/یادداشت/
چند موومان از قصه علیاشرف درویشیان/ زیبایی فراموش شده
او در میان زمزمههای شعر وسرودهای حماسی به خاک سپرده شد، در یک لحظه کوتاه او را به خاک سپرده بودند، بیآنکه اندوه سهمگین به خاک سپردن را حس کنیم، در یک لحظه سبک و آرام مثل افتادن یک برگ از درخت یا چکیدن قطرهای باران از ابر پاییز. خیلی نرم و سبک مثل نوشتههایش، مثل حضور بیدریغ خودش.
آبشوران*- ما هممحله بودیم با تفاوت40 سال. 40 سال بعد از او در محله آبشوران زندگی میکردیم، در محلهای که جرقه خیلی از قصههای درویشیان از آنجا زده شده بود. محلهای که علیاشرف در آن قد کشید، مدرسه رفت و بعدها خیلی از قصهها یش را در توصیف ریز به ریز آن محله و آدمهایش نوشت. آبشوران، محله پرقصهای بود. پر از شخصیتهایی که که برخلاف ظاهر سادهشان، فلسفه زندگیشان خیلی هم پیچیده بود. درویشیان هممحلهای و همدورهای پدر بود که سالهای کودکی باهم لب آبشوران تشیله بازی کرده بودند و دسته راه انداخته بودند. عموکاهی** و عیسی** که توی ریختهگری کار میکردند روزهای بلند تابستان، پدر مجبور بود آخرین امتحانش را بدهد و برود در دکان. دکانی که مشتریها یش سربازها بودند برای خریدن پوتین و لباس سربازی. علیاشرف هم میرفت کمک پدرش. قاسم چاو کاو** همان دور و ورها زاغ سیاه همه را چوب میزد.
سالهای سخت، سالهای فقر و سرما. مردم لب آبشوران زندگی میکردند، حیاط خانههاشان، آبشوران بود و درختهای خودرویی که کنار آبشوران روییده بودند، باغ و درخت توی حیاطشان بود. خانههای کوچک با یکی دو اتاق تو در تو و بچههایی که توی خاک و خل لب آبشوران با صدای رونده این آب بزرگ میشدند. آدمهایی که در عین نداری به قول پدر خوش بودند. توی محله آبشوران خیلیها مثل عمو کاهی فک میکردند که دنیا یک پرکاه نمیارزد.
آبشوران، روزهای خوبی داشته، پدر با بچه محلهایشان، کنار آبشوران درحالیکه صدای شرشر آب توی گوششان بود، بازی میکردند و شب خسته و خاک آلود میتپیدند زیر کرسی. زمستانهای کرمانشاه، بیرحم بود و برف روی برف تلنبار میکرد. برف تا بام خانهها قد میکشید توی کوچه، پس کوچههای آبشوران و پدر با هم سالها یش از روی بامها میپریده به بام دیگر. بودهاند، بچههای کوچکی که همان وقتها زیر کرسی خاموش یخ زده بودند.
آبشوران اما روزگار خوشی هم کم نداشته. در همان 40 سال بعدش هم، ظهرهای گرم کرمانشاه لب آبشوران، روزگار به کندی میگذشت، از بوی لجنهای آبشوران گیج و منگ میشدیم و بازی میکردیم، خطخط، قمچان، «چرمیگو، چرمینه گو»*** تا خود عصر که دیگر آفتاب میرفت که برود. همیشه دو سه نفر کنج یکی از پیچ و خمهای آبشوران کنار هم، یا نئشه بودند و یا خمار، اما کاری به کار ما نداشتند، آنها هم خوش داشتند روزگار بلند تابستانشان را این گونه کنار آبشوران بگذرانند.
دروازه، هنوز سرپوشیده بود که خودم را به زمین میکوبیدم تا پدر مرا در دکان ببرد. دروازه کنار آبشوران بود، روزگاری یکی از دروازههای کرمانشاه بود و حالا هیچ اثری از آن دروازه باقی نمانده. سواد را قبل از مدرسه از روی کتاب آبشوران که داستانهای علیاشرف بود، یاد گرفتم، کتابهای او همیشه از وقتی یادم میآید توی طاقچه خانه بود. مدرسه که رفتم اولین کتابهایی که توانستم بخوانم کتابهای او بود. کتابهایش همه جا بود، هم توی خانه بیبی پیدا میشد هم توی خانه خودمان و هم توی خانه عمو کوچیکه. علیاشرف، با قصههایش، چیزهایی یادمان داد که نمیدانم چرا هیچ وقت از یادمان نرفت. چیزهایی که نوع نگاه ما را به دنیا و فقر و آدمهایش برای همیشه تغییر داد.
سالهای ابری*-اول بار بود میدیدمش، بعد از آن کتابهایی که از او خوانده بودم و کودکی و جوانیام را با آنها زندگی کرده بودم. مهربان بود و آرام اما روی ویلچر نشسته بود توی هال بزرگ خانهای در بهار. انگار حالش چندان هم مساعد نبود اما شاد بود و با یکی از دوستان دوره بچگیاش که هممدرسهای بودند میگفت و به خاطرات قدیم میخندید. خوشحال بود که قرار است هر ماه بیاید کرمانشاه و جلسه داستان برگزار کند با اینکه خیلی هم سرحال نبود اما تصمیم خودش را گرفته بود. با رضا خندان مهابادی میآمد، منتقد و نویسندهای که آن روزها همکارش در نوشتن یکی از آخرین کتابهای پژوهشیاش «دانه و پیمانه» بود.
در هیچ جای عمومی در کرمانشاه به او اجازه برگزاری جلسات داستانخوانیاش را نداده بودند و او در همان خانه قدیمی یکی از اقوام، کلاس را راه انداخت و شروع کرد، هر ماه میآمد، بچههای داستان جمع میشدند آنجا و قصه میخواندند و او داستانها را میشنید و نقد میکرد. از شنیدن بعضی قصهها ذوق میکرد، بعضی قصهها را به سختی نقد میکرد و راهکار میداد و هر بار هم درباره تجربههای خودش از نوشتن میگفت از آن چیزهایی که به قول خودش، اگر در داستان کم باشد، داستان، داستان نمیشود. از خواندن فلسفه میگفت و اینکه چقدر فلسفه میتواند به نوشتن داستانهای عمیقتری که تاریخ مصرف ندارند، کمک کند. میگفت اگر میدانستم فلسفه این همه روی داستان اثرگذار است، از خیلی پیش از این، خواندنش را جدی دنبال میکردم. خیلی وقتها درباره این میگفت که از سانسور خودتان دوری کنید. نگذارید وقت نوشتن سانسور درونیتان شود.خیلی دلسوزانه از نوشتن میگفت. ما مشتاق آمدنش بودیم، داستانهایمان را ویرایش میکردیم، چندین بار بازنویسی و بعد گوش او و صدای داستانهای تازه ما. اما جلسههای داستانش در کرمانشاه با بیماریاش، خیلی زود تمام شد.
کی برمیگردی داداش جان*-توی بیمارستان بستری شده بود در تهران. یادم نمیآید کدام بیمارستان بود اما توی خیابان شریعتی بود. پشت در اتاق شیشهای سی سی یو که پنجرهاش رو به حیاط باز میشد، ایستاده بودم و نگاهش میکردم. پیرو پیرتر شده بود، شهناز خانم با مهربانی و آرامش همیشگی داشت بهش رسیدگی میکرد و او خوابیده بود. شاید خواب میدید، از آن خوابهای شیرینی که بوی قصههای مادربزرگش میداد و خیلی دوست داشت.
الان چند سال از آخرین باری که دیدمش گذشته. او در تمام این سالها نتوانست به کرمانشاه برگردد و پای قصههای بچهمحلهایش بنشیند، بیماری درگیرش کرده بود و چقدر دلم میخواست ببینیمش و دلم نمیخواست ببینمش در بیماری و رنجش. چند روز پیش خبر رسید که او دنیا را، ما را، قصههای گفته و نگفته را ترک کرده و رفته. عکسی از او در اینترنت پخش شده، که دارد میخندد. رج دندانهایش و حالت چهرهاش که شادمانی در آن موج میزند، با همه اندوه نبودنش، به خندهام میاندازد. انگار از ته دل میخندد. توی خنده مستانهاش، صدای عمو کاهی را میشود شنید: دنیا پرکاهی نمیارزد.... ترس وجودم را گرفته، جهانمان دارد خالی میشود، از غولهای زیبایی که همانطور که آرمانشان بود، زندگی میکردند، همانطور که اندیشهشان بود، پای حرفشان میایستادند و از هیچ چیزی هم نمیترسیدند. برای ما علیاشرف، نویسندهی تنها نبود، کسی بود که از بچگی کتابهایش را خوانده بودیم و با آن بزرگ شده بودیم و یکجورهایی راه زندگی کردن را به ما یاد داده بود.
از این ولایت*-هیچ وقت اینقدر آرام نبودم وقت خاکسپاری کسی. با اینکه از صبح زود، دلم خیلی گرفته بود و با تلخی بیدار شده بودم و خودم را رسانده بودم به اتوبوسهایی که در خیابان آزادی برای خاکسپاریاش گذاشته بودند. اما همینکه به کرج و بهشت سکینه رسیدیم و آن جمعیت بهشمار نیامدنی را دیدم که با عکسهای خندان او جمع شده بودند و بیهیاهو و در سکوت و آرامش، ایستاده بوند، حالم تغییر کرد. هوا ابری و پاییزی بود. بادی میوزید و عکسهای اورا که در دست همه بود میرقصاند، عکسهایی که توی همهشان، علیاشرف مثل کودک شاد و سبکبار داشت میخندید. با جملههایی از قصههایش: «زیر سایه روباه نخواب، بگذار شیر تو را بدرد»...
او را در سکوت و آرامش تشییع کردیم. خیلیها آمده بودند. آدمهایی که مخاطب قصهها یش بودند و حالا از شهرهای مختلف رشت و گیلان و تبریز و سنندج به خاطر یک عمر نوشتن او آمده بودند و از همه بیشتر از کرمانشاه، از بچههای کارگاه داستان، از بچههای کتابفروش، از بچههایی که با همان لهجه غلیظ قصههای درویشیان حرف میزدند و او را دوست داشتند.
او در میان زمزمههای شعر وسرودهای حماسی به خاک سپرده شد، در یک لحظه کوتاه او را به خاک سپرده بودند، بیآنکه اندوه سهمگین به خاک سپردن را حس کنیم، در یک لحظه سبک و آرام مثل افتادن یک برگ از درخت یا چکیدن قطرهای باران از ابر پاییز. خیلی نرم و سبک مثل نوشتههایش، مثل حضور بیدریغ خودش، مثل قصههای حقیقی و سادهاش و مثل همه سادگی و زیباییای که در نوشتهها و پژوهشها و وجود خودش بود. سادگی و زیباییای که توی این دنیا نادر است، زیباییای که انگار در زمانه ما فراموش شده است.
- حالا یک ماه نشده که کرمانشاه زلزله آمده، همان شهرها، همان روستاهای سرسبز اطراف کرمانشاه که روزگاری، بچهها یش معلمیداشتند به نام علیاشرف درویشیان، حالا با خاک یکسان شده. معلمی که سالهای بسیاری در کوچه پس کوچههای روستاهای اطراف کرمانشاه درس داد و بچهها را آگاه کرد و روزگاری پس از آن، برای ثبت آیینها، بازیها و قصهها و متلهای مردم کردنشین کرمانشاه دوباره همان کوچهها را راه رفت و با مردمانش گپ و گفت کرد و گاهی همدردی، حالا نیست. حالا جای خالی علیاشرف درویشیان همراه با جای خالی روستاهای سرسبز و شهرهای کوچک و زیبای اطراف کرمانشاه و خنده سرخوشانه کودکانش، جای خالی زیباییهای فراموش نشدنی بسیاری را هر روز و هر روز یادآوری میکند.
*نام کتابها و داستانهای علیاشرف درویشیان
** نام برخی شخصیتهای قصههای درویشیان
*** نام بازیهای بومی در کرمانشاه
یادداشت: سپیده شمس