کتاب «آخرش هم هیچ» منتشر شد
«آخرش هم هیچ» رمانی است که سعی دارد رابطه افراد را زمانی که با خطری مانند جنگ روبه رو میشوند، نشان دهد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، کتاب «آخرش هم هیچ» آخرین اثر والتر کمبوسکی نویسنده آلمانی است که با ترجمه ستاره نوتاج به همت نشر ققنوس با قیمت ۲۴۰ هزار تومان در ۳۹۲ صفحه منتشر و روانه بازار شده است.
بخش عمده داستان در ژانویه سال ۱۹۴۵ در عمارت خانوادهی فون گلوبیگ در پروس شرقی میگذرد، کمی پیش از هجوم ارتش سرخ و آغاز فرار و مهاجرت اجباری. این رمان نشان میدهد چگونه انسانهایی که هیج شباهتی به هم ندارند با خطر قریبالوقوع حمله ارتش سرخ مواجه میشوند و چگونه دشواری و مخاطرات اوضاع رابطهی هر فرد را، بسته به شخصیتی که دارد، با دیگران تغییر میدهد.
کمبوسکی جزئیات را همچون فرازهای تکرارشونده موسیقی به کار میگیرد و کل کتاب نیز همچون قطعهای موسیقی است که به آرامی آغاز میشود، سرسختانه پیش میرود و در نهایت به اوجی سهمناک میرسد.
والتر کمپوسکی (۲۹ آوریل ۱۹۲۹ - ۵ اکتبر ۲۰۰۷) نویسنده آلمانی بود. کمپوسکی به خاطر مجموعه رمانهایش به نامهای آلمانی کرونیکل («دویچه کرونیک») و یادبود اکولوت («سونار»)، مجموعهای از گزارشهای زندگینامهای، نامهها و سایر اسناد توسط شاهدان معاصر جنگ جهانی دوم شناخته شد.
در بخشی از کتاب میخوانید:
عمارت گئورگنهوف واقع در جایی نهچندان دور از میتکاو، شهری کوچک در پروس شرقی، در زمستان با درختان بلوط پیر همچون جزیرهای کوچک و سیاه بود وسط دریایی سفید. عمارت در قطعهزمینی کوچک واقع شده بود که جزو زمینهایی بود که بخش عمده آنها را به جز همین قسمت کوچک فروخته بودند و عمارت هم در حد و اندازه قصر نبود. خانهای دوطبقه با سنتوری بالای درگاهش که ستاره حلبی زنگزدهای بر آن نصب شده بود. عمارت پشت دیوارِ سنگی قدیمیای قرار داشت که روزگاری به رنگ زرد بود. و از آن موقع تا الآن پیچک پرپشتی دیوار را پوشانده بود که تابستانها سارها در میان آن لانه میکردند. حالا، یعنی زمستان سال ۱۹۴۵، سفالهای سقف تلقتولوق میکردند؛ باد و بوران دانههای درشت برف را از فراز دشتهای دوردست میروبید و با خود به سوی عمارت میآورد.
مدتی بود همه میگفتند: «یکی از همین روزها باید پیچکها را از ریشه درآورید، وگرنه تمام گچ دیوارها را میخورد.» ابزارهای کشاورزی زنگزده به دیوار سنگی قدیمی تکیه داده شده بودند و داسها و شنکشها از درختان سربهفلککشیده بلوط سیاه تاب میخوردند. مدتها پیش گاری خورده بود به دروازه مزرعه و دروازه از آن زمان کجکی از یکی از لولاها آویزان مانده بود. حیاط مزرعه، اسطبلها، انبارهای کاه و کلبه روستایی کنار عمارت قرار داشت. غریبههایی که از جاده عبور میکردند فقط عمارت را میدیدند. با خودشان میگفتند: «یعنی چه کسی آنجا زندگی میکند؟» شوقی در دلشان میافتاد و پیش خودشان اینطور فکر میکردند: «بهتر نیست سری به آنجا بزنیم و سلام و علیکی کنیم؟ چرا ما در چنین خانهای زندگی نمیکنیم که پشت هر دیوارش داستانی نهفته است؟ حقیقتاً که سرنوشت خیلی نامرد است.» تابلوی «ورود ممنوع» روی سردرِ انبار بزرگ کاه نصب شده بود: هیچکس حق نداشت وارد پارک خصوصی پشت خانهشان شود. نبایست چیزی آرامش فضای پشت خانه را بر هم میزد، همینطور آرامش پارک کوچک و جنگل پشت سرش را: هر کس بالاخره به جایی نیاز دارد که در آن با خودش خلوت کند. روی تابلوی سفید کنار جاده که با ملات محکم شده بود نوشته بود «۵ /۴ کیلومتر». جاده از کنار خانه به سمت میتکاو میرفت و از سمت مخالف به البینگ راه داشت.