پژوهشگر سینما و فلسفه:
سینما رسانهی فلسفه نیست/ سینما نمیتواند تاریخ جدیدی را بگشاید
سیدمهدی ناظمی میکوید: از عهده سینما خارج است که جهان تاریخی جدیدی را نشان بدهد، به دلایل مختلف که مهمترینش این است که توان نزدیک شدن به هنر تاریخساز را ندارد، سینما نمیتواند تاریخ جدیدی را بگشاید. همانطور که یک متن مقدس یا مکان مقدس در گذشته، تاریخی را میگشود یا در عصر مدرن، ادبیات، در سینما این امکان وجود ندارد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، فلسفه دانشی نظری است که ارسطو (معلم اول) آن را مزین به تاج مجلل همه علوم میخواند. دانشی که گویی بر سریر سلطنت نشسته و از ملک انتزاع بر جمیع شئون عالم ذره نظر میکند و در سوی دیگر سینما، عامترین هنرهاست. هیچ هنری به قدر سینما، به میان تودهها نفوذ نمیکند. امروز هم که به مدد تکنولوژی هرکس میتواند هر فیلمی را در هر موعدی تماشا کند. این یعنی عمومیت سینما شتاب و عمقی حیرتانگیز یافته است. فیلم جدید نولان باعث شد تا یکباره دیگر بپرسیم که علم و فلسفه تا کجا به سینما راه توانند یافت و سینما نیز تا کجا و چه میزانی میتواند مدیومی برای اندیشیدن باشد؟ درباب این پرسشها با سیدمهدی ناظمی (مدرس فلسفه و پژوهشگر سینما و فلسفه) گفتگو کردیم.
پرسش اول شاید این باشد که اساسا چه نسبتی میان دانش انتزاعی فلسفه و هنر عوام یعنی سینما برقرار است؟
تلقیای که بسیاری از ما ایرانیان درباره فلسفه داریم، اینکه چگونه ممکن است فلسفه سینما به وجود آید (فلسفه سینما را به معنایی فرض میگیریم که پوششدهنده همه گرایشهای مختلف در حوزه فیلم و فلسفه باشد) عجیب به نظر میرسد. تصور ما از بحثهای فلسفی؛ مقولات و معانی صلب و انتزاعی متباین است. یکی از دلایل این مسئله، سنت فلسفی ماست. یکی از دلایل دیگر آن، وضعیت تاریخی امروز ماست که با تاریخ جهان جوش نخورده است. به همین دلیل فلسفه را به شکل دیالکتیک و انضمامی نمیبیند و انتزاعی تصور میکند. سینما از دید ما یک مقولهی هنری انتزاعی است که لابد تصور میکنیم به شکل انتزاعی و مهندسی به وجود میآید و از بین میرود و فلسفه هم احتمالا از دید بسیاری از ما چنین است و به همین دلیل "فلسفه سینما" نزد ما عجیب به نظر میرسد اما اینگونه نیست. ادامهی سیر طبیعی فرهنگ غرب به فلسفهی سینما باید میرسید و رسید. همانطور که بارها عرض کردهام بین فلسفهی سینما و فلسفههای مشابه که در حوزههای مختلف در دهههای اخیر به وجود آمدهاند، تفاوت وجود دارد. فلسفهی سینما به لحاظ قوت و قدرت و غنا از همه آنها فراتر میرود و تا امروز قابل مقایسه با آنها نیست. فلسفه سینما باید محقق میشد، زیرا فلسفه غرب در روند تاریخی خود، رویارویی با مسائل اصلی و کلانی که سنتا فلسفه به آنها میپرداخت را رها کرده بود. در این میان بحثهایی که فیلسوفان بزرگ و موسس روی آنها کار میکردند، کمرنگ شد. شاید هایدگر از آخرین فیلسوفانی بود که سعی کرد این مسائل را زنده کند و نشان دهد که همچنان مسئله هستند. اما هایدگر نیز با رویکرد و بیان خاص خود این کار را انجام داد. فلسفه در سیر تاریخی غرب یک دانش انتزاعی دارای موضوع خاص و مسائل محدود به آن موضوع نیست بلکه دانشی است که درباره امور مختلف به گفتگو میپردازد. از این جهت طبعا باید به سینما هم میپرداخت؛ زیرا سینما در فرهنگ غرب مقولهای است که در فرهنگ غرب حیرت ایجاد کرد. فرهنگ غربی را به قبل از سینما و بعد از سینما میتوان تفکیک کرد زیرا دو وضع مختلف است. به همین خاطر مسلما فیلسوفان باید به سراغ سینما میرفتند و رفتند. همانطور که سراغ تئاتر، ورزش و ... رفتند. اما چیزی به اندازه سینما مهم نشد زیرا وقوع هیچیک به اندازه سینما تکان دهنده و برجسته نبود، به همین خاطر فلسفه سینما متولد شد. اینطور نیست که سخن گفتن از فلسفه سینما متوقف بر این باشد که تعریف دقیقی از فلسفه و سینما داشته باشید و سپس بخواهید بینشان تعاملی فرض کنید. برای بعضی سینماگران فلسفهشان همان فلسفه سینمایشان است و برای بعضیها فهم سینما جدای از فهم فلسفیای که از سینما دارند، ممکن نیست. بسیاری از افراد این دو دسته فیلسوف رسمی نیستند. مثلا آندره بازن را به راحتی نمیتوان فیلسوف دانست (واضح است که ایشان مطالعات فلسفی زیادی نداشته) و بسیاری نظریهپردازان فیلم دیگر. زاویه ورود ما به فلسفه سینما نباید تفننی باشد؛ زیرا فلسفه سینما ادامهی فلسفه و تحول آن در اواخر قرن بیستم است.
آیا سینما میتواند رسانهای برای فلسفه باشد؟
پاسخ به این سوال به تلقی ما از فلسفه و سینما بستگی دارد. اگر بخواهیم این پرسش را ذاتگرایانه بررسی کنیم، دشوار است که سینما بتواند رسانهی فلسفه قرار گیرد چراکه سینما یک ابزار تکنولوژیک است که در درجه اول با تصاویر سروکار دارد و به تبع تصاویر، صوت هم در آن وارد میشود و معمولا باید راوی و روایت و ... داشته باشد. با این تلقی از سینما، دشوار میتوان آن را به عنوان رسانهای برای فلسفه که میخواهد به مفاهیم انتزاعی بپردازد، درنظر گرفت. مثالهای نقضی برای این گفته میتوان ذکر کرد که بیش از آنکه مثال نقض باشند، تغییر تلقی است. فلسفهای که در متن فلسفه رسمی قرار دارد، میتواند در قالب تمثیل بیان شود. پیر فلاسفه (افلاطون) با تمثیل که امروزه به آنها دیالوگهای نمایشنامهای میگوییم، فلسفه خود را بیان کرده است و شکل مفهومی دارد. تمثیلهای فلاسفهای مثل ابن سینا و شیخ اشراق هم تماثیل صرفا رمزی و کدگذاری شدهی مفاهیم است و ابزار آموزش قرار میگیرد، نه اینکه بگوییم داستانی فلسفی گفته شده است. به همین خاطر این مثالها، مثالهای خوبی برای مبدل کردن فلسفه به شکل داستان نیستند. معمولا این داستانها گزیدهگویانه و در قالبهای رمزی گفته میشود که اگر کسی فلسفه آنها را نداند، نمیتواند معنای آن سخنها را درک کند. بسیاری از تمثیلها و استعارهها، مثلا در شعر و ادبیات کلاسیک ما، بیانگر نظریه فلسفی خاصی نیستند. البته تلقیهای حکیمانه و اندیشمندانهای هستند اما به راحتی نمیتوان آنها را فلسفه دانست. از هر طرف که برویم بسط معناییای که هنر یا سینما و ... میخواهد به آن دست پیدا کند، دچار این معضل خواهد که چطور شکل بدهیم و محقق کنیم و چه موضعی در آن باب داشته باشیم؟
فلسفه سینما تداوم سیر طبیعی فلسفه در غرب است. از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست فلسفه اروپایی موفق میشود از فرم بیانی منحصر به فردی که در فلسفه وجود داشته است، فاصله بگیرد. از اندیشمندان و ادیبان اگزیستانسیالیست میتوان مثالهای زیادی آورد. مثلا ژان پل سارتر در قالب نمایشنامه سخن میگوید و نمایشنامههایش، هم نمایشنامه است هم فلسفه. ژان پل سارتر و نیچه به شکل دیگر (مسئله رمزی شدن در آثاری مثل چنین گفت زرتشت وجود دارد)؛ فلسفهشان همان ادبیاتشان و ادبیاتشان هم فلسفه است. این اتفاقی است که در غرب میافتد ولی در شرق رخ نمیدهد. این روند ادامه دارد و فلسفه در قرن بیستم فرم بیانیای پیدا میکند که از شکل انتزاعی و محض خود فاصله میگیرد و متفاوت میشود. فرم بیانی فلسفه اشکالی پیدا میکند که در متون کلاسیک و متداول فلسفی پیش از آن، وجود نداشته است. بعدا در داستان و رمان هم آن را میبینیم. در تداوم آن صحبت از فلسفه تئاتر، عکاسی و نقاشی و ... میتوان سخن گفت. اما به سختی میتوان گفت که فلسفهای میتواند استعارهای تفسیر شود و تا چه حد میتواند استعاری تفسیر شود. اگر فلسفه را به معنای موسع در نظر بگیریم به نظر میرسد برخی فیلمها میتوانند بیان فلسفی داشته باشند. دشوار است که سینما به بیان فلسفی برسد و به راحتی محقق نمیشود و در جایی بیشتر محقق شده که سینماگر کمتر فیلسوف رسمی و آکادمیک بوده و بیشتر یک فیلسوف آوانگارد است که تفکری را در خود هضم کرده و به فرم بیانی جدیدی درآورده است. مثلا آقای برگمان به معنای رایج کلمه فیلسوف نیست اما در مقابل ترنس مالیک که رزومه یک فیلسوف را دارد، بیان سینمایی فلسفیتری دارد.
آیا این امکان در سینما وجود دارد که درباره جهان دیگری صحبت کند؟
پاسخ این سوال نیز ساده نیست. میتوان از اینجا آغاز کرد که آیا سینما میتواند از جهان بهتری سخن بگوید؟ منظورمان جهان دیگری نیست، اصلاح همین جهان روزمرهی ماست. اگر زشتیهایی هست به چشممان بیاید و اگر خوبیهایی هست نیز به دید بیاید. قطعا سینما میتواند این کار را بکند و میکند. فیلمسازان متعهد فراوان در سراسر دنیا دائما در تلاشاند تا زشتیها و معایب زندگی ما انسانها را کشف کنند و از حیثهای مختلف از طریق سینما به رخ ما بکشند و نقد کنند و به ما کمک کنند تا تغییری در رویه خود ایجاد کنیم. سینماگران شاخص و مولف عمدتا در این فضا قرار دارند. پس اصلاح جهان امروز در سینما قطعا شدنی است، مشروط بر اینکه سینماگر مسلط بر تکنیک سینماییاش باشد و بتواند آن را در راه اخلاقی و محتوایی که مدنظرش است به کار بگیرد. در این مورد بحثی وجود ندارد اما در اینکه این راه چقدر میتواند عمق پیدا کند تا جایی که بتوانیم از جهان دیگر صحبت بگوییم، نه جهان بهتر، محل تردید است. منظورمان از جهان دیگر را باید روشن کنیم؛ آیا منظور از جهان دیگر، جغرافیاهای متعدد فرهنگی سیاسی است؟ نشدنی نیست، شدنی است که یک سینماگر بتواند مثلا جهان مردمان هندوستان را در آثار سینمایی خود نشان دهد. ما که عادت کردهایم آمریکا و اروپای غربی را ببینیم در سینما میتوانیم با جهان مردم مصر و هندوستان و چین و ... آشنا بشویم. هرچند جهانهای آنها به کرات تحریف هم شده است. اما در دهههای اخیر جنبشهایی رخ داده است که سینماگران تلاش کردهاند فرهنگ ملی خودشان را که با آمریکا و اروپا تفاوت دارد، بیان کنند و نمایش دهند که سختتر است؛ زیرا نرمهای سینمایی و ژانرهای سینمایی با فضای سینمای غربی تعین پیدا کرده و پیدایش راهی برای دیده شدن این تفاوتهای فرهنگی در جهان امروز سخت شده است. سینماگران ایرانی هم گاهی توانستهاند جهان ایرانی را به نمایش دربیاورند.
آیا سینما میتواند جهان تاریخی جدیدی را بیان کند؟
از عهده سینما خارج است که جهان تاریخی جدیدی را نشان بدهد، به دلایل مختلف که مهمترینش این است که توان نزدیک شدن به هنر تاریخساز را ندارد. سینما نمیتواند تاریخ جدیدی را بگشاید. همانطور که یک متن مقدس یا مکان مقدس در گذشته، تاریخی را میگشود و یا در عصر مدرن، ادبیات. در سینما این امکان وجود ندارد.
سینما اگر هنر باشد(!) تنها هنری است که میتوان گفت ذاتا تکنولوژیک است. محدودیتی که تکنولوژیک بودن سینما ایجاد میکند، ناتوانی از رفتن به عمق و تجربه هنر بزرگ است، یا حداقل سخت و نزدیک به محال است. همچنین، دقیق کردن و به دید آوردن و نزدیک کردن چیزهاست. به همین جهت شاید بیجا نباشد بگوییم سینما برخی وجوه زندگی مدرن را ذاتا بهتر میتواند نشان دهد زیرا با ذات تکنولوژیک سخن میگوید. اما بیش از این نمیتوانم ادعایی داشته باشم.