مترجم و مدرس دانشگاه مطرح کرد:
فلسفه یک وظیفه درمانی است/ با نگاه درمانی میفهمیم چه چیزهایی را بد و کم فهمیدهایم
رضا یعقوبی با اشاره به تاریخ فلسفه و اهمیت آن عنوان کرد: فلسفه درواقع یک وظیفه درمانی است یعنی فلسفه علم نیست بلکه نوعی فعالیت است و اگر فیلسوف هستیم وظیفه داریم در هر عصری آشفتگیهای فکری را پیدا و آنها را با ابزارهای فلسفی درمان کنیم.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «رضا یعقوبی» دکترای فلسفه، مترجم، پژوهشگر و مدرس دانشگاه است. تاریخ فلسفه آنتونی کنی که اخیرا توسط او ترجمه و راهی بازار نشر شده، به چاپهای دوم و سوم نیز رسیده است. گفتوگوی پیش رو تلاشی است برای پرسش از ذات تاریخ فلسفه و اهمیت خواندن آن.
به عقیده شما تاریخ فلسفه چیست؟ آیا تاریخ فلسفه روایتی است از توالی و توارد فیلسوفان؛ یا درصدد بیان چیستی تاریخی خود تفکر است.
این موضوع بستگی به این دارد که خود فلسفه را چه چیزی بدانیم اگر از ابتدا مشخص نکنیم که فلسفه چیست به سختی میتوانیم بگوییم که تاریخ فلسفه چه چیزی را روایت میکند؛ اگر با علوم دیگر مقایسه کنیم متوجه میشویم که علوم دیگر تا این اندازه متکی و مبتنی بر تاریخ خودشان نیستند مثلا برای پزشکی لازم نیست که دانشجوی پزشکی بداند که در ۵۰۰ سال گذشته با چه ابزارهایی جراحی میکردند یا با چه گیاهان دارویی درمان میکردند همان فنونی که در اختیار دارند را آموزش میدهند و دستاوردهایشان را در اختیار دانشجویان میگذارند و به تاریخ پزشکی نمیپردازند اما فلسفه یک تفاوت اساسی و بنیادی با سایر رشتهها دارد که باعث میشود بحث تاریخ فلسفه همیشه مطرح باشد و از رونق نیفتد مثلا در تمام علوم زمانی که به بنیانهای آن علم فکر کنیم به ناچار وارد مباحث فلسفی میشویم مثلا در حالت عادی که فیزیک میخوانیم به نظریههای فیزیک میپردازیم اما وقتی میخواهیم به بنیانهای فیزیک فکر کنیم به ناچار وارد فلسفه میشویم. درواقع فلسفه اندیشیدن به بنیانها است مثلا در همین بحث فیزیک که مطرح کردیم وقتی بحث فلسفی میشود و به بنیانها پرداخته میشود میخواهیم بدانیم که دقت فیزیکی و استنتاجی که فیزیک از آن استفاده میکند چقدر معتبر است و بعد حقایقی که کشف میکند این حقایق تا چه مقدار مبتنی بر استدلالها و استنتاجهای ریاضی یا مشاهدات یا استقرا و آزمون هستند در اینجا بحث کاملا فلسفی میشود؛ پس وقتی وارد مباحث فلسفی شدیم درواقع وارد مسائل بنیادی شدهایم و وقتی به بنیانها فکر میکنیم درواقع به فلسفه فکر میکنیم. به همین دلیل است که فلسفه حالت تاریخ فلسفه و تاریخ عقاید خودش را از دست نمیدهد چراکه به بنیانها مراجعه میکند چون وقتی اساسیترین مفاهیم را در نظر میگیریم درحقیقت به بنیانها رجوع میکنیم و دوباره به همان اندیشههای ارسطو و افلاطون که در زمان باستان در اختیارمان قرار دادند، برمیگردیم و هرکسی هم که میخواهد نظر جدیدی ارائه دهد از وینکنشتاین گرفته تا هایدگر و دکارت همه به بنیانها برمیگردند ابتدا به آن مفاهیم اصلی مراجعه میکنند سپس نظر جدیدی را ارائه میدهند. و این به خاطر خاصیت خود فلسفه است که همیشه به بنیانهای خودش متکی است پس هیچوقت از تاریخ خودش بینیاز نمیشود و از این جهت تاریخ فلسفه از هر دو عنصر، زمینهها و زمانههایی که مسائلی را بوجود آورده و هم پاسخهایی که به آن مسائل داده شده تشکیل شده است. مثلا در زمان باستان پرسش از مدتالمواد آن ماده اولیهای که عالم را بوجود آورده فلاسفه را متوجه علتها و مبادی کرد و مسئله مبادی تبدیل به اصلیترین مبحث شد.
از دوران باستان که جلوتر رفتند این سوال پیش آمد اینکه وقتی نظر میدهیم عالم از چه مواد اولیهای بوجود آمده درواقع این شناخت از کجاست؟ آیا شناخت ما آنقدر قطعی است که اینطور حکم کنیم یا نه؟ و از اینجا مسائل معرفتشناسی بوجود آمد سپس به خاطر پیچیده شدن استدلالها منطق ایجاد شد و بعد از آن مسائل پیچیدهتری که بعد از ورود به ادیان ابراهیمی به تاریخ تمدن مسائل دیگری از آن دست که مسائل کلامی و الهیاتی نامیده میشوند، بوجود آمدند به همین دلیل همیشه هم خود اندیشهها و مسائل و هم تحولات اجتماعی، فکری و تاریخی مسائلی را بوجود آورده است مثلا در فلسفه سیاسی بحث حق الهی پادشاهان را در نظر بگیرید این معلول شرایط سیاسی و اجتماعی بوده که باعث ایجاد چنین مسئلهای شده است. یا بحث دکارت که درواقع فضای رو به رشد علومی که در حال شکلگیری بودند و به سمت تجربی و علمی شدن میرفتند باعث شد نیازی بوجود آید که یک دستگاه فکری جدید با مختصات جدید و یک معرفتشناسی جدیدی ایجاد شود به همین دلیل فکر در حالتی قرار ندارد که گویی در یک عالم خاصی سیر کند و ما تاریخ فکر محض را بیان کنیم؛ چنین چیزی نیست. درواقع تاریخ فکر همیشه همراه با تحول زمینهها و تحولات تاریخی، اجتماعی، فکری و مسائل بشری بوده و آن اندیشهها در خلأ یا در عالم جدایی ازعالم تجربی و عینی شکل نگرفته است؛ همیشه مسائلی که تاریخ اجتماعی، تاریخ فکری و تاریخ دینی برای ذهن بشر بوجود آورده مسائل فلسفی هم حول آنها شکل گرفتند اما نه میتوانیم زمینه محور باشیم و نه میتوانیم درواقع اندیشه محورباشیم همیشه ترکیبی از این دو وجود دارد که مسائل، افکار و اندیشهها را شکل میدهند.
در زمان جدید ویتگنشتاین این مسئله را دقیقتر مورد توجه قرار داد که چرا مسائل فلسفی به گونهای هستند که گویی پیشرفتی ندارند؟ آیا افلاطون و ارسطو آنقدر باهوش بودند که هنوز کسی از نظر نبوغ به آنها نرسیده که حرف تازهتری را بیان کند؟ به همین دلیل ویتگنشتاین به این نتیجه رسید که فلسفه درواقع یک وظیفه درمانی است یعنی فلسفه علم نیست بلکه نوعی فعالیت است و وظیفهاش یک وظیفه درمانی است یعنی در هر عصری وظیفه فلسفه این است که آشفتگیهای فکری آن عصر را درمان کند. مثلا مفاهیمی که در هر عصری مسئلهساز میشوند یک فیلسوف تحلیلی مثل ویتگنشتاین که نگاه درمانی دارد با آن نگاه خاص خودش که مبتنی بر تحلیل زبان است میخواهد نشان دهد که این مسئله ناشی از یکسری اختلالهای خاص و بازیهای زبانی در دستور زبان بوده و اگر این مفاهیم را به بازی زبانی خودشان برگردانیم میبینیم که آن مسئله محو میشود. به قول ویتگنشتاین وظیفه فلسفه همین است که راه خروج مگس از بطری را نشان دهد گویی که فیلسوفها بیشتر خودشان را در چیزی گرفتار میکنند و آن راه چاره این است که راه خروج را نشان دهیم یعنی فلاسفه وظیفه دارند که آشفتگیهای فکری هر عصری را درمان کنند درواقع آن مفاهیمی که آنقدر بد و اشتباه فهمیده میشوند تا در نهایت تبدیل به یک مسئله میشوند را آنقدرباید شفافسازی کرد که از حالت مسئله خارج شود. بنابراین تاریخ فلسفه، تاریخ مراجعه مداوم و همیشگی فلسفه به بنیانهای خودش است درواقع به همین دلیل است که فلاسفه به مفاهیم بنیادی و به بنیادها رجوع میکنند و این نیاز را ایجاد کرده است که همیشه آرای گذشتگان خودشان را نقل و نقد کنند؛ همین نیاز به نقل و نقد باعث شد که تاریخ فلسفه بوجود آید.
به خاطر تنوع و تکثر آرا این گمان پیش میآید که فلسفه یک امر نسبی است به عقیده شما چطور میشود به این گمان پاسخ داد؟
از طریق نگاه ویتگنشتاینی به این معنا که اگر فلسفه را یک فعالیت بدانیم این نشان میدهد که همیشه یک وظیفه بیپایان داریم یعنی اگر فیلسوف هستیم وظیفه داریم در هر عصری آشفتگیهای فکری را پیدا و آنها را با ابزارهای فلسفی درمان کنیم. مثلا اگر فیلسوف تحلیلی هستیم با تحلیل زبانی و اگر منطقی هستیم با روش خاص خودش این وظیفه را انجام دهیم؛ هر فلسفهای روش خودش را دارد اما این نگاه درمانی منحصر به فلسفههای تحلیلی است و به همین دلیل وظیفه فلسفه پایانناپذیر است چون در هر عصری این خلط مبحثها، کژفهمی مفاهیم و بدفهمیدن بسیاری از مسائل و امور همیشه وجود دارد بنابراین همانطور که همیشه به پزشک نیاز است به فیلسوف هم نیاز است. تحولات اجتماعی را که در سراسر جهان میبینید و همچنین در کشور ما در مواجهه با جهان جدید وجود دارد؛ مسائل فکری بسیار فراوانی در طول دهههای آشنایی ما با جهان جدید وجود داشته و هنوز هم درباره آنها بحث است مثل دعوای سنت و مدرنیته، دعوای انسان شرقی و غربی، مسئله نقد تکنولوژی و بسیاری مسائل دیگر که محافلی در کشور بوجود آوردند و به هر حال ما ایرانیها و روشنفکران ما که خیلی علاقه داشتند و دارند که روشنفکر نامیده شوند وظیفه خودشان میدانستند که به این سوالها پاسخ دهند اما در سطح جهانی هم همینطور است مثلا اگر بحث درباره سرمایهداری است و در مقابل آن مخالفان سرمایهداری قرار دارند وظیفه فیلسوف این است که بگوید مثلا در یک حکومت کمونیستی یا ایدئولوژیک، ایدئولوژی چیست؛ همانطور که فلاسفه بسیاری این مباحث را مطرح کردند و پاسخ دادند مثلا ایدئولوژی چیست؟ ویژگیهای ایدئولوژی چیست؟ انقلاب و کار انقلاب چیست؟ عاقبت و تأثیر انقلاب چیست؟ لیبرالیسم و مفهوم آزادی چیست؟ حسن و بدی آن چیست؟ پیامدهایش چیست؟ مفهوم آزادی چه نقشی در عرصههای بشری دارد؟ آیا سرمایهداری یک نظام خاص بستهای است که تاریخ را رقم میزند؟ آیا سرمایه همین روال عادی خودمختار بازار است که درواقع عدهای سعی کردند آن را طور دیگری جلوه دهند؟ آیا سرمایهداری عبارت است از مالکیت ابزارهای تولید است؟ اگر اینطور است پس چه نقشی در اقتصاد، فکر، اندیشه، حکومت و سیاست دارد؟ این وظیفهای است که فیلسوفان همیشه انجام میدهند و این دلیلی است که نشان میدهد که فلسفه پیشرفت، کارکرد و کاربرد دارد و همیشه هم به فلسفه و هم به فیلسوف نیاز است چون همیشه مسائلی هستند که باید کسانی مستقل به آنها فکر کنند و به مردم آگاهی برسانند و این آگاهی منشأ تأثیر واقع شود.
چرا اصلا باید تاریخ فلسفه بخوانیم اینکه کسانی در گذشته زیستهاند و افکاری داشتند و مسائلی مطرح کردند چه ضرورتی دارد و چه دردی دوا میکند؟ چرا امروز دوباره باید خوانده شود و اینکه چه نسبتی با وضعیت امروز جامعه ما دارد؟
مطالعه تاریخ فلسفه میتواند هر دلیلی داشته باشد ممکن است که یک نفر برای اطلاعات خودش دیگری برای سرگرمی آن را بخواند بنابراین به هر دلیلی میتوان تاریخ فلسفه خواند همانطور که به هر دلیلی تاریخهای دیگر خوانده میشود. به نظرم باید به این سوال بپردازیم که چرا ما باید در این وضعیت تاریخی فلسفه بخوانیم؟ به این دلیل که تاریخ فلسفه اولا نوعی فلسفهورزی هم است یعنی تاریخ فلسفه صرفا تاریخ رویدادهای گذشته و اینکه امروز اهمیتی ندارند یا اینکه اینها یک سری افکار انتزاعی هستند که امروزه به کاری نمیآیند، نیست. تاریخ فلسفه، تاریخ نحوه شکل گیری بسیاری از مفاهیم است، تاریخ فلسفه، تاریخ شکل گیری اندیشههای اساسی مهمی است که جهان امروز و گذشته را تشکیل دادند که البته این توهم را نباید داشته باشیم که در هر عصری اندیشمندان یعنی فلاسفه، فلسفههایی عرضه کردهاند و دنیا متحول شد، اصلا اینطور نیست که همیشه فلسفه دنیا را متحول کند؛ تحولات اجتماعی، صنعتی، فکری و هنری نقش خودشان را دارند و همه اینها تأثیرگذارند. یعنی گاه فلسفه اینطور بوده است که انسان هر عصری یا انسان در آن دوره جدید، نیاز میدیده که برای این مقتضائات تاریخی و اجتماعی جدیدی که در آن زندگی میکند دستگاه فکری تازهای را ابداع کند که بتواند با آن سازگار باشد مثلا تصور کنید شما در عصری زندگی میکنید که دیگر زمین مرکز عالم دانسته نمیشود و میدانید که منظومه شمسی، آن حالت بطلمیوسی را ندارد و میفهمید مسئله تکامل بوجود میآید؛ معلوم است که دستگاههای فکری گذشته همخوانیای با این افکار جدید ندارند پس دستگاه فکری یک فلسفه جدیدی توسط فیلسوفی در آن دوره ابداع میشود که سازگاری آن فرد از نظر فکری با محیط را فراهم کند. ما هم به همین دلیل تاریخ فلسفه میخوانیم چراکه از یک سو یاد بگیریم و بفهمیم که افکار چگونه بوجود آمدند و یا اینکه چطور فلسفه ورزی کنیم درواقع تاریخ فلسفه نوعی تمرین فلسفهورزی هم است اینکه فیلسوفان چطور آرای یکدیگر را نقد و تفسیر میکردند و میفهمیدند و از سوی دیگر که ما برای شناخت درست فکر غربی باید به ناچار تاریخ فکر آنها را بیواسطه بخوانیم یعنی امروزه نیاز نداریم که کسی بیاید و بگوید که غربیها مثلا تا سال مشخصی، الهی و قدسی فکر میکردند و از آن تاریخ به بعد انسان گرایی بوجود آمد در حقیقت ما باید به نحو بیطرفانهای با این افکار آشنا شویم به همین دلیل اینجا نیازمند تفسیر هستیم.
ما چطور باید تاریخ فلسفه را تفسیر کنیم؟ اصلا باید تفسیر کنیم؟ یعنی به بیانی دیگر میتوان تاریخی از تفکر ارائه داد اما تفسیری از آن به دست نداد؟
هر تاریخ فلسفهای نیازمند تفسیر است؛ هر مورخ با انصاف و بیطرفی نیازمند تفسیر است و اصلا نوشتن تاریخ فلسفه بدون تفسیر ممکن نیست؛ مورخ باید تفسیر کند یعنی باید شرایط اجتماعی، زمینههای فکری، اجتماعی و سیاسی همه را کنار هم بچیند و تبیین کند که در این شرایط این افکار بوجود آمد و سپس خود آن فکر را هم تفسیر کند یعنی نحوه دیگری از تفسیر را بکار ببرد و بگوید که او در این شرایط اینگونه فکر کرد و به این دلیل این فکر را کرد و این مفهوم را بوجود آورد. یک نکته اساسی در فن تفسیر وجود دارد که مورخ فلسفه همیشه باید بکار ببرد و آن این است که مورخ فلسفه باید اصل همدلی در تفسیر را به کار ببرد؛ این اصل مهمترین بخش تفسیر یک فلسفه است و مورخ فسلفه یا مفسر فلسفه این اصل را بکار میبرد تا آن فیلسوف را موجه نشان دهد و این نقطه ابتدای کار است یعنی وقتی شروع به صحبت درباره یک فیلسوف میکنید باید با رعایت اصل همدلی تفسیر کنید درواقع این اصل عبارت است از اینکه آن فیلسوف را در بکار بردن آن مفاهیم و ایجاد اندیشه در نظام فلسفی موجه نشان دهد یعنی ما وقتی اندیشه فیلسوفی را تفسیر میکنیم نمیتوانیم بگوییم این فیلسوف فکرش ضعیف بود یا نبوغش را نداشت که اینجا این حرف را زد، ما باید طوری حرف بزنیم که وقتی میگوییم این مفهوم را ایجاد کرد دقیقا تبیین کنیم که چه شد که این مفهوم را بکار برد و این رعایت اصل همدلی در تفسیر است که در همه جا چه درغرب و چه در شرق باید رعایت شود.
این تفسیرها وقتی با بیطرفی وارد فضای فکری ما میشوند نخبگان میتوانند از طریق این تاریخ و سیر اندیشههایی که به دستشان رسیده وضعیت خودشان را در نظربگیرند و بسنجند و از اینجا به مسائل بیشتری راه ببرند و از اینجا به بعد است که آن نقدها و بومیسازیها آغاز میشود. آنوقت میتوانیم نسخههای خودمان را بسازیم و فضای فکری را درک کنیم، نیازها و خلأهایمان را بشناسیم و تشخیص دهیم و با نگاه درمانی بفهمیم که چه چیزهایی را بد و چه چیزهایی را کم فهمیدهایم تا آنها را درمان کنیم که بر همه حوزهها تأثیرگذار است؛ یعنی اگر مفهوم انسان را طوری تفسیرکنید که با گذشته متفاوت باشد این تفسیر بر سیاست جامعه، فضای فکری مردم، رویکردهایی که حاکمان دارند و رویکردهایی که مردم نسبت به خودشان، جامعه و اخلاق دارند تأثیر میگذارند و جامعه از بن بست خارج و دچار پویایی میشود، فکرو اندیشههای جدید تولید میشود و راه گفتگو و تضارب آرا و نقد باز میشود و تمام اینها بدون تفکر انتقادی میسر نیست. تفکر انتقادی چیزی است که به ما یاد میدهد که وقتی یک نظام فکری را تشریح و تفسیر میکنیم مفاهیم کلیدی، چارچوب ها، نقاط قوت و ضعف را مشخص کنیم و از این طریق بفهمیم که این اندیشه چقدر کارایی دارد یا چقدر آسیبزا و سازنده است و موجب پیشرفت در جامعه و و همه عرصهها میشود؛ این نیاز امروز ما به فلسفه و تاریخ فلسفه فکر و تاریخ فکر است.
ما باید فلسفه بخوانیم و هرچه بیشتر بخوانیم بهتر است به این دلیل که میخواهیم جهان و انسان را بشناسیم و از بنیانها آگاهی پیدا کنیم بنابراین وقتی اسم فلسفه را میآوریم ناگهان درباره بنیانها حرف میزنیم و به بنیانها اشاره میکنیم و به همین دلیل نظر خیلی از کسانی را که امروزه شاید مخالف هستند و میگویند فلسفه اصلا به چه درد میخورد، در حقیقت متوجه نیستند که فلسفه با آگاهی بخشی، با تمرین گفت و گو و نقد، اندیشیدن بنیانها و زیرساختهای فکری یک جامعه را تقویت و راه پیشرفت و توسعه را باز میکند. فلسفه یک علم انتزاعی جدای از واقعیتها نیست هرکسی که این درک را از فلسفه دارد شاید درباره یک سری مسائل متافیزیکی خاص حرف میزند که امروزه اصلا مطرح نیستند در حالی که فلسفههای امروزی آنقدر به روز شدهاند که وقتی رواج پیدا میکنند فکر یک جامعه را تغییر میدهند و یک سری تعصبها و آفتها را از بین میبرند و به مردم یاد میدهند که با نقد و گفت وگو و از طریق استدلالها افراد را ارزیابی کنند. این موضوعات و مسائل مهترین نیازهای امروز ما هستند که از طریق فلسفه، اندیشه و تفکر انتقادی مهیا میشوند، وقتی امروز میگوییم فلسفه یا تاریخ فلسفه منظورمان یکی سری انتزاعیات نیست بلکه منظورمان همین مسائلی است که بشر امروز با آنها درگیر است.
همیشه گفتم و میگویم که تاریخ فلسفه به خاطر اینکه همیشه به بنیانها مراجعه میکند، تاریخ گفتگوی اندیشهها است؛ تاریخ اندیشههایی است که با هم گفتگو و یا با هم مخالفت کردند به هر حال تاریخی نیست که مانند شاهان یکدیگر را شکست داده یا کشته باشند؛ شما هنوز هم میتوانید به کانت، دکارت، ارسطو و افلاطون مراجعه کنید و هیچکدام از اینها توسط فلسفههای بعدی کشته نشدند که بگوییم نظام بعدی فلسفهای که رسیده، مرتبهای از تکامل فکر بوده که نظامهای قبلی را در خودش مستهلک کرده و بدین شکل درآمده است. آنطور که هگل نگاه میکرد فلسفهها در یک سیر تاریخی که سیر خودآگاهی ذهن یا آگاه مطلق به خودش است الان در جایی است که در این مرحله قرار دارد و گویی که تاریخ فلسفه را میدان نبردی میدانسته که اندیشهها یکدیگر را میکشند و اندیشهای که قویتر است اندیشههای دیگر را در خودش دارد اما درواقع اینطور نیست؛ تاریخ فلسفه، تاریخ در کنار هم نشستن و گفتگوی اندیشهها است که سازنده است و باعث میشود هیچ فکری خودش را حقیقت پایانی و مطلق نداند و نقطه قوتش هم همین جا است چون آن انحصارگرایی بوجود نمیآید، همیشه نقد و پویایی فکری باقی میماند.