در گفتوگوی ایلنا با عماد افروغ مطرح شد؛
دلایل اصرار برخی برای بکارگرفتن مدرنیزم و پستمدرنیزمِ غربی در ایران قابل درک نیست/ گرفتارِ مغالطه معرفتی و تفکر آرزومندانه انطباق عالم با تفکراتمان شدهایم/ دانشگاههای ما با نیازهای بشر ایرانی بیگانه هستند
فلسفه اگر بخواهد منهای جامعهی خود، منهای دلالت و بار ارزشی خود و همچنین منهای دلالت و بار عملی خود، مستقل تلقی شود، دردی را در پی خواهد داشت مثل اینکه در کل بگوییم فلسفه وابسته به غیر است و طی آن مدعی شویم که فلسفه علمی جهانی است و این جهان را هم در غرب خلاصه کنیم. این همان از خود بیگانگی است. از قضا هر دو نگاه بیمارند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، شاید فلسفه تنها رشتهای باشد که فعالان عرصهاش در تعیین متن و بوم آن، از اشتراکِ نظرِ چندانی برخوردار نباشند. این افتراقِ نظر و همچنین کمرنگ شدن حضور فلسفه در زندگی آدمی، تا حدی جدی است که گاه برخی از متفکران از "مرگ فلسفه" سخن میگویند. در راستای تعریف فلسفه و جایگاه کنونی آن در ایران و جهان، سراغ عماد افروغ، جامعهشناسی که در حوزه فلسفه هم صاحب نوشتارهایی است، رفتیم. افروغ ضمن تبیینی از فلسفه و ارتباطش با دانشگاه میگوید: "دانشگاه با نیازهای بشر ایرانی بیگانه است. این بیگانگی و کاستی، فلسفه را هم شامل میشود." این استاد دانشگاه در انتقاد از وضعیت فلسفهی اسلامی تصریح میکند: "این انتقاد را نیز به فلسفهی اسلامی دارم که از مسأله اساسی فلسفه غافل شده است. فلسفه اسلامی از دلالت مبسوط خود غافل است." او فلسفه را انتزاع صرف تلقی نمیکند و میگوید: "ما در خلاء تفلسف نمیکنیم. فلسفه موضوع دارد؛ چه هستی باشد و چه هستومند. هیچیک از این دو مورد هم محدود نیست. انسان بر اساس موضوعیت فلسفه میتواند با محوریت موضوعات مختلف بیندیشد." تعبیر این جامعهشناس از فلسفه به مثابه پردازش هستی و هستومند، درحالی رخ میدهد که فلسفیدن در دوران پست مدرنیزم به معنای واقعی متحول شده است. بحث از وضعیت فلسفه در دوران پست مدرنیزم، جایگاه هستی و هستومند در فلسفه، چیستی فلسفه اسلامی و ... ازجمله مباحثی است که در این گفتگو به آن میپردازیم. متن مصاحبه را بخوانید.
طبق سخنی که در دوره آثار افلاطون و به نقل از سقراط درج شده، فلسفه علم به چگونه زیستن تعبیر میشود. بعد از آن کم و بیش عموم فلاسفه در تاویل این جمله قدم برداشتهاند. شما به عنوان یک جامعهشناس که در حوزه فلسفه هم دارای آثار شناختهشدهای هستید، فلسفه را چگونه تعبیر میکنید؟
به اعتقاد من در گام اول باید یک نگاه جامع به فلسفه داشت و در ادامه یک نگاه فرارشتهای نیز در همین زمینه اعمال کنیم. این حق را باید برای فلسفه در نظر گرفت که در هر زمینه و موضوعی وارد شود و از منظر دل مشغولی و دیدگاه خود نظرورزی کند و از چرایی و وجه وجودی آن سؤال کند؛ چراکه ذات و بافت این علم، یک ذاتِ کلانگر است. بنابراین نباید انتظار داشت که مثل سایر رشتهها، برای فلسفه هم قلمرویی اختصاصی تعیین کنیم و صرفاً در همان حیطه به تفلسف بپردازیم. محدودیتسازی نباید برای فلسفه قائل بود؛ چراکه فلسفه فاقد بُعد است و محدودیت فعالیتی ندارد. قطع نظر از هر رویکردی که بخواهیم در مورد تعریف فلسفه داشته باشیم، این نکته را باید مد نظر قرار داد. ضمن آنکه فلسفه زندگی و پاسخ مبنایی و ریشهای به مقوله چگونه زیستن را نیز در شمار نظرورزی فلسفی میدانم.
از قضا فلاسفه – چه مسلمان و چه غیر مسلمان – به این مسأله توجه داشتهاند که موضوع فلسفه، هستی است؛ یعنی اندیشیدن درباره هستی و در راستا و مرتبط با این دل مشغولی به هستومند نیز میاندیشند. پس تعریف من از فلسفه روشن شد. بنابر این تعریف، فلسفه حوزهای است که ابزار آن اندیشیدن و موضوع آن نیز هستی و هستومند است که رویکردی کلاننگر و جامعنگر دارد.
آیا مفهوم هستی که در تعریف فلسفه به آن اشاره داشتید، مقداری گنگ نیست؟
چرا گنگ باشد؟ بنده از این روشنتر برای یک ذهنیت کلان سراغ ندارم که قطع نظر از موجودات مختلف به وجود و هستی مشترکشان، نه از حیث ماهیت، بلکه از حیث موجودیت بیرونی، اعم از فردی و ربطی شان، قطع نظر از ماهیت متفاوتشان، باز هم قطع نظر از فردی و ربطی شان، بیندیشد. حتی کسانی که هستی را به هستومند تقلیل دادهاند، نمیتوانند از پرسش وجه وجودی مشترک بین هستومندهای مختلف، حتی در وجه ارتباطیشان با دیگر هستومندها طفره روند. به عبارتی آنها در مقامی هستند که فراتر از هر هستومندی، دارای اندیشهای در قبال هستیاند. نمیتوان بدون فهمی از هستی و چیستی آن از هستومند سخن گفت. فهم هر هستومندی مسبوق به شناخت و ذهنیتی از هستی است. چرا هستومند، هستومند باشد و امری خیالی و پنداری و وهم و افسانه نباشد. دست روی هر هستومند عینی و ذهنی که بگذارید ناگزیر از فهم پیشینی هستی هستید. هستی مقدم بر توان و قدرت شناختی بشر است. اگر این مفروض نباشد، موضوع و متعلق شناخت انسان و اصولاً خود شناخت منتفی میشود. شناخت از چیزی است. حسب مفهوم انفصال ارجاعی، این چیز نمی تواند مستحیل در خود شناخت، و تقلیل یافته در آن باشد. حتی اگر با حیث التفاتی، یک ربط بین ذهن و عین را برای شناخت قائل باشید باز هم یک نحوه جدایی بین ذهن شناسنده و موضوع شناسا قابل تصور است.
در مقابل فلاسفهی دیگری هستند که تقدم هستیشناسی را بر معرفتشناسی نادیده میگیرند. در زمینهی این دو تفاوت نگاه، سؤال این است که جهان باید چگونه باشد که امکان شناخت از آن میسور باشد؟ همین موضوع را نیز میشود در خصوص جهان اجتماعی عنوان کرد. در این سؤال، پای هستی به وسط کشیده میشود. پس پرسش هستی از موضوعات اساسی است؛ به همین جهت در تعریف فلسفه باید به آن توجه کرد. ممکن است سؤال کنند که بالاخره جهان طبیعی و جهان اجتماعی، مصادیقی را دربرمیگیرند که در پاسخ میگوییم این مصادیق به هستومند بازمیگردد؛ همان هستومندی که از هستی نشات میگیرد.
من مسأله را بالاتر میبینم لذا این پرسش فلسفی را طرح میکنم که جهان باید چگونه باشد که امکان شناخت آن ممکن گردد. در این سؤال، پرسش از هستومند نیست؛ از یک موجود خاص سؤال نشده است. بحث و سؤال من از نفس هستی بود؛ هستی به ما هو هستی. لذا هیچ اشکالی ندارد که موضوع مورد بررسیِ عدهای از فلاسفه، هستی باشد و عدهای دیگر هستومند. و میپذیرم که در عمل و در بررسی هر هستومندی ما با وجود مع الماهیت مواجهیم، نه وجود و نه ماهیت محض. اما بحث و موضع من این است که تاریخ فلسفه و تاریخ اندیشیدن در حوزههای مختلف به ما فهمانده است که از تقلیلگرایی پرهیز کنیم. این تقلیلگرایی آفتی برای فلسفه است. این تقلیلگرایی معمولاً همراه با یک انحصارطلبی است. عدهای دلمشغول هستی میشوند و توجه به هستومند را نادیده میانگارند و منحصراً خود را اندیشمند یگانهی فلسفه میدانند. بالعکس عدهای دیگر در فلسفه هستومند را در نظر میگیرند و به هستی بیتوجهی میکنند.
در این رابطه ما انواع تقلیلگرایی داریم. به عقیدهی من هر کجا که اندیشه، قدرت مانور دارد – که معمولاً اندیشه متعلق و موضوع دارد – میتواند اظهار نظر کند. ما در خلاء تفلسف نمیکنیم. فلسفه موضوع دارد؛ چه هستی باشد و چه هستومند. هیچ یک از این دو مورد هم محدود نیست. انسان بر اساس موضوعیت فلسفه، میتواند با محوریت موضوعات مختلف بیندیشد و در این اندیشیدن، نیازی نیست که صاحب تفکر حتماً استاد دانشگاه باشد و کرسی دانشگاهی داشته باشد. در این زمینه نیاز به مدرک فلسفه نیست. هر کسی در ارتباط با موضوعی از موضوعات اطراف خود اعم از طبیعی، فردی و اجتماعی و ... میتواند از بعد فلسفی به آن بیندیشد و تفلسف کند. حال این تفلسف و پرسش یا مربوط به یک حوزهی تعریف شده است و یا در کل در خصوص وجود میاندیشد. ما هر دو را فیلسوف میدانیم.
وقتی رویکردها را بررسی میکنیم، تنوعی از تعاریف را شاهد هستیم. باید تلاش کرد تا این تعاریف حتیالامکان در هم ادغام شوند. البته این تلاش به اندازه و در محدوده توان بشر است. حال اینکه چنین رویکردی چگونه شکل بگیرد، یک مسألهی اساسی است. میتوان گفت این موضوع از یک پرسش آغاز میشود؛ به عبارتی بدون زمینه و مسأله، چنین پرسشی به ذهن خطور نمیکند و هستی برای او مسأله نمیشود. حتماً یک اتفاق عینی رخ میدهد و چیزی باعث جلب توجه پرسشگر فلسفی ما میشود. این جلب شوندگی، فرد را به سمت تفکر در باب هستی و هستومند سوق میدهد. البته این نظر میتواند مورد انتقاد و اختلاف قرار گیرد. به هر طریق، از دیدگاه بنده، اندیشیدن، مسأله میخواهد.
ما در برخی از آراء فلسفی، درد و دغدغهی فکری خاصی را شاهد هستیم؛ این دغدغهی فکری این است که فلسفه را منهای مسأله و موضوعش تعریف کند. در این میان، حتی اگر تعریفی هم رخ بدهد ناقص است، چراکه بال عینی، زمینهمند و مادی فلسفه در این تعریف لحاظ نشده و لذا تعریف ناقص خواهد بود. کسی که چنین تعریفی ارائه میکند با خود میپندارد که اتفاقات عینی، مرهون یک اندیشهورزی است درحالیکه خود بخشی از وجه مادی و بیرونی و عینی بوده است. لذا هر دو را باید با هم لحاظ کرد. در واقع "ایدهپردازی"، "واقعیت"، "ذهن" و "عین" را نباید جدای از هم دید و طی این انفصال اشتباه، نتیجه گرفت که یا ذهن نتیجهی عین است و یا عین نتیجهی ذهن است. به اعتقاد من باید یک رویکرد دیالکتیکی به مسأله داشت. در روزنگاشت تنهایی جلد ۶ آوردهام: «بنده فلسفه را به عنوان رشتهای صرفاً ذهنی، مفهومی، و تحلیلی نه میفهمم و نه تأیید میکنم. فلسفه نه میتواند با عین بیگانه باشد و نه میتواند یا به عبارتی مطلوب است که ادای بیگانگی با عین را درآورد. هیچ فلسفهای، حتی اگر دلمشغولیاش فقط هستی و درک از هستی باشد، نمیتواند هستی عینی را نادیده بینگارد و به اصطلاح فقط دل مشغول هستی ذهنی شود.»
در سخنان خود، پردازش هستی به ما هو هستی را مصادف با تعریف فلسفه دانستید. در اینجا غالبا ایراد میشود که هستی به ما هو هستی، به جهت انتزاعی بودن، چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ سؤال مهمتری که میتوان به آن پرداخت به امکان وجودی پردازش هستی به ما هو هستی است. آیا چنین تحلیل و تفکری در باب مفهوم وجود، ممکن است؟
پس با دو سؤال مواجه هستیم. یکی فایدهی چنین بحثی چیست و دیگری اینکه آیا اصولاً میتوان به این موضوع پرداخت یا خیر؟ ببینید؛ در مورد اینکه آیا امکان پردازش هستی به ما هو هستی وجود دارد یا خیر، معتقدم که ذهن یا وجه منِ استعلایی انسان چنین توانی را دارد. پرسش از هستی، پرسش از ربط در زیرین ترین لایه آن، یعنی وجود اشیاست. به عنوان نمونه یک بار، ماهیت آب برای من سؤال شده است که عناصر متشکله آن چیست، که پاسخ علمی به آن منوط به پذیرش اصل وجودی آب، حداقل در سطح جزیی و اصطلاحاً وجود مع الماهیت آب است. حتی اگر به تأسی از پیتر وینچ بر این باور باشیم که شناخت ماهیت هر شی منوط به درک مفهومی اولیهای از آن شیء است، باز هم این مفهوم تا یک ما به ازای بیرونی نداشته باشد مرحله فهم علمی از چیستی و چگونگی آن منتفی میشود. در ادامه این پرسش به پرسش در خصوص اصل وجود آب، بدون ماهیت و عناصر متشکلهاش میپردازیم. در ادامه میتوان به پرسش از اصل وجود رسید که اصولاً وجود چیست. همان بحثی که در مورد وجود و ماهیت در تاریخ فلسفه مطرح است. میخواهم بگویم که حتی تفکر انتزاعی هم از یک مسألهی خارجی آغاز میشود.
بنده با انتزاعنگری که موضوع نداشته باشد، مخالف هستم. ولی اینگونه نیست که ما نتوانیم راجع به موضوعی انتزاعیتر از خود موضوع فکر کنیم. اتفاقاً میخواهم بگویم هر فیلسوفی این تفکر انتزاعی را زیر سوال ببرد و مورد انتقاد قرار دهد، خودش، چه بخواهد چه نخواهد عملاً در پژوهشهای خود و ابژه کردن موضوعات، به سوبژگی و توان بیرون آمدن از محدودیتهای زمانی و مکانی خود اعتراف کرده است. بماند که ربط نگری خود یک مواجهه فلسفی فراتر از هستومند نگری و ساحتی از یک نگرش انتزاعی است. این ادعا که انسان در جهان است و متناهی است خود یک ادعای در جهان بودگی نیست و ادعایی عام و فرا زمان و فرا مکان است. با کدام توان انسانیِ بیرون آمدن از خود، متوجه وجه تناهی و در جهان بودگی انسان میشویم؟ انسان را ابژه و خود را عملاً در مقام سوبژه مینشانیم و منکر ابژگی و سوبژگی میشویم. فیلسوف باید مراقبت کند تا دچار تناقض نشود. به عبارتی فیلسوف شب و فیلسوف روز نشود. یعنی، چیزی را در تفکر نقد نکند و در عمل به این بیاعتنایی ذهنی خود وفادار نباشد. برای مثال هیچ شکاک و ایدهآلیستی عملاً نشده است که برای خروج از اتاق از سقف خارج شود.
البته جایگاه اندیشیدن در خصوص هستی به ما هستی نیز در تاریخ فلسفه مهم است. وقتی تاریخ فلسفه را نگاه میکنیم پردازش هستی به ما هو هستی غالباً در فلسفه اسلامی به چشم میآید و در فلسفه غرب چندان جایگاهی ندارد. این در حالی است گفتمانهای موثر فلسفی در فلسفهی غرب رخ داده است. علت این موضوع چیست؟ چرا بررسی هستی به مثابه تعریف از فلسفه، در فلسفه غرب چندان جایگاهی ندارد؟
بنده توضیح دادم که از تقلیلگرایی هستی به هستومند و بالعکس در تعریف فلسفه باید پرهیز کرد. تمام دغدغه بنده این است که پرسش فلسفی خودم را داشته باشم و خودم به پاسخی فلسفی رسیده باشم؛ هر چند که شما نظر دیگری دارید. فلسفه صرفاً فهم آراء دیگران و انتقال آنها نیست. فلسفه خوداندیشگی درباره موضوعات بنیادین زندگی است و این نگاه با پرسش از ربطهای کلان بین موجودات مختلف تنافی ندارد. در روزنگاشت تنهایی جلد ۷ و زیر چاپ خود نوشتهام: «هر تعریف و قرائتی که از فلسفه داشته باشیم نباید سوبژگی را نادیده بینگاریم. امکان پذیر هم نیست. انتقال اقوال دیگران فلسفه نیست. تاریخ فلسفه است. فلسفه، خود بودن و اندیشه خود را داشتن و به دور از قال و قیلهای دیگران است. فهم آرای دیگران تا آنجا توصیه میشود که به بارور یا بارورتر شدن اندیشه آدمی بینجامد و اگر قرار باشد مانع آن باشد، همان بهتر که کنار گذاشته شود.»
به هر حال، این مسأله از زمانی در غرب ایجاد شد که معرفتشناسی بر هستیشناسی تفوق یافت. این روند از زمان دکارت شروع و توسط کانت ریلگذاری میشود و به راه خود ادامه میدهد. در این برهه، واقعنگری جای خود را به محدوده توان شناخت انسان داد و در نهایت انسانانگاری جای هستیشناسی را گرفت. این نکته خیلی جدی است. یک نوع قدرت مانوری برای انسان قایل شدند که طی آن هستی وابسته به انسان است و آنچه میدانیم قابل تسری به واقعیت است. درحالیکه هستی و هستومندها هستند؛ چه انسان باشد چه نباشد، چه بشناسد، چه نشناسد.
یعنی راه و مسیر فلسفه عوض شد؟
بله؛ معرفتشناسی جای هستی شناسی را گرفت. در واقع معرفتشناسی فلسفی یا فلسفه معرفت شناسی، جای فلسفه هستیشناسی را میگیرد. این یعنی تقدم معرفتشناسی بر هستیشناسی. در معرفت شناسی، دو سؤال داریم: اول اینکه چگونه میدانیم؟ که پرسشی معرفت شناسانه است، اما بلافاصله و ذیل این سؤال، پرسش دیگری طرح میشود، اینکه چه چیزی را میدانیم؟ این سوال اخیر حکایت از مرجع معرفت دارد و نه خود معرفت. مرجع معرفت، ذیل و تحتالشعاع معرفتشناسی قرار گرفت. یعنی همان چیزی که با کانت ریلگذاری شد. این نقدی جدی به فلسفه غرب است؛ چراکه طی آن هستی به محاق رفت. پست مدرنیزم و نحلههای پدیدارشناسی برخی از افراد ازجمله هایدگر، این هستی را هرچند به نام هستی و محصور کردنش به انسان و زبان او به محاق بردند.
با این وصف برخی میگویند ضمن چنین تغییری، فلسفه عملگرایانه شد و از آن حالت انتزاع صرف بیرون آمد.
این بحثی دیگر است. اینکه آیا فلسفه عملگرا شد یا خیر، باید مستقلا به آن پرداخت. بنده هم در بخشهای قبلی گفتگو انتزاع گرایی صرف را زیر سؤال بردم. اما در کل در دوران جدید فلسفه غرب، مبحث معرفتشناسی جایگزین هستیشناسی شد. در خصوص سؤال اخیر، از قضا نگاه ارزشمندی در باب دیالکتیک وجود دارد. سؤال من این است که آیا در هستیشناسیِ مورد ادعا که به مثابه تعریف فلسفه از آن یاد کردیم، معرفتشناسی وجود ندارد؟ در هستیشناسی و معرفتشناسی، آیا عمل شناسی و اخلاقشناسی و ارزششناسی وجود ندارد که از جدایی عمل در هستی شناسی یاد میکنند؟ این خلط بزرگی است؛ یک مغالطه است. کسی که به هستیشناسی میپردازد، قرار نیست عمل را کنار بگذارد. اصولاً عمل بخشی از هستیشناسی است. بدون عمل هستیشناسی معنا ندارد. این نه صرفاً از باب معرفتشناسی است که از باب مباحث محتوایی هم هست. اجازه دهید شما را ارجاع دهم به کاری که اخیراً با عنوان رابطه نظریه و عمل، از حکمای باستان تا رئالیسم انتفادی در ۹۰۰ صفحه به چاپ رساندهایم و در اینجا از اشاره به آن اجتناب کنیم، چون نیازمند بحث مستقل و مستوفایی است.
هستیشناس دیالکتیک ما به ارتباط درهم تنیدهی هستیشناسی و اخلاقشناسی یا ارزششناسی خواهد پرداخت. در تفکر منظومهای و دیالکتیکی این بحث عنوان میشود که در هستیشناسی، معرفتشناسی وجود دارد، میگویید: ontology، کلمه logy که بار شناختی دارد در هستیشناسی مستتر است. معرفتشناسی نیز امری وجودی است. در هستیشناسی و معرفت شناسی، عمل یا اخلاق وجود دارد که شما را به کتاب مورد اشاره ارجاع میدهم. در اینجا شاهد یک نوع سه وجهی در هم تنیدهی هستیشناسی، معرفتشناسی و عملشناسی هستیم. شکی نیست وقتی هستیشناسی وجود دارد، عمل هم وجود دارد. اینطور نیست که حین پردازش به هستیشناسی، عملشناسی را کنار بگذاریم.
اگر اینطور است، پس هستیشناسی و معرفتشناسی چه تفاوتی با هم دارند؟
در هستیشناسی گفته شد که هستی مقدم بر معرفتشناسی است، هر چند معرفت شناسی نیز خود یک امر وجودی است. با این وصف، معرفت الزاماً با هستی یکی نیست. درست است که معرفت امری وجودی است، اما مرجع بیرونی دارد، همان مفهوم کلیدی انفصال ارجاعی، یعنی بین مفهوم شناخت شناسانه شما و مرجع ارجاعی آن یک انفصال وجود دارد. هر دو مفهوم اشتراکها و تفاوتهایی دارند. هستی خارج از معرفت است. اما معرفت ما عاری از وجود نیست. با این حال این دو متفاوت هستند. به عبارت "تفاوت در عینِ ربط" دقت کنیم. اینها با هم متفاوت هستند ولی ربط هم دارند. این دوگانهنگریها یکی دیگر از پدیدههای نوظهوری است که از زمان دکارت شکل گرفت و پوزیتیویسم آن را به اوج خود رساند. در یک تفکر منظومهای که انسان با آن درگیر است و ابعاد مختلف وجودی و معرفتی و عملی را دربرمیگیرد، این دوتایینگریها جایی ندارد. با این وصف باید گفت که تقلیلگرایی هم نمیتواند جایی داشته باشد.
بنابراین اگر چنین دیدگاهی داشته باشیم، هیچگاه نخواهیم گفت که در مقام هستیشناسی، فارغ از عمل هستیم. لذا در هستیشناسی شاهد پیگیری عمل نیز هستیم. اتفاقاً یکی از مباحث رئالیسم انتقادی این است که حسب مفهوم محور بودنِ مشاهدات، درک مطابق با واقع نداریم؛ چراکه بین هستیشناسی و معرفتشناسی یک "نا ـ این همانی" وجود دارد. پس معرفت ما نمیتواند به واقع پی ببرد. در اینجا پای نسبیت معرفتی پیش میآید که البته نباید با نسبیت داوری یکی انگاشت که جای بحثش اینجا نیست. لذا ما نمیتوانیم این ادعا را داشته باشیم که مفاهیمی که بهکار میگیریم، بدون اطمینان از کفایت عملی آنها حکایتگر واقعیات عینی باشند. ما مفاهیم را به آزمون عملی میگیریم. در این فرایند پای عمل به وسط میآید؛ ولی نه از جنس پراگماتیسم و ابزارگرایی. چون که به بنیادهای آن توجه میکنیم. اینطور نیست که مانند ابزارگرایان بگوییم اینکه مفهومی در دو مکان مشابه دو جواب متفاوت میدهد چندان اهمیتی ندارد. از قضا برای ما مهم است که اگر در یکجا پاسخی گرفتیم و در جای دیگر خیر، این سوال طرح شود که چرا چنین اتفاقی رخ داد؟ بحثهای ما بر بنیان واقعیت گرایانه پایهگذاری میشود.
به هر حال ادعای بنده در اثر مورد اشاره فوق این است که این شکافی که بین هستیشناسی و معرفتشناسی وجود دارد، یک شکاف بدون توجیه است.
شما در تعریفی که از فلسفه قید کردید، بحث از هستیشناسی را مرادف با فلسفه میگیرید. با این اوصاف تحلیل هستی به ما هو هستی، اکنون در فلسفه جایگاه آن چنانی ندارد. در تاریخ فلسفه نیز چنین اندیشهای را غالبا نزد فلاسفه مسلمان میبینیم و نه فلاسفه غرب. حتی در فلسفه اسلامی، بنابه نظر متخصصینِ این رشته، به جهت پرداخت به مسائل انتزاعیِ از این دست، امروز میتوان فلسفه اسلامی را یک گفتمان به بنبست رسیده دانست؛ چراکه دیگر مباحث مربوط به اصالت وجود و اصالت ماهیت، نه تنها مطرح نمیشوند که در صورت مطرح شدن هم فایدهای ندارند. نظر شما چیست؟
البته من در کنار هستی به هستومند هم اشاره کردم. از طرف دیگر وجود را نیز به معرفتشناسی و عملشناسی تسری دادم. وقتی بحث وجود را مطرح میکنیم، نگفتیم که این وجود، صرفاً به یک حوزهی انتزاعی خاص محدود شود. اتفاقا در سابقه فلسفه اسلامی اگر آرا را بررسی کنیم، فارابی حکمت نظری و حکمت عملی را یک بحث وجودی میداند. ما وجود را در برابر عمل قرار نمیدهیم. عدهای با فلسفه به مثابه مقولهای انتزاعی برخورد میکنند. به عبارتی فلسفه برای خود فلسفه و نه چیز دیگر. از نظر این افراد فلسفه مسأله ندارد؛ لذا فاقد موضوع و دلالت عملی است. این دیدگاه مورد نظر بنده نیست. بنده معتقدم که باید ناثنویتگرایی مستتر در فلسفهی صداریی را بسط دهیم و در عرصههای مختلف از آن استفاده کنیم. اگر ملاصدرا مباحث مربوط به اصالت وجود را در مباحث مربوط به حکمت نظری به کار برده است، چه ایرادی دارد که این مبحث را در فلسفه اخلاق و حتی فلسفه سیاست به کار بگیرم؟ یعنی همان وحدت در عین کثرت را در بحثهای اخلاقی و سیاسی نیز وارد کنیم.
البته این موضوعی است که شما آن را اضافه میکنید. سؤال این است که واقعاً چنین امکانی وجود دارد؟ آیا میتوان مباحث انتزاعی اصالت وجود در فلسفه اسلامی را در سیاست و اخلاق، اجرایی کرد؟
بله؛ چراکه نه! مهم نیست که ملاصدرا چنین موضوعی را مطرح کرده است یا خیر. شما از بنده تعریف فلسفه را پرسیدید و بنده هم تعرف خود را ارائه کردم. در ادامه نیز گفتم که ضمن توجه به هستی و هستومند، آیا باید صرفاً در یک وجههی تفکر منظومهای و ناثنویتی صدرایی قرار گرفت و در همان حکمت نظری غور کرد یا اینکه باید وارد حکمت عملی هم شد؟ معتقدم که ذیل چنین موضوعی باید وارد حکمت عملی هم شد.
پس به نظر شما چنین نگاهی باید در فلسفه رخ بدهد و تعریف فلسفه را نیز همین مورد میدانید.
بله همینطور است. من در روزنگاشت جلد ۷ خود آوردهام: «اصلاً نمیفهمم چرا فلسفه باید به حوزه عمل و بایدها و نبایدها بیتفاوت و بیگانه باشد. به این میماند که بین نظر و عمل قائل به شکاف باشیم. به هر حال با این دوگانهنگری چه کنیم؟» لذا این انتقاد را به فلسفهی اسلامی دارم که از مسأله اساسی فلسفه غافل شده است. فلسفه اسلامی از دلالت مبسوط خود غافل است. گفته میشود که فلسفه در ابتدا دارای موضوع بود. به تدریج آن موضوع محو شد و خود پرداختن به پاسخهای فلسفی موضوعیت پیدا کرد و شد خوراکی برای آموزشهای فلسفی انتزاعی. و اگر موضوع اولیه فلسفه معیشت و زندگی مردم بود هم اکنون، نه مسآلهاش که نتیجه و کاربردش تآمین معاش معلمان فلسفه است. و این گونه وارد انتزاع ذهنی محض و از مسائل اصلی دور شدیم.
به هر طریق هستی و هستومند را اگر مسأله اساسی قرار بدهیم، در نهایت وارد عمل میشویم. اینطور نیست که ذیل طرح هستی به ما هو هستی، غرق در انتزاع باشیم. فلسفه برای ما باید کاربردی، اعم از نظری و عملی باشد. معتقدم هر نظری، هم دلالت ارزشی دارد و هم دلالت عملی. این دلالت داشتنِ ارزشی و عملی، و سرشار از ارزش و عمل بودن، از فلسفهی ما رخت بر بسته است. این یک نقص بزرگ محسوب میشود.
پس ما در دانشگاههای خودمان چه موضوعی را تدریس میکنیم؟
فلسفه اسلامی و غیراسلامی. هرچند با نگرش جامعهشناسی معرفت و در اینجا معرفت فلسفی، فلسفه اسلامی را آشناتر با فضای بومی خود به رغم انتقادات فراوان میدانم. البته پیشنهاد میکنم که این سؤال را از فیلسوفان متعارف کشور نیز بپرسید. شخصاً معتقدم دانشگاه ما با جامعه بیگانه است. دانشگاه با نیازهای بشر ایرانی بیگانه است. این بیگانگی و کاستی، فلسفه را هم شامل میشود. ما یک فضای ذهنی و انتزاعی درست کردهایم که هیچ ربطی به جامعه خودمان ندارد. نبض تپبندهی جامعه در قلبِ علم کشور نمیزند. دانشگاه ما علمی را به جامعه القا میکند که بیگانه با نیازها و روح و روان و شاکله تاریخی و فرهنگی جامعه است و تنها کاربردش آموزشی و محصور در همان آکادمی دانشگاهی و بعضاً حوزوی است. اگر بپذیریم که در وحدت، کثرتی هم وجود دارد. ما در هر دو مشکل داریم؛ چراکه نتوانستهایم یک ربطِ در عین تمایز را دنبال کنیم و متوجه باشیم که فلسفه و علم ما، متمایز از نگاههای علمی جهان در مورد ایران به کار برده میشود. پس ممکن است گرفتار دو آفت شویم؛ یکی اینکه بگوییم علم در جامعهی ما یک علم مستقل است و لذا ارتباطش را با قلمروهای دیگر و نیازهای دیگر نادیده بگیریم. آفت دیگر این است که آن را فاقد هر گونه استقلال ولو نسبی بدانیم و آن را در ارتباط با دیگری بیرونی با زمینهها و دغدغههای متفاوت تعریف کنیم و اسیر از خود بیگانگی علمی شویم. ما این دو درد را داریم؛ هم در عرصهی علم و هم در عرصهی فلسفه. ما نتوانستیم "تفاوت را در عین ربط" دنبال کنیم.
فلسفه اگر بخواهد منهای جامعهی خود، منهای دلالت و بار ارزشی خود و همچنین منهای دلالت و بار عملی خود، مستقل تلقی شود، دردی را در پی خواهد داشت مثل اینکه در کل بگوییم فلسفه وابسته به غیر است و طی آن مدعی شویم که فلسفه علمی جهانی است و این جهان را هم در غرب خلاصه کنیم. این همان از خود بیگانگی است. از قضا هر دو نگاه بیمارند.
تعریف شما را از فلسفه و چارچوب تفلسفیدن را شنیدیم. این تعریف را سراغ گفتمان پستمدرن ببریم. در حال حاضر وضعیت را در دوران پستمدرن چگونه میبینید؟ این تعریف شما چه جایگاهی میتواند در این دوران داشته باشد؟
بحثی که راجع به تقدم هستی بر معرفتشناسی مطرح کردم، امروز تحت عنوان "بازخوانی واقعیت" مطرح است. بحث این است که نحلههای پست مدرنیستی یا چرخشزبانی یا پساساختارگرایی، عموماً واقعیت را محو کردهاند؛ آنها بررسی واقعیت را در مطالعات اجتماعی و طبیعی از بین بردهاند و همه چیز را صرفا به یک گفتمان گرایی ساده تقلیل دادهاند. از طرفی در این گفتمان، هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست. انگاری هستی و ربطها محو شده و صرفاً تفاوتها مطرح هستند. در پستمدرنیزم امکان ارزیابی نحلهها و مدعیات متفاوت وجود ندارد. در واقع همه چیز به یک نسبیت و قرارداد و اعتبار تقلیل یافته است. فراموش نکنیم که این اعتبار هم هویت مشخصی ندارد و لذا هرگونه فراروایتی را نقد میکنند. اما خود را فراروایت میدانند. آنها خود در جایگاه فراروایتِ فقدان فراروایت، نشستهاند و هر فراروایتی را نقد میکنند. در این دیدگاه هیچگونه امکان داوری وجود ندارد. این نظر، در خصوص عالم خارج، نگاهی را عنوان میکند ولی میدان به کسی نمیدهد که ادعاهای مطرح شده را مورد ارزیابی عینی قرار دهد. تصور کنید ادعایی درباره عالم مطرح کنیم و اجازه داوری عینی به عالم ندهیم. پنداری عالم قابل فروکاستن به مدعیات ما از آن است. این همان مغالطه معرفتی و تفکر آرزومندانه انطباق عالم با تفکرات ما در یک چرخه بسته گفتمانی است.
آیا این جهتگیری فلسفه در دوران پست مدرنیزم، بیارتباط با بینتیجه ماندن اطلاقگرایی نیست که در تاریخ فلسفه رخ داد؟
این جهتگیری به هر علتی که باشد، موجه نیست. این را هم بگویم که ریشه برخی افکار پستمدرنها را میتوان در گذشتهی فلسفه نیز دید. سوفسطائیان را نمیتوان بیشباهت با پستمدرنها دانست. آنها بیشباهت با قراردادگرایان و نسبیگرایان نیستند. آنها مثل چرخش زبانیها فکر میکنند. چرخشزبانیها زبان را مقدم بر هستی میدانند. معتقدند که زبان ارجاع به واقعیت ندارد. آنها انسان را اسیر مغالطهی زبانی میدانند. گویی زبان نمیتواند به خارج از خودش ارجاع دهد.
من نفس سؤال شما را قبول دارم که اگر پست مدرنیزم رخ داد، ریشههای آن به اتفاقات غرب بازمیگردد. بنابراین تاریخ فلسفه و تاریخ این جریان مهم هستند. ولی این سؤال هم جای پرسش دارد که آیا ما در تاریخ خود مدرنیزم داشتهایم که پست مدرنیزم از آن بیرون آید؟ چگونه میشود بحث تفاوتها را به یک قاعده عام فروکاست و به منزله یک فراروایت به خاستگاهها و زمینههای متفاوت تعمیم و تسری داد. اینکه نقض غرض است. وقتی تاریخ ما متفاوت رقم خورده، چرا باید غربگرایانه، مدرنیستی و پسا مدرنیستی، با مسائل برخورد کرد؟ تاریخ ما با غرب متفاوت است. با فرض اینکه پستمدرن تجربه غرب است، چرا برخی میگویند که این گفتمان را هم میتوان در ایران به کار گرفت؟ البته توجه به تفاوتها و زمینهها در تفکر مقوله دیگری است که از پست مدرنها هم میشود منهای زمینههای ظهورشان آموخت. اما تفاوتگرایی با تفاوت در عین توجه به ربط متفاوت است. همانگونه که تاریخیگرایی با تاریخیت در روند حرکت اشیاء متفاوت است.
حرف آخر این است که پست مدرنیزم در واقع به یک تفاوتگرایی محض قائل است که به زبان و گفتمان انسانی و اجتماعی اصالت میدهد. این گفتمان در نهایت اعتقادی به قابل قیاس بودن گفتمانهای مختلف ندارد. در حقیقت راجع به داوریِ تجربهی بیرونی بیباور است و دچار نوعی تناقضگویی شده است. این وضعیت فلسفه در عصر معاصر ما است.
گفتگو: سیدمسعود آریادوست