یک مولانا پژوه در گفتوگو با ایلنا؛
کامو و سارتر در مرگاندیشی مانند مولانا هستند/ مولانا به مرگ وجهی فیلسوفانه میدهد/ مرگاندیشی با قدمتی اساطیری به گیلگمش میرسد
تمام توجه مولانا به زندگی است اما معتقد است این زندگی دنیوی یک مرتبه بسیار متنازل از زندگی است و این زندگی همان زندگی حیوانیست که ما داریم. و از سمت دیگر هیچ عارفی به طور واقعی به مرگ اعتقاد ندارد و اینکه ما از مرگ صحبت میکنیم من باب لفظ است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، مرگ یکی از رموز ذهنی بشر از دیرباز تاکنون بوده است. همواره این «ترسناکِ جذاب» به یکی از بیمهای مُتأمّلانه آدمیزاد بدل شده بود و اساطیر فراوانی به دنبال غلبه بر آن، گام در راه طلب حیات جاوید نهادند. از گیلگمش تا اسکندر و خاقانهای چینه و فراعنه مصر! اما مرگ در تاریخ تکوین ذهن بشری، روی دیگری نیز داشت و افراد بسیاری نیز در این رابطه فلسفیدهاند و عرفای فراوانی نیز مشتاقانه در مسیر آن گام برداشتند. «مهدی کمپانی زارع» مولف اثر «مرگاندیشی؛ از گیلگمش تا کامو» و همچنین آثاری در رابطه با مولانا، پژوهشهای وسیعی در زمینه مرگاندیشی، در رابطه با فلاسفه، عرفا و نویسندگان گوناگون وطنی و خارجی داشته است.
مرگاندیشی چیست و چه تباری در تاریخ اندیشه بشری دارد؟
ما درباره مرگ در تاریخ بشر مسالهای داریم به نام مرگآگاهی و مساله دیگری داریم به نام مرگاندیشی. مرگآگاهی به این معناست که انسان میداند که میمیرد و این شامل همه انسانها میشود. همه انسانها میدانند که میمیرند اما مرگاندیشی تبدیل به حالت ذهنیای میشود که فرد در بخش قابل توجهی از زندگیاش به مرگ میاندیشد و سعی میکند که زندگی خودش را بر این اساس که خواهد مرد، تنظیم کند. یعنی اینکه ما میمیریم به ما این را میگوید که ما باید زندگی خاصی داشته باشیم. حیوانات تنها مرگآگاهند یعنی میدانند که میمیرند. به همین دلیل وقتی خطری آنها را تهدید میکند، فرار میکنند اما انسان موجودیست که میتواند به نحو دمادم و در فضای جهانبینی خودش به این بیاندیشد که خواهد مرد و این موجب میشود که انسان موجودی شود که اندیشه مرگ جزیی از فکر و حضورش شود.
مولانا میگوید ما انسانها مرغ مرگاندیش هستیم! به این معنا که مرگ برای ما نغمهایست که دائم در حال نواخته شدن است و بسیاری از انسانها نیز درگیر با آن هستند. اگر ما بخواهیم تبار این مطلب را بررسی کنیم به اسطورهها بازمیگردد. اسطورهای مانند گیلگمش که بشر آنرا مکتوب کرده و پیرامون آن هم سخنهای بسیاری گفته شده است. در این اسطوره گیلگمش پس از آنکه متوجه میشود موجود میرایی است، سعی میکند که زندگی خاصی داشته باشد و حتی در تلاش برمیآید که مایه جاودانگی را به دست بیاورد اما موفق نمیشود. انسان از روزی که متوجه میشود که میمیرد مواجهههای مختلفی با مرگ دارد که ما اینرا هم در اسطورهها میتوانیم دنبال کنیم هم در فلسفه، هم در دین و روانشناسی هم در ادبیات به ویژه در رمانها، نمایشنامهها و شعر. در واقع زمانی که از تبار این سخن گفته میشود باید آنرا در اسطورههای خیلی دور فرهنگهایی چون ایران، مصر، هند، یونان و بینالنهرین دنبال کنیم.
زمانیکه مولانا مرگاندیشی را مطرح میکند در واقع آنرا با خشم مطرح میکند. چنانکه میگوید طوطی نقل شکر بودیم ما/ مرغ مرگاندیش گشتیم از شما...
این داستان در دفتر سوم است. قصه مردم است و پیامبران. مخاطب کلام پیامبران هستند. آنها به پیامبران میگویند که شما زندگی ما را تلخ کردید و زندگی ما که قبل از این زندگی غافلانهای بود و ما به مرگ نمیاندیشیدیم را با اندیشه مرگ تلخ کردهاید و کاری کردهاید که ما با هر گامی که برمیداریم به مرگ میاندیشیم و زندگیمان را با مرگ همراه میبینیم و خودمان را باید با مرگ هماهنگ کنیم. این اندیشه مولانا نیست. موضع کسانی است که در مخالفت با پیامبران این سخنان را مطرح میکردند.
این چه تبار بیرونیای دارد و نمونهاش در اروپا مخصوصا در قرن هجدهم و نوزدهم با گسترش نفوذ صنعتی چه جایگاهی پیدا میکند؟
ما در فرهنگ غربی افراد زیادی را داریم که به ویژه در قرن بیستم به این مساله پرداختند. در قرن نوزدهم و هجدهم بعضی از ناتورالیستها به این مساله پرداختهاند و جلوه تلخ و تراژیکی از این مساله نشان دادهاند اما عمده آنچه که تحت عنوان ادبیات مرگاندشی چه در حوزه ادبیات و چه در فلسفه آمده در قرن بیستم و از متفکرانی چون هایدگر، کامو و نیچه یا رماننویسانی مانند روژه مارتن دوگار بود اما آنچه که به نحو سیستماتیکی مطرح میشود متعلق به قرن بیستم و فیلسوفان اگزیستانسیالیستی است که در این قرن میزیستند. کسانی مانند گابریل، یاسپرس، دوبووار و سارتر. اینها کسانی هستند که به این مساله پرداختهاند اگرچه هیچکدام اندیشههای شبیه به هم نداشتهاند اما به نظر میرسد آنچه که میان همه آنها مشترک است این بود که آنها معتقد بودند مرگ برای شناخت روان و شخصیت و حیات انسان بسیار موثر است و از اهمیت بالایی برخوردار است. در داستان معروف مرگ ایوان ایلیچ تولستوی مادامی که وی هنوز نمیداند میمیرد یک زندگی غافلانه و عیاشانه بدون هیچ هدف و غایتی دارد اما پس از آنکه در مییابد که در حال مرگ است متوجه میشود که بخش زیادی از آنچه که به آن دوستان و آشنایان و شغل و ... گفته میشود توهمی بیش نبودهاند و از اینرو بیشتر تلاش میکند که خودش را دریابد و به درون خودش توجه بیشتری کند و زندگی معنوی و درونی خودش را به نحوی ترتیب دهد که بعد از این بتواند تابآوری بیشتری داشته باشد و تحمل کند و درک کند. او احساس میکند مادامی که مرگ را نمیفهمیده است معنای زندگی را نیز نمیفهمیده است. تولستوی زمانی این رمان را مینویسد که یک بارخودش را به نحو تجربی در آستانه مرگ احساس میکند و در تمام آنچه که به آنها باور و اعتقاد داشته است تردید میکند و پس از آن کتاب اعتراف را مینویسد و در آن کتاب سعی میکند نشان دهد که مرگ بیش از هر چیزی به ما نشان میدهد که ما نیازمند هستیم که برای زندگیمان معنایی پیدا کنیم و به این بیاندیشیم که ما به چه دلیلی زندگی میکنیم. این چیزیست که مرگ را ارزشبخش و معنابخش زندگی میکند. البته کسانی مانند فروید هم بودند که معتقد بودند مرگ و مرگاندیشی انحراف و روانپریشی و رواننژندیایست و کسانی که این مباحث را مطرح میکنند انسان را وارد مباحث بیفایدهای میکنند و استدلالهای اپیکوریای هم در این زمینه میکردند. استدلال اپیکوری این بود که ما هیچوقت با مرگ مقابله نمیکنیم و مواجهه نمیکنیم و هر زمان که مرگ هست ما نیستیم و هرجا که ما هستیم مرگ نیست. پس چرا هراس از مرگ؟
در خوانش اپیکوری فروید و اعوانش، اصالت را به لذت آنی میدادند؟
بله. استدلالشان این بود که ما چون هیچوقت با مرگ روبهرو نمیشویم پس چرا باید چنین اندیشهای را به خودمان راه بدهیم؟ اندیشه در زبان فارسی بیشتر به معنای هراس و ترس است. و وقتی میگوییم مرگاندیشی به معنای ترس از مرگ است و متفکرانی مانند هایدگر معتقدند که دازاین یا انسان یا موجود، مادامی که به سوی مرگ شدن را درک و تجربه نکند هیچ فهم و درکی از خودش ندارد و این محدودیت و حدود و مرزیست که انسان را به خودش و کیستی و چیستی خودش نزدیک میکند. در واقع جنجالهای راجع به مرگ بود و برخی در حوزه رمانها هم آنرا دنبال میکردند و به ویژه مارتن دوگار هم در رمان خانواده تیبو و هم در رمان ژان باروا در فصل آخر که دو تن از شخصیتهای داستان میمیرند اتفاقهای فوقالعاده عجیبی میافتد و مرگ و اهمیت فهم آن و چگونگی مواجهه با آن به طور جدی مطرح میشود. مارتن دوگار تبار تولستویی دارد و وقتی جایزه نوبل را دریافت میکند میگوید که من اینهارا وامدار تولستوی و نگرشی که به من داد، هستم. تولستوی یک باب اگزیستانسیالیستی را در باب مرگ در قرن بیستم باز کرد. جالب است که هایدگر در رمان از تولستوی نامی نمیبرد اما در هستی و زمان نام مرگ ایوان ایلیچ را میآورد و میگوید این کتاب برای توضیح به سوی مرگ شدن یک شاهکار یزرگ است.
البته هایدگر این را در توضیح Das Nichts (نیستی) میگوید نه در توضیح Dasein (هستی)...
در "به سوی مرگ شدن" مطرح میکند. همان چیزی که الیزابت گونترگراس هم در تحقیقاتش به آن چرخه پایان راه میگوید. چیزی که اینجا هست این است که در ادامه این جریان ما کامو را داریم. مارتن و یاسپرس و سارتر را داریم. همه اینها به این توجه دارند که مرگ یک ضد و غیری است که شناسایی دقیقی از حیات و زندگی به ما میدهد. همان چیزی که در فرهنگ ما راجع به آن گفته میشود تعرف الاشیا باضدادها بل باغیارها.
مرگاندیشی در عرفان اسلامی بعد از یک دوره شکوه تمدنی شروع شد که عطار و سنایی و مولانا و امثالهم به این موضوع پرداختند. همین مرگاندیشی در اروپا هم بعد از پیشرفتهای شدیدی که در قرن هفده و هجده و حتی نوزده اتفاق افتاد، ایجاد شد. آیا میشود این مرگاندیشی را یکی از همان ملالتهای تمدنی نامید که فروید راجع به آن صحبت میکند؟
بدون تردید پرسشهای بنیادین بشر زمانی به وجود میآیند که به تعبیر مولانا غم نان برخاسته باشد.
آدمی اول حریص نان بود/ زان که نان زو قوت و زو هم جان بود
چون ب گشت مستغنی ز نان/ طالب نام است و مدح شاعران
اگر ما این را در نظر بیاوریم بحث اندیشیدن به این امور در آن نزدیکیها در اوج قرار میگیرد و اینکه انسان موجودی است که وقتی نیازهای اولیهاش هنوز برآورده نشدهاند یک ادبار و پشتکردنی به پرسشهای بنیادینش از جمله این سوال دارد. اما اینکه این اتفاق در بستر تمدنهای خاصی شکل میگیرد که در آنها تمدن وجود دارد، بدون تردید میتواند اینطور باشد. ما این را در یونان و بینالنهرین نیز شاهد هستیم که هر زمان دچار حالتی میشویم که میتوانیم به زندگی عقلانی هم بیاندیشیم آنزمان است که یکی از اندیشههایی که به صورت جدی مطرح میشود اندیشه مرگ است. اما مرگ برای عرفا بیشتر به این دلیل مطرح میشد که آنها تجربههایی از جنس خروج از بدن فراوان داشتند و نه در فرهنگ ما بلکه در فرهنگهای دیگر نیز آنها مکرر از این سخن میگویند که ما بدن را رها کردیم و از آن خارج شدیم. همان چیزی که فلاسفه و حکما در تعریف مرگ میگفتند مکرر برای اینها در تجربههای ناشی از ریاضت و عشقشان اتفاق میافتاده.
مرگاندیشی و توضیح مرگ به مرگخواهی میرسند. مثلا اقتلونی اقتلونی یا ثقات/ ان فی قتلی حیات فی حیات، یا آزمودم مرگ من در زندگیست/ چون رهی زین زندگی پایندگیست و به اینجا میرسند که مرگ را میطلبند. این چه موضوعی دارد که مرگ برای افرادی مثل مولانا اصالت و موضوعیت مییابد؟
وقتی شما تجربههایی دارید که در آن تجربهها مرگ برایتان به صورت اختیاری واقع میشود و مرگ که همان خروج روح از جسم دانستهاند و گفتهاند به اجبار این اتفاق خواهد افتاد و زمانیکه میگویند خواب برادر مرگ است به این دلیل است که این خروج موقتی اتفاق میافتد و اینها در تجربههایشان اینها را داشتند و گزارشهایی که میدهند از لذات فراوان این اتفاقهایی است که برای آنها میافتد و از این خروج لذت میبرند و معرفت مییابند. برای مثال سهروردی میگوید ما کسی را حکیم نمیشناسیم تا اینکه بتواند بدنش را از روحش خلا کند و روحش را به شکار بفرستند. اینها معتقد بودند وقتی میتوانند این موت اختیاری را داشته باشند دو کار میتوانند کنند. یکی در حوزه لذت و دیگری در حوزه معرفت. به همین دلیل دوست داشتند که این تجربه علیالدوام باشد و معتقد بودند مرگ به معنای خروج همیشگی از بدن همان تجربه است و به همین دلیل مرگمشتاق بودند. یک مرگاشتیاقیای در آنها وجود داشت. البته این مرگاشتیاقی مانع از این نمیشد که خوب زندگی کنند یا امور زندگیشان را انجام ندهند اما اصولا زندگی بعد از آن تجربه چندان برای اینها معنی نداشت. حافظ میگوید:
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف تو/ زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
این عزم وطن نکردن و درجا نماندن و قرار نیافتن به خاطر آن تجربه است. یعنی آن تجربه اینها را بدعادت کرده بود و به حالی کشاندن بود که دیگر چندان تحمل تجربههای متعارف زندگی را نداشتند. این تفاوت دارد با ملالت تمدنیای که فروید و افرادی دیگر راجع به آن صحبت میکنند.
دین چه جایگاهی در این مرگاندیشی دارد؟ مثلا دستوراتی مانند موتوا قبل ان تموتوا و امثال آن چه اثری بر مرگاندیشی دارند؟
در دین ما به چند سطح از مرگ بسیار توجه میشود. یکی اینکه شما پس از مرگ خوراک مور و مار و اینها میشوید و ما در مورد قبر جسمانی سخنان فراوانی داریم که چون این اتفاق میافتد و انسان خوراک مور و مار میشود پس زندگی را نباید چندان جدی گرفت و مرگاندیشی در خدمت یک نحو زاهدانه زیستن و توجه به امر غیر مادی و ماوراست. یا در ساحت دیگری از این سخن گفته میشود که شما به بهشت میروید و به جهان دیگری منتقل میشوید که در اینجا هم بحث این است که امر خالق شنیده شود و خداوند بزرگ پنداشته شود چون خداوند شاخص عالم معناست. یعنی مرگ در دین عمدتا بیان و ذکرش در خدمت احراز از دنیا البته نه به معنای صوفیانه بلکه به این معنا که افراد خودشان را متوجه احکام و هدف دین کنند. مولوی هم چنین میگوید : کار دین ای خواجه روزن کردن است. اصلا کار دین این است که به شما روزنهای بدهد که از عالم مادی جدا شوید و همه تلاش دین در خدمت این بود که مرگ را پلی قرار دهد تا ما احراز و زهدی را داشته باشیم و به عبادات و ذکر و توجه به خدا بپردازیم. و اینکه در فرهنگ عرفانی ما گفته میشود که کسی نمیتواند به جاودانگی دست یابد مگر در برابر مرگ تعظیم نکند، هم از این روست.
سجده نتوان کرد بر آب حیات/ تا نیابم زین تن خاکی نجات
یعنی اینکه سجده کردن کاری ندارد مادامی که به مرگ نرسیدهاید و مرگ بر شما واقع نشده! چون در این صورت شما خودتان و همه وجودتان را کارگزار این دنیا میدانید.
این را به عنوان محو میبینند نه مرگ! محو و ادغام در واقع یک مرحله از همین زندگانی مدنظر عرفاست؟
در مورد این اصطلاحات باید بحث کرد اما مرگ در نزد اینها رنگهای مختلف دارد که گاهی از مرگ سبز یا مرگ سفید، سرخ و سیاه سخن گفتهاند. اما امیدشان به این بوده است که شما از تن خاکی خودتان جداییای را ایجاد کنید که بتوانید تجربههای دیگری داشته باشید. چون به محض اینکه تن ضعیف میشود تجربههایی به وجود میآید .مثلا عرفا زمانیکه از روزه سخن میگفتند از آن به عنوان نوعی مرگ یاد میکردند و فکر میکردند که این مرگ اجازه میدهد که انسان در نفحات الهی قرار بگیرد:
گفت پیغمبر که نفحتهای حق/ اندر این اوقات مییابد سبق
گوش هش دارید این اوقات را/ در ربایید اینچنین نفحات را
نفحهای آمد شما را دید و رفت/ هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهای دیگر رسید آگاه باش/ تا از اینهم وانمانی خواجهتاش
آن چیزی که در صیام میدیدند که شما از این بدن که بار میکنند بلافاصله به جان و دل اقبال میکنید و این تفسیرهای عرفانی از دین را هم میبینیم و همه اینها در خدمت این هستند که ما این دنیا را آنچنان جدی نگیریم.
از طرفی مرگاندیشی در اندیشه مولانا هست و از طرف دیگر هم داستانهایی در تداوم حیات دارد. داستان زنده کردن استخوانهای مرده و عیسی و ابلهی که همراهش میشود یا داستان دزد و مارگیر و اینها . چه اتفاقی میافتد که این قبض و بسط در دیدگاه مولانا دیده میشود؟ یعنی از یک طرف به زندگی میل میکند و از طرفی دیگر میگوید : آب دریا مرده را بر سر نهد/ ور بود زنده ز دریا کی رهد...
تمام توجه مولانا به زندگی است اما معتقد است این زندگی دنیوی یک مرتبه بسیار متنازل از زندگی است و این زندگی همان زندگی حیوانیست که ما داریم. و از سمت دیگر هیچ عارفی به طور واقعی به مرگ اعتقاد ندارد و اینکه ما از مرگ صحبت میکنیم من باب لفظ است. چنانکه گفته میشود برای خداوند اول و آخر و ظاهر و باطن وجود ندارد عارف هم میگوید کسیکه تجربه امتداد حیات دارد و پس از مرگ حیات برتری دارد اصلا مرگی برایش اتفاق نیفتاده است مرگ فقط یک پل است و هیچ تلقیای از مرگ ندارد.
همان تلقی «پس چه ترسم کی ز مردن کم شدن»؟ یعنی به مرگ ارزش افزوده میدهند؟
بله. کلمه مرگ هم گفته میشود به دلیل مماشات با ما در لفظ است. البته او میگوید چون شما کلمه مرگ را دارید و از مرگ هم میترسید پس من در مورد مرگ صحبت میکنم. در داستان عیسی و بنده خدایی که به او گفت استخوانها را زنده کن آن شخص در آن داستان نماد یک ابلهی است خود مرده و میخواهد از سر کنجکاوی یک استخوان را زنده کند.
مرده خود را رها کردهست او/ مرده بیگانه را جوید رفو...
احسنت. دقیقا همین است. در داستان دزد و مارگیر هم این را میگوید که این ماری که اینهمه دوست داشت زنده بماند مصیبتی بود و ممات آن انسان را در پی داشت و منظور این است که ای بسا چیزهایی که ما از خداوند میخواهیم و آن هلاک ماست.
بس دعاها که زیانست و هلاک/ وز کرم مینشنود یزدان پاک...
بله. دقیقا همینطور است. مولانا چنین منظومهای را در افکار خود میپرورد. این گونه پرورش فکری، چهرهای چندوجهی به این اندیشه سترگ میدهد. این از جهتی که باعث میشود انسان را هم برای زندگی کردن و بهطور کلی زندگانی، در سطح مناسبی از آمدگی قرار دهد و هم باعث میشود که انسان، مرگ را به عنوان یک نتیجه در زندگی خود لحاظ کند و از آن نگریزد.
گفتگو: مجتبی اسکندری