یادداشتی از محسن عسکریجهقی؛
جانسوزی احتمالات زیر تابش شمس
محسن عسکریجهقی (مترجم و استاد علوم سیاسی) در یادداشتی با عنوان «جانسوزی احتمالات زیر تابش شمس» به نمایش «احتمالات» علی شمس پرداخته که این روزها در تئاتر شهر روی صحنه است.
برخی احتمالات خطرناکاند، برخی احتمالات دست در دست سرنوشت دارند، گاهی سرنوشتسازند گاهی نه. احتمالات وقتی بر بستر تاریخ جاری میشوند «احتمال» سرنوشتسازیشان دو چندان میشود. «احتمالات» علی شمس اما نه خطرناک و سرنوشتساز که دردآور، گاهی جانسوز و بیشک پرسشآفرین است. علی شمس در احتمالات خود همچون قفلگری ماهر هم «قفل سازد هم کلید» اما کلیدهای شکستهای از جنس افسوس که به کار تاریخ نمیآید و قفل بر همان دری آویزان است که سالهاست بر همان پاشنه میچرخد تو گویی «چه بی مرگ است دقیانوس، وای وای، افسوس.»
علی شمس در احتمالات همچون غواصی چیرهدست دیوانهوار و نفسگیر به قعر تاریکخانه تاریخ شیرجه میزند، گاهی وهمآلود، و در آن «مهگون فضای خلوت افسانهای» سر از بزنگاهها درمیآورد، همچون قطاعالطریق نفس را از سینه مخاطب میرباید که بزنگاه یعنی همین. او قطاعالطریق بزنگاههای تاریخی است نه از آن قِسم که در تاریخ مکتوب و رسمی آمده، بلکه از آن جنس بزنگاههایی که به فتوای نویسنده باید در تاریخ میآمده و نیامده است وچون قلم دست فاتحان بوده، چه بسا آنها که در تاریخ آمده سقم و آنچه احتمالات روایت میکند صحت باشد، یا دستکم اگر آنگونه میبود آنگاه چه میشد. احتمالات علی شمس به بوعلیسینا، دربار امیر نوح سامانی، موجهات زمانی، قیاس اقترانی شرطی و منطق ارسطویی کاری ندارد که در این باره گفتهها گفتهاند و بسیاری نوشتهاند. او به آن دقایقی نفوذ میکند که در تاریکترین لایههای تاریخ زیر خروارها رویداد ریز و درشت و راست و دروغ خوابیده است، انگشت روی لحظههای ناب و نفسگیر و التهابآفرین دختری گمنام میگذارد که فرزندی ناخواسته را سقط کرده است. گیریم این دختر کنیز فراری خلیفه بغداد است یاسمین نام، یا هر دختر بینام دیگری که در تاریخ هست اما همزمان نیست، مگر میشود نباشد؟ اینجاست که شعله خیال همچون رهزنان سنگدل خیمه و خرگاه ذهن را به آتش میکشد و مخاطب را به آن لحظات آکنده از ترس و هیجان و خواستن و دل به دریا زدن و به اوج رسیدن دختری بینام در تاریخ میکشاند که در آناتشنوه دانشمند زمانه و صاحب منصب دربار سامانی، بر بستری محو و ناپیدا در اعماق وهمآلود تاریخ از بین رفته است یا نرفته است و چه کتابهایی میتوانست از او به جای ماند که نماند یا شاید هم نمیماند؟ به قرن هفتم و حمله مغول که میرود با چنگیز و اعوان و انصارش، با جانشینانش و آنچه بر نیشاپوریان و ایرانیان رفت کار ندارد، به هلاکو و درباریانش، به مغولی که در رویارویی با فرهنگ ایرانی سلطان محمد خدا بنده و هنرآفرین شد کاری ندارد؛ باز سراغ آن لحظههای نابی میرود که شخصی، باز هم گمنام در تاریخ کتابی را، کتابهایی را که در آن لحظات داغ و نفسگیر گمان میبرده مهماند یا حتی فرصت گمان کردن هم نداشته فقط هر آنچه به دستش میرسیده را بر میداشته در طویلهای، زیر آسیاب خرابهای، در صندوقچهای در بنایی محو در کنجی از تاریخ پنهان کرده، به زعم خود آنها را از آتش رهانیده، اما احتمالات، آن آتش تاریخی را روی صحنه نمایش بر دل مخاطب میاندازد که اگر به جای این کتاب، آن کتاب را برمیداشت چه؟ اگر لحظهای درنگ کرده بود و به دست مغولان کشته میشد چه؟ اگر کتابهایی را که او با خون دل از چنگ آتش نجات داد پیدا نشده باشند چه؟
جایی دیگر سراغ آن لحظات نابی میرود که مردمان شیراز، پشت دروازههای بسته به روی لطفعلیخان زند در هول و هراساند و ابراهیم خان کلانتر، لطفعلی سردار زندیه را دم تیغ آغامحمدخان قاجار داده تا شیراز را از آتش خشم قاجار نورسیده نجات دهد، تصمیمی به غایت سرنوشتساز که گرفتن یا نگرفتن آن سرنوشت شهری را، ملتی را، کتابها و کتابخانههایی را، کشوری را تغییر میداد؟ در آن لحظات چه بر سر ابراهیم خان کلانتر هم او که بعدها اعتمادالسلطنهاش خواندند آمده، در دلش چه غوغایی برپا بوده؟ مردمان شیراز چه حسی دوگانهای از خیانت به سردار زند و نجات شهر شیراز داشتهاند؟ اگر آغامحمدخان آنطور که در نمایش آمده آنگونه که بود نمیبود چه میشد؟ اگر لطفعلیخان را کور نمیکرد و از کاسه سرش جام زرین نمیساخت و هزاران اگر و شاید و احتمال دیگری که هر یک آتش به جان مخاطب میزند نبود، آنگاه تاریخ چه مسیری را میپیمود؟ نمایش احتمالات در چنین مرزهایی وارد نظریههای کوانتومی «گربه شرودینگر» میشود که احتمالا جهانی هست به موازات جهان فعلی که در آن آغامحمدخان چنان است که علی شمس میگوید و شیرازی که دروازههایش به روی لطفعلی سردار زندیه گشوده است.
در همتنیدگیهای تاریخی، سفر در زمان، تعارضاتی به غایت کنایهآمیز و ضدمفهوم همچون لباس مشکی زن آسیابانی که یزدگرد را کشت و روی آن به رسم دختران امروزی به زبان انگلیسی نوشته بود «keep calm I am the queen» و آسیابانی که قدرت کشتن یک مرغ را نداشت اما یزدگرد سوم شاهنشاه ایران زمین را به خیال آنکه برای دزدیدن خری آمده، از پای درآورد و روی لباسش نوشته بود « Be Yourself»، که اگر قرار بود خودش باشد که جرات نزدیک شدن به شاهنشاه ایران را نداشت، شوخی و در هم ریختن روایت بهرام بیضایی خالق یزدگرد سومی غریبه در تاریخ، نقب زدن به کوچهپسکوچههای تاریک تاریخی جملگی صحنههای جنونآفرینی را خلق میکند، صحنههایی که در دلِ آتشی از کتابسوزی برپا شده و دردناکتر مینماید. چه آن کتاب «یک کلمه» باشد چه دهها و صدها جلد و خرواری از کلمات، زاییده «زهدانهای چندجلدی زا»، یا «زهدانهایی تکجلدی زا»؛ دردش یکی است و آتشش به همان اندازه سوزان و امیدی «بر باد رفته»، همچون امیدِ قابلهی تاریخ که «زمان از دست رفته» مارسل پروست را به انتظار نشسته، ولی «زهدان چندجلدزای» تاریخ در یکی از بزنگاههای سرنوشتساز ایران زمین «کلیدر» میزاید.
نویسنده بیرحمانه مخاطب را به صحنههای دیگری از تاریخ میبرد و باز هم مخاطبِ خانهسوخته را در آتش سوزان و شعلهور، میان انبوه پرسشها به حال خود رها میکند تا در سوختنها، تاولها، شمعآجینشدنها، مثله شدنها، با سرب داغ در دهان مردنها، کاسه سر به جام زرین شدنها سهیم باشد آن هم زیر سایه سنگین و شوم «صاحبکلمات»ی بخیل و حیلتباز که پلنگصفتانه کسی را، کتابی را، نوشتهای را متنی را بالاتر از خود، بهتر از خود، متفاوتتر از خود نمیخواهد.
روایت علی شمس، روایت کتابسوزی نیست، روایت جانسوزیِ تاریخیِ ملتی است در درازنای تاریخی چندهزارساله، که گاه مغول، گاه اعراب، گاه صاحب کلمات، گاه خرکچیباشی نادان، گاه آسیابانی ناآگاه، گاه هوسبازی دخترکی شیطان و بازیگوش، گاه سرداری گمکرده را، گاه چوپانی در دل دشتهای فارس که راه دور زدن آریابرزن را به اسکندر مقدونی نشان میدهد؛ هر یک به فراخور حال هیمهای بر این آتش ریختهاند و در این روایت علی شمس آن را قطره قطره به کام مخاطب میریزد. حتی آرزوی کتابدار گمنام و عاشقی در یکی از کتابخانههای کوچک و محقر اراک را چنان در آستانه عوارضی تهران بر کف خیابان پهن میکند که نعشش را به سختی بتوان جمع کرد و این است سرنوشت محتوم ملتی با این مصیبتها صبور.
بازی با کلمات و رفت و برگشتهای معناییِ ضدمفهومسازی که در سرتاسر این روایت موج میزند جایی به اوج میرسد که نویسنده میکوشد به خری بیاموزد «عربده» بد است «عر» بد نیست اما افسوس که عربدهکشانِ کتابسوز تاریخ همچون خری که مستقیم دیده به دیدهی مخاطب میدوزد نمیداند عر کدام است و عربده کدام. احتمالات علی شمس جانسوزی میکند مگر نه اینکه «جان نباشد جز خبر در آزمون، هر که را افزون خبر جانش فزون» پس کتابش بسوزان تا جانش بگیری، تا لمس و کرخ و بیدردش کنی و دور باطلی که باز تجویز میکند «درد بیدردی علاجش آتش است». گویی این جماعت را از آتش خلاصی نیست، برای حیات و مماتش راهی جز آتش در میان نیست و فریادی که به کجای این شب تیره «بیاویزم» قبای ژندهی خود را تا از شر «تشبث» رهایی یابم!
شوخیهای دردناک علی شمس با تاریخ و ادبیات این مرز و بوم جسارت و تسلطی میخواهد که هر کس را یارای آن نیست، هرکسی را زَهرهی آن نیست تا اینطور بیمحابا به قعر تاریخ بزند و اینگونه سربلند از زیر خروارها موج هولناک و اقیانوس به غایت توفانیِ تاریخ ایران زمین سالم و با دستانی پرگوهر بیرون بیاید. تسلط تاریخی و ادبی نویسنده با ادبیات و روایتهای تاریخی از لونی دیگر و از جنسی دیگر و بهتآفرین است. گیریم راقم این سطور در عمر چهل و هفتساله خود برای اولین بار به تماشای تئاتر رفته باشد، که همین طور است (البته اینکه فردی در این اندازه از عمر چقدر احتمال دارد برای اولین بار که تئاتر میبیند به تماشای احتمالات علی شمس بنشیند خود از معوجات دردناک تاریخی است که حدیثی دیگر میطلبد!) گیریم دوستدار و رفیق علی شمس است، که هست، گیریم چون از هنر بازیگری، کارگردانی، نمایشنامهنویسی، صحنهآرایی چیزی نمیداند که نمیداند، از سر ناآگاهی سخن میگوید خب بگوید که به فتوای نویسنده در احتمالات هر چیزی میتواند هرچیزی باشد،گیریم نیست در لوح دلم جز «الف» قامت یار، چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم.