خبرگزاری کار ایران

یادداشتی از محمدمهدی اردبیلی؛

مرگ همواره در "آستانه‌" ایستاده است

مرگ همواره در "آستانه‌" ایستاده است
کد خبر : ۸۸۶۵۰۸

محمدمهدی اردبیلی (مدرس، مترجم و پژوهشگر حوزه فلسفه) در یادداشتی که به بازماندگان کرونا تقدیم کرده، می‌نویسد: فرد سوگوار در عین حال که باید از وجود ابژکتیو دیگری رفع توهم کند، اما نباید او را فراموش کند. فراموشی خیانت است و سوگواری تعهدی است تذکارگون.

۱. سرنوشتِ مقدر همه‌ی ما رنج کشیدن است و یکی از جان‌فرساترین این رنج‌ها، رنج تجربه‌ی مرگِ عزیزان است. من محکوم به این رنجم و تنها زمانی می‌توانم از آن رها شوم که عزیزانم با رنج مرگ خود من مواجه شوند. این رنج، به واسطه‌ی سرشت گذرای چیزها، سرنوشت محتوم همه‌ی ما زندگان است.

۲. مرگ یک عزیز مانند زخمی است که هیچگاه التیام نمی‌یابد و بسته نمی‌شود. فرد گویی بناست این فقدان را، این زخم را، همواره بر دوش بکشد و تاب آورد. سوگواری در واقع نه تلاش برای فراموش کردن، بلکه دقیقاً پذیرش و تصدیق خود فقدان است. در یک کلام، سوگواری نه فراموشیِ منفیِ عزیزِ ازدست‌رفته، بلکه بر دوش گرفتنِ ایجابیِ فقدان اوست. سوگواری چیزی را از حافظه پاک نمی‌کند، بلکه خود "فقدان" را در حافظه درج می‌کند.

۳. لحظه‌ی مواجهه با مرگ یک عزیز، گویی لحظه‌ی فروپاشی و بازآفرینی کل جهان است. جهان برای فرد نه امری ابژکتیو و مستقل، بلکه شبکه‌‌ای از روابطِ بیناسوژگانی است. در نتیجه، فقدان یک ابژه‌ی شدتمند میل، به منزله‌ی سرد شدن یک کانون یا گرهگاهِ نیرو و در نتیجه فروپاشی کل شبکه‌ و گرهگاه‌های متصل به آن است. سوگواری در حقیقت فرایندی است معطوف به بازآفرینیِ این شبکه در عین تصدیق و درجِ فقدان در آن.

۴. مناسکی که تحت عنوان سوگواری متداول است، بیشتر شبیه نمایشی مضحک است برای اثبات رنجور بودنِ فردِ عزادار در پیشگاه افراد متظاهری که مرگ متوفی برایشان چندان اهمیتی ندارد. چنین سوگواری‌ای با آن وجه نمایشی اغراق‌شده در واقع بزرگترین خیانت به رنج ناشی از فقدان یک عزیز است. عرض تسلیت در این معنا یکی از کارکردهای فرهنگِ اغواگر است که علیه "تجربه" عمل می‌کند. برخلاف فرهنگِ حاکم، آنچه فردِ عزادار را باید بدان سوق داد نه فراموشی یا تسلی، بلکه دقیقاً تجربه‌ی فقدان است: یعنی یادآوریِ سرشت گذرای امور، مواجه ساختنِ فرد با ضرورتِ فقدان و درونی‌سازیِ آن.

۵. سوگواری، در معنای حقیقی و متعهدانه‌ی آن، برعکس، نمایش جمعیِ جمع‌آوریِ محبت و همدردی برای بازماندگان نیست، بلکه دقیقاً "رفعِ" عزیزِ از دست رفته، در سکوت و تنهایی است. "رفع" واجد معنایی سه‌گانه است: هم نفی و هم حفظِ چیزی به طور توامان، و هم در نهایت، نفی و حفظِ خودِ این نفی و حفظ.

۶. در نتیجه، پذیرش این فقدان نه به معنای فراموشی، بلکه معطوف به بازحاضرسازیِ دیگری است. فرد سوگوار در عین حال که باید از وجود ابژکتیو دیگری رفع توهم کند، اما نباید او را فراموش کند. فراموشی خیانت است و سوگواری تعهدی است تذکارگون.

۷. غایت سوگواری، "رفعِ" رنج ناشی از عواطف شخصی و درونی‌سازیِ آن از طریق ارتقایش به سطح کلیت است. این مهم‌ با ارتقای فردِ ازدست‌‌رفته از یک ذات بیولوژیکِ تکین به یک ایده‌ی کلی میسر می‌شود. در این معنا، اندیشه‌ نوعی سوگواری است. سوگواری‌ای که البته نمی‌تواند جز از سوگواریِ شخصی آغاز شود، چراکه "فهم بدون تجربه تهی است". اندیشیدن نوعی سوگواری در ساحت مفاهیم است، یعنی پالایش تجربه‌ی شخصیِ فقدان و ارتقای آن به سطح مفاهیم: این دقیقه‌ی آغازینِ فلسفه است. فلسفه در این معنا، مواجهه با رنجِ درونی‌شده‌ی فقدان و تبدیل آن به مواجهه‌ی مفهومی با خود فقدان و شکست است. فلسفه پذیرش ضرورتِ این فقدان، در عین تعهد به وظیفه‌ی رفعِ آن است: مانند فردی سوگوار که تا ابد خود را مسئول زخمِ سربازشده‌ای می‌داند که نه می‌تواند فراموشش کند و نه می‌تواند التیامش ببخشد؛ او باید فقط آن را متعهدانه و بی‌وقفه تجربه کند.

۸. مرگ همواره در "آستانه‌" ایستاده است. زندگی در یک کلام، یعنی زیستن در آستانه‌ی مرگ. بحث بر سر میزان کمّیِ یک طول عمر نیست، بلکه بحث بر سر لحظه‌ی منحصر به فردِ مواجهه با آستانه است. مرگِ عزیزان، می‌تواند غنابخشِ این مواجهه پیش از تجربه‌ی یکه‌ی آن باشد: پیش و پسی که همه در یک "آن" رخ می‌دهد. و اینجاست که یک فرد سوگوارِ متعهد، خود یک‌تنه یک گورستان است؛ گورستانی از مردگانِ زنده. او تا آخر عمر باید این گورستان را بزید و اجساد آن را بر دوش کشد: گورستانی از عزیزانش؛ گورستانی از امیدها و شوق‌هایش؛ و در نهایت، گورستانی از امیدها و شوق‌های عزیزانش.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز