"مهاجرت" و "حقِ بشر" در مصاحبه با مایکل دائوبر:
همه مطرودان سیاسی، فکری و جنسیتی که در زادگاه خود ممنوع بودهاند به ایالات متحده گریختهاند/ گشودن بیملاحظه مرزها درها را به روی تروریستها بازمیکند/ مساله مهاجران سوری نه بار اقتصادی آنها که تعصبات نِژادی و دینی در اروپاست
دانشآموخته حقوق و اخلاق از دانشگاه فوردهم و پژوهشگر دانشگاه سنت جانز میگوید: فرهنگ و سنن ما نه در معرض تهدید و خطر بلکه میتوانند از رهگذر گفتگو با دیگران سبب افزودن چیزی بیش از آنچه بود، شود. تنها چیزی که میتوانم به این نکته اضافه کنم این است که فرهنگ بسیاری از ملل ثروتمند متکثر است و این تکثر برای فرهنگ آنان مایه ارزش میباشد
به گزارش خبرنگار ایلنا، پرسش مولود بحران است و اگر وضع عادی و متدlول امور در اثر اصابت معضلی بهم نخورد گویی فضایی برای پرسش نیز گشوده نمیشود. اینکه چرا از چیزی میپرسیم و از چیزی دیگر نه؛ عمیقاً به وضع و قرار ما در ارتباط با آن موضع بستگی دارد. امروز که سراسر منطقه غرب آسیا و شمال آفریقا درگیر جنگهای خانمانبرانداز است، امروز که شبکههای اجتماعی هر روز مرزهای جهان را چنان فراخ میکنند که در آنِ واحد از شرق به غرب میرسیم، امروز که بار سفر بستن بخشی از راهحل مردم در سراسر دنیا برای گریز از محدودیت است، پرسش از اینکه کجاییم و به کجا میرویم چونان گردبادی که افلاطون در رساله جمهوری تصویرش میکند، ما را میآشوبد. مفاهیم مسالهآفرینی چون هویت ملی، تفاوت فرهنگی، پذیرش دیگران و امنیت حول محور مهاجرت، جهانشهرگرایی و دیگری گرد میآیند. در همین باب سراغ "مایکل دائوبر" رفتیم تا در گفتگویی بپرسیم در عصری که مهاجرت مساله انضمامی زندگی مردم شده است، فلسفه چه دارد که بگوید؟ "مایکل دائوبر" دانشآموخته حقوق و اخلاق از دانشگاه فوردهم در نیویورک و پژوهشگر دانشگاه سنت جانز است.
بهعنوان سؤال اول بفرمایید که نسبت حقوق بشر و مهاجرت چیست؟ چطور میتوان میان آنها ارتباطی مفهومی برقرار کرد؟
منافعی که از ناحیه حقوق انسانی به ما وعده داده میشود بسیار متنوع هستند. چندی از مهمترین این منافع و حقوق نامحسوسی که ما به آن فراخوانده شدهایم، عدالت؛ آزادی بیان و آزادی پرستش هستند اما مابقی این حقوق از اینها هم نامحسوستر هستند.
حق زیستن منادی حقی برای ضروریات بنیادینی است که خیمه زیستن از برای آنها برجا میماند. زندگی برای ادامه به خوردن و آشامیدن نیاز دارد و اگر زیستن حق باشد پس برخورداری از اینها هم حق است. بدون حق دسترسی فوری به غذا و آب تمام حقوق دیگر بیمعنا هستند. "برایان اورند" در کتاب خود با عنوان "حقوق بشر: مفاهیم و زمینهها" استدلال میکند که آنانی که از متعلقات این حقوق برخوردارند یعنی به آب و غذا و درمان دسترسی دارند باید به دیگرانی که از این حقوق محروم هستند، کمک کنند. اورند با جمع کردن نظراتش با "آراء پوگه" در حمایت از اینکه هم افراد حقیقی و هم نهادهای عمومی مسئول فراهم آوردن امکان دسترسی مردم به نیازهای زیستی مردم محروم هستند، استدلال میکند. بسیاری از کشورهای ثروتمند هم مردمی دارند که به حقوق اولیه انسانی خود دسترسی دارند و هم وسایطی برای تأمین امنیت این دسترسی دستکم تا هزاران سال دیگر را دارند.
اگرچه اورند مشخصاً با مساله مهاجرت درگیر نمیشود اما به سادگی میتوان گفت که گشودن مرزها به روی برخی از مردم که وفق سیاستهای مهاجرتی اخیر نمیتوانند صلاحیت لازم را کسب کنند یک تکلیف و الزام اخلاقی از چشمانداز حقوق بشر است. اگر که تعهد بینالمللی به این ایده که حقوق بشر؛ عمومی و همهشمول هستند را در نظر آوریم، آنگاه این مساله مشخصاً در مورد مهاجرت انبوه در اثر جنگ و نسلکشی یا بلایای طبیعی هم صادق است.
جهانشهرگرایی یعنی ایدهای که ما انسانها فارغ از افتراقات و تمایزات در ارزشهای ذاتی برابریم، ما را ترغیب و تشجیع میکند تا در مقابل دیگران با مهر و عطوفت برخورد کنیم. آیا اگر ما تکالیف خود در باب کمک به دیگرانِ نیازمند را جدی بگیریم، پس باید مرزهای خود را تا جایی که معقول باشد به روی پناهجویان بگشاییم؟ آیا این همان راهی است که میتوانیم سهم خود به آنها را ادا کنیم؟ من در ادامه خلاصهوار با جمعبندی آرای سه فیلسوف قارهای در مورد سنت جهانشهرگرایی میکوشم تا بررسی نمایم که آیا این نظرات میتوانند بر وضع بحرانی حال حاضر ما پرتویی بیافکنند و سپس برخی اعتراضات به تسهیل قوانین مهاجرتی را پیش از نقد آنها بررسی کنم.
جهانشهری را چطور میتوان از منظر تفاوت فرهنگی تحلیل کرد؟ آیا ورود این ایده به فلسفه و امر اجتماعی، هویت ملی و فرهنگ ملی را مخدوش نمیکند؟
دو فیلسوف ابرشهرگرا که نکات جذابی در مورد مهاجرت و پناهندهجویان مطرح کردهاند "ژاک دریدا" و "امانوئل لویناس" بودند. دریدا از تاریخ الهام میگیرد. در "جهانشهرگرایی و بخشودگی" او از ایدهی: شهرهای پناهجویان" به معنای مکانی که کسی میتواند برای حفظ امنیت و کمک به آن رفته و مقیم شود، سخن میگوید. دریدا میگوید چنان شهرهایی در طول تاریخ به انحاء گوناگون وجود داشتهاند، از شهرهایی باستانی که در تورات تصویر شده تا شهرهایی در ایتالیای میانه که کسی میتوانست برای فرار از ویرانی و جنگ به آن پناه برد.
مطرودان سیاسی، فکری و جنسیتی که در زادگاه خود ممنوع بودهاند، همگی به ایالات متحده گریختهاند
نکته قابل بحث در این مجال آن است که ایالات متحده در مقام یک کل سرنمون (الگوی) "شهر پناهجویان" است. شهری که مطرودان سیاسی و فکری و جنسیتی که در زادگاه خود ممنوع بودهاند، به آن گریختهاند. تاکید دریدا بر شهرها هم چنین جایگزینی برای رفع سیاستهای ملی است: آیا ما باید سیاستهای مهاجرتی را تا سر حد شهرهای انفرادی رها کنیم؟ چه بسا کسی هنوز بخواهد استدلال کند که سیاستهای مهاجرتی جدیای برای کنترل و حفظ امنیت ملی نیاز است اما تأسیس شهرهای پناهجویان که در آن مهاجران پذیرفته میشوند، بهجای اجبار آنها به یافتن موقعیت خود در میان اجتماعی غریب با مردمانی که آنها را نمیپذیرند، میتواند مسیری برای کمک به آنها بگشاید. چنین امری میتواند برخی از معضلاتی که پناهندگان به سبب آنها مجبور به ترک دیار خود میشوند، برنامهریزیهای کشورهای میزبان آنها را منعطفتر کند.
لویناس نیز در پاسخ حادثه هلوکاست و وجه تاریک فلسفه هایدگری، چنین استدلال میکند که از چشماندازی پدیدارشناسانه دیگری "ناشناخته" است. به بیان دیگر، ما به سادگی نمیتوانیم دقیقاً بدانیم دیگر مردمان چه چیزی را تجربه میکنند و به چه چیزی فکر میکنند. همچنان که نمیتوانم بپنداریم که دیگرانی که خارج از کشور ما زندگی میکنند میزبان ما باشند، اما مکلفیم که آنها را بشناسیم. در واقع این گفتگوست که گوشی برای شنیدن آنان به ما داده و ما را از اینکه در برابر رنج و بیماوایی آنان منفعل باشیم، بازمیدارد.
یکی از معضلات شهروندان مقیم در اثر افزایش مهاجرت، از دست دادن هویت فرهنگی است
بسیار از این پیشتر نیز امانوئل کانت، با طرح یک جهان شهر ایدهآل در "ایدهای برای یک تاریخ عام از منظر جهان شهری" میگفت که چون مرزها نه تمایزاتی طبیعی بلکه برساختهایی بشری هستند، ما همگی واجد حقی طبیعی برای پیمودن سراسر زمین هستیم. اما این خود حدودی دارد، ازجمله اینکه هر کسی برای اقامت در کشوری دیگر باید اجازه آن کشور را داشته باشد. چنانکه بعداً میگویم، یکی از معضلاتی که شهروندان مقیم در اثر افزایش مهاجرت داشتهاند، از دست دادن هویت فرهنگی آنها بوده است. در واقع استدلال کانت در باب تأثیر مثبت تعامل و همزیستی با خارجیها دلیل قانعکنندهای برای بسط اشتراک مهاجران در کشورهای هدف است. در حقیقت با افزایش تنوع و تکثر فرهنگمان و گشودن راههای جدید تفکر به رویمان؛ در واقع فرهنگ خود را ارتقا دادهایم.
این ایده را بعدها "ژولیا کریستوا" در کتاب خود با عنوات "غربایی سوی خودمان" پی میگیرد. ژولیا استدلال میکند که هر آنچه در خارج از ذهن در مورد دیگران بپنداریم؛ در حقیقت بخشی از خودمان است که سرکوب شده است لذا در مواجهه و فهم دیگران؛ ما در حقیقت خودمان را میفهمیم و مییابیم و با این یافتن خود در آیینه یافتنِ دیگران، اندک دلیل برای انزوای خود خواهیم داشت. فراتر از این در یک مواجهه با دیگری و فهم حقیقی دیگران، پارانویای فرهنگی و ترس از دیگری از دیگران رنگ میبازد.
"کریستوا" میگوید همینکه بیاعتنا به تفاوت فرهنگی به دیگران نظر کنیم، خود و دیگران را مستعد کنشهای و دستاوردها و ارزشهای مشابهی خواهیم یافت که دیگر دلیل برای رها کردن دیگران به سرنوشتشان نخواهیم داشت. هم از چشمانداز روانشناشانه و هم از منظر اخلاق، ما در قبال یاد گرفتن از هم مسئولیم، چراکه چنین فرآیندی در برکشیدن خودمان در مقام موجوداتی فرهنگی و اخلاقی کمک میکند.
سیاستهای درهای باز از آنچه عموماً فکر میشود، سستتر هستند
رشد اقتصادی جنبشهای مهاجرتی بسیار محدود شده است
حال اجازه بدهید درمورد نقد سیاستهای درهای باز سخن بگوییم. در پرتو حقوق بشر، این دعاوی بهطور قابل توجهی از آنچه عموماً فکر میشود، سستتر هستند. اگرچه مطالعات نشان میدهند که مهاجرت بهطور واقعی میتواند اقتصاد را بهبود بخشد اما در کنار این مخاطراتی نیز وجود دارند. اولاً در قرن بیست و یکم نسبت به سالهای آغازین موج مهاجرت، مکانهای اندکی برای ادامه زندگی مهاجران وجود دارد و این امر توان بالقوه برای گونهای رشد اقتصادی که اغلب در اثر جنبشهای مهاجرتی اولیه بود را محدود میکند. علاوه بر این، کسی میتواند مدعی شود که کشورهایی که قوانین مهاجرتی محدودکنندهای دارند، میتوانند مهاجرانی با مهارتهای ویژهای را در اختیار بگیرند. مسامحا میتوان گفت که بسیاری از آنهای که بهطور غیر قانونی مهاجرت میکنند، غالباً هیچ توان اقتصادی قابل توجهی ندارند و چه بسا حتی خواهان رفاه و کمک پزشکی هم باشند.
در این معنا، بسیاری استدلال کردهاند که گسترش سیاستهای مهاجرتی برای احراز صلاحیت مهاجران چه بسا منتج به افت مالی شود. علاوه بر این مسائل اقتصادی دیگری هم در ارتباط با مهاجران وجود دارند. برخی نیز استدلال کردهاند که مالیات بستن بر مردم در سطحی بالاتر برای پوشش رفاه روزافزون و هزینههای نظام اداری، رویهم رفته شاخصهای زندگی بخش مهمی از مردم را کاهش میدهد. چه بسا این امر در مورد کسانی که خود را محق چنان کاهشی در سطح زندگی خود نمیدانند، ناعادلانه باشد. استدلال دیگر معطوف بازار کار است. اگر بازار کار راکد و نرخ بیکاری بالا باشد، افزودن اشخاص بیشتری که جویای کار هستند، این معضلات را چندین برابر خواهد کرد. اگرچه این استدلال نگرانی جدیای را عرضه میکند، اما شاید یک پاسخ به آن؛ چنین باشد که افزایش در شمار ساکنان در یک منطقه میتواند موجب افزایش کسانی شود که نیازمند خدمات هستند و خود همین امر باعث تولید شغل میشود.
تکلیف مساله امینت چه میشود؟ اصلاً راهی برای رهایی از دوگانه هویتهای محلی و جهان شهری وجود دارد؟
گشودن بیملاحظه مرزها درها را به روی تروریستها و دیگر افراد خطرناک میگشاید
هم "دریدا" و هم "کیارنی" هر دو به موضوع دیگری هم پرداختهاند: امنیت. در زمانه ما، بزرگترین خطری که امنیت ملی را تهدید میکند، تروریسم است. گشودن بیملاحظه مرزها بالقوه در را به روی تروریستها و دیگر افراد خطرناک میگشاید. نحوه ورود دریدا به این موضوع از رهگذر پیچیدگی مواجهه با دیگری است. هیچکس نمیتواند بداند که آیا دیگریای که در برابر اوست، دوست است یا دشمن؟
"ریچارد کریانی" در کتاب خود به سال 2003 "غربا، خدایان و هیولاها" میکوشد با این پیچیدگی مواجه شود. او استدلال میکند درحالیکه باید بر دیگران گشوده باشیم، اما نباید این گشودگی را چنان بسط دهیم که در معرض تهدید و خطر قرار بگیریم. درنهایت هم برخی چنین استدلال کردهاند که چون مهاجرتهای وسیع و عظیم موجب تغییر شکل هویت فرهنگی میشود پس باید به نحوی محدود شود. من پیشتر این مساله را از زبان "کانت" تشریح کردم. فرهنگ و سنن ما نه در معرض تهدید و خطر بلکه میتوانند از رهگذر گفتگو با دیگران سبب افزودن چیزی بیش از آنچه بود، شود. تنها چیزی که میتوانم به این نکته اضافه کنم این است که فرهنگ بسیاری از ملل ثروتمند متکثر است و این تکثر برای فرهنگ آنان مایه ارزش است. این نگرانیها درمورد مساله مهاجران سوری خطیرتر هم هست. مساله تنها در مورد هزینههای اقتصادی امداد به دسته بزرگی از پناهجویان نیست بلکه بحث همچنین بر سر نزاعی برای چیره شدن بر تعصبات نژادی و دینیای است که بخش مهمی از مردم اروپا در مورد خاورمیانه دارند. این دغدغههای فرهنگی معیوب هیچ توجیهی برای احتراز از تکالیف اخلاقی ما در برابر زندگی تمام ابناء بشر و حفظ شان عمومی انسانی نمیشود.
در پرتو این دعاوی مطرح شده چطور میتوان قدمی پیشتر برداشت؟ من فکر میکنم پاسخ به این پرسش نهایتاً به این بستگی دارد که چگونه مردمی میخواهیم باشیم. جهانشهری بودن، خوشآمدگویی؛ رشد شخصی است که از قدرت تحول شونده ایدههای جدید است که از جایی دیگر میآید. اما اگر ما جهانشهریگرایی و تصور تمام مردم در مقام موجوداتی که واجد ارزشهای ذاتی برابری هستند، باشیم؛ آنگاه منطق آن وضعیتی که ما را به جانب حقوق بشر باید رهنمون کند. اگر وضع از این قرار است چگونه میتوانیم تغییر را آغار کنیم؟
"لوسی ایریگاری" درمورد مفهومی بحث میکند که جهان ما بهطور مدام و فراگیری در مقام ویژگی یک فرهنگ یا فرهنگ دیگری بنا میشود. ایریگاری میگوید هیچ فضای خنثای استعاری یا فیزیکیای وجود ندارد. آنچه ما نیاز داریم فضاهای خنثایی است که ما را پذیرا شده که در آن بتوانیم از تفاوتهایمان گفتگو کنیم. در واقع من هم با ایریگاری معتقدم که اگر جهانشهرگرایی ممکن باشد احتمالاً تنها از رهگذر چنین فضاهایی ممکن میشود. ما باید بتوانیم از ایستار طبیعی و فرهنگی خود خارج شده و به دیگران مجال بدهیم تا بدون تبعیت از ایستارها و چارچوبهای ما خود را عرضه کنند و این اولین مجرا برای پذیرایی از دیگران است. به نظر من؛ جهانشهریگرایی با آموزش شنیدن آغاز میشود.