در گفتوگو با مدرس دانشگاه مطرح شد:
نسبت ما با کانت هنوز روشن نیست/ ایرانیها کانت را گاه بیش از آنچه هست و گاه کوچکتر از آنچه هست، جلوه دادهاند/ ویتگنشتاین برای روشنفکران دینی ایرانی جذاب است
رضا یعقوبی میگوید: نسبت ما با کانت از نظر مابعدالطبیعه نسبت روشنی نیست. چون در این حوزه او را درست نشناختهایم. اما بهترین نسبتی که با او توانستهایم برقرار کنیم یکی در حوزه نقد و دوری از جزمگرایی (در معنای غیرفلسفی) به خاطر تاثیر کانت از روشنگری است و دیگری نسبت ما با فلسفه اخلاق او. فلسفه اخلاق کانت به مذاق ما ایرانیها خوش آمده است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، رضا یعقوبی مدرس دانشگاه و مترجم آثار متعددی است. با او که اخیرا و در جدیدترین اثر خود، کتابی درباره کانت به قلم آنتونی کنی را ترجمه و روانه بازار نشر کرده، به گفت'و نشستیم.
آیا میتوان نسبتی میان کانت و ویتگنشتاین برقرار کرد؟ فلسفه زبان ویتگنشتاین تا چه حدی تحت تاثیر کانت قرار دارد؟ آیا میتوان بازتاب فلسفههای کانت را از منظر ویتگنشتاین پیگیری کرد یا خیر؟
نسبت عمیقی بین کانت و ویتگنشتاین برقرار است. معمولا هنگام تقسیمبندی دورههای فلسفی از طریق شخصیتها در دوران جدید ویتگنشتاین را کسی میدانند که توانسته در فلسفه نقش بزرگی ایفا کند و تحول کمنظیری ایجاد کند. نسبت این دو فیلسوف با هم پرسش بسیار مهمی بوده که شارحان هر دو فیلسوف را به خود مشغول کرده است. خوانش کانتی ویتگنشتاین شهرتی دارد و بیشتر متوجه رساله است. بدون اینکه وارد بحثهای بسیار فنیتر شوم به نحو کلی باید بگویم که هر دو فیلسوف متوجه بودند که مابعدالطبیعه نیاز به یک اصلاح و تحول عظیم دارد و هر دو تشخیص داده بودند که فلسفه بلندپروازیهای بسیار گزافی دارد و باید حد و مرز آن را محدود کرد و باید بیش از اینها متواضع شود. کانت میدید که علم جدید چگونه در حال اکتشاف و پیشرفت در مسیر مشخص و واضح خود است اما مابعدالطبیعه هنوز به تعبیر خودش علمی نشده و نیاز به انقلاب کپرنیکی دارد و بسیار هم تحت تاثیر نیوتن بود. حالا میخواهد حدود عقل را روشن کند و نشان دهد اصلا عقل به این زمینهها راه میبرد یا خیر. ویتگنشتاین با علم به این موضوع و از آنجا که زبان را عامل اصلی تفکر میداند، میخواهد با محدود و متواضع کردن زبان به ما نشان دهد که اگر قرار است در این زمینه انقلابی بشود، نیازمند کشف تازهای نیستیم بلکه باید متوجه شویم که ریشه مسائل مابعدالطبیعی در زبان است.
بزرگترین خدمت کانت به ویتگنشتاین و فلاسفه تحلیلی تمایز گذاشتن بین گزارههای تحلیلی و ترکیبی و نیز نقد جدلیالطرفینهایی بود که در نقد عقل محض آورد. کانت در نقد آن جدلیالطرفینها تا حد زیادی ناخواسته نشان داد که زبان چقدر به نحو افسونگری میتواند مابعدالطبیعهپرداز را فریب دهد که از چیزی چیز دیگری را نتیجه بگیرد که در واقع نتیجه آن نیست. همچنین وقتی کانت در نقد برهان وجودی میگفت که وجود اصلا محمول نیست و گفتن اینکه خدا هست مثل این است که موضوع و تمام محمولها را یکجا جمع کرده باشیم نه اینکه وجود را به او اضافه کرده باشیم، در واقع الهامبخشی بزرگی به فلاسفه تحلیلی و راسل و ویتگنشتاین انجام میداد. این از مهمترین مباحثی بود که در قرن بیستم دوباره مطرح شد. رد این تمایز بین گزارههای تحلیلی و ترکیبی در سراسر آثار ویتگشنتاین هویداست. ویتگنشتاین در نهایت با قائل بودن به اصالت گزارههای ترکیبی پیشینی مهمترین نظریههای خود را مثل همانی بودن گزارههای منطق و ترکیبی بودن گزارههای ریاضی و نقش این اندیشهها در نظریه بازیهای زبانی و رد زبان خصوصی مطرح کرد. در سطح کلان و به بیان کلی باید گفت این دو تلاش اصلیشان این بود که مرز و حدود مابعدالطبیعه را روشن کنند و آن را از حالت ابهام و سردرگمی و بلندپروازی خارج کنند. یکی از طریق نقد عقل و یکی از طریق افشا کردن افسون یا کارکرد زبان. اینکه برخی گزارهها، گزارههای فسیلشدهی موروثیاند که تصویر ما از جهان را شکل میدهند و نه برگرفته از تجربه بلکه باعث میشوند تجربهها را درک کنیم، به گزارههای ترکیبی پیشینی کانت شباهت دارند.
نسبت ما با کانت چیست؟ در این ۶۰ یا ۷۰ سال چگونه نسبتی با کانت برقرار کردیم؟ آیا کانتشناسی ما یک کانتشناسی اصیل بینالمللی بوده یا اینکه او را در افق خودمان خواندهایم؟
متاسفانه در کشور ما هنوز آثار کلاسیک کانت به نحو کامل به فارسی ترجمه نشدهاند و با این حال جای شگفتی است که حجم نوشتهها درباره او بسیار بالاست. در ابتدای کار به علت فقدان منابع آموزشی مناسب و کانتشناسان بومی متخصص، فهم بسیار محدود و اندکی از کانت وجود داشت و همین فهم محدود باعث میشد هر کسی او را به شکل طرز فکر دلخواه خودش درآورد. یعنی درست زمانی که فلاسفه تحلیلی در غرب از زرادخانه اندیشههای کانت قوت میگرفتند و مهمترین مباحث فلسفه تحلیلی به کانت برمیگشت و نقل است وقتی آیر به شوخی از یوینگ پرسیده بود در جهان بعد چه آرزویی داری؟ گفته بود از خدا میپرسم گزارههای ترکیبی پیشینی وجود دارند یا نه، در کشور ما هنوز از طریق چند کتاب گزیده یا فصلهایی از یک کتاب خاص کانت را میشناختاند و معمولا اینطور است که وقتی تمام جزئیات یک نظام فلسفی تشریح نشود، ابهامهای باقیمانده راه را بر تفسیرهای ناصواب و سلیقهای بازمیکند. در ایران عدهای کانت را کاشف وجود نداشتن خدا میدانستند، عدهای او را تاییدکننده طریق عارفان که دست عقل از مشاهده حقیقت کوتاه است. عدهای او را خادم دین و عدهای منکر دین میدانستند. مخالفان و موافقان مابعدالطبیعه هم همینطور. شاید به کسانی بربخورد اما به نظر من ما در کانتشناسی تا این لحظه هیچ اثری نداریم که با مفسران طراز اول او و کانتپژوهان بزرگ جهان رقابت کند. حتی آنقدر با فلسفههای جدید آشنایی پیدا نشده که بدانیم کدام بخش از این اندیشهها تحت تاثیر کانت بوده یا نگاه امروزین به کانت چگونه است. منظورم این نیست که هر چه مولفان ما درباره کانت نوشتهاند، زیر سوال است. کتابهای خوبی نوشته شدهاند ولی برای فهم دقیقتر و تفسیر بدیع کانت با آثار مشابه بینالمللی توانایی رقابت ندارند.
نسبت ما با کانت از نظر مابعدالطبیعه نسبت روشنی نیست. چون در این حوزه او را درست نشناختهایم اما بهترین نسبتی که با او توانستهایم برقرار کنیم یکی در حوزه نقد و دوری از جزمگرایی (در معنای غیرفلسفی) به خاطر تاثیر کانت از روشنگری است و دیگری نسبت ما با فلسفه اخلاق او. فلسفه اخلاق کانت به مذاق ما ایرانیها خوش آمده است. کانت در آنجا نظرات بدیع و جذابی دارد. مخصوصا که اخلاق و تکلیف را از طرق اراده خیر و امر مطلق تبیین میکند. آدمی را موجودی میداند که به خودی خود و ذاتا خیر است چون واجد اراده خیر است و اراده خیر تنها چیزی است که به خودی خود خیر است و در وجود آدمی است. جذابیت این بخش از فلسفه کانت برای ما یا به خاطر مفهوم خودآیینی است که نگاه بدیعی به انسان دارد یا به خاطر سنت اخلاقگرای ما که تاکید فراوانی بر تکلیف و قیود اخلاقی دارد.
با توجه به مواجهه کانت با سنت پیشین خودش چگونه میشود کانت را در نسبت با سنت متافیزیکی خودمان بازخوانی کنیم؟
نگاه کانت به مابعدالطبیعه یک نگاه کلان است. از بیرون به مابعدالطبیعه نگاه میکند و میخواهد آن را علمی کند و مدعیات استعلایی عقل محض را آشکار کند. ما یا باید ثابت کنیم که مابعدالطبیعه سنتی ما به آن امور استعلایی دسترسی دارد (به عبارتی عقل بشر!) یا اینکه نقدهای او را بپذیریم و مابعدالطبیعه را حیاتی تازه ببخشیم. از نظر من که مابعدالطبیعه سنتی ما این قابلیت را ندارد که هیچ. خودش هم نیاز به یک عالمه نقادی دارد.
درباره مطالعات کانتی در ایران اغلب شاهد رویکردهای تطبیقی هستیم، رویکردهایی که میخواهند نشان دهند فلاسفه ما قرابتهایی با کانت داشتهاند، گویی کانت اینجا یک الگو است که اگر ابن سینا یا ملاصدرا سخنی در قرابت با او بگوید بر بزرگی او دلالت میکند. گاهی هم به این دلیل این حرفها زده میشود که ثابت کنند کانت حرف چندان بدیعی نزده و قبلا فلاسفه ما گفتهاند. برخی هم فلسفه کانت را شبهههایی میدانند که باید با کمک داشتههای ما در فلسفه اسلامی با او مقابله کرد.
متاسفانه در ایران کانت را گاه بیش از آنچه هست جلوه دادهاند و گاه بسیار کوچکتر از آنچه هست. اولی به خاطر عدم شناخت درست از اندیشه او و میزان اثرگذاری او در بستر اندیشه غرب است و دومی به خاطر احساس ناسیونالیستی غلیظ. کانت نه یک الگوی بینظیر و بیرقیب است که ابنسینا را خفیف کند نه آنقدر کوچک است که با پیدا کردن چند فقره اشباه و نظایر تکلیفاش روشن شود و سر جایش بنشیند. با هر زور و زحمتی هم که بشود از دل مابعدالطبیعه سنتی به چند اشکال معرفتشناختی یا مابعدالطبیعی او پاسخ داد، همتای ابتکارهای او را آن هم به صورت یک نظام منسجم که در سهگانه او میبینید، نمیتوان پیدا کرد. حتی اگر بشود با مابعدالطبیعه او این کار را کرد با فلسفه اخلاق او نمیتوان این کار را کرد. سنت قبل از او از اسلامی و مسیحی همه اصطلاحا سعادتگرا بودند. او اولین کسی بود که انسان را به خودی خود غایت دانست و اراده خیر را ذاتا و نه به خاطر چیز دیگری خیر دانست. بیشتر اساتید و بزرگان وقتی اینطور سخن میگویند بدون استثنا میبینیم که برای یک گزاره یا یک بخش از فکر او معادلی پیشنهاد میکنند اما هیچوقت ندیدم و پاسخی هم نگرفتم که تمام نظام او و تبیینهای او را معادلیابی کنند یا رفع و رد کنند. مثلا برای قاعده زرین بگوییم آنچه بر نفس خویش نپسندی/نیز بر نفس دیگری نپسند. بسیار خب پس تبیین او از غایت بودن ذاتی انسان، از اراده خیر، از مفهوم تکلیف، از خودآیینی چه میشود؟ نسبت ما با کانت گاه یک چنین چیزی است.
ویتگنشتاین در برخی از مطالعات دروندینی ما نفوذ کرده و برخی از روشنفکران دینی در باب مواجهه با متن مقدس یا قرآن یا سنت رویکرد ویتگنشتاینی در پیش گرفتهاند. اساسا به چه دلیلی این اقبال به ویتگنشتاین در روشنفکری دینی پدید آمده است؟
ویتگنشتاین از دو جهت برای روشنفکران دینی ایرانی جذاب است. یکی از این منظر که آنها را به ساختارگرایی رهنمون میشود و به کمک آن میتوانند ثابت کنند بسیاری از چیزهایی که به عنوان دستور به ما رسیده برگرفته از زمینه و زمانه آن بزرگان بوده و جنبه فرابشری و ازلی ندارند و بنابراین با گذر زمان میتوان به بدیلها یا غیر از آنها فکر کرد و دیگری در مواجهه آنها با متن مقدس. ویتگنشتاین در این حوزه به آنها کمک میکند که لااقل در حوزه تفسیر قائل باشند به اینکه هیچ تفسیر و فهمی نمیتواند جنبه مطلق و بیچون و چرا داشته باشد، این پیامد انکار زبان خصوصی است. پیامد قائل بودن به بازیهای زبانی است. هر امر قدسی وقتی قرار باشد به زبان بشری تجربه شود باید به همان تصویر جهان موروثی او ترجمه شود و خواه ناخواه در قالبی عرضه میشود که بشری است و اگر قرار باشد کاملا قدسی بماند اصلا نمیتواند به زبان درآید. حتی خود متن مقدس هم در معرض این «تنزیل» است. اما اگر در این زمینه برداشت روشنفکران دینی از ویتگنشتاین سطحی باشد، راه به جایی نمیبرند. مثلا اگر از «زبان امری بشری است» نتیجه بگیرند که «خدا نمیتواند به زبان بشری سخن بگوید» باید اذعان کرد که در دام سطحینگری افتادهاند. متاسفانه بسیار دیده میشود که روشنفکران دینی ما فاقد یک چارچوب فکری منسجم و اصیل مثل یک فیلسوف مستقل و مبتکرند و از مصالحی که دم دست دارند گاه حتی متناقضوار استفاده میکنند.
آیا تفکر متاخر ویتگنشتاین حاوی مضامین عرفانی هست؟ آیا میشود از تفکر متاخر او عرفانی به دست آورد یا خیر؟
مفسران ویتگنشتاین رویکردهای متفاوتی به اندیشه دینی او دارند. در این میان میتوان به ناشناختگرایانی اشاره کرد که زبان دینی را فاقد مابهازایی برای شناخت تجربی میدانند (نوعی استعاره که به چیزهایی غیر از آنچه ظاهرا بیان میکنند، اشاره دارند) و نیز مفسرانی که اندیشه ویتگنشتاین را اثبات بیمعنا بودن گزارههای دینی همسان با بیمعنا بودن گزارههای مابعدالطبیعی میدانند. شناختگرایان هم اعتقادات دینی را مثل گزارههای تجربی قلمداد میکنند. اما به هر حال ویتگنشتاین هیچگاه از علایق دینی و اخلاقی خالی نبود. او در این زمینه تاثیر زیادی از کییرکگارد پذیرفته بود و برای او احترام زیادی قائل بود و او را عمیقترین اندیشمند قرن گذشته میدانست. ایمان را مثل بندبازی میدانست که با تکیه بر کمترین چیزی که قابل مشاهده است، راهش را به پایان میرساند. ویتگنشتاین در کتاب فرهنگ و ارزش در این باره بیشتر سخن گفته است. اما عمده علایق دینی و عرفانی او از نامهها و نوشتههای شخصیاش به دست میآید. مخصوصا که قائل نبود به اینکه میشود گزارههای دینی و اعتقادی را مثل یک نظام کلی فلسفی و دارای تبیین و چارچوب منسجم و یکنواخت دانست. احوالات شخصی او که از طریق نزدیکانش به ما رسیده هم گویای علایق عرفانی او هستند اما نباید این توهم در ما ایجاد شود که تمام آثار فلسفی او برگرفته از حقایق عرفانی مکشوف بر او بودهاند (گرایشی که در کشور ما زود درباره شخصیتها شکل میگیرد). نوشتههای اصلی منطقی و فلسفی او تلاش اصیل فکری برای پاسخ به مسائلی هستند که در ذهن دارد نه چیز دیگر.