گزارش ایلنا از بازخوانی تصویر ضحاک ماردوش؛
دیوی که واقعا دیو نبود!
بیضایی میگوید: شاملو و حصوری در خوانش متن بجامانده از ابوریحان در ماجرای ضحاک اشتباه کردهاند / جنیدی نقدش را سرسختانه بر شاملو فرودآورده و میگوید: او تحت تاثیر برخی عقاید؛ ژست گرفتهاست / پاشایی اگر میپذیرد که شاملو نه اسطورهشناس؛ نه متخصص تاریخ بوده؛ اما خاصیت اسطوره را در تغییر برداشتها برای هر زمانه میداند / و اما شاملو از تفکر طبقاتی سراینده شاهنامه انتقاد کردهاست.
ایلنا: تصویری که از ضحاک ماردوش در ذهنیت ایرانیان وجود داشته و دارد، تصویر مرد سفاکی است که به قول فردوسی در شاهنامه در جایگاه بوسههای شیطان بر شانههایش، دو مار روئیده و ضحاک برای آرام کردن آنها بهناچار روزانه دوجوان را کشته و مغز آنان را خوراک(ضماد) این دو مار میکرده است.
این باور از دیرباز با ایرانیان بود تا اینکه علی حصوری(تاریخپژوه و ایرانشناس) در نظریهای نه تنها این باور را غلط خواند بلکه مفهومی کاملا متضاد از ضحاک ارائه داد.
در دیدگاه این تاریخپژوه، ضحاک مردی برآمده از مردم است که درمقابل نظام طبقاتی جمشید قیام کرده و پس از به قدرت رسیدن؛ طبقات را از میان برداشته و داراییهایی که دراختیار طبقات بالای جامعه(از قبیل سپاهیان و موبدان) بوده را به توده مردم بازگرداند.
این نظریه در سال ۱۹۹۰ دستمایه سخنرانی معروف احمد شاملو در دانشگاه برکلی، کالیفرنیا قرار گرفت و جنجالهای فراوانی را دامن زد. شاملو در این سخنرانی ضمن بیان این مطلب که یکی از شگردهای مشترک همه جباران، تحریف تاریخ بوده است، به کلام خود شدت بخشید تا آنجا پیشروی میکند که میگوید: متاسفانه چیزی که ما امروز بهنام تاریخ دراختیار داریم، جز مشتی دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متملقان درباری دورههای مختلف بههم بستهاند.
این اظهارات تند در کوتاهمدت جنجالهایی را برانگیخت و پای موافقان و مخالفان را به میانهی بحثبازکرد. یکی از افرادی که دربرابر این نظریه بهشدت موضع گرفت و واکنش سختی از خود نشان داد، فریدون جنیدی(ایرانشناس و پژوهشگر تاریخ و زبانهای باستانی) بود. وی درقالب مقالهای طویل ضمن بیان نظریات خود درباره ماجرای ضحاک و فریدون، به شدت از احمد شاملو انتقاد کرد و تیتر مقاله خود را چنین انتخاب کرد: «آقای احمد شاملو؛ تو را با نبرد دلیران چه کار؟»
در ادامه و پس از گذشت سالها؛ چاپ کتاب «سرنوشت یک شمن؛ از ضحاک به اودن» در سال ۱۳۸۸(البته بخشهایی از این کتاب در مجلهای به نام «ضحاک» پیشتر در سال ۱۳۷۸ منتشر شده بود) تاکید دوبارهای از سوی علی حصوری و نظریاتش پیرامون ماجرای ضحاک و فریدون شد. از این جهت بر آن شدیم تا به بازخوانی دوباره نظریات طرفین ماجرا درحاشیه انتشار این کتاب بپردازیم.
پیشتر لازم است اعلام کنیم که در نگارش این مطلب هیچگونه جانبگیری از هیچ شخصیتی درکار نبوده و به بیان مطالب عنوان شده از سوی هریک از افراد نام برده، پرداخته شده است.
۱ - اسطوره چیست؟
اسطوره معلق میان پریشانی و واقعیت
درباره اساطیر، خاستگاه و اعتبارتاریخی آنها نظرات متفاوتی وجود دارد. گروهی معتقدند اسطوره؛ زائیده تخیل و قصهپردازی است، بنابراین در تحلیلهای تاریخی نمیتوان دست به دامن اساطیر شد. اما گروهی بر این باورند که اساطیر؛ ریشه در واقعیتهای تاریخی دارند که البته طی فرآیندی تبدیل به اسطوره شده؛ رنگ و شکلهای متفاوتی گرفتهاند.
در لغتنامه دهخدا آمده: اساطیر با جمع اسطار بهمعنای افسانهپردازی و روایتهای بیپایه است! اسطوره در فرهنگ لغت عمید چنین معنا شده: افسانه، قصه، حکایت، سخنپریشان و بیهوده.
عبدالحسین زرینکوب(محقق و پژوهشگر در حوزه تاریخ) در کتاب «قلمرو وجدان» و در تعریف اسطوره میگوید: اسطوره؛ قصهگونهای است که طی توالی نسلهای انسانی در افواه نقل میشود. منشاء پدیدههای طبیعت و همچنین آئینها و عقاید موروثرا به نحو غالبا سادهلوحانه تبیین میکند.
در اسطوره؛ دنیای عینی و ذهنی بههم میآمیزند و زمان واقع عینیت خود را ازدست میدهد و به زمان ذهنی تبدیل میشود. الهه بهصورت انسان درمیآید و انسان قدرتهای غیرعینی را که اسطوره به حوادثمینویی مافوق طبیعی اما مورد اعتقاد منسوب میداد، از خود نشان میدهد. ارواح مینویی عالم تاریخ و عرصه زمان عینی را اشغال میکند.
علی شریعتی، اساطیر را دوگونه برمیشمرد: یکی، از قهرمانان در تاریخ است که این شخص واقعی است و فتوحاتی کرده و سپس مریض شده و مرده، یا کشته شده که به شخصیت ماورائی تبدیل میشود. اما نوع دیگر، از میتولوژی یا اساطیر هست که مایه واقعی ندارد که الههها و ربالنوعها هستند.
ژرژ گیدرف(اسطورهشناس مشهور) نیز معتقداست: هر اسطوره، مستقل از سرشتی که دارد، گویای واقعهای است که در ازل روی داده و پیشینه و سابقا نمونهای برای همه اعمال و موقعیتهایی به شمار میرود که بعدا آن واقعه تکرار میشود. هر آئین که آدمی بر پا میدارد و هر عمل منطقی و معنیدار که انجام میدهد، تکرار سرمشق و مثالی اساطیری است.
۲ - اولین گام در حمله به فرودسی؛
علی حصوری: فردوسی مدافع نظام طبقاتی است
علی حصوری در کتاب «سرنوشت یک شمن» از تجزیه شدن جامعه در زمان جمشید به سه طبقه اجتماعی که نتیجتا به تجزیه نیروی جادویی شاه خدا منجر میشود، سخن به میان آورده است.
به اعتقاد حصوری؛ «در چنین جامعهای پرچالش که کشاورزان ظاهرا در فشار دو طبقه دیگر بودهاند، مردی ظهور میکند که میخواهد جامعه را به شکل قدیم اشتراکی برگرداند. بدیهی است از آنجا که راوی اسطوره طرفدار جامعه طبقاتی است و اصولا چون تحول جامعه بهسوی طبقاتی شدن است، این مرد از آغاز محکوم است. نام او در اوستا اژیدها که به شکل سنتی مار ویژه، مار نیرومند یا بزرگ معنی شده است»(سرنوشت یک شمن، ص ۶۲)
این تاریخپژوه در ادامه به جایگاه و نقش مار یا اژدها که در فرهنگهای مختلف میپردازد و به وجود مارها در نقوش بجا مانده بر سفالها و آثار مفرغی از اساطیر اسکاندیناوی اشاره کرده و معتقد است که اصولا مار در فرهنگهای بسیاری ازجمله ایران، نشانه محافظت و نگهبانی، آب، هوشیاری، خرد، زندگی و جاودانگی است.
حصوری سپس در جستجوی پایگاه اجتماعی ضحاک که معتقد است در اساطیر ایرانی حذف شده است، به اشارات کوتاه ابوریحان بیرونی تکیه میکند و نظریه خود را بر این گفتار استوار میدارد: «… پادشاهی فریدون و فرمان او به مردم که صاحب اطرافیان و اهل و فرزندان خود بشوند و آنان را کدخدا یا خداوند خانه نامید و به فرمانروایی بر اهل و فرزندان و ملک و امر و نهی در آنها بداشت، پس از آنکه در زمان وقوع بیورسپ بیکار مانده بودند و کارهاشان به دست شیطانها و زیردستان افتاده بود و به دفع آنان ناتوان بودند و ناظر اطروش آن رسم را برافکند و اشتراک زیردستان را با مردم در کدخدایی بازگرداند(بیرونی، ابوریحان، ۱۹۲۳، ص ۱۹۳)(سرنوشت یک شمن ص ۶۷)
تاویل حصوری از این متن این است که «ضحاک پرچمدار جامعه کهن بوده و زمینها را از برگزیدگان گرفته و به توده مردم داده و رسم اشتراک را از نو زنده کرده است. فریدون فرخ دوباره زمینها را از مردم گرفته و به برگزیدگان داده و نظام خانواده، کدخدایی(سرپرستی زن و فرزند) را تازه کرده است»
وی در بخش ضحاک از کتاب سرنوشت یک شمن؛ به بازخوانی داستان ضحاک و فریدون در شاهنامه فردوسی میپردازد و به کشته شدن مرداس(پدر ضحاک) به دست ضحاک و با دسیسه مادرش اشاره میکند. ابلیس به شکل خوالیگری نزد ضحاک میرود و به او خورشهای گوشت میخوراند. ضحاک از او میپرسد که چه میخواهد؟ و ابلیس پس از بوسیدن کتفهای ضحاک ناپدید میشود و دو مار بر شانههای ضحاک میروید. ابلیس به شکل پزشکی درمیآید و نزد شاه میرود و چاره را در دادن مغز سر مردم به مارها عنوان میکند. ازسویی مردم ایران بر جمشید شوریده و به ضحاک روی میآورند و ضحاک دو دختر جمشید را به زنی میگیرد.
در ادامه فریدون که به سن ۱۶ سالگی میرسد؛ از مادر میشنود که مغز پدرش خوراک ماران ضحاک شده، به همراه دو برادرش شورش میکند و به بیتالمقدس رفته و بر سپاهیان ضحاک که همه دیو هستند؛ پیروز شده و جادوی ضحاک را به گرز میکوبد. ضحاک که به هند رفته ناچار به مبارزه میشود و فریدون او را دست بسته به دماوند میبرد و به بند میکشد.
حصوری در این بخش به گفتار فریدون در فردوسی اشاره میکند:
بفرمود کردن به در برخروش / که هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ / نه زینگونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که با پیشهور / به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کار ورز و یکی گرزدار / سزاوار هر کس پدید است کار
چو این کار آن جوید آن کار این / پرآشوب گردد سراسر زمین
وزان پس همه نامداران شهر / کسی را که بود از زر و گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته / همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان / ز راه خرد پایگه ساختشان
این تاریخپژوه با استناد بر این ادبیات بار دیگر نظریه خود را بازگو کرده و به طبقهبندی کردن جامعه به دست فریدون اشاره میکند و میگوید: در اینجا تمام ماجرای ضحاک روشن میشود، ماجرایی که ابوریحان دانشمندانه، یعنی بیطرفانه آن را بسیار کوتاه و به طوری که کسی او را به چیزی متهم نکند، در کتابی آورده که شایسته این کار بود.
حصوری یکی از دلایلی که فردوسی تنها بخش دوم ماجرا را بازگو و از بخش اول پرده برنداشته است را در آن میداند که «شاهنامه درواقع روایت کارکردهای شاهخدایان ایرانی است و همه پهلوانیها، بزرگیها و آوازه شاهخدایان است که عناصر حماسه را شکل میدهد و نه مردمی که از میان توده مردم برخاسته و تمام سپاه و اطرافیان او هم از توده مردماند.»
وی درمورد فردوسی نیز آورده است: «اگرچه بسیاری از دهقانان در سدههای نخست اسلامی ضعیف شده بودند، اما فردوسی که آب و ملکی داشت؛ میتوانست از درآمد آن زندگی خود را به راحتی بگذراند. او با چنین اطلاعاتی که از تاریخ داشت از آسودگی پدرانش که تحت نظام دهقانی زیستهاند؛ آگاه بود و نمیتوانست امتیازات زندگی طبقاتی را نادیده بگیرد.»
این تاریخپژوه درعین حال که شاهنامه را یک آفریده حماسی و هنرمندان میخواند و به نقش خطیر شاهنامه در بقای زبان و فرهنگ اشاره میکند، آورده است: «باید دید که او چگونه علایقی داشته و این علایق در نظم شاهنامه بیهیچ گفتوگو دخیل بوده است.»
علی حصوری بدین طریق فردوسی را مورد انتقاد میداند و معتقد است: علایق شخصی وی در نگارش شاهنامه اثری مستقیم داشته و باعثشده تنها به نیمی از واقعیت که همانا روی کار آمدن فریدون و طبقهبندی کردن جامعه است بپرازد و از نیمه دیگر حقیقت که ضحاک و نوع حکومت اوست پرهیز کرده است.
۳ - چرا شاملو به شاهنامه تاخت؟!
احمد شاملو: جاهل بیسروپایی که قهرمان شد
همچنان که پیشتر نیز گفته شد این نظریات دستمایه سخنرانی احمد شاملو در سال ۱۹۹۰ و در دانشگاه برکلی کالیفرنیا قرار گرفت و شهرت وحدت بیان این نظریات در کلام زندهیاد شاملو چنان بود که هرکس تا آن روز نظریات علی حصوری را نشنیده بود. خبردار شد و جنجال گستردهای بین موافقان و مخالفان آغاز شد.
زندهیاد شاملو در بخشهای ابتدایی سخنرانیاش پس از برخوانی داستان کمبوجیه، بردیا و داریوش آن هم از زاویه مشابه با پرداخت علی حصوری از ماجرای ضحاک، بر این باور خود که تاریخنگاران درباری دروغها و اراجیف زیادی را بجای حقیقت نوشتهاند؛ دامن میزند و سپس به بررسی داستان ضحاک و فریدون میپردازد.
وی از علی حصوری نام برده و میگوید: «جمشید جامعه را به طبقات تقسیم کرد؛ روحانی، طبقه نجبا، طبقه سپاهی، طبقه پیشهور، کشاورز و… بعد ضحاک میآید روی کار. بعداز ضحاک، فریدون که با قیام کاوه آهنگر به سلطنت دست پیدا میکند، اولین کاری که انجام میدهد بازگرداندن جامعه به طبقات دوره جمشید است و قول فردوسی چنین است که فریدون به مجرد رسیدن به سلطنت؛ جارچی در شهرها میاندازد که:
سپاهی نباید که با پیشهور / به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کار ورز و دگر گرزدار / سزاوار هر دو پدید است کار
چو این کار آن جوید آن کار این / پرآشوب گردد سراسر زمین
شاملو در ادامه استنباطی همچون حصوری از این داستان داشته و گفته است: «این به ما نشان میدهد که ضحاک در دوره سلطنت خودش که در دست وسط دورههای سلطنت جمشید و فریدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ریخته بود البته ما از تقسیمبندی طبقاتی جامعه در دو و سه هزار سال پیش چیزهایی میدانیم. اینکه طبقه نه فقط از مختصات جامعه ایرانی کهن بوده، اوستای جدید هم که متنش از دست داد وجود این طبقات را تائید میکند.»
این شاعر با ذکر این سئوال که چرا باید مردم آرزو کنند فریدونی بیاید و بار دیگر آنها را به اعماق براند یا چرا باید از بازگشت نظام طبقاتی قند توی دلشان آب شود؟، میگوید: «از دو حال خارج نیست: یا پردازندگان اسطوره کسانی از طبقه مرفه بودهاند(که بعید به نظر میرسد)، یا ضبطکننده اسطوره(خواه فردوسی، خواه مصنف خداینامک که ماخذ شاهنامه بوده) کلک زده، اسطورهای را که بازگو کننده آرزوهای طبقات محروم بوده به صورتی که در شاهنامه میبینیم درآورده و از این طریق صادقانه از منافع خود و طبقهاش طرفداری کرده است.»
وی در ادامه گفته است: «طبیعی است که درنظر فردی برخوردار از منافع نظام طبقاتی، ضحاک باید محکوم بشود و رسالت انقلابی کاوه پیشهور بدبخت فاقد حقوق اجتماعی باید در آستانه پیروزی به آخر برسد و تنها چرم پاره آهنگریش برای تحمیق تودهها، به نشان پیوستگی خللناپذیر شاه و مردم به صورت درفش سلطنتی درآید.»
احمد شاملو با انتقاد از فردوسی که در بخش پادشاهی ضحاک از اقدامات اجتماعی او چیزی بر زبان نیاورده و پیشاپیش او را محکوم کرده میگوید: «شما اگر فقط به خواندن بخش پادشاهی ضحاک شاهنامه اکتفا کنید، مطلقا چیزی از اصل قضیه دستگیرتان نمیشود… اما وقتی به بخش پادشاهی فریدون رسیدید، آن هم به شرطی که سرسری از روی مطلب نگذرید، تازه شستتان خبردار میشود که اول مارهای روی شانه ضحاک بیچاره بهانه بود و چیزی که فردوسی از شما قایم کرده و در جای خود صدایش را بالا نیاورده انقلاب طبقاتی او بوده، ثانیا با کمال حیرت درمییابیم که آهنگر قهرمان دوره ضحاک جاهلی بیسر و پا و خائن به منافع طبقات محروم از آب درآمده.»
وی در ادامه گفته است: «قیام مردم علیه ضحاک عملا قیام تودههای آزاد شده از قید و بندهای جامعه اشرافی است بر ضدمنافع خویش و درحقیقت کودتایی است که اشراف خلع ید شده به راه انداخته از طریق تحریک اجامر و اوباش علیه ضحاک که آنها را خاکسترنشین کرده است.»
شاملو در ادامه این سخنرانی به رژیم پهلوی میتازد و میگوید: «بلندگوهای رژیم سابق از شاهنامه بهعنوان حماسه ملی ایران نام میبرد، حال آنکه در آن از ملت ایران خبری نیست و اگر هست همه جا مفاهیم وطن و ملت را در کلمه شاه متجلی میکند. خوب، اگر جز این بود که از ابتدای تاسیس رادیو در ایران هر روز صبح به ضرب دمبک زورخانه توی اعصاب مردم فرویش نمیکردند. آخر امروزه روز فر شاهنشهی چه صیغهای است؟!»
وی در بخش دیگری از سخنانش به تحریف حقایق ازسوی حکومتها در طول تاریخ اشاره و گفته است: «خوب، پس حقایق و واقعیتها وجود دارند و آنجا هستند. توی شاهنامه، توی سنگ نبسته بیستون، توی دیوان حافظ، توی کتابهایی که خواندنشان را کفر و الحاد به قلم دادهاند، توی فیلمی که سانسور اجازه دیدنش را نمیدهد و توی هر چیزی که دولتها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزی، به نام پیشگیری از تخریب اندیشه و به هزار نام و هزار بهانه دیگر سعی میکنند توده مردم را از مواجهه با آن مانع شوند. در هر گوشه دنیا، هر رژیم حاکمی که چیزی را ممنوعالانتشار به قلم داد، من به خودم حق میدهم که فکر کنم در آن رژیم؛ کلکی هست و چیزی را میخواهد از من پنهان کند.»
این شاعر در ادامه رو به مخاطبان خود میگوید: «برای سلامت عقل؛ آزادی اندیشه لازم است. آنها که از شکفتگی فکر و تعقل زیان میبینند؛ جلوی اندیشههای روشنگر دیوار میکشند و میکوشند تودههای مردم احکام فریبکارانه بستهبندی شده آنان را بجای هر سخن بحثبرانگیزی بپذیرند و اندیشههای خود را براساس همان احکام قالبی که برایشان مفید تشخیص داده شده، زیرسازی کنند.»
وی همچنین درباره تعصبات بیجا گفته: «اینسان خردگرای صاحب فرهنگ چرا باید نسبت به افکار و باورهای خود تعصب بورزد؟ تعصب ورزیدن کار آدم جاهل بیتعقل فاقد فرهنگ است: چیزی را که نمیتواند دربارهاش به طور منطقی فکر کند، به صورت یک اعتقاد دربست پیش ساخته میپذیرد و درموردش هم تعصب نشان میدهد.»
۴ حلقه یاران شاملو گستردهتر میشود
عسکر پاشایی: هیاهوها متعصبانه بود
ع(عسکر). پاشایی(مترجم و منتقد ادبی) دریادآوری سخنرانی پرسروصدای معروف احمد شاملو در سال ۱۹۹۰ در آمریکا پیرامون اسطورهی ضحاک و فریدون به ایلنا، گفت: روزی که شاملو این سخنرانی را ایراد کرد؛ به من زنگ زد… نصفه شب ما بود…
گفت: «سیاوش(اسم خانگی من) پنبه رو آتیش زدم؛ انداختم تو لونهی مورچه»
گفتم: «چه کار کردی؟»
گفت: «متن سخنرانی را برایت میفرستم.»
نیم ساعت نگذشته بود که دوست دوران بچگیام از همان جا زنگ زد که: «سیاوش؛ این رفیق تو آمده اینجا به باورها و مفاخر ما توهین بکنه؟»
گفتم: «چی شد؟»
یکی دو تا بد و بیراه بار این و آن کرد و با اوقات تلخی گوشی را گذاشت. حرف و حدیثاش را در روزنامههای آن روزها خواندهایم. نمیدانم چرا امروز شما یاد آن سخنرانی را زنده کردهاید؟
پاشایی در دفاع از نظریه شاملو؛ ماجرا را چنین شرح میدهد: البته احمد شاملو؛ نه اسطورهشناس بود نه متخصص تاریخ. اما معنی این حرف آن نیست که او نمیتوانست یا نمیبایست آن اسطوره را آنطور تحلیل کند یا از تحلیل دیگران استفاده کند. اصلا خاصیت اسطوره این است که در هر دوره میشود آن را متناسب با نیازهای همان دوره تحلیل کرد و رسمی است در همه جای دنیا.
او با این اعتقاد که در این زمینهها باید آزاداندیشی و بلندنظری در جامعه وجود داشته باشد، هیاهوهایی که بعداز سخنرانی شاملو برپا شده بود؛ را گزکی دردست این و آن میداند مانند بادی که به گرد و خاک افتاده و دیگران از آن بهرهبرداری میکنند.
پاشایی میگوید: گمان کنم حضور بعضیها در آن مجلس… شاید به تعبیر آن جملهی شاملو «مورچهها»، باعثشده بود که شاملو «نگرانی» اش را با رنگ تندی بیان کند. همهجور واکنش نشان داده شد و برخی هم نوشتند که: «تو را با نبرد دلیران چهکار؟». تازه بعداز آن هیاهو بود که معنی «لونهی مورچه» برایم روشن شد. به گمانم؛ هدف اصلی شاملو از آن قسمت سخنرانی زیرسوال بردن هرگونه نظام طبقاتی و کاستهای اجتماعی بوده، که همیشهی خدا دود دوتایش به چشم دوتای دیگر میرفته، حتا در دورهی احمد شاملو. حالا اگر یکی میخواهد از آن نظام طبقاتی(چه برای دیروز و چه برای امروز) دفاع کند؛ به
خودش مربوطست. اما آیا فردوسی میتوانسته این کاستها را که خودش هم چوبش را خورده بود، تایید کند؟!
فکر نمیکنید دستکم ریشهی بعضی از عوامل تبعیضهای کنونی جهان امروز را(سیاه و سفید، زن و مرد…) را بتوان در همان کاستها و کاستاندیشی پیدا کرد؟
از نگاه پاشایی، سخنرانی شاملو از آن تریبون در سال ۱۹۹۰، زدن مهر باطلی بود بر هر نوع تفکر طبقاتی در جوامع(تفکری که شاید در بخشی از شنوندگان آن سخنرانی برای شاملو قابل تشخیص بود). او هرنوع کاست را چه برای دیروز؛ چه در امروز نفی میکرد. در نگاه شاملو؛ ستم، ستم است و امروز و دیروز برنمیدارد و نمیشود آن را زیرپوشش ایرانپرستی دروغین مخفی کرد.
پاشایی به نگاه شاملو به فردوسی اشاره کرده، میگوید: اگر احمد شاملو، انتقادی داشته؛ به داستانی بوده که در شاهنامه نقل شده نه به شخص فردوسی. به عبارت دیگر، شاملو به ویژگیهای هنری و شخصیتی فردوسی حرمت میگذاشت و من هیچ وقت از او چیزی جز ستایش هنر فردوسی نشنیدهام. خصوصا در زمینهی استفادهی نبوغآمیز او از آواها که شاملو از آن در شعرش درسها گرفته است. شاید شاملو میخواسته آن «شتک» را بهصورت باوردارندگان آن کاستبندی بپاشد نه به صورت فردوسی. هیچوقت از شاملو نشنیدهام که رنگ تند آن سخنرانی را درباره فردوسی تکرار یا تایید کرده باشد.
پاشایی قدم پیش نهاد، شاملو و فردوسی را شبیه هم دانسته، میگوید: ازقضا بهنظر من، فردوسی و شاملو شباهتهای زیادی داشتهاند. هردو سر سوزنی از شعرشان را «به پای خوکان» آن کاستها نریختهاند. هردو نوعی فقر اختیاری را پذیرفته بودند و به هیچ «نوالهی ناگزیر» ی گردن کج نکردهاند. آوارگی و خانهبدوشی را به «دیگدان زر» ترجیح دادهاند. گمان کنم آن داستان صلهی سلطانی را هم؛ همان فانوسکشها و آقا… بله… چیها ساخته باشند. جالب است که از اینجور داستانها را همان آقابلهچیها برای شاملو هم ساخته بودند. مثلا شایع کرده بودند؛ خانهای که شاملو در آمریکا
خریده بود(دور و بر دویست هزار تومن) فرح(همسر شاه ملعون) برایش خریده. میدانم که چندتا از جارچیها و دارندگان «خبر موثق» این عطیهی ملوکانه؛ دربین همان شنوندگان بودهاند. حال میخواستید همانها که برای شاملو که ده سال است «روی در نقاب خاک کشیده» چنین اوهامی ساختهاند؛ برای فردوسی نساخته باشند؟
۵ نقد سرسختانه شاملو، مدح فردوسی
فریدون جنیدی: چرا باید به شایعات دامن زد؟!
فریدون جنیدی همان سال طی مقالهای باعنوان «آقای احمد شاملو؛ تو را با نبرد دلیران چه کار؟» ضمن رد ادعاهای شاملو(که برگرفته از نظرات علی حصوری است) به بیان تحلیل شخصی خود از واقعه ضحاک و فریدون میپردازد. او اینبار در گفتگو با ایلنا دراین باره که چقدر میتوان به اسطورهها تکیه کرد و ماجرای ضحاک میگوید: جایگاه اسطوره در کشورهایی چون انگلستان که ۸۰۰ سال یا فرانسه که ۱۰۰۰ سال پیشینه تاریخی دارند؛ کاملا مشخص است. غیر از یونان، در باقی کشورهای اروپایی آنچه به نام اسطوره میشناسند، زائیده خواب، دیوانگی و مستی است. اینها دروغهایی هستند که از مغز افرادی که
LSD مصرف میکردهاند؛ بیرون آمده بنابراین مبین هیچ واقعه تاریخی نیست. اما وضع درمورد تمدن ایرانی که براساس یافتههای باستانشناسی حتی تا بیش از ۱۴ هزار سال قدمت دارد، فرق میکند. اسطورهها در ایران؛ ریشه در وقایع تاریخی دارند که البته در طول زمان، رنگ و شکل خاصی به خود گرفتهاند.
اما ضحاک یک شخص نیست، بلکه معرف دوره سلطنت بابلیان بر ایران است که هزار سال طول کشیده است. بابلیان چیزی حدود هفت هزار سال پیش به ایران حمله کرده و جمشید را شکست میدهند تا قدرت را در دست گیرند.
آنها در طول حکومت خود ظلمهای فراوانی را صورت میدادهاند و از طرفی شواهد و قرائن تاریخی نشان میدهد که درست مقارن با ورود بابلیان به ایران؛ دو آتشفشان در کوه دماوند و کوه البرز در نزدیکی مرز گرجستان کنونی(پیشتر معتقد بودم کوه دوم سبلان بوده است) طغیان کرده و از نگاه مردم؛ این گدازهپراکنی از بلایای ورود بابلیان به ایران به شمار میآمده است. و تاریخ از این حکومت هزارساله؛ از ضحاک نام برده و تصویری که از ضحاک ارائه شده، مردی است با دو مار بر دوش که همان دو آتشفشان فعال شدهاند. این آتشفشان؛ شش هزار سال پیش که دقیقا مقارن با شکست بابلیان بود؛ فروکش میکند و این باور در بین ایرانیان تقویت میشود که گدازه افشانی این دو کوه با حکومت بابلیان در ارتباط بوده است.
بهاعتقاد او، ضحاک با گذشت قرنها معرف حکومت بابلیان شده است: در زمان قاجار؛ مرو، افغانستان و قفقاز از ایران جدا شد. این جداسازیها به ترتیب در زمانهای ناصرالدین شاه، محمدشاه و فتحعلیشاه اتفاق افتاد. حالا فرض کنید چند هزار سال از این واقعه بگذرد. قطع یقین آنچه در آینده از این جداسازیها در اذهان مردم باقی میماند این خواهد بود که در زمان قاجار این اتفاق افتاده و دیگر کسی به دنبال نام افراد خاص نخواهد بود. داستان بابلیان نیز به هفت هزار سال پیش برمیگردد. طبیعی است که پس از گذشت هفت هزار سال تنها از آن دوران اسمی بجا بماند که همان ضحاک است.
این تاریخپژوه درباره گمانهزنیهایی که درمورد اصالت ضحاک شده، اظهار میکند: متاسفانه بعد از اسلام؛ تاریخنویسان تحت تاثیر داستانهای عمرانی، گزافهگوییهای فراوانی کردهاند. مثلا برخی از اعراب گفتهاند ضحاک فرزند نمرود بوده درحالیکه تاریخ نشان میدهد زمان زندگی نمرود نزدیکتر از زمان ورود بابلیان به ایران بوده است. البته اشخاصی چون ابوریحان، ابوفرج زنجانی، مسعودی اصفهانی و برخی دیگر، انسانهای واقعنگری بودهاند اما به طور کلی باید گفت اغلب تاریخنگاران پس از اسلام خود را موظف به راستگویی نمیدیدند و به شایعات و دروغهای فراوانی دامن زدهاند.
این تاریخپژوه درباره نظریات علی حصوری چنین میگوید: با اینکه برای ایشان به جهت تحقیقاتی که داشتهاند؛ احترام قائل هستم اما باید بگویم ایشان و احمد شاملو هردو تحت تاثیر برخی عقاید سیاسی چنین ژستهایی گرفتهاند.
وی، پیرامون مسئله طبقهبندی شدن جوامع که مورد انتقاد حصوری و شاملو قرار گرفته، پیدایش چنین پدیدهای در طول تاریخ را طبیعی دانسته و تاکید دارد: تا امروز نیز این جریان به نوعی ادامه یافته است. آیا فرزند یک ژنرال فرانسوی در زمان ما کفاش میشود؟ روند موروثی شغل از پدر به پسر؛ مسئلهای روشن است و هر شخصی خواه ناخواه به حرفه پدر خود گرایش پیدا میکرده است.
جنیدی که برخلاف روایتهای تاریخی شروع طبقهبندی شدن جوامع را از زمان فریدون میداند و نه جمشید، میگوید: طبقهبندیهای اجتماعی تنها مربوط به ایران نمیشده و در تمام فرهنگها وجود داشته است. بهعنوان مثال در هندوستان طبقاتی وجود داشته که امروزه نیز در این کشور به چشم میخورند. به عنوان مثال نجسها و سودراها؛ اقوامی هستند که امروز نیز در هند وجود دارند. پس آنچه که مهم است؛ برخورداری طبقات از حقوق طبیعی است و در تاریخ ایران ما این مسئله را میبینیم. در مثالی دیگر؛ در تمام ادوار پادشاهیهای ایرانی مردم(از هر طبقهای) حق داشتند بدون واسطه با پادشاه صحبت کنند. این نشان میدهد که طبقهبندی کردن جامعه ازسوی پادشاهان به معنای محروم کردن آنان نبوده است.
جنیدی درباره گفتههای ابوریحان بیرونی از فریدون که حصوری با تکیه بر آن، نظریات خود را استوار کرده است، میگوید: آنچه که از آن متن استنباط میشود تنها این است که داراییهای ایرانیان که توسط بابلیان ضبط شده بود؛ پس از پیروزی فریدون به صاحبان اصلی خود، یعنی ایرانیان برگردانده شد و استنباطی که علی حصوری و شاملو از این متن، درمورد نوع حکومت ضحاک داشتهاند، اشتباه است.
این تاریخپژوه به فره پادشاهی در بین پادشاهان ایرانی نیز اشاره میکند: فره به معنای فر و شکوه است و متعلق به ایرانیان بوده و در نیاکان و حتی مردم زمانه ما نیز وجود دارد. طبیعی است که آنکه بیشتر از دیگران از این فر و شکوه برخوردار است؛ شایستگی پادشاهی به سرزمین ایران را دارد. همچنان که کریمخانزند فره پادشاهی داشت و توسط مردم ایران محترم شمرده میشد. اما پادشاهان قاجار که توسط انگلیسیها حمایت میشدند از چنین فرهی بیبهره بودند.
جنیدی که به تحریفات تاریخی اعتقاد دارد؛ میگوید: تاریخنگاری در تمام زمانهها و کشورها تحت نظارت حاکمین بوده که تحریفات را موجب شده است اما باوجود چنین نظارتهایی؛ بازهم تاریخنگارانی بودهاند که نشانههایی از حقیقت را نگاشته و از خود بجا گذاشتهاند. بهعنوان مثال این حقیقت که خسرو پرویز(پادشاه ساسانی) با کور کردن و کشتن پدرش موافقت کرد؛ علیرغم نظارت بر تاریخنگاران، در شاهنامه نیز آورده شده است. این نشان میدهد فردوسی بهعنوان بهترین مترجم جهان، شاهنامه را ترجمه کرده است. او در انعکاس داستانهای شاهنامه به جز هفت یا هشت مورد که بعضا خودش تحت
تاثیر قرار گرفته(ازجمله کشته شدن سیاوش) هیچ دخل و تصرفی نداشته و مطلبی را به شاهنامه اضافه نکرده است.
۶ روایتی خلاقانه از ماجرای ضحاک ماردوش
بهرام بیضایی: سوءتفاهم تاریخی درغیاب ابوریحان
بهرام بیضایی(نویسنده و کارگردان) نیز در یک گفتگو با ایلنا، نظریات عنوان شده توسط علی حصوری و زندهیاد احمدشاملو پیرامون ماجرای ضحاک و فریدون را چنین کامل میکند که: من با نظر آنها موافق نیستم و پیشتر از آنان؛ نظرات خود را در نمایشنامه اژدهاک که البته یک برخوانی هنری از داستان ضحاک است، بیان کردهام.
نمایشنامه اژدهاک حدودا ده سال قبل از نظریهپردازی علی حصوری و سخنرانی احمد شاملو، یعنی در سال ۱۳۴۵ برای اولین بار(ماهنامه پیام نوین شماره ۱) منتشر شد. این نمایشنامه هرچند یک اثر هنری بود، اما بیانگر نگرش من به ماجرای ضحاک است.
او که معتقد است غیراز علی حصوری و احمد شاملو، افراد دیگری نیز راجع به ضحاک مطالب متفاوتی نقل کردهاند، میگوید: به عقیده من؛ علی حصوری و پس از وی، احمد شاملو درخوانش متن بجا مانده از ابوریحان(که مورد استناد اصلی آنان واقع شده) اشتباه کردهاند و این اشتباه باعثشده نگاه درستی به ماجرای ضحاک نداشته باشند.
بیضایی در ادامه گفت: قصد دارم نظر خود را که پیشتردر قالب اثری هنری به رشته تحریر درآورده بودم، در کتاب دیگری باعنوان «هزار افسان کجاست؟» که بخشی از آن در آیندهای نزدیک به بازار خواهد آمد، نظریاتم را درباره حقیقت ضحاک بیان خواهم کرد.
از نگاه او، شیوه طبقهبندی کردن جامعه توسط پادشاهان باستان ایرانی ازجمله جمشید و فریدون در همه جای دنیا و در هر زمانهای در سرزمینها و جوامع مختلف وجود داشته است.
و اما ضحاک در نمایشنامه اژدهاک، نوشته بهرام بیضایی:
داستان از جایی شروع میشود که اژدهاک در کوه دماوند، دربند است و به روایت سرنوشت تلخ خود میپردازد «من اژدهاک که اینک بسته این بندم، بر بلندی این کوه؛ کوه سخت بزرگ بسیار بلند دماوند! و من اژدهاک، که از آنگاه که بخت بدم دیدگان مرا به دنیا گشاد هر دم بستهی بندی بودم بستهتر از هر بند هرگز فریاد آسمان شکاف خود را برنیاورده بودم و این رشک بر من چیره بود»
اژدهاک در این نمایشنامه؛ خود را مرد دلپاکی معرفی میکند که فارغ از دغدغههای قدرت و جنگ، به همراه پدر مرزبان خود در مرزی از مرزهای روز و شب خانه و مزرعهای داشته و به کشت و کار مشغول بودهاند: «ای شب، من اندوهگین روزگاری مردکی بودم، پاکدل، که در مرزی از مرزهای روز و شب خانه داشتم، مرا دشت سبز بود و کشتزار بزرگ. در جایی از کشت زار من بود که روز و شب به هم میرسید»
در ادامه داستان یامای پادشاه که فردی ستیزهجو و ظالم تلقی شده از راه میرسد و فتنه میکند. او پس از نوشیدن بادهای که پدر اژدهاک به وی پیشکش کرده بود، پدر را به دو نیم میکند، تنها به این دلیل که بداند با ده سرختر است یا خون؟ پس از قتل پدر، یامای پادشاه دستور میدهد اژدهاکش(که پیشتر ماری سه پوزه را کشته است) یعنی اژدهاک را که نفرینش کرده بود را به بند کشیده، تازیانه بزنند «و مرا که به او گفتم: اندوه بر تو باد که خانههای ما را به اندوه آکندی، گفت تا تازیانه زنند؛ و تازیانه را پیشروی مردم کویها و برزن زنند و مرا که میبردند دیدم که خانههایی از چوب ساخته ما آتش گرفته بود.»
در ادامه داستان ضحاک که آماج ضرب و شتمهای یامای پادشاه قرار گرفته، دردمند در ظلماتی که تنها خون اژدهاک روشنگرش است، چون مار به خود میپیچد و ناگهان دردی موحش از گودنای هستیاش زبانه میکشد و متوجه میشود دو مار از شانههایش بیرون زدهاند: باری دو مار غریونده از شانههای من بر زد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم؛ که این مار کینه بود!
اژدهاک پس از روئیدن مارها بر شانههایش به سرزمینهای دوردست و تهی پای میگذارد و به هر دری میزند تا از شر این مارهای سرخ و سیاه خلاصی یابد، اما تلاشش بیفایده است؛ آنچنانکه وقتی از گور دهان گشاده سرزمین دور میخواهد تا مارها را از او بگیرد، این جواب را میشنود: «من مارهای تو را بی تو نمیخواهم من هیچ ماری را بی مار دوش نپذیرفتهام و هیچ مردی نتوانسته است مارهای درونش را پیش از خود به خاک بسپارد.»
اژدهاک پس از این ناکامی تصمیم میگیرد تا به شهر نزدیک برود و در آنجا برای خود خانهای بسازد. وقتی به شهر نزدیک میرسد، از دروازههای شهر میپرسد که آیا شهر تو مرا با مارهای درونم میپذیرد؟ در پاسخ باز هم جواب نه میشنود. جایی که دروازه گشود میگوید: «در شهر ما مارها کم نیستند، و مردمان خوراک یکدیگرند، و مارها و مردمان خوراک زمیناند؛ و زمین گوری است ترسناک و تهی. و من میگویم سه بار پشت هم که تو خوراک خوبی برای مارهای شهر ما هستی»
اژدهاک در حالی که با نواختن نی چوپانی مشغول آرام کردن مارهایش و راه رفتن و گذشتن از شهرهای مختلف است به ناگهان با خلیدن این سوال در ذهنش که «آیا گریختهام؟» اندوهگین شده و نی چوپانی را میشکند. سپس به سوی شهر خود که در آن دادگستری نیست میرود و در این شهر جز آشوب و بیماری که گریبان مردمان را گرفته نمیبیند. پس آنگاه به کشتزار سبز خود میرسد که هر گیاهی در آن مرده و خشک شده است و دژ بسیار بلندی را میبیند که درست وسط کشتزارش روئیده و همانا دژ یامای پادشاه است.
اژدهاک که زبر این دژ یامای پادشاه را میبیند که با خنده رو به وی میگوید: «منم یامای پادشاه که بر من مرگ نیست! مرا پیشگویانی هست؛ که میو انگبین ایشان از منست و چارهگریهای من از ایشان… من دژ خود را با خوبرویان و بزرگزادگان خوب پوشیده و سنگهای شاهوار سبز و سرخ آراستهام؛ و اندوه را به پشت دیوارهای این دژ راندهام. ایشان میگویند(مردم این شهر میگویند) ای یامای پادشاه که هر چه بخواهی داری، ما را به دژ بلندت ببر تا از سرمای سرد مرگ در پناه آییم و من میخندم و میگویم که مرگ بهترین سروری است برای آن کس که هرگز شادی را نشناخته.»
اژدهاک دیگرباره با یامای پادشاه به سختی سخن میگوید و وقتی یامای پادشاه مارها را بر شانههای اژدهاک میبیند او را دیو خوانده و از سخن گفتن با وی امتناع میورزد. اژدهاک در دهان مغاکی رفته توفانی را خفته در آن مییابد و از او میخواهد که او را بکشد و از شر این زندگی تلخ خلاصش کند. اما توفان مرگبار در پاسخ به اژدهاک میگوید: «تو نخواهی مرد؛ تو نخواهی مردای اژدهاک، مگر آنگاه که یامای پادشاه مرده باشد» توفان طغیان میکند و همه چیز و همه کس را جز اژدهاک و یامای پادشاه از میان برمیدارد.
وقتی توفان پایان گرفت بر ویرانههای شهری که انگاشتی هرگز نبوده است؛ اژدهاک یامای پادشاه را در برابر خود مییابد که به او میگوید: «با زهر کدامین مار، تو مرا خواهی میراند؟ هیچ نیش ماری در هستی من کارگر نیست که خود سرا پا زهرم» اژدهاک با یامای پادشاه میگوید: پس تو مرا بکش! و یامای پادشاه پاسخ میگوید: مرا پیشگویانی هست که چارهگریهای من از ایشان. ایشان گفتهاند به من سربلند گفتهاند که اگر ترا بمیرانم، مرده خواهم شد» پس اژدهاک خشمگین به وی میگوید: «ای یامای بر خود استوار، من با تو جنگ خواهم کرد.»
اژدهاک در برابر ظلم و ستمی که یامای پادشاه در حق او و پدرش روا داشته است قیام میکند و یامای خداوند را میبیند که از زبر دژ فریاد میزند و مردمیان(سپاهیان) را اینگونه علیه اژدهاک میشوراند: «منم خداوند این دیار، و ما سدهها است مردهایم! پس من با شما میگویم راست که از آسمان برای شما نشانهها آوردهام. در این نشانههاست که شما را مردی خواهد آمد زشت از بیخ مارها، که خوراک او مغزهای شماست… این است فرمان خداوندگارتان: او را در بند کشید؛ بندی که بستهترین!»
به فرمان خداوند(پادشاه) بر اژدهاک میشورند و وی را در بند میکشند. اژدهاک خود را در بند یامای پادشاه میبیند که بر کوه سخت بلند و بسیار بزرگ دماوند، زنجیر شده است. او بر فراز دماوند که پنداری بر شانههایش گذاشته شده به یاد گفته توفان میافتد که: «ای اژدهاک تو نخواهی مرد، مگر آنکه یامای خداوند مرده باشد» و در حالی که اژدهاک هنوز زنده است، داستان به پایان میرسد.
همانطور که بهرام بیضایی خود گفته است، این داستان یک اثر هنری است و از این حیثچندان نمیتوان در آن در پی تحلیل تاریخی بود. اما آنچه مسلم است در نمایشنامه اژدهاک، ماردوش(ضحاک) به هیچ وجه انسان شرور و ظالمی نیست، بلکه خود قربانی ظلم و ستم یامای پادشاه قرار گرفته و پس از ناکام ماندن در راه خلاصی یافتن از شر سرنوشت شوم خود و مارهای برآمده بر شانههایش(درونش) طغیان میکند. او با اندیشههای عدالتجویانه به نبرد با اهریمن میرود و از آنجایی که دشمنش نفوذ فراوانی بر مردم داشته، آنان را فریب میدهد و اژدهاک را در بند میکشد. در پایان نیز شاهدیم که اژدهاک رانمیکشد
چون پیشگویانش به وی هشدار دادهاند که با مرگ اژدهاک، او نیز خواهد مرد. بنابراین یامای پادشاه و اژدهاک داستان تا ابد زنده میمانند و شاید بازتاب اسطورهای این داستان بر این اساس باشد که خیر و شر همواره در جهان هستی برقرار خواهند ماند.
گزارش از: هادی حسینینژاد