خبرگزاری کار ایران

یادداشتی درباره نمایش «امیرو»/ حکایت آنانی که می‌روند، اما در گذشته جا می‌مانند

یادداشتی درباره نمایش «امیرو»/ حکایت آنانی که می‌روند، اما در گذشته جا می‌مانند
کد خبر : ۱۶۰۴۳۱۲

امیرو نمایشنامه‌ای است که در سادگی خود، پیچیدگی‌هایی از هویت، سرنوشت و مهاجرت را آشکار می‌کند. در پایان، هیچ پاسخی داده نمی‌شود، هیچ سرنوشتی قطعی نمی‌شود. تنها چیزی که باقی می‌ماند، سکوت است؛ سکوتی که شاید عمیق‌ترین حقیقت این نمایش باشد: این‌که انسان، هرچقدر هم که برود، همیشه چیزی از او در گذشته باقی خواهد ماند.

به گزارش خبرنگار ایلنا، «امیرو» عنوان نمایشی است که این روزها در تماشاخانه هما روی صحنه است. عارف عباسی و جواد جوشن‌لو به صورت مشترک کارگردانی این اثر را به عهده داشته است. 

محمد یراقی، فیلمنامه‌نویس و کارگردان، پس از تماشای نمایش «امیرو» که اجرای آن تا هفدهم اسفند تمدید شده،‌ یادداشتی را در اختیار خبرگزاری ایلنا گذاشته است. 

او نوشته است:

در دوردست، جایی که خاک به دریا می‌رسد و امواج به آرامی رد پاها را پاک می‌کنند، داستانی در جریان است که نه با آغاز تعریف می‌شود و نه با پایان. امیرو روایتی از هویتی گم‌شده در جریان بی‌پایان مهاجرت، سرگردانی و امیدهایی است که در پسِ هر سفر، نیمی از خود را جا می‌گذارند. این نمایشنامه نه تنها قصه‌ی رفتن را روایت می‌کند، بلکه در عمق خود، نگاهی به آنانی دارد که می‌مانند، آنانی که خاطراتشان میان زمین و دریا معلق است و هویتشان در برزخ ماندن و رفتن، دوپاره شده است. 

برادر امیرو، با شناسنامه‌ای در دست که بیشتر به سندی از فراموشی شباهت دارد تا به هویتی تثبیت‌شده، به شهری ساحلی قدم می‌گذارد. او در پیِ رد گمشده‌ی برادری است که شاید هیچ‌گاه نبوده، یا شاید چنان در تار و پود این خاک تنیده شده که از خود تنها نامی باقی گذاشته است. در این سرزمین، حضور او نه غریبه‌ای است که تازه وارد شده، نه آشنایی که ریشه در خاک دارد؛ بلکه سایه‌ای است که با هر نسیم، گاه به گذشته متمایل می‌شود و گاه در هراس آینده. محو کودکانِ ساحل، آن‌ها که بی‌پایان می‌دوند و در بازی‌هایشان هیچ مقصدی جز گریز از واقعیت ندارند، او را در آیینی نانوشته شریک می‌کنند؛ آیینی که بیش از آنکه بازنمایی از خوشی‌های کودکانه باشد، پژواکی از نسل‌هایی است که آموخته‌اند رفتن تنها راه زنده‌ماندن است. 

زبان در امیرو نه تنها وسیله‌ای برای روایت، بلکه خود عنصری از نمایش است؛ موجی که میان گذشته و اکنون در تلاطم است. نویسنده، که در پیشگفتار خود دغدغه‌های نگارشی را برجسته می‌کند، تلاش دارد فارسی را از مرزهای دستوری فراتر ببرد و آن را چونان بخشی از هویت جمعی بازیابد. این نگاه در دیالوگ‌ها نیز جاری است؛ جایی که فعل «رفتن» در زمان‌های مختلف صرف می‌شود و هر صیغه‌ی آن، روایتی متفاوت از جدایی، خاطره و امید را به همراه دارد. در کلاس درس، معلم در برابر پرسش‌های ساده‌ی دانش‌آموزان درمانده می‌ماند؛ پرسش‌هایی که آینده را در هاله‌ای از ابهام تصویر می‌کنند، در حالی که نظام آموزشی تنها تکرار خشک قواعد را به جای پاسخ‌های واقعی ارائه می‌دهد. آنچه در این صحنه اهمیت دارد، تنها کلمات نیستند، بلکه فقدان کلماتی است که باید بیان شوند اما هرگز نمی‌شوند. 

امیرو مهاجرت را نه به عنوان تصمیمی فردی، بلکه همچون تقدیری ناگزیر ترسیم می‌کند؛ زخم کهنه‌ای که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است. اینجا، کوچ نه تنها در پیِ امنیت اقتصادی است، بلکه نوعی فرار از سرزمینی است که برای بسیاری، چیزی جز تکرار خاطرات تلخ باقی نگذاشته است. اما نمایش نشان می‌دهد که رفتن، خود شکلی از گم‌شدن است؛ گم‌شدنی که نه در جغرافیا، بلکه در هویت رخ می‌دهد. پارچه‌ی سپیدی که جنازه‌ای را می‌پوشاند، تنها نماد مرگ نیست، بلکه استعاره‌ای از آنانی است که پیش از آنکه بمیرند، از هویت تهی شده‌اند. کودکان، با بازی‌هایشان، با دویدن‌هایشان، تلاش می‌کنند از سنگینی این واقعیت بگریزند، اما رد پایشان روی شن‌های داغ چیزی نیست جز تکرار همان سرنوشتی که نسل‌های پیش از آن‌ها نیز تجربه کرده‌اند. 

امیرو هرگز بر صحنه دیده نمی‌شود، اما او حضور دارد. او تنها یک فرد نیست، بلکه خاطره‌ای جمعی است که در دیالوگ‌ها، در نگاه‌ها، در لحظات سکوت، خود را نشان می‌دهد. نمایش با تکرار نام او، هویتی را می‌سازد که از آنِ همه و هیچ‌کس است؛ او همان فردی است که رفته، همان که هنوز در ذهن‌ها زنده است، همان که شاید در پسِ هر شخصیتِ دیگر زندگی می‌کند. در پایان، وقتی تاس‌های بازی بر زمین ریخته می‌شوند، این اتفاق نه از سر شانس است و نه بازی؛ بلکه تصویری از سرنوشتی است که بر هیچ‌کس معلوم نیست، سرنوشتی که چونان باد، چونان دریا، چونان خاک، در نوسانی مدام میان ماندن و رفتن سرگردان است. 

امیرو نمایشنامه‌ای است که در سادگی خود، پیچیدگی‌هایی از هویت، سرنوشت و مهاجرت را آشکار می‌کند. در پایان، هیچ پاسخی داده نمی‌شود، هیچ سرنوشتی قطعی نمی‌شود. تنها چیزی که باقی می‌ماند، سکوت است؛ سکوتی که شاید عمیق‌ترین حقیقت این نمایش باشد: این‌که انسان، هرچقدر هم که برود، همیشه چیزی از او در گذشته باقی خواهد ماند.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز