کارگردان «جنگل پرتقال» مطرح کرد؛
روایتی از غروری که عشق را نابود میکند/ آدمها با کاراکترهای سرخورده همذاتپنداری میکنند
آرمان خوانساریان با اشاره به اینکه در هنگام آغاز نگارش «جنگل پرتقال» قصدی برای ساخت یک فیلم عاشقانه نداشته، گفت: من میخواستم فیلمی درباره یک انسان مغرور بسازم که گذشته باشکوهی داشته، فکر میکرده که اتفاقات مهمی برایش رخ میدهد و به فرد مهمی تبدیل میشود.
به گزارش خبرنگار ایلنا، فیلم سینمایی «جنگل پرتقال» به کارگردانی آرمان خوانساریان به تازگی در سینماهای کشور اکران شده است. این فیلم که اولین تجربه کارگردانش در سینمای بلند به حساب میآید، روایتگر قصه یک معلم است که در سفری اجباری به محل تحصیلش در دوران دانشگاه با اتفاقاتی روبرو میشود.
این فیلم به تهیهکنندگی رسول صدرعاملی برای اولین بار در چهلویکمین جشنواره فیلم فجر نمایش داده شد و توانست نامزد جایزه بهترین فیلم اول، بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین بازیگر نقش اول زن شود.
به بهانه اکران «جنگل پرتقال» با کارگردان این اثر گفتگویی داشتیم که در ادامه مشروح این گفتگو را از نظر میگذرانید:
قصه و فیلمنامه «جنگل پرتقال» چگونه شکل گرفت و به عنوان اولین اثر سینمایی خود چرا فضایی عاشقانه را انتخاب کردید؟
ایدهای که من را برای نوشتن این قصه ترغیب کرد از ابتدا با مسئله عشق همراه نبود، در واقع من در ابتدای راه نمیدانستم که میخواهم قصهای عاشقانه بنویسم. من ایدهای داشتم درباره فردی که گذشته باشکوهی داشته، فکر میکرده که اتفاقات مهمی برایش رخ میدهد و به فرد مهمی تبدیل میشود ولی حال در آستانه 40 سالگی متوجه شده که دنیا جایزهای برایش نداشته است. من میخواستم این دوران باشکوه را تعریف کنم و پس از آن به این موضوع برسم که چرا امروز دنیا برای این آدم جای کمی است و چرا همه آدمها زمانی فکر دیگری راجع به این آدم داشتند؟
فکر میکردم بهترین عنصری که میتوانم به قصه این آدم اضافه کنم مسئله عشق است و عشق در بیشتر فیلمهای سینمایی معمولاً عشقی یک طرفه بوده و ما شاهد هستیم آدمی عاشق کسی بوده که در او چنین عشقی متقابلاً وجود نداشته که میتوان «در دنیای تو ساعت چند است؟» را مثال زد یا در نمونههای دیگر عشق دوطرفه وجود داشته اما مانعی اجازه بودنِ این دو نفر با هم را نمیدهد که اگر بخواهیم مثال بزنیم فیلم «لیلا» به کارگردانی داریوش مهرجویی یک نمونه خوب از این نوع عشق است.
من فکر میکردم که در این فیلم باید عشقی را به تصویر بکشم که روزی برای آدمی رخ داده اما این عشق یک طرفه بوده و در واقع قهرمان قصه من کسی را دارد که یک روزی آن شخص عاشقش بوده است. من فکر کردم اگر یک عشق یک طرفه را در قصه قرار دهم تماشاگر متوجه میشود در گذشته باشکوهی که دربارهاش صحبت میکنیم دختری هم وجود داشته که عاشق این فرد بوده است و از طریق همین قصه مخاطب متوجه میشود این آدم در آن زمان چقدر در هپروت و تفکرات خودش بوده که آن زمان این عشق را متوجه نشده و حالا که 15 سال از آن دوران گذشته متوجه عشقی که وجود داشته، میشود.
من سعی کردم قصهای جدیدتر روایت کنم چون همانطور که گفتم در قصههای عاشقانه ما معمولاً یا زن عاشق مرد است یا مرد عاشق او است و یا هر دو به هم علاقه دارند اما مانعی در این بین وجود دارد. برای من مسئله این بود که بگویم یک دختر 15 سال پیش عاشق مردی بوده و مرد با بیاعتنایی از این مسئله گذشته و حالا پس از 15 سال مرد تصور میکند که میتواند برگردد اما زمان گذشته و دیگر برای بازگشت دیر شده است. در واقع ما شاهد هستیم که تبختر و غرور این عشق را نابود کرده و در واقع همین غرور است که باعث شده تا کاراکتر اصلی فیلم اطراف خود را به خوبی نبیند و از عشقی که وجود داشته بیخبر باشد.
بنابراین میتوان گفت که مفهوم اصلی که «جنگل پرتقال» دنبال میکند، غرور است.
مفهوم اصلی فیلم راجع به غرور است و به همین دلیل من فکر کردم بهترین حالت این است که ما یک عشق به قصه اضافه کنیم چرا که عشق پدیدهای است که برای تماشاگر آشناست و این آشنایی باعث میشود تا تماشاگر بتواند همزادپنداری کند. به طور کل در فیلمهای مهم سینما ما شاهد یک عشق هستیم و از آنجا که پرسش اول شما این بود که چرا برای اولین فیلم به سراغ یک درام عاشقانه رفتم باید بگویم که از ابتدا چنین تصمیمی نداشتم و آنچه که من را به تحرک واداشت یک مسئله اخلاقی بود.
من هم در رشته هنر تحصیل کردهام و همه میدانیم کسی که در ایران هنر میخواند آنقدر سرکوفت میخورد که از انتخابش پشیمان شود و اگر هم استعداد داشته باشد میتواند مورد توجه قرار بگیرد و بعد از اینکه درس تمام میشود فرد متوجه میشود که دنیای بزرگتری وجود دارد و این منجر به نوعی سرخوردگی میشود که من هم به عنوان یک دانشجوی رشته هنر آن را تجربه کردم.
در واقع شروع قصه روزی به ذهن من آمد که من معلم مدرسه شدم. در اولین روزی که معلم شدم این حسها را داشتم که فکر کردم حالا میتوانم قصهای روایت کنم. دو سال قبل که به جشنوارهای در آلمان رفته بودم، هنگام قدم زدن کنار رود راین ماجرایی شخصی برایم پیش آمد که مدام فکر میکردم چگونه میتوانم آن را روایت کنم و زمانی که معلم شدم فهمیدم ادامه همان قدم زدن کنار رود راین میتواند به این ماجرای معلم شدن مرتبط شود.
آیا سرخوردگی کاراکتر اصلی فیلم «جنگل پرتقال» را میتوان مرتبط به یک نسل مشخص از کسانی دانست که در رشته هنر تحصیل کردهاند؟
«جنگل پرتقال» به هیچوجه قصه یک نسل خاص نیست؛ هر چند که این فیلم درباره شکاف بین نسلها حرف میزند. شخصیت اصلی این فیلم از من سن بیشتری دارد و برای من آنچه که مورد توجه بود ماهیت غرور بود. وقتی شما درگیر غرور میشوید متوجه اطرافتان و ارزشهای دیگران نیستید و چنین افرادی به راحتی همه چیز را از دست میدهند و معمولاً آدمهای مغرور اطرافیانشان را اذیت میکنند اما در گذر زمان متوجه میشوند که با از دست دادنهای بسیار خودشان را آزار دادهاند.
بنابراین میتوان گفت که رشته تحصیلی کاراکتر اصلی «جنگل پرتقال» میتوانست رشته دیگری باشد یا این سرخوردگی در بین محصلان رشته هنر عمومیت دارد؟
این سرخوردگی را هر کس که آرزو داشته کار هنری انجام دهد تجربه کرده است. رشتههای هنری اینگونهاند چرا که ذات رشتههای هنری با رویاپردازی همراه هستند، وقتی شما در رشته پزشکی تحصیل میکنید، میدانید که قرار است در نهایت پزشک شوید و همه چیز مشخص است اما کسانیکه در رشته هنر تحصیل میکنند رویاپردازی میکنند و خود را در بالاترین سطح میبینند و هر جوان که وارد عرصه کارگردانی سینما میشود قطعاً آیندهاش را پایینتر از سطح کارگردانی چون اصغر فرهادی نمیبیند و چون به طور معمول رسیدن به آن سطح اتفاق نمیافتد فرد دچار سرخوردگی میشود.
در رشتههای هنری هیچ قاعدهای وجود ندارد که شما بدانید اگر یک سری کارها را انجام دهید به موفقیت میرسید و به همین دلیل این فضا به فضایی پر از عقده هم تبدیل میشود چرا که ممکن است فردی با تلاشهای فراوان به نتیجهای نرسد اما فردی که هیچ تلاشی نکرده به بالاترین سطح دست پیدا کند. من به شخصه افراد زیادی را دیدهام که برای حرفه هنریشان تلاش میکنند اما تلاش کردن با دست و پا زدن تفاوت دارد، شما در این عرصه باید دائم بیاموزید و اندیشهتان را ارتقاء دهید؛ در حالیکه خیلیها تصور میکنند موفقیت در این عرصه به کار زیاد بستگی دارد اما اینگونه نیست و عامل اصلی موفقیت در عرصه هنر کار کردن بر اندیشه است.
بخشی از شکست پیش آمده برای افرادی در این موقعیت، فردی است، به این دلیل که ممکن است ما تصورمان از خودمان اشتباه باشد و بخش زیادی از این شکست به جامعه و کشوری مربوط میشود که ما در آن زندگی میکنیم. در واقع خیلی وقتها ما متوجه نمیشویم که عدم توفیقمان در دستیابی به موفقیت به خاطر عدم تلاش ما بود یا یک جبر باعث شد که چنین اتفاقی رخ دهد. اتفاقات بسیاری میتواند سرنوشت شما را تغییر دهد و شما را به شکست برساند تا شما دچار سرخوردگی شوید و این مسئلهای است که عمومیت دارد و به خاطر همین اکثر آدمها با کاراکترهای سرخورده سمپات میشوند (همذاتپنداری میکنند) چون خودشان را در آن میبینند. البته باید بگویم که من خودم را فردی شکستخورده میدانم و در این فیلم به عنوان فردی موفق به ماجرا نگاه نکردهام. ما در جغرافیایی زندگی میکنیم که هر روز مفهوم تازهای پدید میآید و راهها و عوامل موفقیت تغییر میکند و شما در این بین سرگردان هستید و بخش زیادی از مسیر سرنوشتتان به جبری بستگی دارد که مقابل شما قرار گرفته است.
پس شما از حس سرخوردگی برای همراه کردن مخاطب با فیلم استفاده کردید.
قطعاً همینطور است، تماشاگر همیشه شخصیتهایی را دوست دارد که یا با آنها همذاتپنداری میکند یا میتواند با آنها همدلی کند. من فکر میکردم مطمئناً مخاطب با شخصیت سهراب که فردی مغرور و متفرعن است سمپات نخواهد شد. در اکثر فیلمها ما شاهد کاراکتر مثبتی هستیم که در مسیر قصه به کاراکتری بد یا منفی تبدیل میشود و چالش من در «جنگل پرتقال» این بود که میخواستم این مسیر را برعکس طی کنم و ببینم چطور میشود از یک آدم بدمان بیاید و کمکم با پیشروی قصه او را دوست داشته باشیم.
کسانی که آدمهای متفرعنی هستند هم جذابیتهایی دارند و صرفاً نمیتوان آنها را آدمهایی بد دانست. من در دوستانم چنین افرادی را میشناسم و میدانم که این افراد پر از هوش، شوخطبعی و ویژگیهای اخلاقی منحصر به فرد هستند اما غرورشان باعث آزار دیگران میشود. به نظر من وقتی این سرخوردگی هویدا میشود، جایی است که تماشاگر کاراکتر فیلم را دوست دارد که برای مثال میتوانم به جایی اشاره کنم که سهراب مشغول تاپیک زدن به سرش است تا ریختن موهایش را پنهان کند. در این مواقع است که مخاطب میفهمد بخشی از آن غرور و رفتارهای بد برآمده از کمبودهای این فرد است. من از این ویژگیها استفاده کردم تا مخاطب از یک جایی به بعد سرخوردگیها را ببیند و بیشتر با این کاراکتر سمپات شود. در واقع افراد شکستخورده با این شخصیت همذاتپنداری میکنند و افرادی که خود را موفق میدانند هم بخشهای شکستخورده وجودشان را در این شخصیت مشاهده میکنند.
با توجه به اینکه هنوز به چهل سالگی نرسیدهاید، نگاهی که در «جنگل پرتقال» به این سن دارید، چگونه شکل گرفته است؟
به نظر من سرخوردگی سن و سال نمیشناسد، شما میتواند در 18 سالگی یا حتی قبلتر از آن هم دچار سرخوردگی شوید. مسئله اصلی بالغ شدن است و اینکه انسان بفهمد دنیا برایش جایزه و اتفاقی ویژه ندارد و از رویاپردازیها فاصله بگیرد. این اتفاق برای من در 27 یا 28 سالگی رخ داد و من فهمیدم کنترل همه چیز دست من نیست و من در بسیاری مواقع نمیتوانم کاری انجام دهم و جبر تعیینکننده است. ما در جغرافیایی زندگی میکنیم که آدمها مدام مشغول فکر کردن هستند و این فکر و خیال مدام برای من هم وجود دارد و من هم در همین فکر و خیالها بود که به سرخوردگی رسیدم.
در ابتدا قصد داشتم کاراکتر اصلی را آدمی طراحی کنم که هم سن و سال خودم است و تازه معلم شده اما بعدها به این نتیجه رسیدم که باید قصه را دراماتیزه کنم چرا که وقتی خودم در سی سالگی به نتایجی رسیدم که کاراکتر اصلی فیلم رسیده خیلیها به من میگفتند که تو تازه سی ساله شدهای و این حرفها را نزن و فکر کردم که ممکن است سی ساله بودن شخصیت اصلی «جنگل پرتقال» هم بیمنطق جلوه کند پس سن را بالا بردم تا مخاطب بتواند با حس یأس سمپات شود.
با توجه به اینکه شغل شخصیت اصلی و تحصیلاتش با شما یکسان است، چقدر تجربیات شخصی خودتان را در این فیلم دنبال کردید؟
تقریباً همه بخشهای فیلم مربوط به اتفاقات واقعی میشود که یا برای خودم رخ داده یا برای دانشجویان در آن دانشگاه رخ داده است و من فقط اتفاقات را دراماتیزه کردهام. من همه اتفاقات فیلم را لمس کردهام، هم حس موفقیت را تجربه کردهام، هم اینکه متوجه شدهام این موفقیت پایان راه نیست و تازه زمین بازی عوض شده، هم آن حس یک طرفه را تجربه کردهام و هم ندانستن قدر آن احساس را تجربه کردهام و مسئله اصلی همان دیدار است که در فیلم میبینیم و برای من شروع داستان «جنگل پرتقال» بود.
در «جنگل پرتقال» یک نوستالژی شخصی را دنبال کردید. برای اینکه فیلم به اثری کاملاً شخصی تبدیل نشود و مخاطبان بسیاری بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند چه تمهیداتی داشتید؟
افراد بسیاری هستند که فیلم میسازند، کسی فیلم را متوجه نمیشود و میگویند که این یک فیلم شخصی بود. من این توجیه را فقط برای اساتیدی قابل درک میدانم که در دهه هفتم یا هشتم زندگیشان هستند و حال در مقام استادی میخواهند یک فیلم کاملاً شخصی بسازند ولی وقتی من میخواهم قصهای شخصی تعریف کنم اجازه ندارم به مخاطب بگویم تو با من همراه شو و سعی کن جهان من را بفهمی.
من مجبورم جذابیت ایجاد کنم، قصه و شخصیتی بسازم که مخاطب اول او را ببیند و بعد متوجه شود که این قصه در درون من اتفاق افتاده است. قصه من کاملاً شخصی بود ولی فکر کردم آنچه که برای تماشاگر جذاب است را به تصویر بکشم و روایت کنم. من اگر اتفاق واقعی خودم را به فیلم تبدیل میکردم مطمئناً یک فیلم به شدت شخصی میشد که اصلاً با روایت سینمایی فاصله دارد.
خیلی از اتفاقات برای من در دنیای واقعی بر حسب تصادف رخ داده که نمیتوانم آن اتفاقات را به همان شکل در فیلم بیاورم. بدترین توجیه یک کارگردان برای استفاده از عنصر تصادف این است که بگوید این اتفاق در دنیای واقعی هم رخ داده در حالیکه جهان واقعی با جهان قصه تفاوت دارد، جهان واقعی پر از تصادف است اما در جهان قصه نباید تا این حد از تصادف استفاده کرد و باید مخاطب را پله پله جلو آورد.
پیغام فیلم تلخ است و من فکر کردم وقتی شما بتوانید با شوخی حرفتان را بزنید، تأثیرگذاریاش بیشتر است. من فکر کردم برای اینکه بتوانم از جهان شخصیام فاصله بگیرم کمی شوخی به قصه اضافه کردم، سعی کردم قهرمان قصه را بسازم، معرفی کنم و بعد خاطرات شخصیام را در آن بگنجانم درحالیکه شخصیت اصلی فیلم هیچ شباهتی به من ندارد.
یکی از چالشهای من در «جنگل پرتقال» این بود که اینگونه فیلمها معمولاً به نریشن یا راوی و فلشبک نیاز دارد اما من اصرار داشتم که قصه کاملاً پیشرونده باشد و تنها حالی از گذشته را در گفتگوها بیاورم. من میخواستم امروز را ببینیم و گذشتهای باشکوه را تصور کنیم.