روایتی از زندگی یک مهاجر لهستانی به ایران؛
هیتلر جنگ جهانی را بهراه انداخت که تو زن من شوی/روضهخوانی در منزل یک بانوی لهستانی
هرکدام از زنان لهستانی که از روسیه به ایران و تهران آمدند، داستانی دارند که همزمان مخاطب را از میزان تحمل و مقاوت آدمی از یکسو و میزان شقاوت و بیرحمی انسان از سوی دیگر شوکه میکند. امیلیا وویچههوفسکا یکی از زنان لهستانی است که بعد از ورودش به ایران زندگی بسیار متفاوتی را آغاز میکند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، حضور مهاجران لهستانی به ویژه زنان مهاجر لهستانی شاید از معدود برخوردهای خوب جامعه ایران با مسئله مهاجرت و پذیرش غیرایرانیان در کشور و فرهنگ خودی است. مسئلهای که گویا هنوز و بعد از گذشت نزدیک به ۸۰ سال از جنگ جهانی دوم همچنان در لهستان با ایده احترام و تشکر از آن یاد میشود.
هرکدام از زنان لهستانی که از روسیه به ایران و تهران آمدند، داستانی دارند که همزمان مخاطب را از میزان تحمل و مقاوت آدمی از یکسو و میزان شقارت و بیرحمی انسان از سوی دیگر شوکه میکند. امیلیا وویچههوفسکا (Amelia Wojciechowska) یکی از این زنان لهستانی است که بعد از ورودش به ایران زندگی متفاوتتری را نسبت به دیگر هموطنانش تجربه کرد. شاید از آنجهت که برخلاف دیگر زنان هموطن خود با فرهنگ فرنگیماب در ایران زیست نکرد بلکه زندگی ایرانی را مانند من و شما تجربه کرده است.
امیلیا ۱۸ ساله بود که از سیبری به ازبکستان (سمرقند) رفت و آنجا پیش از آمدنش به ایران به دلیل بیماری مادرش از خانودهاش جدا افتاد و خواهر و برادارنش بدون او به ایران وارد شدند. پدرش که زمانی افسر ارتش لهستان بود را در لهستان شبانه دستگیر و کمی بعد اعدام کرده بودند.
اساسا اکثر زنان لهستانی که به ایران آمدند از خانوادههای ارتش لهستان بودهاند و ژنرال ولادیسلاو آندرس که آزادی اسرای ارودگاههای روسیه را فرماندهی میکرد به نوعی آنها را تحت پوشش خودش قرار داده و به ایران روانه کرد.
در واقعیت تاریخی در ۱۷ سپتامبر نزدیک به ۱۴ میلیون لهستانی زیر سلطه روسیه قرار میگیرند ولی فقط تعدادی که ۳۰۰ هزار نفر یا ۳ میلیون نفر (در اسناد مختلف) بودهاند را اسیر میکنند. درواقع خانوادههایی اسیر و به اردوگاه جنگی روسیه فرستاده میشوند که نظامی بودند. طبیعتا در مرحله بعد کشیشها، حقوقدانها و روشنکفران دستگیر شدند حتی آموزش زبان لهستانی در مدارس ممنوع شد و گفته میشد لهستان دیگر وجود ندارد نه حالا و نه هیچوقت دیگر.
داستان از این قرار است که در آن برهه تاریخی لهستان و روسیه بر سر منطقه اوکراین غربی یا گالیسای غربی مناقشه داشتند و دولت لهستان تعدادی از خانوادههای لهستانی را به آنجا منتقل میکند تا در این منطقه مستقر شوند و گویا همین موضوع روسها عصبانی کرده بود که باعث شد دستگیری و تبعید این خانوادهها به اردوگاهها را در دستور کار قرار دهند.
امیلیا و ۳ خواهر و ۲ برادر و مادرش هم دو سال در اردوگاه روسها در سیبری بودند و وقتی ژنرال آندرس آنها را از اروگاههای سیبری نجات میدهد با قطارهای باری به ازبکستان میآیند و از کشتی و راه انزلی هم به ایران وارد میشود.
داستان جدا افتادن امیلیا از مادر و برادران و خواهرانش
فریدون فریدوش (پسر امیلیا) داستان را اینگونه تعریف میکند: ۳ تا از خاله و داییهای من زودتر راه افتاده بودند، یکی که قبلا خودش به رمانی فرار کرده بود و یکی هم در انگلستان. علت این جدا راه افتادنها هم بیماری مادربزرگم بود که مادرم را ناچار میکند در سمرقند کنار او بماند و همین میشود آغاز جدایی مادرم از برداران و خواهرانش.
نهایتا امیلیا پس از مرگ مادرش با آخرین گروه از لهستانیهای مهاجر از راه بندر انزلی به ایران وارد میشود و در تهران با یک ایرانی به نام حبیبالله فریدوش ازدواج کرده و اینجا ماندگار میشود. تفاوت زندگی امیلیا با دیگران زنان هموطنش که به ایران آمده بودند، اینجا هم خودش را نشان میدهد، چراکه اغلب این زنان لهستانی که همانطور که اشاره شد از خانوادههای ارتش لهستان بودند در ایران با یک افسر و ارتشی ایران ازدواج میکنند، اما امیلیا اینجا هم راه دیگری را انتخاب میکند و همسر یک مقاطعهکار ترابری یا به اصطلاح گاراژدار میشود. گاراژداری که برای لهستانیها غذا و مواد موردنیاز را به دوشانتپه میبرده است.
پسرش فریدون ازدواج مادر و پدرش را اینگونه روایت میکند: ابتدا مادرم مصر بود که به لهستان بازگردد ولی پدرم بالاخره او را راضی میکند که وقتی مادر و پدرت فوت شدهاند و خواهران و برادرانت را هم گم کردهای و جنگ هم که تمام نشده، بیا ازواج کنیم و در ایران بمان. بیشتر زنان لهستانی مهاجر به ایران همسر یک افسر ایرانی شده بودند و اتفاقا مادر من هم خواستگار افسر ایرانی داشته ولی میخواسته به لهستان بازگردد تا اینکه با پدرم که یک گاراژدار بود، آشنا میشود. او میبیند پدرم هم در کودکی پدرش را از دست داده و با تنها برادرش و مادر و مادربزگش زندگی میکند، درخواست ازدواج او را میپذیرد.
فریدون فریدوش در پاسخ به این پرسش که آیا هیچوقت شد مادر مجدد درخواستی برای بازگشت به لهستان مطرح کند، میگوید: یکی از برادران من با سندرمداون به دنیا میآید و مادرم تمام زندگیاش وقف میشود این برادرم و ما بچهها. او در ایران ماند و هستی و نیستیاش را برای او گذاشت. در دوران جوانیاش هم که با پدرم به دنبال ساختن زندگی بودند و واقعا اینکه یک دختر اروپایی بود و ... را کنار گذاشت و گفت دیگر به ایران آمدهام و قبول کردم با یک مرد ایرانی ازدواح کنم. سال ۱۹۹۰ به بعد که لهستان استقلال پیدا کرد این من بودم که اصرار میکردم باید ریشه خودمان را پیدا کنیم. پدر من اما میترسید و نگران بود نکند مادرم با دیدن لهستان؛ دیگر به ایران نیاید. البته مادرم اصلا آدمی نبود که پدرم و فرزندانش را رها کند. او میگفت من ۵۰ سال است لهستان را ندیدهام و خانوادهام را گم کردهام، دیگر کجا بروم؟
فریدون که به دنبال یافتن خانواده لهستانی مادرش بود به سفارت لهستان مراجعه میکند و پس از صحبتهای ابتدایی و گرفتن اطلاعات مادری در سفارت در نوبت بعدی امیلیا هم به سفارت لهستان در تهران میرود تا با خود او صحبت کنند.
همیشه باید امیدوار بود اما واقعا یافتن نشانی از خانواده امیلیا بعد از ۵۰ سال اتفاقی سخت و نشدنی به نظر میرسید مخصوصا اینکه تنها مدارک و سندی که همراه امیلیا بود چند قطعه عکس از خواهرانش، یک عکس از پدرش و یک عکس از بردارش بود و نهایتا چندتایی نامه قدیمی.
فریدون فریدوش البته دلیل دیگری به جز یافتن هویت را برای پیگیری و جستجوی خانواده مادرش مطرح میکند و آن هم بازگرداندن روحیه و امید به زندگی به امیلیا بود، مخصوصا بعد از یک سکته قلبی شدیدی که پشت سر گذاشته بود.
خود او این مسئله را اینطور توضیح میدهد: سفیر هم از من پرسید چه اصراری به یافتن خانواده لهستانی خود دارید و من گفتم چون آنها هویت ما هستند و اگر از ۵ خواهر و برادر مادرم یکی هم زنده باشد و همدیگر را ببیند واقعا خوشحالکننده است. مادرم یکبار سکته قلبی کرده و تمام رگهای قلبش گرفته بود. یعنی یکبار به طرف مرگ رفته و برگشته بود. همین خودش برای من یک خواسته و هدف شده بود که دستکم با یافتن نشان و آدرسی از خانوادهاش دوباره روحیه از دست رفتهاش را به دست بیاورد.
بعد از اولین حضور امیلیا و پسرش در سفارت لهستان، کمکم او و خانوادهاش را به سفارت دعوت میکردند و او خیلی خوشحال شده بود که لهستانیها را میبیند و واقعا روحش تازه شده بود. پسرش به هدف رسیده بود و امیلیا با دیدن دوباره پرچم لهستان و عقاب روی آن بر دیوارهای سفارت میگفت انگار دوباره در خانهام هستم و احساس زندگی میکرد.
البته تقدیر اجازه نداد امیلیا دوباره به لهستان سفری داشته باشد ولی واقعا دلتنگ کشورش بود، تا جایی که از پسرش خواست اگر روزی به لهستان رفت یک کیسه خاک لهستان را باخودش همراه بیاورد و خاک را روی قبر او بریزد. با این حال یافتن خانواده و خواهران و برادرانش و دیدار دوباره با آنها آن هم پس از ۵۰ سال یکی از دفعاتی بوده که پس از سختیها و مقاومتها تقدیر روی خوشش را به امیلیا هم نشان میدهد.
در جریان رفت و آمدهای امیلیا به سفارت میان او و یکی دیگر از زنان مهاجر لهستانی به نام کریستینا احمدی (که با یک افسر ارشد ایرانی ازدواج کرده بود) دوستی نزدیکی شکل میگیرد که به رابطه خانوادگی هم منجر میشود. همین دوستی حلقه و واسطهای میشود تا خانواده امیلیا که در نیوزلند ساکن شده بودند، پیدا شوند و به آغوش یکدیگر بازگردند.
فریدون فریدوش (پسر امیلیا) داستان را اینگونه تعریف میکند: مادر خانم کریستینا احمدی به خواست خدا هنوز زنده بود. قرار شد به واسطه دوستی که در لندن دارند به ما کمک کنند. دوستی که نه من تاکنون او را دیده بودم و نه او من را دیده بود و فقط تلفنی یا با واسطه نامه با هم صحبت میکردیم. مشخصات خانودگی مادرم را در نامهای برای این دوست فرستادیم و چون آنها در لندن یک انجمن قوی برای لهستانیها دارند (اساسا مهمترین جایی که لهستانیها یک تشکل قوی دارند در انگلیس است) به صورت جدی موضوع را پیگیری کردند. نام و نام خانوادگی مادرم را در یک نشریه لهستانیها در انگلیس منتشر میکنند که اگر کسی از خانواده این زن اطلاعی دارد، خبری بدهد تا در ایران به دنبال خانوادهاش بگردد. در این میان چندتا از خانمهای لهستانی مقیم انگلیس وقتی آگهی را میبینند یادشان میآید که ۲۵ سال پیش خانواده این زن هم به دنبال او میگشتند. با پیگیری و تماس این زنان لهستانی مشخص میشود یکی از فامیلهای مادرم که دخترداییاش بود در ناتینگهام انگلیس زندگی میکند. با دختردایی مادرم تماس میگیرند و معما حل میشود. او همانشب به نیوزلند و خالهها و داییهایم زنگ میزند و خبر میدهد که امیلیا زنده است و در تهران زندگی میکند و به دنبال شما میگردد. خالهها و داییهایم به سفارت ایران در نیوزلند مراجعه میکنند تا اقدامات لازم برای سفر به ایران مهیا شود. سفیر به من نامه داد و تبریک گفت و من به وزارت خارجه رفتم و با مادرم گفتوگویی کوتاه کردند و ما دعوتنامه گرفتم و ویزاهای داییها و خالههایم و همسرانشان به سرعت صادر شد.
امیلیا سرانجام در سال ۱۹۹۰ و بعد از ۵۰ سال دوباره خواهران و برادرانش را در همین ایران میبیند و بعد از چند وقت در روزهای پایانی سال ۱۹۹۰ و ژانویه ۱۹۹۱ آنقدر انگیزه گرفته که قلبش حتی توان تحمل یک پرواز ۳۵ ساعته به نیوزلند در خود میبیند. او سه ماه را در نیوزلند و کنار خانوادهاش سپری میکنند تا پس از ۵ دهه مجدد رابطه فریدون فریدوش و خانواده مادریاش برقرار شود.
امیلیا در ایران به نوعی در فرهنگ ایرانی حل میشود و اینطور که پسرش میگوید در صحبت کردن به زبان فارسی حتی لهجه زیادی هم نداشته است. فریدون چگونگی شکلگیری ارتباط مادرش با فرهنگ ایرانی را اینگونه توضیح میدهد: زمانی که مادرم و پدرم ازدواج میکنند شرایط زندگی آن روز ایران برای مادرم واقعا سخت بوده ولی مادر من یک زن فولادین بود و در مقابل سختیها اصلا شانه خالی نمیکرد. مادرم فوقالعاده روحیه قوی و به شدت مقاوم داشت؛ خیلی هم قانع بود. پدر من با یتیمی بزرگ شد و رشد کرد. به همین دلیل مادرش و مادربزرگش همه زندگیشان را برای او و برادرش میگذارند و پدرم و مادرش خیلی به هم وابسته بودند و خواسته پدرم هم زندگی با مادرش بوده و مادر من هم قبول میکند. خانواده پدریام خانوادهای مذهبی و سنتی بودند و مادرم خیلی تلاش کرد تا با آنها هماهنگ شود و سبک زندگی آنها را قبول میکند. ما از زمان پدر پدربزرگ پدرم اول هر ماه روضهخوانی داشتیم که نسل به نسل منتقل شده، مادرم هم در این مراسمها شرکت میکرد و اتفاقا بعد از مادربزرگ پدریام مادرم روضهها را برگزار میکرد و امروز هم برپایی این روضه به همسر من منتقل شده و او هم به عروسش واگذارش کرده است. مادرم زن مهربانی بود و به همه کمک میکرد و اتفاقا در محل همه به او احترام میگذاشتند و خانم خارجی صدایش میکردند. مادرم در رسومات ایرانی استاد شده بود و غذاهای ایرانی میپخت. خودش سختی کشیده بود و بیکسی را حس میکرد برای همین با همه ارتباط برقرار میکرد و مهربان بود. اگه کسی در آن محل هنوز به ما احترام میگذارد به خاطر مادرم است. پدرم گاهی به شوخی میگفت هیتلر این جنگ جهانی را راه انداخت که تو زن من بشوی. پدرم سال ۷۱ و مادرم سال ۸۸ فوت کردند. قبر آنها دو طبقه دارد. این موضوع خواست مادرم بود چون کسی را در ایران نداشت و به پدرم هم قول داده بود که کنار هم دفن شوند.
از آنها درباره انتشار خاطرات و ساخت مستند از زندگی امیلیا میپرسیم، فرشته فریدوش (نوه امیلیا) پاسخ میدهد: آقای علیرضا دولتشاهی مشغول نگارش زندگینامه هستند و در حال حاضر در مرحله جمعآوری اطلاعات و نظمدهی آنها هستیم. در مورد مستند هم برنامهریزیهایی داریم و صحبتهای ابتدایی انجام شده منتها دیگر نمیدانم کتاب و مستند با هم موازی پیش بروند یا نه.
از آنها درباره اینکه آیا لهستانیها در ایران کارت لهستانی یا شهروندی دارند یا مثلا انجمنی به نام انجمن لهستانیها ثبت شده یا خیر، پرسش میکنیم که میگوید اساسا خانمهایی که با آقایان ایرانی ازدواج میکنند میتوانند تابعیت ایرانی هم داشته باشند و بچههایشان هم شناسنامه ایرانی میگیرند ولی در مورد آقایان داستان کمی سخت است و مشکل قانونی و مذهبی داریم. اصولا مسلمه نمیتواند زن غیرمسلمه شود و مرد غیرایرانی برای ازدواج با زن ایرانی باید اجازهاش را از دولت هم بگیرد. نمونهاش ازدواج مارِک اسموژنسکی و هایده وامبخش که پروسه اجازه دولت آنقدر طول کشید که آنها ناچار به لهستان رفتند و ازدواج لهستانی کردند. در مورد انجمن هم خیر. لهستانیهای ایرانی انجمنی ندارند مثل انجمن لهستانیهای آذربایجان که ۱۰۰ سال است آنجا هستند و انجمن دارند یا در فنلاند هم انجمن لهستانی داریم. اینجا شرایط سیاسی اجتماعی ایران و خود لهستانیها هنوز چنین انجمنی را ممکن نکردهاند ولی البته انجمن دوستی ایران و لهستان را داریم که یک انجمن ایرانی است.