خبرگزاری کار ایران

نیمه‌ خشنِ اومانیسم در گفت‌و‌گو با ریچارد نورمن:

کشتار آدم‌ها محصول انسان‌گرایی‌ مدرن است/ باید اجازه داد مبانی تازه‌ای برای اخلاق شکل بگیرد

کشتار آدم‌ها محصول انسان‌گرایی‌ مدرن است/ باید اجازه داد مبانی تازه‌ای برای اخلاق شکل بگیرد
کد خبر : ۸۴۸۳۵۷

استاد فلسفه سیاسی دانشگاه کنت در انگلستان می‌گوید: اینکه در صد سال اخیر به اندازه تمام تاریخ آدم کشته شده‌اند، دست‌کم می‌تواند و باید این تردید جدی را در ما بی‌انگیزد که چرا و به چه معنا عقل‌گرایی و انسان‌گرایی ما را به اینجا رساند؟ می‌توان از دو مولفه در اینجا سخن گفت یکی اینکه چرا عقل‌گرایی از رنج انسان غافل می‌شود؟

به گزارش خبرنگار ایلنا، فلسفه مدرن مدعی‌ست که آدمی چنان است که می‌تواند خود هم جهان را بشناسد و هم آن را سامان دهد. انسانی که تا پیش از برآمدن عقل‌گرایی و انقلاب صعنتی خود را وابسته به نیروهایی الوهی می‌دید، اکنون چنان از بند انقیاد رها شده که دیگر می‌تواند بر زمان و مکان هم غلبه نماید. اما وقتی به تبعات این خودبنیادی افسارگسیخته نگاه می‌کنیم، منظره‌ای از خشونت، خون و بمب در برابر دیدگان‌مان برکشیده می‌شود. اگر فقط صد سال اخیر را نگاه کنیم از خط نبرد مقدم در لنینگراد و مسکو تا برلین، از هیروشیما تا افغانستان، و از شمال آفریقا تا غرب آسیا خبری جز جنگ و باروت و بمب فسفری به گوش نمی‌رسد. پس این وضعی بود که بنا بود عقل باوری برای ما فراهم آورد؟ آیا در جهانی که عاری از هر معنویتی شده، می‌توان از اخلاق سخن گفت؟ در گفتگو با ریچارد نورمن (استاد فلسفه سیاسی دانشگاه کنت در انگلستان) از نسبت انسان‌گرایی و عصر جدید پرسیدیم.

‌انسان‌گرایی یا اومانیسم اساسا چیست و چه نسبتی با زیست انضمامی و الوهی آدمی دارد؟

انسان‌گرایی به زبان ساده یعنی خوب زیستن و اخلاقی بودن بدون استمداد از دین. انسانگرا بودن یعنی اینکه می‌توان بدون طلب هیچ یار‌ی‌ای از جانب نیرویی خارج از انسان هم جهان را فهمید و هم راه خود را در آن چنان سامان داد که زندگی خوب به نظر آید. اما خواه شما ناخدا باور باشید و خواه موضعتان درمورد خدا لاادری‌گرایانه باشد؛ در هر دو حال عملا شما وارد حیطه انسان‌گرایی شده‌اید. تا جایی که به انسان‌گرایی مربوط است، اساسا از نظر آن تنها راهی که می‌توان زندگی را خوب و اخلاقی زیست در پرتو آزادی‌ای است که انسان‌گرایی مدعی است به انسان داده است. لذا از این وجهه نظر چون باورهای دینی می‌توانند مانع آزادی شوند پس گویی از مبنا امکان زیستن خوب را هم فرو می‌بندند.

در اینجا دو مساله مطرح است یکی اینکه ارزش‌های انسانی ارزش‌هایی هستند که وفق وجود ویژه انسانی طرح شده‌اند و انسان‌گرایی تاکید دارد که این مبانی حتما باید دقیقا وفق وجود انضمامی او باشند چه این مبانی هستند که می‌توانند ضمانت دهند که آدمی چطور با رعایت آن‌ها می‌تواند تا حد یک موجود اخلاقی برکشیده شود. مساله این است که تمام این مبانی تنها برای ما موجودات انسانی معنادار است و اگر از این ایستار خارج شویم دیگر نمی‌توانیم مبنایی فراهم آوریم که برای زندگی اخلاقی و درست ما کارساز باشد. یعنی اینکه اگر انسان موجودی اجتماعی است و اگر زیست او بنیادا نوعی هم‌زیستی است پس او از اساس باید موجودی اخلاقی باشد تا بتواند مناسبات خود با دیگران را سامان دهد، تمام سخن انسان‌گرایی در این است که اولا جامعه برساختی انسانی است و ثانیا این برساخت برای تنظیم مناسبات به چیزی جز خودش محتاج نیست. ایده‌ی مرکزی هم این است که می‌توان با مرکز قرار دادن انسان ساختاری اخلاقی و سیاسی فراهم آورد که نسبت به رنج آدمی و آلام دیگران بی‌تفاوت نباشد.

حتی فردی مانند هیلمر هم متوجه شده که عمیقا باید در برابر رنج دیگران مسئول باشیم

پرسشی که در این جا سربرمی‌آورد این است که چه معنایی از انسان در اومانیسم مدنظر است؟ آیا انسان‌گرای همان عقل‌باور است؟

انسان‌گرایی را الزاما واکنشی به دین نمی‌توان دانست. این نگاه نوعی تقلیل است. انسان‌گرایی یک گسست جدید با بخش مهمی از مبانی پیشین است. اگر بخواهم یک مبنا برای انسان‌گرایی مدرن ذکر کنم، می‌توانم آن را به عقل‌گرایی برآمده از دکارت منسوب کرد. اساس تفکر مدرن با این انگاره که جهان خانه ماست پس چون صاحب خانه باید آن را بشناسیم، سر و کار دارد. عقل‌گرایی جهان را تا حد چیزی که باید شناخته شود، تنزل می‌دهد. یکی از توالی مترتب بر این معنا این است که در جهان هر نیرویی که می‌خواهد در برابر قدرت انسانی مقاومت کند، به نحوی از صحنه بیرون رانده می‌شود. انسان‌گرایی در بطن خود یک عقل‌گرایی افراطی هم می‌تواند باشد. اما واقعیت این است که آنچه بنا بود از رهگذر این عقل باوری ساخته شود دست‌کم در صد سال اخیر بسیار خشن و تاریک بوده است. شاید عجیب باشد که کسی چون هیلمر در جریان جنگ جهانی دوم و در یکی از جلسات انجمن اس‌اس می‌گوید که ما امروز باید آماده تحمل رنجی که به جهان اضافه می‌کنیم، باشیم که این رنج می‌تواند منشا تعالی شود. آنچه در دل سخنان این جنایتکار جنگی خانه کرده، توجهی است که او به بی‌تفاوت نبودن به رنج دیگران دارد. مساله من این نیست که چنین سخنی از زبان هیلمر گفته می‌شود بلکه آنچه مهم می‌نماید این است که گویی او نیز متوجه شده که ما عمیقا باید در برابر این رنج مسئول باشیم. تذکر هیلمر می‌تواند ما را به این نتیجه برساند که قرائت رسمی از جامعه انسانی عملا این احساس همدلی از رنج را از یاد برده است چنانکه کسی چون هیلمر هم می‌خواهد توجه مردمش را به آن جلب کند.

کشته شدن آدم در صد سال اخیر به اندازه تمام تاریخ باید این تردید را در ما ایجاد کند که چرا عقل‌گرایی و انسان‌گرایی ما را به اینجا رساند؟

فلاسفه معتقدند که انسان‌گرایی را باید تمام کرد و اجازه داد تا مبانی تازه‌ای برای اخلاق شکل بگیرد

در برهه‌ای از تاریخ می‌توان ثمرات شکوفایی این عقل باوری را دید اما آنچه در قرن بیست‌و‌یکم روی داده؛ بسیار خشن‌تر از آن است که بتوان با آن ثمرات صنعتی و علمی چشم بر آن پوشید.

در مورد انسان‌گرایی می‌توان و باید از یک نیمه پنهانی سخن گفت. این نیمه پنهان اصلا قابل اغماض نیست بلکه حتی می‌توان آن را بسیار پررنگ‌تر از دست‌آوردهایش دانست. اینکه در صد سال اخیر به اندازه تمام تاریخ آدم کشته شده‌اند، دست‌کم می‌تواند و باید این تردید جدی را در ما بی‌انگیزد که چرا و به چه معنا عقل‌گرایی و انسان‌گرایی ما را به اینجا رساند؟ می‌توان از دو مولفه در اینجا سخن گفت یکی اینکه چرا عقل‌گرایی از رنج انسان غافل می‌شود؟ و دیگری اینکه اگر تنها انسان مبنا باشد، چه روی می‌دهد؟ پاسخ سوال اول این است که عقل ذاتا در پی شناخت است. اینکه انسان موجودی است که عقل  دارد در دوران مدرن به این بدل شد که انسان موجودی عاقل است. همین عاقل بودن در مقام برسازنده تمام هویت بشری به این منتج می‌شود که آدمی گمان کند همه چیز فقط متعلق شناخت است. حتی دیگرانی هم که با او زندگی می‌کنند را به جای آنکه استقلال‌شان را حفظ کنیم به اموری بدل می‌کنیم که می‌خواهیم با شناختن، آن‌ها را تحت تسلط درآوریم.

اصلا شناختن نمی‌تواند خارج از مناسبت تملک سنجیده شود. برای همین انسان مدرنی که در پرتوی انسان‌گرایی عقل‌باورانه رشد کرده، موجودی است که فقط در آزمایشگاه زندگی می‌کند. همچنان که یک محقق در آزمایشگاه  چیزها را می‌شناسد تا از آن‌ها محصولی تولید کند، انسان نیز در معنای وسیع کلمه موجودی است که می‌کوشد تا همه چیز را بشناسد. چراکه از آغاز به او باورانده شده است که عقل او محدودیتی در شناخت ندارد. در این معنا مناسبات با دیگران از بنیاد منفعت‌خواهانه است. نکته دیگر این است که اساس اینکه مبنای اخلاق را زندگی و برساخت‌های اجتماعی آدمی بدانیم؛ دست‌کم در میدان عمل چندان موفق نبوده است چراکه بنا به همان دلیل اولی که گفتم همواره در این مبانی قدرت رخنه می‌کند و این مساله می‌تواند مفاهیم چون عطوفت، عدالت و همدلی را دچار فروپاشی کند.

امروزه دست‌کم برخی فلاسفه معتقدند که انسان‌گرایی را باید تمام کرد. نه اینکه انسان‌گرایی به پایان رسیده باشد، نه! بلکه باید به آن پایان داد و اجازه داد تا مبانی تازه‌ای برای اخلاق شکل بگیرد. هایدگر می‌گوید اولین قدم این است که به جهان در مقام مکانی رازآلود احترام بگذاریم. جهان مدرن تمام نیروهای الوهی را حذف کرده است. همین افسون‌زدایی از جهان بود که واکنش نیچه، هایدگر و کسانی چون لویناس را در پی داشت. در واقع اینکه نیچه می‌گوید خدا مرده است؛ منظور آن است که تفکر مدرن دیگر جایی برای دخالت خدا باقی نگذاشته است و در این جهان دیگر مبنای مقتدری برای داوری اخلاقی از دست رفته است. داستایوفسکی می‌گفت اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است. به نظرم انسان‌گرایی ترجمان همین است. دست‌کم این وجه خشن و تاریک جهان را می‌توان همین تنها شدن انسان در جهان دانست.

هنوز تمام مولفه‌های انسان‌گرایی مدرن در شکل‌های جدید و رادیکال‌تری بازتولید می‌شود

آیا ما به عصر پساانسان‌گرایی وارد شده‌ایم و اساسا آیا می‌توان از چنین عصری سخن گفت؟

واقعیت این است که ما هنوز در عصر انسان‌گرایی به‌سر می‌بریم. تصور اینکه دامن زدن به بحث‌های این‌چنینی شاهدی بر گذار از انسان‌گرایی است، درست نمی‌نماید. هنوز تمام مولفه‌هایی که انسان‌گرایی مدرن را ساخته‌اند با قدرت به راه خود ادامه می‌دهند و حتی توانسته‌اند خود را در شکل‌های جدید و رادیکال‌تری بازتولید کنند. اما این که در عصر پساانسان‌گرایی چه چیز در انتظار ماست، امری است که اگر پاسخی داشته باشد باید آن را از درون انسان‌گرایی بجوییم. یعنی در نهایت هم چاره‌ای نداریم که برای پیش‌بینی عصری که هنوز نیامده از امکاناتی که در این عصر وجود دارد، کمک بگیریم. مساله به‌طور ساده این است که اگر بنا باشد پساانسان‌گرایی معنایی داشته باشد این معنا را نمی‌توان خارج از عصری که در آن به سر می‌بریم و خارج از افقی که در آن فکر کرده‌ایم، بفهمیم ولی پسا‌انسان‌گرایی فعلا در مقام یک افق فکری و نه دوره‌ای از تاریخ که در آن به سر برده باشیم، می‌تواند دعوت به این رفع مرکزیت آدمی در جهان، پرسش دوباره از نسبت الوهیت و زندگی و تردید در مبانی فلسفی و سیاسی‌ای باشد، که وضع فعلی را به وجود آورده‌اند.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز