نامه سهراب به نازی
به گزارش ایلنا، به بهانه سالمرگ سهراب سپهری؛ نامه این شاعر به یکی از دوستانش، گزیده ای از کتاب «هنوز در سفرم» با اجرای مهرداد محمدپور و موسیقی متن النی کارایندرو منتشر شد.
سهراب سپهری ۱۵ مهر ۱۳۰۷ خورشیدی در کاشان دیده به جهان گشود. این شاعر در ۱۳۳۰ خورشیدی، نخستین مجموعه شعر نیمایی خود را با نام مرگ رنگ سرود و دو سال بعد از دانشکده هنرهای زیبا فارغالتحصیل شد و به دریافت نشان درجه اول علمی نایل آمد. او در مرداد ۱۳۳۶ به پاریس و لندن رفت و آثاری چون آوار آفتاب، شرق اندوه، حجم سبز و هشت کتاب را در چندین نمایشگاه به نمایش گذاشت. سهراب سپهری در نقاشی نیز استعداد فراوانی داشت و از دستاوردهای زیباشناختی شرق و غرب در این زمینه بهره میبرد که تاثیر آن در آثارش جلوهگر شدهاند.
سرانجام این شاعر خوش ذوق در غروب یکم اردیبهشت ۱۳۵۹ خورشیدی در بیمارستان پارس تهران چشم از جهان فروبست و در صحن امامزاده سلطان علی بن محمد باقر مشهد اردهال در اطراف کاشان به خاک سپرده شد.
در زیر متن نامه او به یکی از دوستانش را میخوانید:
تهران، ششم فروردین چهل و دو
نازی
دارم نگاه میکنم، و چیزها در من میروید. در این روز ابری، چه روشنم. همهّ رودهای جهان به من میریزد. به من که با هیچ پر میشوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشمهای من جا ندارد… چشمهای ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.
به سایهی تابستان بود که تو را دیدم. و دیروز که نامهات رسید، هنوز شیار دیدارت روی زمین بود، و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن میگفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایهروشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرندهوار شگفتزده به جای خود میماندی. نازی، تو از آب بهتری. تو از سیب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیدهدم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام، و دست تو را میگیرم. روان باش، که پرندگان چنیناند، و گیاهان چنیناند. چون به درخت رسیدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانۀ ما نگاه کردن نیاموختهاند. و درخت، جز آرایش خانه نیست. و هیچکس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمیرود. و از پرواز کلاغی هشیار نمیشود. و خدا را کنار نردۀ ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آبخوری نمییابد.
در چشمها شاخه نیست. در رگها آسمان نیست. در این زمانه، درختها از مردمان خرمترند. کوهها از آرزوها بلندترند. نیها از اندیشهها راستترند. برفها از دلها سپیدترند.
خرده مگیر، روزی خواهد رسید که من بروم خانۀ همسایه را آبپاشی کنم. و تو به کاجها سلام کنی. و سارها بر خوان ما بنشینند. و مردمان مهربانتر از درختها شوند. اینک، رنجه مشو اگر در مغازهها، پای گلها، بهای آن را مینویسند. و خروس را پیش از سپیدهدم سر میبرند. و اسب را به گاری میبندند… خوراک مانده را به گدا میبخشند. چنین نخواهد ماند.
بر بلندی خود بالا رو و سپیدهدم خود را چشمبهراه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. و پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زبالهها رو مگردان، که پارههای حقیقت است. جوانه بزن.
لبریز شو تا سرشاریات به هر سو رو کند. صدایی تو را میخواند، روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافتۀ خویش بِزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخهها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی. و زنبیل تو را گرانباری شاخهای بس خواهد بود.
میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من تو را میان جهان صدا خواهم کرد و چشمبهراه صدایت خواهم بود و در این دره تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.