در گفتوگو با ایلنا مطرح شد؛
بحران چهل سالگی آقای کارگردان/دستورالعملهایی برای نجات از یک فرود اضطراری
فرهاد فزونی در توصیف تئاتر خود میگوید: این قصه میگوید در کلیشهها ماندن و جسارت زندگی نداشتن در واقع خودش مرگی است که به مرور اتفاق میافتد. ولی اگر بشود از آن عبور کرد زندگی جدیدی شروع میشود.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «دستورالعملهای پرواز برای خدمه و خلبان» تئاتری مملو از تصاویر گرافیکی و نور و رنگ و موسیقی است. پرفورمنسی که فرهاد فزونی، گرافیست شناخته شده کشور، به عنوان اولین تجربه کارگردانی خود روی صحنه آورده تا به نوعی پاسخی به بحران چهل سالگیاش هم باشد.
فزونی میگوید که اثرش درواقع همان ماجرای نگاه به مفهوم «بمیر پیش از آنکه مرده باشی» است. او میخواهد شوکی به مخاطبی وارد کند که دیر یا زود قرار است با ترسهایش مواجه شود. او در نخستین تجربه تئاتری خود پروسه تمرین دوسالهای را پشت سر گذاشته که در این تجربه؛ پگاه آهنگرانی، مارین ونهولک، فرشاد فزونی و نکیسا بهشتی بهعنوان بازیگران او را همراهی میکنند. به بهانه اجرای این اثر متفاوت با فرهاد فزونی گفتگو کردهایم که مشروح آن را اینجا میخوانید:
در کنار مساله ترس از مرگ و مواجه شدن با آن که مفهوم اصلی «دستورالعملهای پرواز برای خدمه و خلبان» را شکل میدهد، به نظر میرسد اشاره به عدد چهل همان چیزی است که ما در عرف و فرهنگ شرقی از آن به عنوان بحران چهل سالگی یاد میکنیم. چهل سالگیای که اغلب همان تردید و دوباره نگاه کردن آدمی به خودش و مرور دوباره زندگی است.
بله میتواند مساله بحران چهل سالگی هم باشد چون من دقیقا چند ماه پیش که اوج نوشتن قصه بود وارد چهل سالگیام شدم. نمیدانم واقعا چه اتفاق عجیبی در این سن برای آدم میافتد و اینکه آیا مربوط به ذهن است یا هورمونها و حتی نمیدانم چقدر از نظر علمی موثق است یا نه؛ راستش دنبال این هم نبودم. اما بههرحال نشان معنایی عدد ۴۰ را در فلسفه، عرفان و هزاران جا میتوان پیدا کرد. عدد ۴۰ نشانه جالبی است که به غیر از سن و سال، اشاره به مراحلی از سیر و سلوک هم دارد. که در نهایت در نمایشنامهی این کار موجب خلق افسانهای ساختگی شد با عنوان گوزن چهلم که گوزنیاست که چهل بار خودش را میزاید؛ گوزنی که بار آخر انگار دیگر خودش را به دنیا نمیآورد. یا چیز دیگری میزاید یا هیچ چیز. نمیدانم چقدر میشود این مفاهیم را به سنم ربط داد اما ۴۰ سالگیام بهانهای برای این خط داستانی شد یعنی قصه عددی لازم داشت که به سن من مربوط شد.
در کنارش بارها روی مساله ترس از مرگ هم تاکید میشود.
بله؛ در واقع مساله مهم، ترسهایی است که برای خودمان در طول زندگی میسازیم؛ ترسهایی که بههرحال با آنها مواجه میشویم چه در چهل سالگی و چه در هر سن دیگری. حالا دیگر به خودمان بستگی دارد که متوجهشان شویم، با خودمان کنار بیاییم که با آن ترس مواجه شویم تا بتوانیم خلاص شویم و دنیای دیگری در درونمان بسازیم یا اینکه جسارت رویارویی با این ترسها را نداشته باشیم. قصه میگوید که این ترسها درواقع دنیای آن آدم را شکل میدهد؛ چه آن کافهچی داستان که در جزیرهای گرفتار شده و به خاطر ترسش از پرواز نمیتواند از جزیره خلاص شود، چه شخصیت مهسا که به کما رفته و نمیتواند به هوش بیاید و چه آن خلبان هواپیما.
منظور از همه اینها یک نفر است، خود آدمیزاد. هم خود موضوع ترسناک و هم مواجهه این ترسها برای هرکس یکجور است؛ یا کسی شجاعت دارد و از آنها عبور میکند یا تا ابد در آن باقی میماند. انگار خود آدمها به دلیل ژنتیکشان یا در مراوده با اطرافیانشان به مرور زمان گرفتار کلیشههایی شدهاند که به خاطر آن کلیشهها از ترسهایشان عبور نمیکنند و میخواهند زندگی امنی را تا آخر عمرشان نگه دارند. این قصه میگوید در کلیشهها ماندن و جسارت زندگی نداشتن در واقع خودش مرگی است که به مرور اتفاق میافتد. ولی اگر بشود از آن عبور کرد زندگی جدیدی شروع میشود.
هرچه در صحنه میبینیم فضای هواپیما و فرودگاه را یادآوری میکند. ایده استفاده از هواپیما و المانهای آن و مفهوم سقوط از کجا آمد؟ آیا از ابتدا در ذهن شما بود و بقیه قصه را روی آن چیدید؟
از ابتدا قرار نبود هواپیما، فضای اصلی باشد. درواقع یکسری قصههایی که از قبلتر مینوشتم پایه ماجرایی بود که میخواستیم از آن، قصه را بیرون بکشیم. من در سفرهای هوایی که داشتم بسیار قصه مینوشتم که اغلبشان در مورد خود هواپیما و پرواز بود. اصولا برایم پرواز با هواپیما خیلی جذاب است و همیشه در سفرهای هواییام فکر کردهام اگر قرار است بمیرم خیلی دوست دارم همین الان و در اثر سقوط هواپیما باشد. چون انگار خیلی از همهچیز رهایی و به هیچچیز تعلق نداری. در شرایطی هستی که یکسری چیز را جا گذاشتهای و یکسری چیز در طرف دیگر است که هنوز به آن نرسیدهای. نه معلوم است در کدام کشوری نه با کسی تلفنی در تماسی. برای همین انگار از همه آن چیزی که بودهای، جدایی و برای همین مرگ در سقوط برایم کمکم خیلی جذاب شد. فکر میکنم زمانی که در پرواز هستی میتوانی خیلی از همهچیز رها باشی و همین بهانهای شد تا فکر کنم بهتر است هواپیما را به قصه وارد کنم.
در اثر شما تصاویر نقش مهمی دارند؛ گویا تصاویر گرافیکی و هرچه در صحنه میبینیم حالت رویا را به مخاطب تداعی میکند.
در این قصه شخصیت مهسا در کما است و تصورمان این بود که مهسا متوجه صداهای اطرافش هست؛ بنابراین قصههایی که مادرش برایش تعریف میکند را میشنود و ذهنش آنها را تغییر میدهد. علاوه بر این، صدای دیگری که میشنود صدای بیمارستان است که شامل پیجرها و پرستاران میشود. از آن جایی که صدای فرودگاه، داخل هواپیما و حتی مدل پیج کردنشان شبیه فضای بیمارستان است فکر کردیم اگر ذهن مهسا قرار است صداهایی که از بیمارستان میشوند را تغییر دهد میتواند احتمالا صدای جایگزین، هواپیما و فرودگاه باشد. در نهایت اینها باهم هماهنگ شد. ماجرای این در مسیر بودن و جایی که مهسا باید تصمیم بگیرد از کما بیرون بیاید یا بمیرد با قصه خلبان و تصمیمی که باید برای مسافرانش بگیرد کنار همدیگر قرار گرفت و درواقع چند قصه موازی در هم تنیده شد. در نهایت آنچه روی صحنه میبینید در واقع آن کما و رویایی است که مهسا میبینید و در انتها هم نمیبینیم که چه تصمیمی میگیرد؛ یا بیدار میشود یا میمیرد.
در این ۶۰ دقیقه ما ذرهذره قرار است متوجه شویم چه اتفاقی درحال رخ دادن است و در نهایت حتی نمیدانیم سرنوشت شخصیت اصلی قصه قرار است چه باشد؛ سرنوشت او در کنار سرنوشت مایی که مخاطب قصهِاش هستیم انگار وابسته به تصمیم خلبان و مسافران هواپیماست و به ما یادآوری میشود از این فرود که ممکن است برای هر کسی در زندگی پیش بیاید عدهای میمیرند و عدهای نجات پیدا میکنند. در این سقوط یا فرود اضطراری و در این بحران ناگزیر، چقدر به «امید به نجات» معتقدید؟
در واقع هواپیما سقوط نمیکند؛ چیزی که خلبان میگوید این است که یک فرود اضطراری خواهیم داشت. کتاب «دستورالعملهای پرواز برای خدمه و خلبان» که چندباری هم به آن اشاره میشود میگوید در چنین حالت خطرناکی از فرود، تعدادی از ما میمیریم و تعدادی دیگر زنده میمانیم. بنابراین حتما کسانی زنده میمانند؛ اما در ادامه، توضیح میدهد چه کسانی میمیرند و چه کسانی زنده میمانند که البته این را از روی نوشتههای مخدوشی متوجه میشویم که خیلی دقیق هم نمیشود پیدایش کرد. برای ما مهم بود که تماشاگر خودش تبدیل به این مسافر شود و وقتی از سالن بیرون میرود از خودش سوال کند که آیا از این فرود زنده مانده یا مرده؟ برای همین تکتک بازیگران در انتهای نمایش میآیند کنار تماشاگران مینشینند؛ همانطور که وقتی در هنگام پرواز اتفاقی رخ میدهد مهماندارها میآیند و کنار مسافران مینشینند. بازیگران و حتی خود خلبان در کنار تماشاگران ادامه ماجرا یعنی فرود اضطراری را همه باهم تماشا میکنند. دیگر تصمیمگیریای از طرف خلبان و خدمه وجود ندارد؛ هر کداممان در جایگاه مهسایی هستیم که میخواهد برای زندگیاش تصمیم بگیرد، هرکدام متناسب با خودمان میفهمیم که ما زنده میمانیم یا میمیریم؟ متوجه میشویم که ما در چه سطحی از آگاهی نسبت به زندگی هستیم؟ اگر فقط به خاطر اطرافیانمان داریم زندگی میکنیم خب، جزو کسانی هستیم که میمیمیرم، اگر از تنهاییمان میترسیم جزو کسانی هستیم که میمیریم و اگرهای دیگری که قابل تعمیم است و هرکسی در ذهن خودش و متناسب با درون خودش میتواند پیدایشان کند. درواقع همان ماجرای نگاه به مفهوم «بمیر پیش از آنکه مرده باشی» است؛ در این اثر، میخواهیم چنین مسالهای را باهم تجربه کنیم. ببینیم هنگام سقوط یا فرود اضطراریمان اصلا دلیلی برای زنده ماندن داریم یا نه؟ میخواهیم بگوییم اگر دلیلی نداریم دنبالش بگردیم و اگر داریم برای خودمان پررنگترش کنیم. بنابراین فکر میکنم داستان ما پُر از امید به زندگی است؛ با اینکه از مرگ و ترس حرف میزنیم اما در واقع از امید، زندگی، لذت زندگی، آگاهی نسبت به زندگی و عشق به زندگی میگوییم. قصد داشتیم یک شوک این چنینی را به خودمان مخاطب بدهیم.
موسیقی این اثر، اتفاقی جداگانه از مفهوم کلی کار نیست. بلکه به نظر نه تنها ریتم اثر را هم میسازد بلکه خیلی از حرکات بازیگران و حتی بخشی از روایت هم روی موسیقی استوار است و بازیگران با سر ضربهای آن حرکت میکنند.
دقیقا همین است. اینطور نبود که از اول یک موسیقی برای کار ساخته شود. فرشاد (فزونی) از ابتدای پروسه دو ساله کار حضور داشت و فقط موسیقی این تئاتر را نساخت بلکه به عنوان مشاور کنارم بود. این درهم تنیدگی اجزا فقط مربوط به موسیقی نمیشود؛ ما حتی نمایشنامه اثر را هم در نهایت نتوانستیم مکتوب کنیم. اواخر تمرین با فرشاد شروع کردیم به مونتاژ کردن آنچه که نوشته و صداهایی که ضبط کرده بودیم؛ شبیه یک فیلم سینمایی مونتاژش کردیم. در نتیجه آنچه که در صحنه میشنوید مونتاژی از صداهاست که موسیقی در آن غوطهور شده و همه چیز درهم تنیده است؛ مثل یک خواب و کما که ذهن آدم اینها را از هم تفکیک نمیکند. شما در خواب صدای افراد و اجسام را از موسیقی و تصاویر جدا نمیکنید. مثلا ترس، در خواب همان ترس است اما نمیدانیم یا یادمان نمیآید هنگام حس ترس چه موسیقی و صدایی میشنویم یا شخصیت مقابلمان با چه ریتمی حرف میزند. آنچه اتفاق میافتد بیشتر یک فضاسازی است. برایم مهم بود که چیزی در صحنه قابل تفکیک نباشد. یعنی شما نتوانید موسیقی اثر را جداگانه گوش کنید بدون اینکه از کلیت کار چیزی داشته باشید. میخواستم فضایی بسازم که اگر موسیقی، صحنه، متن یا حتی اسلایدها را بردارید از کار چیزی نماند. برای همین بنا بود همهچیز اعضای این پیکره باشند نه فقط یک چیز پیوند خورده به آن. قرار بود ژنتیکشان باهم قاطی شود. برای همین موسیقی جایی تصویر میسازد، قصه تصویر میسازد یا کلمات قصه دیده میشود... نه اینکه دلم بخواهد کار عجیبی کرده باشم بلکه فکر میکنم تنها در این صورت است که اثر میتواند راحتتر و درونی درک شود و ما را در خودش فرو ببرد. در غیر اینصورت ما فقط یک اثر هنری میبینیم. به جای اینکه در آن ایده و تفکر جاری و غرق شویم یک منتقد هنری میشنویم که فکر میکند رنگ دکور خوب بود یا نه و... و من نمیخواستم این اتفاق بیفتد؛ میخواستم تماشاگران بتوانند در کلیت ماجرا غرق شوند. هدف این بود. در کنارش، هدف دیگرمان این بود که حتما یک شعر داشته باشیم که با مدیوم تئاتر قرار است دیده یا شنیده شود. شعر اصولا موسیقی و ریتم، وزن و قافیهای دارد که همه اینها به موسیقی مربوط است و بنابراین همه چیز از ابتدا تا انتها روی یک ریتم موسیقی اتفاق میافتد حتی شاید بعضی جاها به چشم نیاید اما راه رفتنها و مکثها هم همه بر اساس قاعده ریتم است.