مقالهای از مسلم خراسانی؛
کشتن مرغ مولف یا زیستن در برزخ ترجمه
«مسلم خراسانی» در مقالهای با عنوان «زیستن در برزخ ترجمه» به مسأله هراس از تجربه گرایی و خطر کردن در زیست، فرهنگ، اندیشه و هنر معاصر پرداخته است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «مسلم خراسانی» در مقالهای با عنوان «زیستن در برزخ ترجمه» به مسأله هراس از تجربهگرایی و خطر کردن در زیست، فرهنگ، اندیشه و هنر معاصر پرداخته است که مشروح آن را میتوانید در ادامه بخوانید:
سایهی من همیشه بر سر توست
مرا خراب کن تا آفتابی شوی
شاید اگر از بسیاری از ما پرسیده شود، بهترین رمان، داستان کوتاه، یا گفتار فلسفی که تاکنون خواندهایم چیست، از رمان، کتاب شعر یا اندیشه فلسفی نام ببریم که به زبانی غیر از فارسی نوشته شده یا در قالب ترجمه آن را مطالعه کرده باشیم. اما من می خواهم در کنار ابعاد و جنبه های تاثیرگذار ترجمه، یک بعد منفی و مخرب ترجمه را نیز برجسته سازم. و آن به تاخیر انداختن تولید، خلاقیت، خطر کردن و تجربه کردن و زیست ما در یک جغرافیا، فرهنگ و زبان خاص است.
شکل گیری جریان ترجمه در هر فرهنگی میتواند به امری خلاقانه منجر شود: همانگونه که ترجمه آثار یونان و روم باستان بر شکل گیری رنسانس اثر گذاشت یا فلسفه و هنر و فرهنگ مشرق زمین بر هنرهای تجسمی مغرب زمین. اما من معتقد هستم که ترجمه چنان به جریان غالب تولید متن و محتوی در فضای فرهنگی ما بدل شده که نوعی انفعال و فلج در تالیف و خلق متون در فرهنگ اندیشگانی، هنری و زیستی ما نهادینه شده است. ما، آگاهانه یا ناآگاهانه چنان درگیر امر ترجمه شدهایم که گویی این ایده که میتوانیم امکان خلق و تولید آثاری ارزشمند از دل زبان و فرهنگ مادری خود را داشته باشیم به فراموشی سپردهایم. گویی ما آنچنان خود را عقب ایستاده و در سایه میبینیم که نه تنها از غنودن در آسودگی این سایه لذت میبریم بلکه آسایش این سایه به قدری ما را کرخت و تنبل کرده که نوعی فلج فرهنگی در شکل دادن به یک جریان هنری، فرهنگی را تجربه میکنیم. چراکه هرچه بخواهیم کافی است تنها دستمان را دراز کنیم و کتاب یا دستنوشتهای را از سرزمینی دیگر انتخاب کنیم و از کانال و مسیر ترجمه این کالا را به قلمرو و سرزمین خود انتقال دهیم.
با اینکه ترجمه یک عمل ارزشمند و به راستی تاثیرگذار است و به توانایی و تبحر خاصی نیاز دارد و میتوان آن را در زمره یک هنر به شمار آورد اما بجاست که بگویم، اشتغال افراط گونه به این پدیده، نوعی وابستگی اندیشگانی برای ما به ارمغان آورده و ما تقریبا" به یک مصرف کننده صرف در عرصه علوم انسانی بدل شدهایم. شاید با این پیش فرض که؛ آنچه من میخواهم به رشته تحریر درآورم بهتر از آن در فرهنگی دیگر وجود دارد و چرا من باید خود را به مشقت بیاندازم و با این امکانات محدود و جهان بینی محدود افراد جامعه، خود را درگیر فرایند مشقت باری چون نوشتن کنم، فرایند خلق، کشف، تجربه و خطر کردن را در ما مختل ساخته و به مرغ کرچی بدل کرده که در بهترین حالت روی تخمهای مرغهای دیگر میخوابد تا شاید روزگاری جوجه دهد.
این پدیده به قدری ریشهدار است که حتی ناشران از پذیرش و چاپ کتابهای تالیف نویسندگان وطنی سر باز میزنند. چرا که آنها میپسندند که در تجارت اندیشه در قالب کتاب و نوشتارهای اینچنین و تبدیل کردن آن به کالایی مصرفی در میان افراد جامعه، دست روی اجناس و کالاهایی بگذارند که پیشتر امتحان و محک خود را پس داده و ضمانت بازگشت سرمایه آنان را به بهترین نحو تضمین میکند.
***
برای ترجمه؛ یک زبان مبداء؛ یعنی زبانی که یک اثر به آن نگاشته شده و یک زبان مقصد، یعنی زبانی که اثر قرار است از این به بعد در آن زیست کند در نظر گرفته میشود. اما در نگاه من، مقصد نهایی ترجمه قلمروی بین زبان مبداء و زبان مقصد است نه زبان مقصد. چیزی شبیه به یک مرز که میان دو سرزمین در نظر گرفته میشود اما هیچگاه شاید نتوان گفت که مرز دقیقا به کدام سرزمین تعلق دارد. ترجمه و آثار ترجمه شده به نوبهی خود امکان تاثیرگذاری قابل تاملی دارند اما از منظری ریشه ندارند. یعنی به جایی تعلق ندارند و جهانی از ایدهها را متصور میشوند.
به بیانی، در جهان ترجمه، ما در قلمروی برزخی زیست میکنیم. که شاید بتوان گفت با ما در ارتباط است اما در ما ریشه ندارد. یعنی ریشههایش از ما و فرهنگ و ساختار ذهنی ما بیرون است. نوعی ویترین است که در آن چشماندازها و افقهای بیشماری وجود دارد. از همین روست شاید با وجود آثار ارزنده و چشمگیر بیشماری در زمینهی فلسفه، هنر، روانشناسی، اقتصاد، سیاست، اساطیر، فرهنگ و مردمشناسی؛ دگرگونی و تغییر چشمگیری در نگرش عمومی و جمعی جامعه ما حاصل نشده است. در نگاه من، یکی از راههای خروج از این برزخ حرکت از ترجمه به سمت تالیف است.
نه اشتباه نکنید. منظور من به هیچ وجه این نیست که نویسنده یا مولف مقام یا جایگاهی بالاتر از مترجم دارد بلکه من معتقد هستم، جامعهی فرهنگی، هنری و اندیشگانی ما دارای ترسها و سیاستهای محافظهکارانه بسیاری است که سبب میشود اغلب از دستاورهای و خلاقیتهای خود چشم پوشی کند و به دستاوردها و تجربههایی توجه نشان دهد که به صورت عمومی مورد توجه و استقبال قرار گرفتهاند یا به نوعی امتحان خود را پس دادهاند و از محک آزمایش سربلند بیرون آمدهاند و اغلب اما نه همیشه، این توجه را نه با منظور مطالعه و کنکاش یا پژوهشی آکادمیک که سعی دارد مطالعات، پژوهشها و تجربههای پیشین را مورد توجه و بازنگری قرار دهد و از دل آن افقی تازه پیشنهاد کند یا از آن پند بگیرد. بلکه بیشتر به عنوان وسیلهای برای افاضه ادب یا برای تبلیغ نوآوری و خلاقیت خود بهره میگیرد. نوآوری و خلاقیتی که در بافت فرهنگی ما بیشتر شبیه یک پیوند ناهمخوان نمود مییابد.
بله درست است. معرفی افقها و جهانبینیهای تازه و مطرح کردن چشماندازهای تازه کار اندکی نیست. اما باید پذیرفت که میان کسی که به سمت این چشم اندازها میرود یا آنها را کشف و خلق میکند با فردی که تنها آنها را معرفی میکند تفاوت قابل ملاحظهای است.
شاید ویران شدن و فرو ریختن خانهای که با زحمت فراوان و خشت خشت آن را ساخته و بالا آوردهایم نسبت به خانهای که متعلق به ما نیست و تنها مستاجر موقتی آن هستیم برای ما ارزش بسیار بالاتری داشته باشد. سوزانده شدن کتابهای نیچه، شوپنهار، مترلینگ، چخوف در آتش برای ما ناراحتی و گزند چندانی نداشته باشد. اما وقتی کتابی از خود ما و آنچه از درون ما و زندگی ما تراوش کرده در آتش میسوزد و خاکستر میشود مساله میتواند متفاوت باشد. منظور از مولف الزاما کسی که فقط مینویسد نیست بلکه نوعی بازگشت دوباره به خویشتن و کشف خود است و بیان یا حتی تکرار دوباره خود، فرهنگ، سرنوشت یا آنچه تجربه کرده و از گذراندهایم در زبان و فرهنگ خود است.
حال بیایید ببینیم چه دلایلی ممکن است وجود داشته باشد که در جغرافیا و فرهنگ ما، امر ترجمه میتواند بر تالیف پیشی بگیرد و حضوری پر رنگتر در عرصه فرهنگ و ادب و هنر و اندیشه داشته باشد. البته این دلایل میتوانند در هم آمیختگی قابل تاملی داشته باشند اما به منظور بررسی دقیقتر به طور جداگانه به آنها اشاره خواهم کرد.
روحیه پرسشگری – شناخت، دانش و آگاهی
نباید فراموش کرد آنچه ما دانش، آگاهی، تجربه یا شناخت مینامیم ناشی از عمل کردن، آزمایش، تحقیق، جستجو، پژوهش، فرضیه و نظریهپردازی و اقدام جهت ثبت آنهاست. در صورتی که ما فاقد دانش و آگاهی کافی پیرامون مسالهای باشیم، میتوان چنین استنباط کرد که روحیه پرسشگری، جستجو، کشف و شناخت در ما ضعیف است. یا اگر چنین روحیهای در ما وجود دارد بیتفاوت از کنار آن میگذریم. یا در صورتی که ارزش قابل تاملی برای آن قائل هستیم از ثبت و پیگیری آن سر از میزنیم.
ضعیف بودن روحیه پرسشگری و تحقیق میتواند دلایل متعددی داشته باشد. اول استمرار، پایداری و صرف زمان و انرژی. فردی که میخواهد پاسخ پرسشی را بیابد یا به کشفی نائل شود. میطلبد که در این راستا زمان، نیروی روانی، نیروی جسمانی و در پارهای موارد هزینههای مادی قابل تاملی را صرف کند. علاوه بر این، میبایست روحیه پیگیری و استمرار داشته باشد و در مواجهه با سختیها یا بینتیجه ماندنهای احتمالی جستجوهایش نومید نشده و از پا ننشیند.
فقدان اراده و اعتماد به نفس فردی-فرهنگی
اراده ضعیف میتواند ناشی از تربیت خانوادگی، ویژگیای فردی مربوط به شخصیت خود فرد و یا امری فرهنگی باشد. اینکه فرد، خانواده و اجتماعی که در آن زیست میکند تواناییهای فرد را چنان سطح پایین میبیند که هر اثر برخاسته از او را اعم از پرسش، نگاه یا نظریه بیارزش دانسته و یا حتی تحقیر میکند. این مساله سبب میشود که فرد اصلا" خود را قادر به انجام چنین عملی نبیند هر چند که تواناییهای قابل تاملی در این راستا دارد. او خود را، پرسشها، تجربه، کشفیات، نگرش و شناخت خود را ناچیز و بیقدر و متعاقبا بیارزش برای ثبت یا عمومیت بخشیدن میداند.
باور من چنین است که این علت در جامعه معاصر ما، نقش پررنگ و قابل تاملی در کمرنگ کردن روحیه پرسشگری و بیانگری و تالیف توسط فرد دارد.
شجاعت - امنیت و آرامش
باید اذعان کرد که تالیف برای فرد میتواند خطر آفرین باشد یا ایجاد مسئولیت کند. از این رو افراد در بیان و ثبت شناخت، انگارهها، فرضیهها و کشفیات خود فاقد شجاعت لازم هستند. برای نمونه گالیه را میتوان نام برد. او با آنکه از صحت نظریهاش آگاهی داشت از موضع خود عقب نشینی کرد. چراکه ترجیح میداد زنده باشد و به کشفهای تازه مشغول باشد تا اینکه لای چرخدندههای کلیسا استخوانهایش از مفصل در آیند و زیر بار شکنجه و درد جانش را از دست دهد.
در اینجا شجاعت ارتباط قابل تاملی دارد با زیر پا گذاشتن باور ها، عقاید، ایدئولوژیها و اعلام موضع نسبت به نگرشهایی دارد که در تمایز با نگرش ما قرار دارند. چراکه، همانگونه که فرد نسبت به دیگران اعلام موضع میکند خود را نیز در معرض نگاه و نگرش دیگران قرار میدهد و این آرامش و امنیت خاطر را دستخوش تغییر و دگرگونی میکند.
مسئولیتپذیری
از دلایل گرایش قابل تامل به ترجمه به جای تالیف، عواقبی است که تالیف و مولف بودن دارد. مولف بودن نوعی مسئولیتپذیری نیز به همراه دارد. برای نمونه، هنگامیکه که من اثری را ترجمه میکنم نه اینکه اصلا"، اما کمتر مورد نیروی انتقاد، تقبیح یا حتی هجو قرار میگیرم چون آن گفته را من به زبان نیاوردهام بلکه آن را ترجمه کردهام و کماکان نوعی فاصله میان من و مولف اثر هست. اما هنگامیکه همان جمله را خود به زبان میآورم، بدون هیچ واسطه و نقل قولی، میتواند خطر آفرین باشد. چراکه من خود را با گشودگی بیشتری در معرض نقد، نگاه و یا توجه و برخوردهای دیگری قرار میدهم. بنابراین فرد اغلب ترجیح میدهد تا آن گفته را نقل کند تا در صورت وجود ایرادی احتمالی بتواند خود را از زیر بار پاسخ گویی و یا هجوم پرسش و ایراداتی که به آن وارد میشود و یا حتی محدودیتها، محرومیتها یا مجازاتهای احتمالی برهاند. در نتیجه به جای آنکه خود دست به قلم شویم ترجیح میدهیم آن را از خلال زیست و تجربه و گفتار دیگران بیرون بکشیم. به بیانی، مولف بودن، نوعی تعهد و مسئولیتپذیری را نیز با خود به همراه میآورد و فرد عواقب و سرنوشتی که برای او حاصل میشود را میبیند، و به مواجهه با عواقب آن میرود هر چند که مطلوب نظر او نباشند. در عین حال باید اضافه کرد ممکن است کتابی ترجمه شده نیز سرنوشتی مشابه یک کتاب تالیف شده پیدا کند. اما سرنوشت مترجم با مولف میتواند تا حد قابل ملاحظهای با یکدیگر متفاوت باشد.
خطرپذیری – محافظه کاری و تجربهگری
چه بسیار پیش آمده که فرد زبان به سخن گشوده باشد و بدنبال آن به حیثیت و آبروی او لطمه وارد شده و مورد ناسزا و هتک حرمت قرار گرفته باشد. آن هم به دلیل نامطلوب، اشتباه یا منحط قلمداد شدن نوشته، شناخت و معتبر نبودن نظریات بیان شده. بسیاری افراد ترجیح میدهند که در لاک امن و حصار اطمینان خود باقی بمانند، و از اعلام موضع و جهت گیری مورد نظرشان خودداری کنند. اما مولف، نگران اشتباه کردن و یا غلط بودن و نامطلوب انگاشته شدن و یا طرد شدن آن نیست. چراکه هر تجربه میتواند به نوبه خود دستاوردهایی ارزشمند و یا حتی بیارزش داشته باشد که خود این بیارزشها نیز میتواند به نوبه خود ما را در ادامه مسیرمان همراهی کند. همانگونه که ادیسون پیرامون شکستهای بیشمارش در ساخت لامپ میگوید شکست نخورده است: بلکه تعداد بیشماری راه یادگرفته که چگونه یک لامپ ساخته نمیشود.
تابوهای فرهنگی
در پارهای جوامع روحیه پرسشگری نامطلوب دانسته میشود چراکه به قولی فرد را از پذیرفتن خط فکری غالب و مسلط اجتماع دور میسازد. بنابراین، هر پرسشی امکان ابراز و بیان شدن را نمیباید. چه برسد که فرد بخواهد به طور شخصی به آن بپردازد. چراکه میتواند موضع افرادی را که برای آن خط فکری ارزش و اعتبار قائلاند را سست و تضعیف کند. از این رو، به دلیل عواقبی که تالیف آن مساله یا موضوع در زبان و فرهنگ نویسنده دارد، فرد میکوشد موقعیتی مشابه را در فرهنگ و سرزمینی دیگر بیابد و آن را حداقل در سطح زبانی ترجمه و در فرهنگ خود ایجاد نماید.
افقهای روشن ترجمه
در اینجا مطمئنا «گفته خواهد شد که ترجمه به هیچ وجه نکوهیده نیست و قلمروهای اندیشه و اشتراکات انسانی چنان سیال و بیمرز است که زبان، فرهنگ، نژاد و قومیت نمیشناسد و چه بسا درد و مسالهای در جغرافیا، فرهنگ و زبان ما نقطهی اشتراک تمامی انسانها باشد. این حرف میتواند درست باشد و حتی یک ترجمه نیز میتواند چنان مرزهای فرهنگی، زبانی و قومی را در نوردد که اصلا» نیازی به خلق و نوشتن اثر تازه یا به اصطلاح دوباره کاری نباشد و یا بتواند چنان برنده باشد که توسط جامعه مقصد، ممنوع یا نا مطلوب تلقی شود و تقریبا" همان سرنوشتی را بیاید که یک اثر تالیفی.
باید خاطرنشان ساخت که ترجمه به نوبهی خود امر و پدیدهای بسیار تاثیرگذار است که نمیتوان منکر آن شد. مساله پرداختن افراط گونه به پدیدهای است که میتواند به عناون گشاینده یک چشمانداز تازه در برابر ما باشد. نه اینکه الزاما" بخواهیم تمامی مسیرهای نرفته و زیستهای نکرده خود را بدون هرگونه خطر یا تجربهگری در جهان ترجمه به سرانجام رسانیم. ترجمه به عناون قلمروی بیطرف میتواند امکان بیرون آمدن نسبی از خود، فرهنگ خود و نگریستن و بازنگری به خود و جهان پیرامونمان را فراهم آورد.
درست است که ترجمه موجبات پراکندن و گردش اندیشه و ایدهها و تولیدات زبانی، فرهنگی، قومی و نژادی را فراهم میآورد و از رکود آن جلوگیری میکند. اما نمیبایست به کلی جایگزین فرایند اندیشیدن و عمل کردن در ما شود. چراکه برای ریشه و ثمر دادن لازم است که دست به تالیف زد.
توجه به جریان ترجمه تا اندازهای است که افراد وقتی میخواهند سادهترین مفاهیم و مطالب را مورد توجه قرار دهند یک اثر یا گفته یا نقل قولی از جهان ترجمه بر میگزینند. ممکن است گفته شود که این توجه چشمگیر به امر ترجمه، به دلیل کمرنگ بودن متون و کتب و آرشیوهای مدون تاریخی - پژوهشی است و ما ناچار میبایست نیاز خود را به طریقی مرتفع سازیم. این پاسخ به جا و درستی است اما این تهی بودن و خالی بودن تا چه هنگام میبایست ادامه پیدا کند و نقطهای که این چرخش یا خیزش فرهنگی نمود چشمگیری به خود خواهد گرفت چه زمانی خواهد بود و یا تا چه هنگام میبایست به تعویق یا تاخیر انداخته شود؟ پاسخ آن میتواند ساده باشد: هنگامیکه ما در زیست خود (درونی – بیرونی) منفعل و خطر نکرده باشیم، بازتاب و ثبت آن در کتابها و پژوهشهایمان نیز به همانگونه خواهد بود.
حاصلخیزی بافت فرهنگی و اجتماعی – تالیف نوشتاری و تالیف فیزیکی
هنگامیکه که میگویم بافت فرهنگی و اجتماعی ما برای تالیف بایر و غیر حاصلخیز میباشد، منظور من این است که تالیف به شکل قابل تاملی مورد توجه قرار نمیگیرد و شرایط و ملزومات رونق گرفتن آن فراهم نمیشود. این بیتوجهی و عدم استقبال یکپارچه از آن، در نگاه من چنان قوی و استوار است که نه تنها بنیانهای تالیف را کم دامنه و کم عمق میکند بلکه بر امکان شکلگیری جریانهای منسجم فرهنگی و هنری نیز تاثیرگذار میگذارد.
هنگامیکه ساختارهای ذهنی - فرهنگی جامعهای مبتنی بر مصرف کننده بودن باشد و کماکان فرد را نیازمند تامین و تغذیه یکسویه از کالاهای اندیشگانی وارداتی از کانال و مسیر ترجمه بداند. این امر میتواند موجب فقدان یکپارچگی در زمینههای مختلف فلسفی، ادبی و هنری نیز شود. چراکه کالاهای اندیشگانی وارداتی الزاما" در تناسب و هماهنگی با نیازها، دغدغهها و مسائل ما شکل نگرفته یا ترجمه نشدهاند. شاید یک راه برای عبور از چنین وضعیتی، نوعی توجه به خود یا پذیرش خود و تالیف پیرامون این خود باشد. اما این نیازمند آن است که نه تنها در تالیف نوشتاری بلکه در کنشهای فیزیکی خود نیز این تالیفها را پشتیبانی کنیم. چراکه انبوه ساختن کتابخانهها از کتابهایی که لبریز از آمال و آرزو و تخیلات و افقهای روشن هستند، تنها اولین گام در راستای تالیف است.
تالیفات ما، علاوه بر اینکه میتوانند منعکس کنندهی آمال، اندیشه و تخیلات ما باشند میتوانند بازگوی آنچه بر ما رفته نیز باشند. اما، انفعال و شکاف میان تالیف نوشتاری و کنش عملی میتواند نگرانکننده باشد. وقتی برای نمونه میخواهیم دست به خلق قهرمانی در نمایش یا فیلمی بزنیم آن قهرمان را در فرهنگ یا جغرافیایی غیر از فرهنگ و جغرافیای خود جستجو کرده یا تصور میکنیم. چراکه قهرمان، شخصیت یا فردی که میخواهیم پیرامون آن بنویسیم در بافت اجتماعی و فرهنگی ما باورپذیر به نظر نمیرسد و این به خاطر همین انفعالی است که گفتم. این انفعال سبب میشود برای نمونه، قهرمانی که در جامعه امروز در اثر خود تصویر میکنیم، شعار زده، مضحک و سطحی به نظر برسد چراکه در بستر فرهنگی و اجتماعی خود خاک حاصلخیزی برای خلق و رویش چنین قهرمانی نمیبینیم. هنگامیکه آن قهرمان در اثر دیده میشود میان او و جامعه ما شکاف بسیار عمیقی دیده میشود. شکافی که تنها تجربه عملی زیسته میتواند آن را پر کند یا بر طرف سازد.
به عنوان نمونهای دیگر، میتوان به بسیاری از تجربههای نمایشی ترجمه شده اشاره داشت. بسیاری از نمایشهایی که ما در تاریخ تئاتر به مطالعه، توصیف و تشریح ابداعات نمایشی آن پرداختهایم هم به لحاظ فرهنگی و هم شیوه و نوع ارائه و محتوا توسط سازمانهای نظارتی ما مورد ایراد قرار میگیرند. از این رو تنها بخشهایی از آنها مورد پذیرش قرار میگیرد که با معیارهای زیبایی شناسانه، اخلاقی و ایدئولوژیک ارگانهای نظارتی هماهنگی دارد. در اینجا یک مانع دیگر برای تالیف مشاهده میشود. ما نیازمند آن هستیم که در عمل تجربههایی داشته باشیم تا از سطح تالیف نوشتاری صرف فراتر برویم. اما در واقعیت تنها در قالب ترجمهها و به واسطه تجربههایی که در سایر فرهنگها اتفاق افتادهاند میتوانیم با آنها آشنا شویم.
ترجمه- دوراندیشی و درس عبرت - رخنه و نفوذ ناخواستهها
تمایل به ترجمه میتواند ناشی از نوعی دور اندیشی و تلاش برای درس گرفتن از گذشته و سرگذشت بشر باشد. در این مورد همانگونه که ترجمه میتواند ما را نسبت به بیماری ها، مشکلات و مسائل آتی، آماده، مصون یا به اصطلاح واکسینه کند در عین حال میتواند دغدغهها و مسائلی را به زندگی ما وارد کند که الزاما «دغدغه و مساله ما نیستند. ما از طریق ترجمه از یک سو خود را در معرض ایدههای تازه و نویی میگذاریم که مساله کنونی ما هستند و از طرف دیگر در معرض ایدههایی قرار میگیریم که الزاما» دغدغه و مساله ما نیستند. اما بعد از مواجهه و به مرور تحت تاثیر آنها قرار خواهیم گرفت.
در عین حال تعداد قابل تاملی از افراد معتقدند که نمیبایست همه چیز را از ابتدا و دوباره کشف کرد. چراکه هم وقت و هم نیروی حیاتی ما بیهوده تلف خواهد شد. از این رو ترجمه به عنوان یک تجربه یا زندگی زیسته شده میتواند ما را از تکرارهای غیر ضروری بینیاز سازد و نوعی صرفه جویی در زمان، وقت و انرژی یا یک راه میانبر به شمار آید.
اما در پارهای موارد میبایست چنین شود. یعنی فرد باید زمان، انرژی و سختیهای ناشی از یک تجربه را شخصا متحمل شده و از سر بگذراند. فردی که به دردی مبتلا نشده به راحتی پیرامون آن ابراز عقیده و نظر میکند. درست مثل فردی که عزیزی را از دست داده و همه سعی دارند با همدردیهای کلامی او را به زندگی، عبور از رنج، بیرون آمدن از لاک خود یا حتی به شاد بودن فراخوانند. تا ما چنین تجربهای نداشته باشیم آگاهیمان در حد همان الفاظ و همدردیهای مکانیکی کلامی خواهد ماند. در ترجمه نیز چنین است. هنگامیکه ما تجربه زیسته خود را که در واقعیت فیزیکی و جسمانی بر ما گذشته است به رشته تحریر درنمیآوریم. نوعی انفعال در ما شکل میگیرد. انفعالی که در ظاهر بسیار پویاست اما در بطن خود، صرفا" نوعی اطلاعات کسب شده از جهان پیرامون است. ما پیرامون آن بسیار میدانیم و دربارهاش گفتگو میکنیم اما تجربهای عینی، جسمانی و ملموس از آن نداشتهایم.
ترجمه - فاصله و دوری از فرهنگ خود
مولف شدن میتواند فرایند پر خطری باشد که نیازمند تجربه کردن، آزمودن، پژوهش و مهمتر از آن پرسیدن و زیر سوال بردن است که ممکن است در آن فرد به وادی گمنامی و فراموشی نیز در افتد. از اینرو افراد اغلب میخواهند از مسیری که پیشتر ایجاد و آزموده شده عبور کنند تا مبادا در گمراهی و سرگردانی گرفتار آیند. بنابراین، هنگامیکه به واسطه امکان تماشای فیلمها و سریالهای به روز، امکان رقابت با آنها در بازار جهانی برای ما فراهم میشود، ترجمه کردن برای ما راحتترین و سریعترین راه برای دستیابی به ایدهها و بهرهگیری از آنهاست. شاید بتوان ترجمه را آمیخته با نوعی کپیبرداری، سرقت یا اقتباس یا نوعی پژوهش نیز در نظر گرفت. اما در بطن آن نوعی فاصلهگذاری میان فرد و فرهنگ او نیز اتفاق میافتد.
وقتی فرد اجازه و شرایط آن را ندارد که مسالهای را در زبان و فرهنگ خود مطرح کند، در بهترین حالت آن را از قول دیگری نقل میکند. دیگری که تجربهای شبیه به ما را از سر گذرانده و سرگذشتش انعکاسی از سرنوشت ماست. چراکه جامعه ما اعتبار، ارزشی و احترامی برای گفتار و کشفیات ما قائل نیست، یا اجازه نقل آن را در فرهنگ خود نمیدهد و میخواهد که ما یک نقل کننده یا انتقال دهنده باشیم تا یک تالیف کننده. چراکه اگر حرف ما پذیرفته و مقبول افتد، مثل این است که صدق گفتهها یا ادعاها و یا نظرات، ایرادات و انتقادهای مطرح شده در اثر، زبان، فرهنگ و واقعیت اجتماعی که در آن زیست میکنیم را نیز پذیرفته است. گویی این ترجمه و یا نقدهای آن، پیرامون همان جوامعی است که اثر در آن به وجود آمده و هنوز و کماکان نوعی دور بودن و فاصله با فرهنگ خود در آن احساس میشود. از این رو به شدت مولف و تالیف به حاشیه رانده شده و مورد بیتوجهی قرار میگیرد.
بنابراین طبیعی است که ما در گستره فرهنگی، هنری و اندیشگانی خود تجربه نو و تازهای نبینیم. بلکه گرتهبرداریها بیشتر ویترینی برای نمایش خلاقیتهای تجربه شده در فرهنگهای دیگر بدل میشود.
آنها در قلمروی برزخ گونه به سر میبرند که متعلق به هیچ کجا نیست و نوعی امنیت نسبی برایشان فراهم میآورد. آنها از زیستن در زبان و فرهنگ خود بیم دارند یا امتناع میورزند و از خطر کردن برای کشف و گسترش ابعاد پیدا و پنهان آن دست نگاه داشتهاند. اینچنین میشود که پارهای افراد معتقدند که ما در علوم انسانی تقریبا" هیچ دستاورد قابل تاملی به ویژه در عصر حاضر نداریم و این به هیچ وجه به معنای فقدان اندیشمند و متفکر نیست بلکه به این دلیل است که جلوی تالیف با ایجاد این نوع ترسها و گفتهها گرفته شده و میشود.
بعید نیست همانگونه که فرهنگ و هنر شرق آسیا به ویژه ژاپن هنر جهان را تحت تاثیر خود قرار داده است هنر برخاسته از اقلیم، فرهنگ و زبان ما نیز بتواند روزی به تاثیری اینجنین نائل شود. این امر مستلزم آن است که در وهله اول از یک مصرف کننده صرف در سطح اندیشگانی و نظریه به تولیدکننده یا خلق کننده بدل شویم. البته پیش از آن میبایست شناخت قابل تاملی از خود و منابع و میراثهای فرهنگی – هنری - اندیشگانی جامعه خود پیدا کنیم و البته ارادهای که در برابر ترس و خطر کردن متزلزل، سست و لرزان نیست است را تقویت سازیم.
پایانبندی
شاید اگر انبوه کتابها و نوشتار ترجمه شده در حوزه علوم مختلف از جمله انسانی از قفسه کتابخانهها و هزارتوی ذهن ما بیرون کشیده شود، گسترهی علوم انسانی و داشتههای درونی ما نسبت به قبل، همچون بیابان یا برهوتی به نظر رسد که چند درختچه یا بوته خار به صورت پراکنده در آن گسترده است. اما باید اذعان کرد که این تنک به نظر رسیدن بیشتر به این دلیل است که متون قابل تامل تالیف شده در فرهنگ ما زیر انبوه تیرباران متون ترجمه، مدفون و از نظر ناپدید شدهاند. نه به این خاطر که اندک، ناچیز یا دارای عیار و ارزش نه چندان بالا هستند. اشتباه نکنید. قرار نیست برای رهایی از ترجمه، داس هرس و کبریت آتش به دست بگیرید و ریشهی آنها را از خاک ذهن بیرون بکشید و تپههای خاکستر بسازید. میتوان شاخهها را کنار زد و دست به کشفی دوباره زد. یا ردیفی در قفسه کتابخانه خود برای آنها باز کرد.
اما اینبار، بدانیم که چه میخواهیم، خاک را برانداز کنیم و شناخت قابل تاملی از این گیاهان معدود داشته باشیم. گیاهان معدودی که توانستهاند علی رغم کم توجهیها به صورت خودرو یا با تلاش قابل تامل مولف، نویسندگان و خوانندگانشان در این خاک ریشه بدوانند.
ممکن است گفته شود همانگونه که اگر داروهایی که از کشورهای دیگر وارد میکنیم مصرف نکنیم جسم و جان بسیاری از ما و فرزندانمان تحت شعاع قرار میگیرد، اگر خوراک معنوی و روانی که از طریق ترجمه در اختیار ما قرار میگیرد از ما دریغ شود به لحاظ روانی دچار کمبود یا تلاشی خواهیم شد. از همین روست که از طریق ترجمه یا واردات اندیشه این نقصان و کمبود را جبران میکنیم. در عین حال ترجمه کمک میکند که خود و جهان خود را از بیرون تماشا و بازنگری کنیم. پس حذف و سد کردن مسیر آن امری مطلوب نخواهد بود.
نباید فراموش کرد که ایراد وارد شده نه به امر ترجمه بلکه به خود ماست که از طریق پرداختن بیرویه به یک پدیده، جای خالی آنچه خود میبایست ایجاد، خلق یا تولید کنیم را پر کرده یا خلق و ایجاد آن یا به تاخیر و تعویق انداختهایم. پس بیاییم امیدوار باشیم این حجم انبوه که ما را احاطه کرده قرار است به مرور در ذهن ما به خاکستری بدل شود و از میان آن پرندهای طرفه بال گیرد و به پا خیزد.
بسیاری افراد نوشتن را امری خطیر و کم و بیش مقدس تصویر میکنند که نیازمند تجربه و خوردن دود چراغ است. بسیاری نیز ممکن است ترجمه را یک کلاس درس و آموزگار برای اندیشیدن، نوشتن و کسب تجربه بدانند. این نگرشها بسیار ارزشمند و قابل تامل هستند. اما بر خلاف کسانی که نوشتن را کار هر فردی نمیدانند. من معتقد هستم که نوشتن کار هر کسی است و میتوان که نوشتن و ثبت کردن را مثل تنبیه کودکان مدرسهای به نوشتن مشقهای طاقت فرسا، برای افراد، واجب و تکلیف دانست. سره و ناسره، ناب و اصیل بعدها در تمایز میان آثار و نیز بر اساس تجربه و افقهای فکری ما آشکار خواهد شد.
اما مولف بودن شاید مفهوم اندک متفاوتتری از نوشتن داشته باشد و بتوان گفت هر آنکه مینویسد مولف نیست.
مولف زبان و نشانههایی را به کار میبرد که بسیاری از آنها برای ما ممنوع یا تابو است. او با پذیرفتن خظر و مسئولیت این حلق، نه تنها تابوها را زیر پا میگذارد بلکه این امکان را فراهم میکند تا سنگینی بسیاری از ناگفتهها و حتی مسائل پیش پا افتاده از شانهها و ذهن ما برداشته شود. کاهش و سبک کردن بار خود از ناگفتهها و چشم گرفتن از چشم اندازهای گذشته سبب میشود امکان نگریستن به قلمروهای تازه و نوین فراهم شود.
مولف در نگاه من چیزی شبیه ققنوس است. او داشتهها و اندوختههایش و حتی خودش را میسوزاند و خاکستر میکند. در عین حال بعد از این نیستی دوباره خود را خلق میکند و میسازد. او میتواند به پرواز در آید و بر فراز جهان پیرامون و آنچه ساخته بازنگری کند. سپس دوباره بر زمین بنشیند و خود را در آتش آگاهی تازه دوباره بسوزاند، خاکستر کند و از نو بسازد و متولد کند. این در نگاه من همان مرغی است که در فرهنگ و زبان ما کشته میشود.
***
در پایان باید گفت، هدف از این این نوشتار بیاثر نشان دادن ثمرههای قابل تامل ترجمه و خدمات مستقیم و غیرمستقیم آن به فرهنگ و اجتماع نبوده است بلکه توجه بیشتر به تالیف به عنوان امری تاثیرگذار در شکلگیری جریانهای فلسفی، زیبایی شناسی و هنری است.