فرشاد هاشمی:
۲۳خرداد سال ۱۳۸۸ کجا بودید؟ / دچار «سندروم چک بلیت روزانه» شدهام
فرشاد هاشمی در «دقیقا ۹سال و ۳ماه و ۲۰روز پیش کجا بودی؟» چهار بیماری خودآزاری، فوبیای مرگ، سندروم تورت و دستِ بیگانه را دست مایه قرار داده تا از ماجراهایی اجتماعی در بستری انسانی بگوید.
به گزارش خبرنگار ایلنا، چقدر بیماریهای روانی را میشناسید؟ از سلبریتی بیماریهای روانی مانند مازوخیسم یا همان خودآزاری و فوبیای مرگ گرفته تا غریبهترهایی چون سندروم «تورت» و «دستِ بیگانه». فرشاد هاشمی نویسنده، کارگردان و تک بازیگر نمایش «دقیقا ۹سال و ۳ماه و ۲۰روز پیش کجا بودی؟» در این اثر که یک مونولوگ روانشناسانه است با اشاره به یک تاریخ دقیق یعنی روز ۲۳خرداد سال ۱۳۸۸ مروری اجمالی بر این چهار بیماری روانی داشته و آنها را به وقایعی اجتماعی متصل کرده است. به بهانه دور دوم اجرای این نمایش در عمارت نوفللوشاتو با فرشاد هاشمی گفتگویی کردهایم که میتوانید مشروح آن را در ادامه بخوانید:
از عنوان اثر شروع کنیم؛ ۹ سال و ۳ماه و ۲۰روز پیش اشاره به تاریخی دارد که در اجرای سال گذشته ارجاع دقیقتری به یک تاریخ مشخص داشت. در این دور از اجرا شاهد تغییرهای دیگری هم بودیم؟
در همه اپیزودها به آن تاریخ ارجاع میدهیم. اما تغییر خاصی در این دور از اجرا هم نداشتیم و دقیقا همان اپیزودهایی را اجرا میکنیم که در دور اول داشتیم. با یک حساب کتاب ساده میتوان فهمید چه تاریخی مدنظرمان است. در دوره جدید اجرا هم در بروشورها، تاریخ اجرا در هر روز متفاوت است. مثلا نوشتهایم ۹ سال و ۱۱ ماه و ۲۵ روز پیش کجا بودی؟ و به زودی به ۱۰ سال هم میرسد. شاید به تاریخ خاصی برگردد و هرکسی بتواند تعبیر خودش را از آن داشته باشد اما برای من، این تاریخ زمانی بود که برای هر کدام از چهار کاراکترم اتفاقی افتاده است؛ یا اتفاقی تلخ مانند از دست دادن همسر و بچهای که در شکم دارد یا واقعهای شیرین مانند برنده شدن مجموعه عکس یک نفر در مسابقات کشوری. یکی میتواند در آن تاریخ عاشق شده باشد، مانند اپیزود سوم و یکی هم مانند شخصیت اپیزود آخر در آن تاریخ برایش اتفاقی دردناک رخ داده که ما نمیدانیم چیست اما او میخواهد آن را فراموش میکند. اما اینکه بگوییم صرفا به یک اتفاق خاص میپردازد، نه اینطور نیست.
تاریخ مشخص ۲۳ خرداد سال ۱۳۸۸ بهعنوان مبدا زمانی یک رویداد مهم برای این چهار شخصیت مدنظر قرار میگیرد، اما به جز یک اپیزود که اشارهای گذرا به شرایط سیاسی آن روز دارد، بقیه اپیزودها ارجاعی تاریخی به وقایع سیاسی آن ماجراها ندارند.
بله. در همان اپیزود اول هم اتفاقا قصد نداشتیم خیلی تاکید مستقیمی روی اتفاقات سیاسی کنیم. چون خواهناخواه این تاریخ یادآور اتفاقی سیاسی است اما برای ما نه جنبه سیاسی، که جنبه اجتماعی ماجرا خیلی مهم بود. داستان اپیزود اول هم درباره فردی بیگناه است که در این تاریخ بنا بر دلایلی دچار یک اتفاق ناگوار شده اما در داستان به اینکه این اتفاق از طرف چه کسی است هم اشاره نمیشود. اما در اپیزودهای دیگر به شکلهای دیگر این تاریخ عمل میکند.
قصد از ارجاع به این تاریخ مشخص این بود که حلقه اتصال این چهار شخصیت را که در این زمان، با اتفاق مهمی مواجه میشوند بدانیم. اینکه ۲۳ خرداد ۸۸ نماد درهمریختگی یا چیزی دیگر...
اگر بخواهیم نقطه مشترکی بین این چهار شخصیت پیدا کنیم شاید درد و رنجی باشد که هر کدام از آنها به شکل و شمایلی به دوش میکشند. شاید مشخصا نتوان گفت این درد و رنج صرفا از سوی جامعه است، چراکه بهنظرم بشر در تمام دنیا در حال رنج است و این چهار کاراکتر هم رنج متفاوتی را تحمل میکنند. دوست ندارم نامش را ناامیدی بگذارم چون در اپیزود سوم کاراکتری داریم که نماد امیدبخشی است؛ با اینکه رنج بزرگی از سندروم «تورِت» (تیکهای صوتی و حرکتی و حرکات غیرارادی) را از کودکی به دوش کشیده اما الان میبینیم که چقدر آدم موفقی است و دغدغه افرادی را دارد که مشکل دارند و از طرف جامعه به آنها توجه نشده و طرد میشوند. در توالی اپیزودها هم توجه داشتیم که بعد از دو داستان غمگین و دردناک این نماد امید در نمایش قرار بگیرد تا برای تماشاگر امیدبخش باشد.
هر چهار شخصیت نمایش شما بیماریهایی عجیب و آرتیستیکی دارند که شاید خیلیها با آنها آشنا نباشند؛ این چهار بیماری چطور کنار هم چیده شد؟
حدود سه سال پیش بود که بر مبنای کنجکاوی شخصیام، تحقیقاتی درباره بیماریهای روانی خاص انجام دادم. لابلایشان چند بیماری عجیب داشتیم که اگر میخواستم آنها را کنار هم ردیف کنم از این چهار مورد هم بیشتر میشد. ولی این چهار بیماری بهنظرم خیلی پتانسیل دراماتیک شدن داشتند؛ میتوانستند قصهای را همراهی کرده و با اتفاقهای اجتماعی اطرافمان تلاقی خوبی پیدا کنند. ضمن اینکه دیدم بعضی از این بیماریها چقدر با دغدغههای اجتماعی خود من همخوانی دارد؛ مثلا وقتی اولین بار با سندروم «دستِ بیگانه» مواجه شدم دیدم چقدر عجیب است که طرف خوابیده و دستش تکان میخورد بدون آنکه بفهمد. یعنی کنترلش از اختیار فرد خارج شده است. فکر کردم چقدر میتواند جالب باشد که کسی که در اپیزود اول و در آن شرایط عزیزترین فرد زندگیاش را از دست داده و خود را مقصر میداند و این دست شده نمادی از وجدانش که به او میگوید تو مقصری. یعنی دست راست میتواند کسی باشد که از بین رفته و دست چپ مدام منتظر اوست. در اپیزود دوم هم فوبیای «مرگ» را داشتیم که بهنظرم خیلیها میتوانند درگیرش باشند. خود من در برههای بسیار به مرگ فکر میکردم و دقیقا برایم همان حسی را داشت که در جمله پایانی این اپیزود میگوییم مبنی بر اینکه: «من از مرگ میترسم چون نمیدانم کی میآید». کلمه مرگ برای من عجیب و در عین حال جذاب است. خب، کاراکتری به نام «حمید صمصمامی» زاییده ذهنم شد؛ یک عکاس که در دوره سربازی دچار حادثهای تلخ میشود و با فوبیای مرگ همخوانی دارد. در اپیزود سوم که سندروم «تورت» را داریم که اولین بار وقتی با آن مواجه شدم بسیار تعجب کردم و نمیتوانستم بپذیرم کسی از نظر فکری و ذهنی شبیه ما باشد اما به دلیل عدم همخوانی ذهن و جسم، ارادهاش را از دست داده است. خب، این خیلی سندروم دردناکی بود چون خیلی از آدمها با آن نابود میشوند اما کاراکتر ما توانسته بود با وجود این بیماری، به یک جایگاه اجتماعی بالا برسد؛ کمااینکه در واقعیت هم هستند افرادی که این سندروم را دارند و توانستهاند بر آن غلبه کنند. این بیماری هم عجیب بود در عین اینکه یک چالش بازیگری هم برای خودم به شمار میرفت که بتوانم چنین کاراکتری را به صورت باورپذیر ارائه کنم. در اپیزود آخر هم کاراکتری به نام «عماد» داریم که خیلی دوستش دارم. خیلی عجیب است اما هنوز خودم چیز زیادی دربارهاش نمیدانم و کاراکتر عجیب و مرموزی است که در عینحال کلیتی از سه کاراکتر قبلی است. شاید خیلی داستان زندگیاش را نفهمیم اما مهم هم نیست؛ مهم این است که این انسان مازوخیسم دارد و شاید بیشتر از بقیه هم رنج میکشد.
اپیزود آخر، چند معضل را باهم برای تماشاگر مرور میکند. از مازوخسیم تا تجاوز و... قصههایی که تنها به آنها اشارهای گذرا میشود. شکل اجرای شما هم بهنوعی تماشاگر را درگیر میکند و بهنظرم این مساله همزمان نقطه قوت و ضعف داستان است؛ جایی که عماد تلخترین قصهها را میگویید اما چون لحن شوخی دارد تماشاگر به آن میخندد...
همانطور که میگویید این کاراکتر خیلی بامزه شد. اول به این شکل شوخطبع نبود و کمکم به اینسو رفت. دقیقا همانطور که خودش میگوید «من اینجا همهاش یا فکر میکنم، یا نقاشی میکشم و یا میخوابم» این فکر کردن برایش از همهچیز پررنگتر است. آدمی که مدام اتفاقات دور و برش را میبیند و رنج میکشد و دوست دارد بمیرد اما این اتفاق هم نمیافتد. حالا نمیدانیم که آیا درست میگوید ۲۶ بار خودکشی کرده یا نه، ولی میدانیم به خودش آسیب میرساند. «خودآزاری» چهارمین بیماری این نمایش بود؛ یک بیماری که بهنظرم خیلی دراماتیک بود. ضمن اینکه میخواستیم با شوخطبعی کاراکتر از تلخی قصههایی که میگوید کم کنیم و تماشاگر کمکم متوجه شود که نه، انگار داستان او از همه داستانهای قبلی تلختر است.
اما این فهم تماشاگر ظاهرا خیلی اتفاق نمیافتد. مثلا وقتی از تجاوز به یک کودک هفت ساله میگویید هنوز تماشاگر در حال خندیدن به شوخی قبلی شخصیت عماد است...
دوست داشتیم از ابتدای کار با نور تماشاگر، مخاطب را هم وارد بازی کنیم. این تعامل بعضی شبها خیلی بیشتر اتفاق میافتد و بعضی شبها کمتر. یعنی خیلی به حال تماشاگر بستگی دارد. شاید هم من باید بیشتر تلاش کنم تا تماشاگر را شریک این پرسش و پاسخها کنم تا او هم به این مسائل فکر کند و حتی بعد از اجرا به جواب این سوالها برسد.
ایده از ابتدا این بود که خود شما به تنهایی این چهار کاراکتر را بازی کنید؟
فکر کرده بودم به اینکه کاراکترها را بازیگران متفاوتی بازی کنند یا خودم تنها کارگردانی کنم و یک نفر دیگر هر چهار نقش را ایفا کند. اما از آنجایی که این چهار کاراکتر را خودم خلق کرده بودم و دغدغه بازیگری هم دارم فکر کردم شاید بهترین فرد برای ارائه آنها خودم باشم. بهنظرم یکی از جذابیتهایش هم همین است که یک نفر چهار کاراکتر بیمار متفاوت را بازی میکند. ضمن اینکه برایم چالش بازیگری هم محسوب میشد. در شروع تمرینها در سال گذشته ما ۵ اپیزود داشتیم؛ یعنی کاراکتر «دکتر» را هم داشتیم که به مرور از مرد به زن تبدیل شد و سپس حذفش کردیم و یک صدا را جایگزینش کردیم که در اپیزود اول آن را میشنویم. بازخوردهایی هم از مخاطب داشتیم که میگفتند آیا هر چهار شخصیت و آن دکتر همگی یک نفر هستند؟ که من با قطعیت به این سوالها جواب نمیدهم. میتوانند همگی زاییده ذهن آن دکتر باشند که خود را جای مریضهایش میگذارد یا چهار شخصیت مستقل باشند. هر تعبیری میتواند در این قصه صادق باشد.
در پایان میخواهم از تکتک اعضای گروهم تشکر کنم که در دور دوم اجرا هم حدود یک ماه و نیم با من تمرین کردند. هرچند که تولید تئاتر در بدترین شرایط خودش قرار دارد و متاسفانه بدتر هم میشود؛ چه از نظر مالی و چه موارد دیگر. ایدهآل من این نبود که خودم مدیر تولید و تبلیغات هم باشم. اما باید همه این کارها را انجام دهی تا اثر به اجرا برسد. مدام دغدغه فروش و تبلیغات داری و فروش بلیت را لحظه به لحظه چک میکنی؛ الان خودم دچار سندرومی شدهام به نام «سندروم چک بلیت روزانه»! هر لحظه چک میکنم که چندتا بلیت بفروشم کمتر ضرر میکنم و... یعنی شرایط سختی برای گروههای تئاتر وجود دارد و امیدوارم وضعیت تئاتر و هنر در این کشور کمی بهبود پیدا کند و زیرساختها مهیا شود تا بتوانیم بدون دغدغه به کیفیت کار فکر کنیم.
گفتگو: سبا حیدرخانی