گزارش ایلنا به بهانه «روز مادر»؛
روایتی از مادران فراموش شده سرزمینم/ اینجا دلتنگی و چشم انتظاری فریاد میزند
قرار نیست؛ آنان که با قطار زندگی به ایستگاه کهریزک رسیدهاند، فقط و فقط زنده باشند.
سکانس یک: اینجا عطر بهشت شامهات را نوازش میدهد... اینجایی فارغ از هر چیزی، مبهوت نگاهشان میشوی... نگاهی از جنس دلتنگی، چشم انتظاری، مهربانی، ناامیدی و بیقراری... کیلومترها دورتر از تهران... از شلوغی شهر خبری نیست...اینجا تنهایی به وجودت رسوخ میکند... اغلب پدران و مادرانی را میبینی که سالهای آخر زندگی شان را در یک اتاق میگذارند.... در غربت و تنهایی به پنجره اتاقی تهی از معرفت و خالی از گرمای آغوشی گرم، خاطره بازی میکنند... اینجا کهریزک است... بهشتِ قدمگاه مادران و خلوتگاه پدران فراموش شده سرزمین من و تو
سکانس دو: وارد کهریزک میشوم... به سوی ساختمان نارون، محل نگهداری مادران سالمند... مصاحبت با این جنس آدمها برایم کمی سخت بود... مادرانی سالخورده با چهرههایی خط افتاده از قلم تلخ بیوفایی و چشمهای کم سو، اما پر رمز و راز که هزاران حرف نگفته برایت دارند، اینجاست که بغض گریبانت را اگر... اگر هنوز تاری از انسانیت در لابلای پود وجودت باشد میگیرد... و آرزو میکردی کاش آن قدر زمان بود تا پای حرفهای تک تکشان بنشینی...
سکانس سه: مجتمعی دو طبقه.... با راهروهایی رنگی که هر کدامشان با یک پرده آذین شده... زرد... بنفش... صورتی... اما نه!... این رنگها هم نمیتوانند، دل درد دیدهشان را سرحال بیاورد....اتاقهایشان پنجرهای رو به حیاط دارد...گلدانی به دیوار تکیه زده....امروز با روزهای دیگر کمی فرق میکند... شلوغتر از روزهای دیگر است... اتاقشان پر از گل و شیرینیست... آخر امروز روز مادر است...
سکانس چهار: به اتاق میروم.... برخی بخاطر کهولت سن و بیماری، به جبر دارو به خواب رفتهاند؛ وای کاش رویایی شیرین، چاشنی این خواب باشد.... برخی دیگر دور هم نشستهاند و حرف میزنند.. به میانشان میروم.. با رویی گشاده استقبال میکنند... و این ترکیب دردآور حرف مشترکشان است؛ «چشم انتظاریم»... برخی آلزایمر دارند و روز و شب را فراموش کردهاند... حتی به یاد ندارند بچهای دارند؟ ندارند؟!... بعضی دیگر در حیاط آسایشگاه نشستهاند و میگویند: «الان میآید».... پسر یا دخترش را میگوید... اما گویا یادشان رفته!
سکانس پنجم: امروز برایشان جشن گرفتند... از همه طیفی آمده بودند... هنرمند، دختران تازه عروس، خانمهای در شرف بچهدار شدن، خیرین و....جشن در حیاط آسایشگاه برگزار شد... مادران سالمندی که فاقد هرگونه حرکتی بودند، با ویلچرهاشان به حیاط آورده شدند... داخل اتاقها هم صدای آوازخوانی و دفزنی به گوش میرسید... امروز کهریزک رنگ زندگی داشت.... ساعت تقریبا ۶ عصر و وقت شام است... غذایی ساده به دستشان میدهند و بیادعا آن را میگیرند و مشغول میشوند.
سراغ روابط عمومی آسایشگاه خیریه کهریزک میروم؛ درباره آسایشگاه برایم بیشتر میگوید، ابتدا چیزهایی میگوید دردآور... با اینکه تکهای از شیرینیِ روز مادر را به کام داشتم، ولی باز هم کام من هم مثل هر شنوندهٔ دیگری تلخ شد؛ «۸۰ درصد افراد بستری شده در کهریزک بیکس هستند و مابقی افرادی هستند که خانواده دارند، اما فرزندانی که از پس نگهداری پدر یا مادر خود بر نمیآیند...
تختهای فعال مجموعه کهریزک ۱۷۵۰ تخت خواب است که سه گروه شاخص معلولان جسمی و حرکتی، سالمندان و بیماران مبتلا بهام اس که اکثریت قریب به اتفاقشان حالا دچار معلولیت جسمی و حرکتی شدهاند. شرایط خاصی برای پذیرشها وجود دارد. افراد بیکس، نیازمند و آنها که اعضای خانوادهشان دچار مشکلات و معضلات بوده و قادر به نگهداری از پدر یا مادر خود نیستند، پذیرفته میشوند.
قرار نیست آنان که با قطار زندگی به ایستگاه کهریزک رسیدهاند، فقط و فقط زنده باشند، بلکه آنجا هستند تا با یاری دیگران، در فضایی مناسبِ زیستن زندگی کنند. حدود یک هزار سالمند حالا در کهریزک زندگی میکنند که تقریبا دو سوم آنها را خانمها شامل میشوند و در این بین بیش از ۹۰۰ نفر بصورت رایگان و به لطف انسان دوستی و هم دردیِ هزاران هزار هموطن خوب، در اینجا روزگار میگذارنند.
سکانس آخر: یادشان رفته.... یادشان رفته که بوسه بر پای مادر چه مرحمی بر قلب است... یادشان رفته که خاک پای مادر را باید که سرمه چشمان کنند و... یادشان رفته که در همین دنیا هم میشود خاک بهشت را بر صورت کشید! مادرم... مهربانم.... روزت مبارک