زندگی خصوصی هما روستا از زبان خودش + تصاویر
هما روستا متولد ۱۳۲۵ در تهران بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر، کارگردان و مترجم است. هما روستا با حمید سمندریان، کارگردان تئاتر ازدواج کرده بود. حمید سمندریان ۲۲در تیرماه ۱۳۹۱ درگذشت. در ادامه گفتگویی با هما روستا را می خوانید.
به گزارش ایلنا به نقل از شفاف؛ در زیر گفتگویی با هما روستا درباره زندگی این هنرمند آورده شده است:
با سینما خداحافظی کردم
به موازات کار تئا تر دوست داشتم که تجربه کار تصویر را هم داشته باشم اما متاسفانه سینما خواسته من را برآورده نکرد و همین موضوع باعث شد که دیگر به سمت سینما نروم، ترجیح می دهم به تئا تر بپردازم. متاسفانه طی سال های اخیر قواعد حضور در سینما تغییر کرده است و به همین خاطر، بسیاری از افرادی که دغدغه کار جدی در این عرصه داشتند ترجیح دادند سرشان را با امورات دیگر هنری گرم کنند.
البته این موضوع به آن معنا نیست که من کارهایی که در سینما انجام دادم نظیر مسافران و از کرخه تا راین را دوست نداشته باشم اما خب متاسفانه مسیری که در ادامه باید طی می کردم توقعات من را برآورده نکرد. حضور در سینما برای خودش یک سنی دارد و نقش هایی که امروز در سینما به من بخورد خیلی کم است. نقش هایی هم اگر باشد، شاید مرا ارضا نمی کند. می دانید که همیشه روی انتخاب نقش هایم وسواس داشتم، هر نقشی را بازی نمی کردم و الان هم به نظرم خیلی دیر شده است.
همای بیحمید
برای من زندگی بدون حمید واقعا سخت است چرا که مجبورم نوعی از زندگی را تجربه کنم که تاکنون نظیر آن را تجربه نکرده بودم. حمید برای من تنها یک همسر نبود بلکه یک رفیق و استاد بود و حالا پر کردن جای خالی فردی نظیر او در خانه و آموزشگاه برای من خیلی سخت است.
چهل سال بود که صبح ها از خواب بیدار می شدم و از او می پرسیدم «حمید جان قهوه می خوری؟» و حال دیگر کسی نیست که به این سوال من جواب بدهد. پر کردن جای خالی او برای من اصلا راحت نیست.
همه از من میخواهند سمندریان باشم
بعد از اینکه حمید عزیز از میان ما رفت بسیاری از شاگردان او دوست داشتند که من جای خالی او را در محیط آموزشگاه پر کنم و این مکان را هم گسترش دهم. من خودم هم دوست داشتم این کار را انجام دهم اما واقعیت این است که جای خالی حمید را هیچ کسی نمی تواند پر کند.
من فقط دارم تلاش می کنم چراغ این مکان روشن بماند و همچنان هنرجویان به این مکان رفت و آمد داشته باشند و همه چیز آنطور که استاد سمندریان می خواهد پیش برود. به همین خاطر حجم کار ها برای من به شدت بالا رفته و گاه از خدا می خواهم که به من توان بدهد تا بتوانم از پس انجام این کار ها برآیم.
روزهای دانشجویی من
در اروپای شرقی تئا تر خیلی جدی است. به هر حال دیگر نمی خواستم زمان را از دست بدهم. چون رومانیایی بلد نبودم، ابتدا باید یک سالی زبان می خواندم و بعد از قبولی در امتحان، می توانستم سر کلاس های رشته خودم بنشینم.
برای اینکه فرصتم از دست نرود، نزد رئیس دانشکده رفتم و از او خواستم همزمان با شرکت در کلاس های زبان، در کلاس های تئا تر هم شرکت کنم و گفتم اگر ترم اول از پس امتحان ها برنیامدم، مرا رفوزه کنید. او هم پس از کمی فکر و با دیدن اشتیاق من، این پیشنهاد را قبول کرد و گفت اگر نتوانی باید این یک سال را دوباره بگذرانی.
به هر حال من سر کلاس های بازیگری رفتم. زبان اصلا نمی دانستم و خیلی نکات را نمی فهمیدم. از طرفی همکلاسی هایم خیلی سر به سرم می گذاشتند. بچه های هنر هم می دانید که خیلی شیطان هستند، خلاصه یواش یواش زبان رومانیایی را آموختم و ترم هم به پایان رسید، امتحان دادم که اجرای یک مونولوگ بود؛ خیلی خوب اجرا کردم و استادم دیگران را هم دعوت کرده بود تا کار مرا ببینند چون من تنها ایرانی بودم که آن ها در طول زندگیشان دیده بودند.
به خاطر فوت پدرم به ایران آمدم
سال 1349 به ایران بازگشتم. دلیل اصلی این موضوع هم فوت پدرم بود. او همیشه به من می گفت وقتی بزرگ شدی و درست را تمام کردی باید به ایران برگردی. در درونم درباره ایران حس نوستالژیکی داشتم. تصاویر مبهمی از ایران در ذهنم بود و کشش درونی قوی داشتم.
بعد از فارغ التحصیلی به آلمان بازگشتم، خانواده ام بعد از فوت پدر در برلین زندگی می کردند و قرار بود من هم در برلین کارم را شروع کنم ولی چون لهجه داشتم، می خواستند مرا به شهر دیگری بفرستند تا ضمن یکی دو سالی کار کردن، لهجه ام بهتر شود اما من تصمیم گرفتم تا به ایران بازگردم. نمی دانم چرا؟ واقعا هنوز هم نتوانستم دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم. شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود. به هر حال آمدم ایران و ماندم.
وقتی یقه حمید پیش من گیر کرد
مدتی بعد «باغ وحش شیشه ای» تنسی ویلیامز را روی صحنه بردیم که تماشاگران زیادی داشت. یک متن ایرانی هم اجرا کردیم که نوشته خانمی بود و اسمش را به یاد نمی آورم. برای نمایش ها بلیت می فروختیم و تماشاگر هم داشتیم. در واقع کارهایی که در بخارست تجربه کرده بودم اینجا هم انجام می دادم، به ویژه دانشجو ها تجربه اجرا مقابل تماشاگر را نداشتند، مگر اینکه کارگردانی، آن ها را برای بازی روی صحنه تئاترهای رسمی انتخاب می کرد و برای اولین بار بود که این اتفاق در دانشکده هنرهای دراماتیک و برای تئاترهای دانشجویی می افتاد.
اتفاقا آقای شنگله و سمندریان هم به دیدن نمایش ما آمدند. آن موقع آقای سمندریان همسر من نبود. بعد از دیدن تئا تر از کارم تعریف کرد و حتی گفت بهتر و ظریف تر از من کار کردی. حالا نمی دانم یقه اش گیر کرده بود یا اینکه واقعا از نمایش خوشش آمده بود.
فارسی بلد نبودم
وقتی به ایران آمدم برقراری ارتباط برایم سخت بود چون فارسی را خوب بلد نبودم، اگر کسی خیلی تند و غلیظ صحبت می کرد، اصلا حرف هایش را نمی فهمیدم و باید با من شمرده و آهسته حرف می زدند. یکی از آشنا ها مرا به دکتر فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک معرفی کرد. وی به من گفت چون فارسی بلد نیستی و با فضای تئا تر ایران هم آشنایی نداری، نمی توانی الان بازی کنی. او گفت در دانشکده ما استادانی مثل آقای شنگله، سمندریان و... تدریس می کنند، سر کلاس آن ها برو و ببین دوست داری با کدام یک همکاری کنی.
سر کلاس ها رفتم و بعد به او گفتم روش ها با آنچه آموخته ام، خیلی متفاوت است. برای همین پیشنهاد دادم زنگ فوق برنامه را به من بدهند و او هم قبول کرد و شروع به کارگردانی کردم. چون خودم هم سن کمی داشتم، با دانشجو ها خیلی راحت بودم. البته هنوز هم با جوان ها خیلی راحت هستم.
استاد در دام ازدواج افتاد
در این موضوع که دانشجو ها خیلی دوست دارند با استادشان ازدواج کنند تردیدی نیست، به همین خاطر در آن دوران سایر بچه ها دوست داشتند کاری بکنند که من و حمید با هم ازدواج کنیم، برای همین پیش من همیشه تعریف او را می کردند و می گفتند استاد بهترین مرد دنیاست، خوش تیپ و مهربان و اصلا حرف ندارد. جلوی سمندریان هم تبلیغ مرا می کردند.
ازدواج با حمید من را سختگیر کرد
من بازیگر ثابت تئاترهای او شدم و از این همکاری خیلی راضی بودم؛ چرا که او جزو بهترین کارگردانهای تئاتر ایران بود و خیلی خوب با بازیگرها کار میکرد. وقتی در نمایشهای سمندریان بازی میکردم دائم درگیر کار بودم، البته این همکاری هم خوب و هم بد بود. برای اینکه هم شغل بودیم و چون به او عادت کرده بودم نمیتوانستم با کارگردان دیگری همکاری کنم و زمانی که سمندریان ناخواسته از تئاتر دور شد، این کار نکردن برایم سخت بود.
چند باری با کارگردانهای دیگر کار کردم اما راحت نبودم و راضیام نمیکرد، پس رفتم سراغ کارگردانی تئاتر. سال ۶۱ پسرم کاوه به دنیا آمد و عطر رنگ مضاعفی را به زندگی ما بخشید. هر چند که کاوه هیچگاه وارد عرصه هنر نشد و ترجیح داد زندگیاش را در عرصه کامپیوتر سپری کند.