مروری بر روابط ایران و روس/ منظر پنجم/ علیرضا ملائیتوانی مطرح کرد:
روسها ایران را بخشی از قلمروی خود تلقی میکردند/ حزب توده از ابزارهای مهم اعمال نفوذ شوروی در ایران بود
اگر به بسیاری از اسناد و مدارکی که از دوره قاجاریه به جا مانده، نگاه کنید، میبینید که این باور وجود داشته که ایران بخشی از روسیه است و به همین خاطر هر نوع تحول نوگرایانه، هر نوع جنبش آزادیخواهانه، هر نوع حرکت به سوی استقرار یک حاکمیت ملی در ایران با کارشکنی، با سرکوب و با مداخله شدید روسها مواجه و حرکتها در نطفه خفه میشد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، علیرضا ملائیتوانی (تاریخپژوه، نویسنده، مدرس دانشگاه و عضو پژوهشگاه علوم انسانی) در تشریح سابقه تاریخی خیانت روسها به ایران از سیاست کلان این کشور یاد کرده و معتقد است: روسها در سیاستگذاریهای کلان خود ایران را بخشی از قلمروی خودشان تلقی میکردند. وی سپس تاکید میکند این کشور همواره هر نوع تحول نوگرایانه، هر نوع جنبش آزادیخواهانه، هر نوع حرکت به سوی استقرار یک حاکمیت ملی را سرکوب و در نطفه خفه میکردند. این محقق اعتقاد دارد: حزب توده یکی از ابزارهای مهم اعمال نفوذ و اعمال قدرت شوروی در ایران محسوب میشد و با این حال تاکید میکند: همه رهبران درجه یک حزب توده سعی میکردند وابستگی حزب به شوروی خیلی درون بدنه پایین نفوذ نکند و محرمانه باقی بماند.
مشروح این گفتگو را میتوانید در ادامه بخوانید:
ایران به واسطه جایگاه استراتژیک خود و سهمی که از منابع غنی نفت و گاز و منابع زیرزمینی دارد، همواره کشور مطلوب قدرتهای استعماری از بلوک شرق و غرب بوده است و سرسلسله این مداخله و نفوذ به دست دو کشور شوری سابق و انگلستان باز شده است. به اعتقاد شما کدامیک از این دو کشور بیش از پیش در خیانت به مردم و کشور ایران پیشتاز هستند؟
در دوره معاصر و در جهان جدید سرنوشت ما در پیوند با این دو قدرت یعنی روس و انگلیس، رقم میخورد. انگلستان به دلیل نفوذ تاریخی گستردهای که در هند (شامل پاکستان امروزی) پیدا کرده بود، همسایه ما بود و بعد هم افغانستان را با آن ضمیمه کرد و سپس در سواحل خلیج فارس و آن مناطق نفوذ گستردهای پیدا کرد و تبدیل شد به یکی از همسایههای بسیار قدرتمند، اثرگذار و ذینفوذ روی قلمروی تاریخی ایران. از آن طرف روسیه هم همسایه ما بود و تمام تلاشش این بود که به آبهای گرم خلیج فارس برسد. بنابراین سرنوشت ایران در دوره قاجاریه به استثنای یک دوره اول که ناپلئون وارد بازی شد و تلاشهای ناکامی انجام داد، همواره در پیوند با این دو قدرت استعمارگر یعنی روس و انگلیس رقم خورده است. هر دو اینها در دو مسیر، اشتراک نظر داشتند؛ یعنی صرفنظر از همه چالشها، بحرانها و تضادهایی که گاهی اوقات در منافع آنها و در رقابتشان بر سر ایران اتفاق میافتاد، سر چند مساله مثل هم عمل میکردند. یکی اینکه جلوگیری کنند از شکلگیری یک دولت اصلاحگر نواندیش توسعهگرا در ایران؛ یعنی هرگاه نیروهای ملی که در راستای منافع ملی ایرانیان تلاش میکردند سر کار میآمدند، اینها کارشکنی را در امور آن دولت آغاز میکردند و تا سرنگونی و از قدرت انداختن آن از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند. نمونههایش امیرکبیر، سپهسالار، امینالدوله و... هستند. دومین مورد هم جلوگیری از نفوذ یا پاگیری یک قدرت سوم در ایران بود که بتواند به اتکای آن از فشارهای روسیه و انگلیس بکاهد. این هم دو اصلی بود که دو قدرت در هر حال، یعنی چه در حالت تخاصم، چه رفاقت و رقابت از آن پیروی میکردند. بنابراین این دو قدرت شدند بازیگران اصلی تحولات داخلی و بینالمللی ایران در تمام دوره قاجاریه.
اما اینکه کدام قدرت نفوذ بیشتری داشت و تاثیر بیشتری گذاشت؟ به نظر من روسیه بود و علتش هم روشن است. بعد از قرارداد گلستان و بعدا فاز تکمیلیاش، یعنی قرارداد ترکمانچای، رشته اختیاراتی به روسها داده شد که به موجب آن در بالاترین سطوح سیاسی، تصمیمگیری و اجرایی کشور قرار میگرفتند. که من اینجا به دو مورد آن اشاره میکنم. یکی عهدنامه ترکمانچای بود که به موجب آن ما متعهد شده بودیم که برای کالاهای روسی که وارد بازار ایران میشود، حداکثر پنج درصد حقوق گمرکی در نظر بگیریم. که یعنی هیچ. سازمان تجارت و تعرفه جهانی که آمدند، در واقع تعرفهها را تا ۱۳ درصد مجاز نشان میدهند و ۱۳ درصد را عملا به معنای حذف حقوق گمرکی میدانند، ولی وقتی به پنج درصد میرسد، یعنی بازار ایران بهطور یکپارچه در اختیار روسها و کالاهای روسی قرار گرفته و این تبدیل شد به یک غول سلطهگری که تمام تولیدهای سنتی داخلی ایران را از بین برد و بسیاری از همین تولیدگرانی که به طریق دستی به تولید کالا مشغول بودند، را بیکار و ناراضی کرد و در برابر دولت قرار داد که بعدها ما در انقلاب مشروطه این را میبینیم. نکته دوم؛ نفوذ و دخالتشان در ساختار سیاسی ایران با اتکا به مفاد عهدنامه است. یعنی باید از نایبالسلطنگی عباس میرزا حمایت میکرد که به معنای دخالت در انتخاب پادشاه ایران است. و از این زمان به بعد نفوذ روسها را در دربار ایران میبینید. یعنی دربار قاجار به گونهای یک وابستگی به اینها پیدا کرده بود که اوجش را در دوره محمدعلی شاه میبینیم؛ که هم معلمانش، هم مربیان و هم مشاورانش، همه روسی بودند. ضمن اینکه روسها دو مکانیزم هم داشتند که انگلیسیها نداشتند. یکی اینکه اینها به موجب قرارداد بریگاد قزاق، یک نیروی نظامی تحت فرمان افسران روسی در ایران ایجاد کردند که دقیقا در راستای منافع روسیه اقدام میکرد و هر جا که منافع روسیه اقتضا میکرد، وارد عمل میشد و هر جا که منافع روسیه در گرو آن نبود، کارشکنی میکرد، و اوامر پادشاه ایران را اجرا نمیکرد که باز اوجش را در انقلاب مشروطه و کودتای لیاخوف که به سرکوب انقلاب مشروطه منجر شد میبینیم. یا بعدا شما در ماجرای شوستر و جنگ جهانی اول، پیش از انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۳ این نقشآفرینیها را به شکلهای متعدد میبینید. عامل بعدی نفوذ اقتصادی روسیه بود در ایران، یعنی بانک استقراضی روسیه یک بانک بسیار ثروتمند بود که وامهای بیشمار و بیحسابی به سیاستمداران ایران میداد و در برابر بازپرداخت اینها بخشی از منافع ملی ایران یا عایدات دولت ایران را به گرو میگرفت، مثل گمرکات و... و به همین طریق بسیاری از سیاستمداران ایران یک نوع وابستگی تاریخی به روسها پیدا کرده بودند، چون مدیون آنها بودند، چون داراییهایشان در گرو بانک بود و به همین خاطر قدرت روسها در ایران فوقالعاده زیاد شده بود. ضمن اینکه در سیاستهای کلان روسیه، ایران اساسا بخشی از قلمرو روسیه محسوب میشد. یعنی روسها در سیاستگذاریهای کلان خود ایران را بخشی از قلمروی خودشان تلقی میکردند. اگر به بسیاری از اسناد و مدارکی که از دوره قاجاریه به جا مانده، نگاه کنید، میبینید که همین باور وجود داشته که ایران بخشی از روسیه است و به همین خاطر هر نوع تحول نوگرایانه، هر نوع جنبش آزادیخواهانه، هر نوع حرکت به سوی استقرار یک حاکمیت ملی در ایران استفاده میکردند، با کارشکنی، با سرکوب و با مداخله شدید روسها مواجه و حرکتها در نطفه خفه میشد. بنابراین من فکر میکنم روسها نقش به مراتب گستردهتر، تعیینگرتر و موثرتر در حضور ایران در قیاس با انگلستان داشتند.
انگلستان البته تلاش میکرد این جایگاه را پیدا کند؛ رقابتهای شدیدی میکرد، هر جا که روسها امتیاز میگرفتند، آنها هم به شکلهای مختلف وارد عمل میشدند. در رابطه با ماجرای هرات، جدایی افغانستان، در حمله به خلیج فارس و جزایر جنوبی و سواحل خلیج فارس آنها نقشهای محدود کنندهای علیه دولت ایران ایفا میکردند و تلاششان این بود که نفوذ روسها را مهار کنند، ولی گاهی مثلا در دور دوم جنگهای ایران و روسیه، یکی از محرکان ایران برای حمله به روسیه بودند که آنجا باز به زیان ایران تمام شد و در خیلی از عرصههای دیگر هم تلاش میکردند که از جنبشهای اعتراضی ضد قاجار حمایت کنند. مثلا از حرکتهای بابها دفاع میکردند یا از شورشهایی که علیه حکومت قاجار صورت میگرفت، پشتیبانی میکردند، به دلیل اینکه بتوانند قدرت وابسته قاجار به روسها را محدود کنند و در عین حال ایجاد تغییراتی کنند که بتوانند در ساختار ایران نفوذ کنند که یکی از نمونههایش انقلاب مشروطه است. وقتی که تحصن در باغ سفارت انگلستان صورت میگرفت، با حمایت انگلستان مواجه میشدند.
انگلیسیها هدفشان این نبود که واقعا یک حکومت دموکراتیک ملی در ایران ایجاد کنند که بخواهد واقعا مثل مدل کشورهای دموکراتیک جهان عمل کند، بلکه همه هدفشان این بود که این قدرت متمرکز وابسته به قاجار، به گونهای مخدودش شود، آسیب ببیند و اشراف قاجاری که تمایلات انگلیسی داشتند، اینها به گونهای وارد صحنه سیاست ایران، وارد مطبوعات، وارد اهداف سیاسی، وارد کابینه، وارد مجلس شوند و بتوانند از این جهت یک توازنی را نسبت به ایران به کار ببندند. به هر حال نفوذ این دو قدرت باعث شده بود افزون بر زیانهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و فکری که در ایران ایجاد کرد، جامعه ایران و بهویژه نخبگان ایران را دو قطبی کرد: هواداران انگلیس، مخالفان انگلیس؛ هواداران روس، مخالفان روس و تقریبا میدان بسیار اندکی باقی گذاشتند بودند برای کنشگران فعال مستقل دموکراتیک که فعالیت کنند.
با این میزان از نفوذ، فکر میکنید شوروی چقدر در صفآرایی دو تا جبهه اسلامگرایی و ضداسلامی در میادین نبرد نقش کلیدی داشته و اساسا چه تلاشهایی برای تغییر ایدئولوژی و مبارزه با اسلام کرده است؟
در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و بعد از شکست بلشویکها، بعد از یک دوره اولیه، احساسات ضدامپریالیستی فروکش کرد؛ احساساتی که ظاهرا بروز میدادند، اما در عمل چیزی غیر از سیاست تزارها نبود. آنها همان برنامهها، همان سیاستها و همان اهداف تزارها را به شکل دیگری و با روشهای نوین دنبال میکردند که عبارت بود از حمایت و پشتیبانی از جنبشهای اعتراضی عدالتخواهانه. چون که شعار پرطرفداری در میان کشورهای عقب نگهداشتهتر مثل ایران بود، از اینها حمایت میکردند و به همین خاطر شما مجموعهای از حرکتهای چپگرایانه را در ایران از زمان انقلاب مشروطه میبینید، بعد در جنبش جنگل و بعد در تشکیلات و احزاب چپگرا مثل حزب کمونیست ایران در دوره رضاشاه اینها را میبینید و بعد در گروه ۵۳ نفر، و بعد به صورت گستردهتر در حزب توده ایران که بعد از شهریورماه ۱۳۲۰ تجدید میشود، این نفوذشان، هژمونی و سلطهشان را سعی میکنند با روشهای دیگری در ایران دنبال کنند.
عملا ایران در سالهای جنگ جهانی دوم به اشغال قدرتهای بزرگ درآمد که یکی از این اشغالگران دولت شوروی بود. شوروی برخلاف تعهدی که کرده بود مبنی بر اینکه شش ماه پس از پایان جنگ ایران را ترک کند (همچون انگلیسیها و آمریکاییها که این کار را کرده بودند) ولی روسها باقی ماندند و از آن طرف جریانهای وابسته به حزب توده، جنبشهای کارگری و حرکتهای اینگونهای را تقویت، ساماندهی میکردند، نشریات و تبلیغات آنها را پشتیبانی میکردند و به همین خاطر یک فضای دوقطبی را در جامعه ایران آن روز ایجاد کردند؛ از آن طرف ما دو حرکت مقابل این داریم، یکی جنبش ناسیونالیزم مشروطهخواه ایران است که بعدا اوج آن را در جبهه ملی میبینید. و یکی هم در جریانهای اسلامگرا که حالا به صورت جسته و گریخته حرکاتش شروع شده؛ از واکنشهایی که در برابر کسروی صورت میگیرد تا حرکتهایی که در درون دانشگاهها هست، مثل انجمنهای اسلامی دانشجویان که مهندس بازرگان و سحابی دارند دنبال میکنند یا حرکتهای نواندیشانه دینی که طالقانی و بعدا فداییان اسلام آغاز میکنند و بعدا میخورد به کودتای ۲۸ مرداد و فضای سیاسی به گونه دیگری پیش میرود. در هر صورت، در همه این تحولات و بهویژه در فضای دوقطبی بعد از جنگ جهانی دوم دولت شوروی ضمن اینکه میکوشد وجهه دیگری در برابر غرب سلطهگر، غرب استعمارگر از خودش ترسیم میکند، با پیشرفتهای فنی و اقتصادی که به دست آورده و تبلیغات فزایندهای که میکند، میخواهد یک چهره آرمانی از یک حکومت چپ مارکسیستی در جهان ترسیم کند و بسیاری از روشنفکران را تحت تاثیر قرار میدهد. تقریبا در تمام دنیا در دهه ۱۹۴۰، ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ یک جریان بسیار نیرومند روشنفکرانهای شکل گرفته بود که اغلب روشنفکران، اندیشمندان، متفکران، شاعران، نویسندگان و اصحاب فکر و قلم گرایشهای نزدیک به آن داشتهاند. در ایران هم همینطور؛ در دهه ۲۰ و ۳۰ در جامعه روشنفکری ایران، در محافل مطبوعاتی ایران و غیره، نفوذ این جریان را میبینید که با نوع تبلیغاتی که صورت میگیرد، یک واکنش، یک هراسی ایجاد میکند که بالاخره باید در برابر این ایستاد. اینجاست که جنبشهای نوگرایانه دینی ظهور میکنند و سعی میکنند این فضا و میدان کنشگری را تغییر دهند که خود اینها هم به گونهای تحت تاثیر گفتمان عدالتخواهانه و چپ قرار داشتند. مثلا در دهه ۴۰ به این سو و بعد از کودتای ۲۸ مرداد یک فضای به شدت ضد غرب، ضد امپریالیزم آمریکا، مخالفت با انگلستان میبینید که در عین حال متاثر است از آن گفتمان دوقطبی جهان شرق و غرب که این ضدیت شرق و غرب بعدا در اندیشههای احمد فردید، در اندیشههای جلال آل احمد و غیره خیلی برجسته میشود. در همان حال جریانهای اسلامگرایی داریم که از اندیشههای چپ تاثیر گرفتهاند، مثل سوسیالیستهای خداپرست که تحت تاثیر گفتمان عدالتخواهانه چپ بودند و آن را با آمیزههای اسلامی میآمیختند. بهطور کلی من فکر میکنم در دهه ۴۰ بهویژه خود دکتر شریعتی و بسیاری از روشنفکران دینی مبارز سیاسی هم به گونهای تحت تاثیر این گفتمان قرار داشتند که بعدا در انقلاب اسلامی این اندیشهها خودش را بروز داد. ضمن اینکه هم غرب و هم حکومت پهلوی تصور میکردند که برای مقابله با نفوذ خزنده و گسترده جریان چپ در ایران، باید میدان را برای کنشگری جریانهایی باز کرد که در بدنه جامعه ایران نفوذ دارند؛ یعنی همان جنبشهای اسلامگرا.
در فضای دوقطبیای که بلوک شرق و حزب توده و جریانهای چپ در ایران ایجاد کرده بود، این میدان بهطور طبیعی باز شد به روی جنبشهای دینی نوگرا. در همان حال فضا به شدت علیه جریانهای دموکراتیک ملی که هوادار دموکراسی و هوادار احیای مشروطه در ایران بودند، بسته شد. بنابراین صحنه منازعه تغییر پیدا کرد و جریان دموکراسیخواه و مشروطهطلب به حاشیه رانده شد و امکان فعالیت و تجدید فعالیت را به معنای واقعی بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیدا نکرد. به استثنای دوره کوتاهی که جبهه ملی دوم فعالیت میکند. اما میدان مبارزه شد میدان مبارزه چپها و اسلامگراها که در این میدان، اسلامگراها از گفتمان چپ تاثیر پذیرفتند و بعدها در یک شرایطی باز دولت شوروی و جریانهای چپ برای اینکه بتوانند از نفوذ بدنه روشنفکری چپگرای ایران استفاده کنند، از ائتلاف انقلابی حمایت و پشتیبانی کردند تا بتوانند در ساختار سیاسی پس از انقلاب ایران هم به گونهای تاثیرگذار باشند که البته باز ماجرا برمیگردد به ماجراهای حزب توده که باید مفصلتر در موردش صحبت کرد.
اساسا شکلگیری احزاب در ایران چقدر تحت تاثیر القائات و خواستههای قدرتهای استعمارگر بوده و آنها چقدر در اجراهای نقشههای خود بین سیاستگذاران و نخبگان ایرانی توانستند موفق باشند؟
پیدایش احزاب سیاسی در بسیاری از کشورهای دموکراتیک دنیا با این هدف بوده که در مسیر نوسازی کشور، در مسیر تحولات کشور ایدههای متفاوتی نسبت به آینده کشور شکل بگیرد و در پرتو این ایدهها، احزاب و کنشگران و فعالان سیاسی از این گفتمانها، از این نظریهها و از این ایدههای متفاوت که درباره نوسازی و آینده کشور بود، پشتیبانی کنند و بعد در بدنه اجتماع یارگیری میکردند. سپس که مجلس یا پارلمان شکل گرفت، اینها وارد پارلمان میشدند. این گرایشهای سیاسی که بیرون از پارلمان شکل گرفته بود، در درون پارلمان هم نمایندگان مجلس را به این قطببندیها میکشاند و نهایتا از داخلش احزاب سیاسی درمیآمد. در ایران، این حرکت به گونه دیگری بود. یعنی ما همچنان که بسیاری از حرکتهایمان در یکصد سال گذشته خیلی منطبق با منطق تحولات اروپا و جهان غرب نبوده، احزاب سیاسیمان هم از درون مجلس انتخاب شد. یعنی نگاه کنید به مجلس دوم مشروطه که خاستگاه پیدایش احزاب در ایران است. وقتی نمایندگان مجلس یا برخی از آگاهان سیاسی که تجربه زیستن در اروپا و بهویژه در انگلستان را داشتند و احزاب سیاسی انگلستان را دیده بودند، به این جمعبندی رسیدند که آن تجربه وضعیت اول، یعنی وجود تشکلها و انجمنها فقط به آشوب و آشفتگی در کشور منجر شده و برای اینکه صحنه سیاست ایران سامان مطلوبتری پیدا کند، ما باید اینها را در درون دستهبندیهای حزبی سامان دهیم. این دستهبندی حزبی صورت میگیرد، با این حال من اعتقاد ندارم که انگلستان یا روسیه درون این ساماندهی اولیه احزاب در ایران دخالتی داشته باشند، اما در مسیر فعالیت اینها سعی میکردند نفوذ داشته باشند، مداخله کنند و کنشگری کنند.
بعدا ما میبینیم احزاب متعددی که در ایران شکل میگیرد، مانند حزب دموکرات، حزب اعتدالی و احزاب کوچک دیگر که الان خیلی قابلیت طرح شدن ندارد، از یک دوره کوتاهی از فعالیت منحل میشوند. بعد ما حزب سوسیالیستها را داریم که باز تحت تاثیر گفتمان عدالتخواهانه چپ شوروی است بعد از انقلاب روسیه، یک دورهای تا مجلس چهارم فعالیت دارد. بیرون از این ساختار هم حزب کمونیست ایران را داریم که این البته متاثر از تحولات شوروی است و از کنگرههای بین المللی و احزاب سوسیالیستی، احزاب مارکسیستی حمایت میکند و تحت تاثیر آن است. در دوره رضاشاه اغلب فعالیتهای حزبی به پایان میرسد. بعد از شهریور ۱۳۲۰ میدان برای کنشگری احزاب و جریانهای سیاسی گسترده میشود. در این فضا حزب توده را داریم که با اجازه سفارت روسیه و با هماهنگی آن دارد فعالیتهایش را سامان میدهد و پیش میبرد و البته در درون آنها نیروهای مستقل ملی هم حضور دارند و این نیست که بگوییم همه کسانی که عضو حزب توده بودند، وطنفروش یا وابسته به شوروی بودند. نه، در درون اینها نیروهای آگاه هم بودند که ایدههای ملیگرایانه خیلی نیرومندی داشتند که بعدها مشعب شدند و از جبهه ملی حمایت کردند و یا در برابر بحران آذربایجان و کردستان ایستادند. احزاب دیگری که در ایران بهویژه در دهه ۲۰ شکل گرفتند، یا وابسته به سلطنت بودند یا در برخی از آنها انگلیسیها به گونهای نفوذ داشتند که البته اینها خیلی روی فرایند کلی تحولات ایران تاثیرگذار نبودند. اما آنچه که اهمیت بیشتری پیدا میکند، جبهه ملی است که ائتلافی است از همه این احزاب و جریانهای خردهریز دیگر که نشان میدهد هرگاه بشود یک ائتلاف فراگیر شکل داد، این جریانهای کوچک میتوانند به هم بپیوندند و تبدیل به یک رود خروشان و اثرگذار شوند. طبیعتا در همه این فرایندها، قدرتهای خارجی سعی میکردند نفوذ، مداخله و کارشکنی و انشعاب ایجاد کنند؛ درون جبهه ملی هم در برخی از شاخهها این کارها را کردند. قدرتهای بزرگ همواره در سیاست ایران نفوذ داشتند و از همه امکانات و شرایط برای پیشبرد منافعشان بهره میبردند؛ از جمله تاثیر گذاشتن روی افراد صاحبنظر و اثرگذار در احزاب سیاسی، تا بتوانند مسیر فعالیت حزب را تغییر دهند و در جهت منافع خودشان سامان دهند. این برخوردها به هر حال یک اصل جاری در صحنه سیاست ایران بوده است. از طرفی احزاب دولتی بودند که هیچ سیاست انتقادی و مستقلی در برابر حکومت نداشتند و فقط سخنگوی منافع طبقه یا جریان حاکم یا پادشاه بودند؛ مثل حزب مردم، حزب ایراندخت، حزب رستاخیز که نمونههایی از این نوع تحرکات حزبی در ایران به شمار میروند.
با این اوصاف، حزب توده را در ایران میشود بیشتر یک جریان سیاسی قلمداد کرد یا ایدئولوژیک؟
هر دو اینها. حزب توده را هم بهعنوان یک جریان سیاسی، فکری و هم ایدئوژیک میدانیم و خیلی نمیشود این مرزها را از هم جدا کرد. در دورهای در فعالیتهای حزب توده مشاهده میکنید که وزیر معرفی میکند. به طوریکه در کابینه قوام ما سه تا وزیر از حزب توده داریم. بنابراین در عین حال که این حزب علاقمند به مشارکت عملی در صحنههای اجرایی، اداری و سیاسی کشور بود و نمونهاش را در کابینه عوام میبینیم، یک جریان ایدئولوژیک جهانی هم بود و تحت تاثیر گفتمان چپ مارکسیستی قرار داشت و در این امر تردیدی نیست. یعنی در همان چارچوب ایدئولوژی کلانی که احزاب چپ دنیا به رهبری شوروی اقدام میکردند، اینها هم در همان راستا عمل میکردند، ولی باز از درون آنها، نیروهای بسیار خلاق و بعدها منتقد و ملیگرایی بیرون آمدند، مثل خلیل ملکی یا جلال آل احمد و نیروی سوم که بعدها منشعب شدند. اینها از آن دسته جریانهایی بودند که نگاه انتقادی به فعالیت حزب توده در ایران و گرایشهای ایدئولوژیک و گرایشهای سیاسی خاص آن داشتند و اتفاقا تا پایان هم از منافع ملی ایران و استقرار یک حکومت دموکراتیک در ایران پشتیبانی کردند و بخشی از آنها هوادار انقلاب اسلامی شدند یا ایدههایشان به گونهای خدمت گفتمان اسلام سیاسی قرار گرفت. چون هم ضد غرب بودند و هم عدالتخواه؛ در واقع حزب توده در ایجاد یک تنفر تاریخی در ایرانیان به غرب، که بعدها و تا امروز هم گرفتارش هستیم، اثرگذار بوده است.
شوروی برای اینکه سیاستهایش را در ایران اعمال کند، روشهای متفاوتی داشته، اما فکر میکنید حزب توده چقدر در اعمال سیاستهای شوروی در ایران تاثیرگذار و تسهیلکننده بوده و آیا پدیده جاسوسی را میتوان بهعنوان یک اتهام اثبات شده به حزب توده نسبت داد؟
وقتی که احزاب سیاسی الزامات و تعهداتی به اعضایشان میسپارند که برای تحقق یک نظام اینترناسیونالیستی در سطح جهان عمل کنند، طبیعی است که اینها در آن مسیر و برای تحقق این آرمان از هرگونه تلاشی دریغ نکنند؛ تلاشهایی که ممکن است از جهت حاکمیت سیاسی یا از زاویه دید ما که امروز از بیرون به این نگاه میکنیم، یک حرکت جاسوسانه هم باشد، کما اینکه در بسیاری از اینها بود. بالاخره خود حزب توده و خود سفارت شوروی بهطور کلی، یک شبکه جاسوسی بسیار نیرومندی داشت که در بسیاری از نهادهای ایران رخنه کرده بود و اینها در بسیاری از آثار و خاطراتی که منتشر شده، وجود دارد. طبیعتا بخشی از شاخههای حزب توده هم مشروط به فعالیت اینها یک تقسیم کاری کرده بودند در حوزههای مختلف؛ در حوزه اقتصاد، در حوزه تشکلهای سیاسی، در حوزه نفوذ در کابینه، نفوذ در پارلمان، نفوذ در مطبوعات و همه میدانها و عرصههای ممکن اینها فعالیت میکردند و بیتردید حزب توده یکی از ابزارهای مهم اعمال نفوذ و اعمال قدرت شوروی در ایران محسوب میشد. بهویژه اینکه بسیاری از بدنه تحصیلکرده و طبقات روشنفکر ایرانی دستکم در دهههای ۲۰ و ۳۰ تحت تاثیر ایدههای اینها بودند. بنابراین این یک جریان اجتماعی و سیاسی بسیار نیرومند است. البته خطاهای بزرگ و آشکاری که اینها کردند، مثل آنچه که در بحران حزب دموکرات در آذربایجان به رهبری جعفر پیشهوری یا در جریان قاضی محمد در مهاباد اتفاق افتاد، بخشی از این جریان متوجه حرکت خائنانه حزب توده و نفوذ و مداخله شوروی بود. و به همین خاطر از آنجا انشعاب پیدا کردند. البته همه رهبران درجه یک حزب توده سعی میکردند این اطلاعات و وابستگیها به شوروی خیلی درون بدنه پایین نفوذ نکند و محرمانه باقی بماند. بنابراین اینکه خیلی از کسانی که با حزب همکاری و مشارکت میکردند به همه حقایق و آنچه که در پشت صحنه میگذشت، آگاه بوده باشند. نه، به هیچ وجه اینگونه نبود، ولی کادر اصلی و هدایتکننده در جریان این ماجرا بودند و آنها هم بهطور طبیعی هم از شبکههای جاسوسی استفاده میکردند، هم اطلاعات گردآوری میکردند، پردازش میکردند، تحلیلهای سفارت شوروی را میگرفتند و در ایران و بر همان مبنا و در هماهنگی با هم عمل میکردند، اما اینکه بگوییم همه هواداران حزب توده اینگونه میاندیشیدند و به این حقایق واقف بودند، من با این مخالفم و فکر نمیکنم چنین بوده باشد. اما بهطور طبیعی این انتظاری بود که دولت شوروی و سفارتش و اساسا جریان ناسیونالیسم چپ از حزب توده انتظار داشت؛ مثل همه احزاب چپ که در سراسر جهان فعالیت میکردند اینجا هم این واقعیت تلخ وجود داشت.
آیا اعضای این حزب با اعتماد مطلق لنینیسم را همچون ادیان ابراهیمی پذیرفتند؟ به عبارتی آیا با آگاهی کامل از اهداف آنها و دلسپردگی قلبی به آرمان سرخها به همکاری با حزب تن میدادند؟
ترکیبی از اینها بود؛ همانطور که گفتم، همه کسانی که از وضع موجود و از عقبماندگی کشور ناراضی بودند یا کسانی که کشور ایران را مقایسه میکردند با کشورهای پیشرفته دنیا، یعنی روشنفکران، احزاب فکر و قلم و کسانی که جهان آن روز را دیده بودند، طبیعتا خواهان تغییرات مهم و تغییر وضع موجود ایران و حرکت به سمت یک جامعه مطلوبتر، پیشرفتهتر، مرفهتر و توسعهیافتهتر بودند. بهطور طبیعی این گرایش وجود داشت. بنابراین در میان همه جریانهای روشنفکری ایران که به هواداری از حزب توده برخاستند یا در آن قالب عمل میکردند، عمدتا دنبال این بودند که کشورشان پیشرفت کند و در عین حال سلطه امپریالیسم غرب که یکی از عوامل بدبختی و سلطه اروپاییها بر امور ایران و عقبماندن کشورمان محسوب میشد، از میان برود و عدالت، بسط و توسعه پیدا کند، امکانات اقتصادی کشور توزیع عادلانهای پیدا کند و همه بتوانند برحسب استعداد و توانی که دارند، از این مواهب بهرهمند شوند. این شعارهای گستردهای که جریان چپ در سراسر جهان میداد در گرویدن جوانان ایرانی به حزب توده خیلی تاثیرگذار بود و اینها به صورت بسیار تشکیلاتی و شبکهای عمل میکردند. اینها در بسیاری از مدارس ایران کار داشتند، در ادارات ایران، در آموزش و پرورش، در دانشگاهها، در کتابخانهها و در همه موسسات و سازمانها هم کادرسازی میکردند، هم پنهانی عمل کرده و جذب نیرو میکردند و بهصورت گسترده میتوانستند گاهی اوقات حرکتهای اعتراضی بسیار وسیعی شکل دهند که بارها در زمان دکتر مصدق اتفاق افتاده بود؛ یا مثلا برخی از ترورها را ساماندهی کنند. این نیاز داشت به یک کار بسیار تشکیلاتی و اطلاعاتی بزرگ، عمیق و بسیار حسابشده که سفارت شوروی هم پشت این ماجرا بود و این اطلاعات را در اختیار آنها میگذاشت. اما تاکید میکنم که به معنای این نیست که همه هواداران و همه کسانی که به حزب پیوسته بودند، به حقایق پشت پرده آن آگاه بودند یا به وابستگی حزب اعتقاد داشتند. بسیاری از آنها به انگیزه پیشرفت و توسعه کشور، گسترش عدالت، مبارزه با امپریالیسم جهانی و شعارهایی از این دست به این جریان پیوسته بودند، اما معدودی از آنها خب به حقایق آگاه بودند، با سفارت شوروی و با ایدههای ناسیونالیستی چپ پیوند داشتند؛ و زمانی که این حقایق آشکار میشد، ریزشها صورت میگرفت. و به انشعابهایی که در درون حزب توده صورت گرفت اشاره کردم که نهایتا در دهه ۴۰ وقتی که گفتمان اسلام سیاسی نواندیش به رهبری دکتر شریعتی در دانشگاهها ایجاد شد، بسیاری از دانشجویان و بسیاری از دانشگاهیان و بسیاری از احزاب فکر و قلم ایرانی که ایدههای چپگرایانه داشتند، به سمت یک نوع اسلامگرایی نوینی رفتند که شریعتی سخنگوی آن بود، و بنابراین این چالش و مناظره در صحنه سیاست ایران حداقل به صورت جست و گریخته تا زمانی که فروپاشی شوروی اتفاق افتاد، وجود داشت. اما بعد از سال ۶۰ دیگر مخفی و پنهانی و زیرزمینی میشود و بعدا هم از نفس میافتد.
به اعتقاد شما تشکیل احزاب و گروههای سیاسی امروز هم به اندازه اقدامات نظامی و امنیتی برای کشورهای مداخلهگر کارایی دارد؟
اولا باید بین مطالبات واقعی ملی برآمده از اقتضائات یک کشور که بخشی از بدنه معترض، انتقادکننده، روشنفکر و آگاه کشور خواهان مشارکت در فرایندهای سیاسی کشور یا خواهان تغییر وضع و خواهان اصلاح اوضاع هستند تفکیک قائل شویم با مداخله قدرتهای خارجی. گاهی ممکن است بین این مطالبه ملی، یعنی مطالبه برای مشارکت، تغییر، پیشرفت و برای تغییر شیوههای سیاسی، اجرایی و مدیریتی کشور با خواست کشورهای دیگر پیوندهایی ایجاد شود. بنابراین هر نوع پیوندی که به صورت ناخواسته در سطح گفتمانی و سیاسی بین نیروهای داخلی و خارجی صورت بگیرد، عملا به معنای وابستگی آن جریانها نیست؛ همیشه باید بینشان تفکیک قائل شویم. اما حکومتهای خودکامه همیشه در سراسر دنیا علاقمند بودند که این نوع حرکتهای اعتراضی و مطالبهجویانه برای توسعه و تغییر را با خواست قدرتهای بزرگ پیوند بزنند. این کار بسیار خطرناکی است که در بسیاری از کشورهای غیردموکراتیک جهان صورت گرفته و ابزاری بوده برای سرکوب روشنفکران، سرکوب معترضان، سرکوب منتقدان و بسط سانسور و جلوگیری از آزادیهای بیان و قلم و مشارکت مدنی جامعه آگاه برای پیشرفت و پیشبرد امور کشور. باید بین اینها تمایز و تفکیک قائل شویم.
وقتی حزبی در کشوری که خیلی مهم است، تاسیس میشود و شروع میکند به یارگیری و پیوستن جریانهای مختلف به آن و بعد در کنارش ایجاد احزاب رقیب با شعارهای دیگر، طبیعی است که قدرتهای خارجی بخواهند و بکوشند درون کادر رهبری این احزاب یا در بدنه آنها به گونهای نفوذ کنند. بهصورت طبیعی هر قدرت صاحب نفوذی ممکن است در هر کشوری این کار را بکند از جمله در کشور ما. اما به این معنا نیست که اصل این نوع حرکتها را بهطور کلی به دلیل اینکه امکان نفوذ، امکان مداخله کشورهای خارجی در آن فراهم میشده یا میشود، یا نوعی اشتراکات در شعارها وجود دارد، محکوم کنیم. این حرکت غلطی است که متاسفانه در بسیاری از کشورها و از جمله در کشور ما دارد صورت میگیرد. هر جا حزبی شکل گرفته، برای مشارکت اعضای حزب در ساخت سیاسی آن کشور، ساخت اجرایی و مدیریتی، قدرتهای خارجی هم علاقمند بودند و از همه ابزارها، امکانات و نفوذ خودشان استفاده کردند که در این ساختارها رخنه کنند و بعدها بتوانند آن را در جهت منافع و متامع خودشان هدایت کنند. بنابراین به نظرم میآید که ما باید بین اینها تفکیک و تمایز قائل شویم؛ یعنی از ترس مداخله قدرتهای خارجی یا از ترس هماهنگیای که ممکن است بین آرمانها و شعارهای برخی از احزاب داخلی و سخنانی که قدرتهای خارجی میگویند، پیوند برقرار شود این حرکتها را سرکوب کنیم. بالاخره خیلی مرز ظریف و پیچیده و دقیقی است که باید به ابعاد آن توجه کرد. کنشگران سیاسی و کسانی که مایل به تحرکات حزبی و فعالیتهای سیاسی در ایران هستند، باید به این اقدامات و قواعد پایبند باشند و به این مخاطرات بیندیشند و به گونهای اعتماد حاکمیت را جذب کنند و البته حاکمیت هم باید میدان و فضا را باز کند که صحبتهای اعتراضی، انتقادی و اصلاحی شنیده شود که نهایتا همه از آن منتفع شوند. در این صورت هم کشور، هم منتقدان و هم جامعه و هم حتی سیاستمداران حاکم بر نظم سیاسی حاکم از آن سود خواهد برد.
چه دلایلی را برای فروپاشی حزب توده میتوان فهرست کرد؟
نخستین عامل برمیگردد به همان وابستگیاش؛ وابستگی از این حیث که بعدها به تدریج در عرصه تحولات سیاسی ایران آشکار شد و خودش را بروز داد. عرض کردم که نمونهاش بحران حزب دموکرات در آذربایجان و مساله جمهوری مهاباد بود. دوم، کارشکنیهایی بود که این حزب در جریان پیشبرد یا تحقق اهداف ملی در ایران به کار گرفت؛ مثل جنبش ملیشدن نفت. که در برابر این جنبش از اهدای نفت شمال ایران به شوروی حمایت میکرد، به جای اینکه از اصل ملیشدن حمایت کند. سوم، صادق نبودن و نگفتن بسیاری از حقایق پشت پرده حزب توده بین هواداران و جامعه ایران. چهارم، حرکتهای آشوبگرانه و مشی تروری که این حزب پیش گرفت در بسیاری از جاها. ترورهایی که انجام داد، یک نوع وحشت و بدبینی را نسبت به این حزب ایجاد کرد. عامل بعدیاش، جهتگیری غیردموکراتیک آن بود. یعنی جهتگیری ضدملی و غیردموکراتیک این حزب به نظرم عامل موثری در فروپاشی آن بود. در حالی که بسیاری از کنشگران سیاسی ایران برای استقرار یک نظم دموکراتیک در ایران فعالیت میکردند، آنها از این حرکت سر میپیچیدند و در راه کارشکنی و از میان بردن حرکتهای دموکراتیک در ایران تلاش میکردند که نمونهاش را شما در حکومت دکتر مصدق میبینید که اینها نهتنها از آن حمایت نکردند، نهتنها از ابزارها و امکاناتش برای آگاهکردن مصدق بهره نبردند، بلکه حتی با انگیزه سرنگونی مصدق یا کنش مقتضی انجام ندادند و یا کارشکنی آشکار کردند. عامل بعدیاش، فرهنگی است؛ یک نوع تبلیغات یا آگاهیهایی درباره حزب کمونیست و توده در ایران شکل گرفته بود، که اینها به خدا باور ندارند یا یک نوع نگرش الحادی در اینها هست و آن نگرش الحادی باعث میشد جامعه جامعه مذهبی و سنتی ایران بدبین شود. نکته بعدی که به نظر من باز خیلی مهم است، اولویت عدالت بر آزادی است که حزب توده یا بهطور کلی جریانهای چپ مارکسیستی آن را دنبال میکردند. تاریخ دموکراسیهای دنیا نشان داده که همواره باید آزادی بر عدالت مقدم باشد. شما تا یک جامعه آزاد نداشته باشید، هرگز نمیتوانید در آن عدالت ایجاد کنید. تقدم دانستن عدالت بر آزادی نهتنها آزادی ایجاد نمیکند، بلکه ضد عدالت هم خواهد شد. شما با ابزارها و روشهایی میخواهید عدالت را بگسترانید که در آن امکان شنیدن صدای مخالفان را ندارید که طبیعتا باعث میشود که نه به عدالت دست پیدا کنید و نه به آزادی. عوامل دیگر هم برمیگردد به مشی و سیاستی که اینها در فرایندهای مختلف در پیش گرفتهاند. مثلا دستشان در ترور شاه آشکار شد و طبیعتا دربار با آنها درگیر شد. از آنطرف، نه جریانهای اسلامگرا و نه جریانهای ملیگرا اعتماد و باوری به اینها نداشتند. بنابراین حزب توده با شبکه روشنفکری که در ابتدا آگاهی روشنی نداشت تنها مانده بود و به تدریج و به مرحله به مرحله دچار انشعاب شدند. عامل بعدی همین انشعابها است؛ بسیاری از نیروهای منتقد حزب توده از آن جدا میشدند و با نوشتن آثار، با روشنگریها و با بیان خاطرات در بدنامکردن یا در بیان حقایق پشت پرده حزب خیلی دخالت داشتند و این باعث میشد چهره واقعی حزب توده آشکار شود. عامل بعدی هم برمیگردد به فضای دو قطبی جنگ سرد در آن روزگار؛ در چنین فضایی نظام سیاسی ایران در جبهه بلوک غرب داشت و طبیعتا از همه ابزارها و امکاناتش برای محدودکردن حزب توده استفاده میکرد و جریان اسلام سیاسی هم که بعدا ظهور کرد، هرچند از نظر عدالتخواهی و ضدیت با غرب تحت تاثیر گفتمان چپ بود، اما در نهایت در تقابل با حزب توده قرار داشت و اینها نمیتوانستند یک ائتلاف فراگیر را شکل دهند. به همین خاطر حزب توده نمیتوانست در آینده سیاسی ایران نقش روشن یا نقش تعیینکنندهای داشته باشد یا بتواند پایگاه خودش را تثبیت کند.