خبرگزاری کار ایران

در گفت‌وگوی ایلنا با غلام‌رضا زکیانی بررسی شد؛

متفکران و نواندیشان خائن به دین و انقلاب نیستند/ بدون فلسفه آینده‌‌ی خوبی برای بشریت نمی‌توان متصور بود

متفکران و نواندیشان خائن به دین و انقلاب نیستند/ بدون فلسفه آینده‌‌ی خوبی برای بشریت نمی‌توان متصور بود
کد خبر : ۱۱۰۵۳۲۱

به اعتقاد رئیس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه‌ایران؛ تمدن مغرب زمین که دنیا را با علم و فلسفه‌‍‌اش تسخیر کرده، یک نوع خودانتقادی را هم در خود قرار داده است که نشان از هوشمندی این تمدن دارد. به همین دلیل است که پست‌مدرنیزم از دل مدرنیزم بیرون می‌آید.

به گزارش خبرنگار ایلنا، غلام‌رضا زکیانی (رئیس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه‌ ایران) در سخنانی، ضمن تفسیر نیاز جامعه به تفلسف گفت: "در ایران باید دیوارها را برداریم. متفکران و نواندیشان، خائن به دین و انقلاب نیستند." این متفکر حوزه‌ی فلسفه ادامه‌ی می‌دهد: "اینکه عده‌ای سخنان جدید و مخالف با دیگران می‌زنند، دلیل بر خیانت آنها نیست. واقعیت این است که این مواضع باید مطرح شود." به گفته‌ی این استاد فلسفه کسانی‌که فکر می‌کنند نیازی به پردازش مبانی فکری نیست، با اساس فلسفه انس ندارند. زکیانی هشدار می‌دهد که ما باید این مسائل را عنوان کنیم در غیراین‌صورت، محکوم به زوال خواهیم بود. متن این گفت‌وگو را بخوانید.

فلسفه تاریخی 2500 ساله دارد. با توجه به قدمت و اهمیت فلسفه در تاریخ بشری، چه تعبیری از آن دارید؟

اگر بخواهیم فلسفه را باتوجه به شرایط موجود در ایران تعریف کنیم، تعبیری خاص خواهد داشت. در مقابل اگر بخواهیم بر اساس شرایط جهانی آن را تبیین و تاویل نماییم، باید تعبیر دیگری برای آن جست. به عبارتی، باید تعریف فلسفه را در ایران و خارج از ایران از یکدیگر متمایز کرد. فلسفه در سطح جهانی، به مثابه علمی است که حدودا 25 قرن قدمت دارد. در دوران ماقبلِ سقراطی بحث‌هایی در رابطه با فلسفه شروع شد که اهل فلسفه از تاریخ آن به‌خوبی آگاهند. شاید از سوال معروفی که طالس درباره مبداء هستی عنوان کرد، اطلاع داشته باشیم. او پرسید "آیا همه چیز در حال تغییر است یا امر ثابتی هم وجود دارد؟" او و دیگران این سوال را تحلیل کردند و هر متفکری به آن پاسخی داد. طالس (آب)، آناکسمنس (هوا) آناکسیمندر (امر نامتعین) فیثاغورث (عدد)، دموکریت (اتم) و هراکلیتوس، برخلاف اندیشمندان پیشین خود به دنبال امر ثابتی در ورای امور عالم می‌گشتند، ابراز داشت که "چرا باید امر ثابتی وجود داشته باشد؟". لذا موجی نو به راه انداخت و نه تنها فکر یونانی بلکه اخلاق یونانی و سیاست یونانی را تحت تاثیر قرار داد. در برابر موج هراکلیت، پارمنیدس و شاگردش زنون، موجی دیگر تاسیس کردند و ابراز داشتند که همه چیز ثابت است و چیزی تغییر نمی‌کند.

پس در آن دوران، فلسفه به معنای پرسش از ماده‌المواد و ابتدای هستی بوده است.

اصل بحث همین بود. آن موقع علمی به نام فلسفه شکل نگرفته بود. اصل فلسفه از این سوال آغاز شد. پارمنیدس و زنون تلاش زیادی کردند تا از موجی که هراکلیت به راه انداخته بود، جلوگیری کنند اما نتوانستند موج هراکلیت را مهار کنند. فرهنگ عمومی نمی‌توانست بپذیرد که همه چیز ثابت است و حرکت، وهمِ آدمی است. نهایتا موجی که هراکلیتوس راه انداخته بود، سبب شد عده‌ای وارد میدان شوند. سقراط، افلاطون و ارسطو از جمله‌ی این افراد بودند. سقراط با تاکید بر دو محور تعریف و اخلاق، در پی یافتن امر ثابت برآمد. البته مطلب مکتوبی از سقراط نداریم؛ در ادامه افلاطون با محاورات خود و فرض عالم مثال بحث ثابتات را پی گرفت. ارسطو تلاش خود را با انتقاد از مثل افلاطون، آغاز کرد و به تحلیل ماده و صورت و قوه و فعل رسید. در همان عصر، فیلوسوفیا در زبان یونانی به معنای دوست‌دار دانایی که در مقابل سوفیست به معنای دانشمند است، مطرح شد. با ظهور سقراط، افلاطون و همچنین ارسطو، می‌توان گفت فلسفه شکلی واقعی به خود گرفت.

اجازه بدهید مقداری از سقراط و گفتمان فلسفی او سخن بگوییم. طبق محاوارت افلاطون، او می‌گوید مساله‌ی ما مساله کم اهمیتی نیست بلکه بحث بر سر آن است که چگونه زندگی کنیم. به نظر شما این تعریف تا چه حدی دربرگیرنده‌ی ماهیت علم فلسفه است؟ آیا می‌توان این سوال را سرآغاز تاریخ فلسفه دانست؟

سوال خوبی است. ولی باید بگویم، من با این نوع نگاه که صرفا یک تاریخ و یا یک نقطه‌ی خاص را سرآغاز فلسفه بنامیم، موافق نیستم. اینکه به عنوان مثال گفته می‌شود، فلان دانشمند پایه‌گذار فلان علم و یا پدر بهمان دانش است تعبیر دقیقی نیست. من نمی‌توانم بگویم که یک جریان، صرفا از یک نقطه آغاز شد و آن نقطه اساس آن جریان بوده و لا غیر. چنین نگاهی برای من قابل پذیرش نیست.

دقت کنیم که اسطوره‌های پیش از فلسفه یونان در شکل‌گیری این علم دخیل بوده‌اند. بنابراین اجازه بدهید در این خصوص مقداری با احتیاط عمل کنیم. اما این نکته را می‌پذیرم که حقیقتا اندیشمندان آن دوره، قصد داشتند معنایی برای زندگی مطرح کنند و صرفا در پی مباحث انتزاعی نبودند. آنها می‌خواستند مشکلات زندگی بشری را بررسی و حل و فصل کنند. به این معنا می‌توان گفت نکته‌ای که شما به آن اشاره داشتید، نکته‌ی بسیار مهمی در تاریخ فلسفه است. این گفتار بر ارسطو هم صدق می‌کند. بعدها در دوره فارابی، ابن‌سینا، و ملاصدرا نیز این نگرش کاربردی را می‌بینیم. مثلاً در تحلیل حکمت ملاصدرا، متوجه می‌شویم که حرکت جوهری نقش کلیدی در این حکمت بازی می‌کند چون سعی می‌کند فلسفه را از اتهامات غزالی برهاند. توضیح اینکه غزالی در هفده مسئله فلاسفه را بدعت‌گذار و در سه مسئله (اعتقاد به قدم عالم، انکار علم خدا به جزئیات و معاد جسمانی) آنها را تکفیر کرده بود. حال ملاصدرا با حرکت جوهری موفق می‌شود هر سه باور دینی (حدوث عالم، علم خدا به جزئیات و معاد جسمانی) را اثبات نماید. پس حکمت ملاصدرا کاملا ناظر به مسائل اصلی و عینی دنیای اندیشه بود.

برخلاف این گفتار تاریخی، بعضا فلاسفه‌ی معاصر ما وقتی در این خصوص مورد سوال قرار می‌گیرند، به راحتی می‌گویند فلسفه چه ارتباطی به مسائل زندگی دارد؟! از نظر آنها فلسفه صرفا به موضوعات انتزاعی اشتغال دارد نه چیزی بیشتر. این دسته بر این باور هستند که این فلسفه قرار نیست مشکلات اندیشه‌ای را حل کند. در ایران امروز و نزد فلاسفه‌ی حاضر، چنین سوالی دغدغه محسوب نمی‌شود.

ارتباطی هم به گرایش آنها ندارد؟ یعنی در ایران، فلاسفه‌ی غرب یا اسلامی، عموما به اشتغال فلسفه در حیطه مسائل صرفا انتزاعی اعتقاد دارند؟

بله؛ با اطمینان می‌گویم که 90 درصد آنها چنین تفکری دارند. آنها ممکن است ده‌ها جلسه در مورد کانت، هگل و پست‌مدرنیسم صحبت کنند. اما اگر بپرسیم: این مباحث کدام مشکل جامعه ما را حل می‌کنند؟، تعداد کمی می‌توانند جواب قانع‌کننده‌ای به ما بدهند. بسیار اندک هستند کسانی که در فلسفه تلاش دارند تا فرایند اندیشه‌ی فلسفه را برای رفع مشکلاتِ اندیشه‌ای جامعه به کار ببرند. غالبا به جهت انتزاعی دانستن علم فلسفه، از این مهم سر باز می‌زنند و اغلب می‌گویند فلسفه چه ارتباطی دارد با مشکلاتی چون ترافیک، ازدواج، گرانی و ...؟ غافل از اینکه مشکلات مبنایی چون فلسفه سیاست، فلسفه مدیریت، فلسفه تربیت، فلسفه اقتصاد، فلسفه محیط زیست و سلامت، فلسفه معرفت، و رابطه دین با این امور جزو مسائلی هستند که نمی‌توان از دانشمندان سایر رشته انتظار حل آنها را داشت پس اهل فلسفه باید خود را مسئول حل این قبیل مشکلات دانسته و درصدد رفع آنها برآیند.

آیا این فلسفه است که از مسیر پیشین و تاریخی خود خارج شده یا فلاسفه‌‌ی کنونی تاویل مناسبی از آن ندارند؟ چراکه همانطور که در ابتدای بحث اشاره کردید، فلسفه در پی حل مشکلات واقعی زندگی انسان برآمده است، ولی اکنون گفتمان فلاسفه، ظاهرا انتزاعی است.

سوال من از شما این است که اگر ما فیلسوف نداشته باشیم، آیا فلسفه به مثابه علم مستقلی وجود دارد یا خیر؟

درست مثل علم پزشکی؛ در جامعه بشری و در علم پزشکی، هم پزشکان حاذق و هم پزشکان غیرحرفه‌ای یافت می‌شوند. برای فلسفه و فیلسوف هم می‌توان چنین گفت. شما نظری دیگر دارد؟

بازهم می‌پرسم که آیا می‌توان پزشک را از پزشکی جدا کرد؟! در مورد فلسفه هم چنین عقیده‌ای دارم. فیلسوف را از فلسفه نمی‌توان جدا کرد. پزشکی و فلسفه، هویتی مستقل از پزشک و فیلسوف ندارند. حداقل من جزو قایلین به این باور نیستم که فلسفه را از فیلسوف جدا می‌داند. برخی می‌پندارند که فلسفه وجودی جداگانه دارد. من اینچنین گفتاری را نمی‌پذیریم. کندی و سرعت فلسفه به دست خود فلاسفه است. بنابراین وقتی از فلاسفه سخن می‌گوییم، از خود فلسفه نیز حرف می‌زنیم. اگر بخواهم به این سوال شما پاسخ بگویم، باید به طور جداگانه به کنش‌های موجود نزد فیلسوفان اسلامی و غربی در جامعه‌ی خودمان اشاره کرد. هر چند که چنین تحلیلی، ما را از اصل بحث که تعریف فلسفه بود، مقداری جدا می‌کند.

ببینید؛ ما در فلسفه اسلامی، مسیری معین طی کرده‌ایم. بعد از کندی و فارابی و ابن سینا تا شیخ اشراق و ملاصدرا شاهد مباحث گوناگون هستیم. اما نزد ملاصدرا اتفاقات خاصی رخ می‌دهد که از قضا به فلسفه و فلسفه اسلامی شکل می‌بخشد. شکلی که تا امروز هم ادامه دارد. او فلسفه را از کلام و همچنین علم جدا می‌کند. حتی فلسفه از منطق هم جدا می‌شود. جان مطلب این است که در تاریخ فلسفه‌ی اسلامی، فلسفه‌ی متعالیه‌ی ملاصدرا مبحث شگفتی می‌شود که پیوند زدن آن به مسائل فکری و اندیشه‌ای روز، کار دشواری به شمار می‌آید. مخصوصا در بعد حکمت عملی؛ هر میزان در این بُعد از فلسفه ملاصدرا غور می‌کنیم، چیزی در مورد سیاست، اخلاق، تربیت و ... به چشم نمی‌آید. فلسفه متعالیه در مصادیقی مثل اصالت وجود و تشکیک وجود و وحدت شخصی وجود غور می‌کند. در کل باید گفت حکمت متعالیه یک تقریر نظری از عرفان ابن‌عربی است.

با این اوصاف برخی دوستان در چهار دهه‌ی اخیر تمام تلاش خود صرف این کرده‌اند که از سیاست ملاصدرا، اخلاق ملاصدرا و ... سخن بگویند. کتابها‌ و همایش‌های گسترده‌ای هم در این زمینه تولید و برپا می‌شود. چنین برداشت‌هایی از حکمت ملاصدرا در حالی است که اگر بخواهیم برداشت صحیحی از تفکر او داشته باشیم، صراحتا باید گفت، حکمت او ابدا ختم به امور اخلاقی، سیاسی و تربیتی نخواهد شد. به نظر من، بزرگان ما در حکمت عملی تقریبا کار مستقلی انجام نداده‌اند.

یعنی تفکر ملاصدرا هم با مشکل "ارتباط فلسفه با جامعه" مواجه می‌شود؟

بله؛ اتفاقا ملاصدرا از فلسفه به سمت عرفان پل می‌زند و همانطور که می‌دانیم عرفان با امور زمینی‌ و بشری ارتباطی ندارد؛ به این معنا که قصد تئوری‌پردازی ندارد. ملاصدرا نیز همین روش را انتخاب می‌کند. عرفان با اندیشه، معرفت و عقل کاری ندارد. اگر هم برخی سراغ معرفت را در عرفان می‌گیرند، این طلب معرفت، از مسیر علم حصولی نیست. طبیعتا با تهذیب نفس، شهود و ریاضت نمی‌توان انتظار داشت که سراغ مباحث فکری فلسفی رفت. مبحث جدایی فلسفه از جامعه و انتزاعی بودن آن، در تفکر ملاصدرا به اوج خود رسید. اکنون و چهارصد سال بعد از ملاصدرا، ما هنوز در زمین این فیلسوف بازی می‌کنیم.

بنابراین نباید از کسی که تخصصش حکمت متعالیه است، انتظار داشت به صورت عملگرایانه وارد گود شود. البته در دوره‌ای، علامه طباطبایی و آقای مطهری عمیقا وارد مباحث مارکسیسم شدند. بعضا می‌گویند  گفتمان‌های مطرح شده از سوی این اندیشمندان، از دل تفکر ملاصدرا استخراج شد. هر چند حکمت متعالیه در ایجاد آن مباحث بی‌تاثیر نبود، ولی به گمان من آنگونه نیست که حکمت متعالی علت نهایی در شکوفایی برخورد با مارکسیست‌ها باشد. لذا وقتی آموزه ادراکات اعتباری، شاهکار علامه طباطبایی را بررسی می‌کنیم، باید بپرسیم که این تفکر چه نسبتی با اصالت وجود و حکمت متعالیه دارد!؟ من می‌گویم هیچ ارتباطی با هم ندارند.

از تلاش آقایان طباطبایی و مطهری در قالب تفلسف برای مقابله با مارکسیست‌ها سخن گفتید. از طرفی به این نکته اشاره کردید که بعد از ملاصدرا، ما مدام در زمین این متفکر بازی کردیم؛ انگار در فلسفه حرفی نو برای گفتن نداشتهایم. سوال این است که وضعیت کنونی را چگونه می‌دانید؟ آیا در حال حاضر فیلسوف به معنای کسی که یک دستگاه فکری جامعی دارد، سراغ دارید یا اینکه فلسفه و فیلسوف در ایران به محاق رفته است؟

علامه طباطبایی و آقای مطهری، چون به جد با اندیشه‌ی مارکسیسم ـ که یکی از محصولات مدرنیته بود ـ عقلا درگیر شدند لذا در بازگشت به سنت خود، آن همه نوآوری (در شناخت انسان، زن، اجتماع و اعتباریات و ...) بر جای گذاشتند و اندیشه اسلامی را غنا بخشیدند. ولی فعلا کسی را سرغ ندارم که با این سبک و سیاق وارد درگیری در چنین حوزه‌ی مهمی شده باشد. بنابراین نمی‌توانم بگویم در فلسفه اسلامی صاحب مساله‌ی جدیدی هستیم.

در حوزه فلسفه غرب، هنوز در مسیر ترجمه و شرح فعالیت می‌کنیم. اکنون در کلاس‌ها، اوج مباحث فلسفی آنجایی است که کانت و هگل و هایدگر را تحلیل و تاویل می‌کنند. اما اینکه ما با اندیشه‌ها درگیر شویم، چنین چیزی را شاهد نیستیم. البته درگیری به معنای مخالفت نیست. درگیر شدن یعنی اینکه، می‌خواهیم به عنوان اندیشمند ایرانی، خود را با این گفتار مواجه کنیم. قرار نیست فقط یک بلندگو باشیم تا تفکر سایرین را تبلیغ نماییم. مواجهه داشتن، یک مبحث دوموضعی است و دو تفکر در آن حضور دارند. با صرف حضور یک طرف، و آموزش یک مبحث، مواجهه نیست. در جریان مواجهه باید یک آنتی‌تز اتفاق بیفتد. در بخش فلسفه‌ی غرب در ایران نیز شاهد جریان‌سازی و اندیشه‌نو نیستم. حداقل من چنین چیزی سراغ ندارم.

آیا تکنولوژی و پیشرفت علم در چنین مساله‌ای اثر نداشته است؟ بسیاری از سوالات را علم پاسخ داده است. به نظر شما توسعه علم بر کم رمق شدن فلسفه تاثیر داشته است؟ این سوال در سطح جهانی هم قابل پرسش است.

ابدا اینگونه نیست. حداقل در غرب اینطور نیست. اتفاقا اندیشمندان کاملا در حریان مواجهه با مسائلِ جدی اجتماع قرار دارند و یکی از این مسائل اجتماعی، همین بحث علم است. حتی قبل از رنسانس هم شاهد چنین مواضعی هستیم. اندیشه‌ی متعصب کاتولیک که مانع از اندیشه و علم‌ورزی شده بود، توسط مارتین لوتر مورد انتقاد قرار گرفت. گفتمان پروتستانی مورد اقبال حکمرانان سیاسی قرار گرفت چون با حاکمیت اندیشه پروتستانی از قید حاکمیت پاپها آزاد می‌شدند. در ادامه، زمینه برای آزاد شدن بخش خصوصی فراهم شد و مردم آزادانه‌تر فعالیت کردند و به تعبیر وبر، آرام آرام مالکیت خصوصی آزاد شد و محوریت بودن پاپ فرو ریخت.

آیا در قرن 21 هم چنین است؟ چرا دیگر افراد صاحب‌نامی مثل دکارت، اسپینوزا، کانت و ... را نداریم. این افراد در زمان حیات خودشان مشهور بودند.

صدالبته که کانت فیلسوف بزرگی است. اسپینوزا هم همینطور. ولی افرادی در قرن بیستم داریم که کم و بیش در حوزه‌ی اندیشه‌ورزی صاحب تفکرند. نمونه آن میشل فوکو است. او در نقشی که برعهده گرفت، بی‌نظیر عمل کرد. البته مفاهیم فلسفی که کانت تاسیس کرد در مباحثی چون پست‌مدرنیسم و فلسفه قاره‌ای که فوکو به این شاخه تعلق دارد تاثیر گذاشت، ولی به هر حال فوکو را باید به عنوان یک متفکر بزرگ در حوزه فلسفه به حساب آورد. او نقش فیلسوفانه‌ی خود را به بهترین نحو انجام داد. اکنون با عینک و تقریر فوکو سراغ بررسی فلسفه کانت می‌روند. این نشان می‌دهد که فوکو در نوع خودش، از فلاسفه بزرگ محسوب می‌شوند. از طرفی نمی‌توان گفت که پیشرفت علم باعث توقف فلسفه شد. پیشرفت علم و تکنولوژی، منجر شد که نگاه انسان به طبیعت و علم تغییر کند و در یک دیالکتیکِ همیشگی قرار بگیرند. این منجر شد تا انسان در معرفت خود و در تکنولوژی، نگاهی نو داشته باشد. نمی‌توان اندیشه غرب را به ایستایی متهم کرد. تعبیر هابرماس در این زمینه بسیار زیبا است. او می‌گوید روند پیش آمده (پست مدرنیسم) به معنای اتمام مدرنیته نیست. این مرحله‌ای دیگر از مدرنیته است که در آن به‌سر می‌بریم.

بد نیست در این مورد تعبیر توین‌بی را عنوان کنم. آرنولد جوزف توین‌بی، 21 تمدن را مطالعه و بررسی کرده است. او طی این مطالعات برای تمدن‌ها، چندین دوره مختلف عنوان می‌کند: دوره‌های شکل‌گیری، رشد و شکوفایی، سستی و در نهایت فروپاشی‌. توین‌بی ضمن این مطالعه به یک فرمول کلی در باب تمدن‌ها می‎رسد. او طی این فرمول، ابراز می‌کند که معمولا در مرحله سوم، یعنی جایی که یک تمدن در حال ترک برداشتن و سستی است، در آنجا اگر خوب بیندیشیم، می‌توانیم مرحله سستی آن تمدن را ترمیم کنیم. اما اگر مانع از وقوع این سستی نشویم، در نهایت منجر به فروپاشی خواهد شد. در چنین مرحله‌ای غالبا افرادی بر سرکار می‌آیند که در شناخت مبانی ضروری آن فرهنگ و تمدن همسان بنیان‌گزاران نیستند لذا به آسانی رویکرد استبدادی در پیش می‌گیرند. اگر این سیاست ادامه یابد فضای نقد و انتقاد بسته می‌شود و همین سیاست خود مراحل فروپاشی را تسریع می‌کند. تمدنی که در مرحله قبل از فروپاشی، انتقاد از خود را در دستور کار قرار دهد، آن تمدن ضمانت حیات دارد. این همان چیزی است که به تعبیر توین‌بی، در مدرنیته در حال رخ دادن است. تمدن مغرب زمین که دنیا را با علم و فلسفه‌‍‌اش تسخیر کرده، یک نوع خودانتقادی را هم در خود قرار داده است که نشان از هوشمندی این تمدن دارد. به همین دلیل است که پست‌مدرنیزم از دل مدرنیزم بیرون می‌آید. چنین اندیشه‌ای دیگر ربطی به ایران و غیر ایران و اسلام و غیر اسلام ندارند. کسانی که تمدن را مطالعه کرده‌اند، به این فرمول رسیده‌اند. ما هم اگر احساس می‌کنیم تمدنی داریم، باید بدانیم که اگر در مرحله سوم وارد شده‌ایم، مبادا بی‌هیچ بهانه‌ای مانع از آزادی اندیشه شویم، قلم‌ها را نباید به بهانه‌های واهی شکست، نباید مانع از انتخاب شویم. اگر در هر حوزه‌ای ممانعت ایجاد شود در آن حوزه شکست خواهیم خورد.

در خصوص سقوط تمدن‌ها و نقش آزاداندیشی صحبت کردید. اجازه بدهید، سوال آخر را نیز در همین محوریت عنوان کنم. شما جامعه‌ی منهای حضور فیلسوف و فلسفه را چگونه جامعه‌ای می‌دانید؟ آیا آینده‌ی بشریت بدون فلسفه ممکن است یا خیر؟

اگر دقت کنیم از ابتدای بحث، برای فلسفه یک تعریف و تعبیر واحدی ابراز نکردم. چراکه معتقدم فلسفه بسیار وسیع‌تر از آن است که بتوان آن را تعریف نمود. به همین جهت برای پاسخ به این سوال، باید ببینیم که کدامین تعریف از فلسفه مد نظر است. بعد از این تعریف است که می‌توان گفت آیا آینده‌ی بشریت هم بدون چنین فلسفه‌ای ممکن است یا خیر. هر کدام از تعاریفی که از فلسفه ابراز شود، دارای لوازمی است. به عنوان نمونه، اگر ملاصدرا را یک فیلسوف بپنداریم، در این چارچوب فکری، من اعتقادی ندارم که پیشرفت آینده‌ی بشریت به فلسفه نیاز داشته باشد. (معیار فلسفه، ملاصدرا شد). در مورد شیخ اشراق، ابن سینا نیز همین عقیده را دارم.

اگر در فلسفه مقداری عام‌تر نگاه کنیم و کلی‌تر بنگریم، به این معنا که در هر حوزه‌ای، آنهم در سطوح مبانی اعتقادی، فکری، سیاسی و ... باید آزادی اندیشه را راهبرد خود قرار دهیم، وقتی اندیشه‌ها به راحتی مطرح شد، خود به خود به سمت مبانی پیش می‌رود. کسانیکه فکر می‌کنند نیازی به پردازش مبانی فکری نیست، با اساس فلسفه انس ندارند. کسانی که با این گفتمان آشنا هستند، می‌دانند که نمی‌شود بحثی را مطرح کرد و سراغ مبانی نرفت. در این قسمت نباید خطوط قرمز را پیش پای اندیشمند گذاشت. باید اندیشمند آزاد باشد تا سراغ مبانی برود. در نهایت مخالفان هم می‌توانند نقد کنند. ولی ایجاد ممانعت فکری صحیح نیست. ما برای خودمان خطوط قرمز درست کرده‌ایم، لذا اندیشمندان یا به مبانی نمی‌پردازند یا اینکه حرف‌های جدی خودشان را نمی‌توانند ابراز کنند. این همان استبداد فکری می‌شود. این فضا هیچ آینده خوبی نخواهد داشت. در اینصورت، می‌توان گفت اگر فلسفه نداشته باشیم، آینده‌‌ی خوبی برای بشریت متصور نیست. در ایران نیز باید دیوارها را برداریم. متفکران و نواندیشان، خائن به دین و انقلاب نیستند. اینکه عده‌ای سخنان جدید و مخالف با دیگران می‌زنند، دلیل بر خیانت آنها نیست. واقعیت این است که این مواضع باید مطرح شود. خود ما باید این مسائل را عنوان کنیم در غیراین‌صورت، محکوم به زوال خواهیم بود.

گفتگو: سیدمسعود آریادوست

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز