد، اما در سطح باقی میماند. سریال سعی دارد فضای دهه پنجاه را بازسازی کند، اما بیشتر تمرکز آن بر لباس، دکور و خودروهای قدیمی است تا بازنمایی صادقانه از فضای سیاسی و اجتماعی آن دوران. در نتیجه، تاریخ به پسزمینهای برای یک عاشقانهی تلویزیونی بدل میشود.
با این حال نقاط قوت سریال را میتوان در طراحی دقیق صحنه و لباس، موسیقی تأثیرگذار، بازی کنترلشده برخی بازیگران و ریتم روان روایت خلاصه کرد.
شخصیتها: تیپهایی آشنا بهجای انسانهایی پیچیده
امیر، شخصیت اصلی داستان، عاشق دختری میشود که کمتر چیزی دربارهاش میداند. این عشق ناگهانی و بدون مقدمه، آغازگر زنجیرهای از حوادث است که او را به همکاری با ساواک و ورود به مسیری تاریک میکشاند. اما این تحول، نه تدریجی است و نه روانشناسانه؛ بیشتر شبیه جهشی در فیلمنامه است تا واکنشی انسانی در یک درام جدی.
نحوه ورود امیر به ساواک و تعامل او با مافوقش، از حیث منطق روایی دچار ضعف جدی است. در حالی که عضویت در دستگاه امنیتی در سالهای منتهی به انقلاب نیازمند فرآیندی پیچیده، بررسیهای چندلایه، و پشتوانهای از اعتماد ایدئولوژیک یا طبقاتی بود، امیر تنها بهواسطهی یک بحران شخصی و با چند ملاقات محدود، به سرعت در سیستم جا میافتد. این شتاب و سهولت در روایت، نهتنها با منطق آن دوران تطابق ندارد، بلکه مسیر شخصیتپردازی او را نیز مخدوش میکند. تعامل او با رئیس نیز فاقد آن تنش، ترس یا نمایش سلسلهمراتب قدرت است.
جمشید از معدود شخصیتهایی است که میتوانست به جنبههای جامعهشناختی و کارکرد دراماتیک در ساختار سریال کمک کند، اما در شخصیتپردازی چهرهای خاکستری و سایهای گنگ دارد. او بهعنوان مأمور مخفی شوروی، شخصیتیست که میتوانست با گذشتهاش، انگیزههایش و روابط چندلایهاش، به یکی از پیچیدهترین کاراکترهای سریال تبدیل شود. اما آنچه در عمل میبینیم، بیشتر حضوری پنهانکار، مبهم و گاه کارکردی صرفاً اطلاعاتیست. او بیشتر یک ابزار درام برای چرخاندن روایت جاسوسی است، تا کاراکتری انسانی با وجدان، تعارض و کشمکش.
با توجه به پیشینه ایدئولوژیک و نقش شوروی در آن دوران، انتظار میرفت جمشید درگیر تضادهایی اخلاقی یا فلسفی باشد؛ مثلاً میان آرمانهای چپگرایانه و واقعیت عملیاتهای اطلاعاتیای که انجام میدهد اما چنین کشمکشی درونی در شخصیت او غایب است.
نقش جمشید در پیرنگ، شتابزده، کناری، بدون قوس شخصیتی است، در روایتهای مدرن جاسوسی، این روابط لایهلایه و مبتنی بر ذهنخوانی، اعتماد شکننده و بازیهای قدرتاند. اما اینجا، جمشید بیشتر به یک "مأمور حامل پیام" شباهت دارد تا شخصیت. در نتیجه، قوس شخصیتی ندارد: نه دچار تغییر میشود، نه تصمیمی اخلاقی میگیرد، نه از چارچوب وفاداریاش به شوروی خارج میشود. او میآید، اطلاعاتی میدهد و می میرد. این یعنی یک شخصیت بالقوه جذاب، در حد تیپ باقی میماند.
حضور جمشید میتوانست فرصتی باشد برای بازنمایی بخشی مهم از تاریخ سیاسی ایران باشد. فعالیت شبکههای چپگرا، وابستگیها یا روابط پنهان با شوروی، و تضاد آنها با سایر نیروهای فعال (مثل مذهبیها یا ملیگراها). اما فیلمنامه از این بستر تاریخی عبور کرده و صرفاً به حضور جاسوسانهی جمشید بسنده میکند. این در حالیست که در دهه ۵۰، جریان چپ تأثیر زیادی بر فضای مبارزاتی، گفتمان طبقاتی و حتی ادبیات مقاومت داشت. اما جمشید، بهجای نمایندهای از این جهان، بیشتر سایهای مبهم است که صرفاً "جاسوس" معرفی میشود، بدون هویت روشن اجتماعی یا سیاسی.
تقابل عشق و خشونت یا بازتولید کلیشه؟
داستان، بیشتر از آنکه روایتگر تضادهای اجتماعی یا اخلاقی باشد، به دنبال خلق صحنههایی احساسی و تأثیرگذار است؛ اما این صحنهها اغلب بر پایه اتفاقاتی ناگهانی و گاه غیرقابل باور شکل میگیرند. روایت خطی، بدون لایهسازی و تعلیق مؤثر، باعث میشود تماشاگر جدی خیلی زود متوجه سطحی بودن روایت شود..
در ظاهر، سریال در تلاش است تا نشان دهد چگونه عشق میتواند انسان را از مسیر خشونت و سرسپردگی دور کند. اما پرداخت این مضمون، نه تنها عمق ندارد، بلکه گاه به کلیشههایی همیشگی و قابلپیشبینی فروکاسته میشود. اتفاقاً این تصویرسازیِ تکبعدی از عشق و قدرت، باعث میشود مخاطب کمتر با آن همدل شود.
مقایسهی «تاسیان» با «خاتون» | خاتون زنی کنشگر، شیرین زنی منفعل
دو سریال تلاش دارند تاریخ ایران را از منظر شخصیتمحور و زنمحور روایت کنند، اما مسیر و موفقیتشان در این امر متفاوت است. در خاتون، قهرمان زن قصه (خاتون) شخصیتی کنشگر و پیچیده است؛ درگیر تعارضات درونی، انتخابهای دشوار و وضعیت اجتماعی-سیاسی پرتلاطم. او حامل روایت است. اما در تاسیان، شیرین بیشتر سوژهی عشق و تعقیب است تا فاعل قصه. او الهامبخش واکنش دیگران است، نه عامل تغییر.
روایت در «خاتون» درگیر تاریخ است، در «تاسیان» سطحی و تزئینی. خاتون تلاش میکرد تاریخ اشغال ایران در جنگ جهانی دوم را از زاویهای متفاوت، شخصی و در عین حال اجتماعی به تصویر بکشد. روابط میان ایرانیها، نیروهای خارجی و گفتمان ملیگرایی در متن آن سریال جریان داشت. اما در تاسیان، تاریخ بیشتر پسزمینهای برای یک عاشقانه است تا بستری برای روایت معنادار. بهجای تحلیل ساختار قدرت، صرفاً دکور و طراحی صحنهها تاریخ را "بازی" میکنند.
«خاتون» پرریسکتر و تجربیتر بود، «تاسیان» محافظهکار و فرمولی. خاتون تلاش داشت با برشهای زمانی، مونولوگهای ذهنی، و شخصیتهایی با هویتهای چندلایه، فرمی متفاوت ارائه دهد. جسارت در لحن و فضاسازی هم در آن قابل مشاهده بود.
اما تاسیان ساختاری خطی، ساده و آشنا دارد. به نظر میرسد کارگردان در اینجا بیشتر به بازار مخاطب عام اندیشیده تا تجربهگری سینمایی.
اگر خاتون تلاش بود برای گفتوگو با تاریخ، تاسیان بیشتر گفتوگویی است با خاطرهی عاشقانهی تماشاگر. اولی زنی در دل تحولات است، دومی زنی در مرکز یک فانتزی ملودراماتیک. هر دو زنمحورند، اما یکی کنشگر، یکی منفعل؛ یکی درگیر با سیاست، دیگری احاطهشده در احساس.