روایت محسن مبصّر، رئیس وقت شهربانی کل کشور، از مسئله موی جوانان

محسن مبصّر، رئیس وقت شهربانی کل کشور، در بخشی از خاطرات خود به نفرت شدید شاه از جوانانی با ظاهر "هیپی" اشاره میکند و شرح میدهد که چگونه این تنفر منجر به دستوراتی برای برخورد با این جوانان شد.
راجع به انفصالم: در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند [که] صورت هیپی داشتند، یعنی ریش دراز میگذاشتند، زلفهایشان را دراز میکردند، لباسهای مخصوصی پوشیدند و اغلب اینها نه همه، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند...
اعلیحضرت چند دفعه اظهار تنفر کردند از آنهایی که هیپی شده بودند [و میگفتند]: «از این ریش و پشمیها من بدم میآید.» ما هم هیچ نگفتیم چون هیچ [کاری] نمیشد کرد. یک روزی گفتند: «مگر من نگفتم که بدم میآید از اینهایی که اینقدر ریش و پشم دارند، کثافتند، هیپی.» گفتم قربان فکری میکنم ببینم چه میشود کرد. گفت «فکر ندارد شما همهاش امروز و فردا میکنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت میکنم.
[مراسمی بود] که دانشگاه شاگرد اولها را معرفی میکند. شاگرد اول دانشکده معماری که آمد مدال بگیرد، این ریش بلند داشت و یک هیپی کامل. من دیدم اعلیحضرت ضمن این که نشان را میزند به سینۀ او، صورتش را برگردانده که [او را] نبیند.
[بعد از این مراسم] باز هم اعلیحضرت فرمودند: «دیدید آن شاگرد را؟ چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چارهای ندارم به غیر از این که باید یک فکری بکنم. خودم هم مبارزه با این چیز [را] لازم میدیدم. البته بعضیها میگویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست. ولی هیپیها را ما میگرفتیم برای اینکه آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده میشود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی میشود.
[مثلاً] یک وقتی در تهران مد بود تودهایها لباس مخصوص میپوشیدند. دخترهای تودهای دامن سرمهای و بلوز سفید میپوشیدند و آستینهایشان را هم برمیگرداندند بالا. پسرهایشان هم لباسی مخصوص میپوشیدند، باز هم آستینهایشان را میگرداندند. این مد شده بود در تهران. دختر غیر تودهای هم میدیدیم اینطور لباس میپوشد. زود مد میشود. ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و به تدریج کشانده شدن به طرف کمونیسم، همان.
هیپی هم همینطور است. اول لباس هیپی میشود، بعد ایدئولوژی هیپی را میگیرد. من دستور دادم که بعضی از این هیپیها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را...
اینها را کلانتریها میگیرند و یک سلمانی میخواهند که سرشان را بزنند. سرشان را ناقص میزدند که خودشان بروند بزنند. در این کار، یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون اینکه شناخته بشود گیر یک پاسبانی میافتد، میگیرند و میبرند و سرش را میزنند. او آن شب کنسرت داشته در… تالار رودکی... میرود پیش علیاحضرت که قربان من با این ریخت چطوری بیایم [رهبری ارکستر] کنم. ما را پلیس گرفته...
فردای آن روز علیاحضرت میرود پیش اعلیحضرت که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال میدهید، آنوقت رئیس شهربانی را میفرستید میرود سرش را میزند. فرهاد مشکات را سرش زدند و فلان.» گریه میکند و تقاضا میکند که مرا عوض کنند. ظاهراً اعلیحضرت اول مقاومت میکند، بعد تصویب میشود و میگوید: «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست». به آقای علم، وزیر دربار، دستور میدهند که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست. منظورش مسئول تراشیدن مثلاً [سر] فرهاد مشکات.
...آقای علم به من تلفن کرد... گفتند، «مبصر، مسئول این تراشیدن سرهای اینها که بوده؟» گفتم سلمانی. گفت: «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید». گفتم که در تمام ایران در شهرها، چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت، «آقا، این چه حرفی است؟ یک نفر را معرفی کن من به اعلیحضرت بگویم.» گفتم من از آنها نیستم، من سرتیپ رحیمی [را] معرفی کنم، شما بروید یقه سرتیپ رحیمی را بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیفتد، آنوقت ستوان یک را تنبیه بکنید...
اعلیحضرت میخواسته ببیند که من خواهم گفت که اعلیحضرت دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و میخندد و میگوید، «میدانستم که اینطور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید ولی چراغ برمیدارید دنبالش میگردید.»
تمام رلهایی که بازی کرد اعلیحضرت به من گفت، «شما جرات ندارید، میترسید.» و شاخ گذاشت تو جیب من که بکنم این کار را و یک بهانهی مسلمی [برای تغییرم پیدا کند].
آنوقت وزارت دربار [در] روزنامه کیهان و اطلاعات اعلامیه صادر کرد. من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند. خوب اعلیحضرت میگفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.»
بخشی از مصاحبهٔ محسن مبصّر (۱۲۹۶-۱۳۷۵) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هشتم.
تاریخ مصاحبه: ۱۶ مرداد ۱۳۶۴.
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی