دموکراسی و جنبش کارگری در گفت وگو با دکتر حسین بشیریه
کارگران دموکرات شوید
![کارگران دموکرات شوید](https://cdn.ilna.ir/thumbnail/5dq74iE7ikl1/YdHYY4gWkVxziNocTLLHoQVar3TrxmvO0e6SENMutiBXz7JNO2nT2KLgCR9h7O_-yMtFV2AKWHv4l_4LeI27Qq4xQIoDjB_gIQDHEiqNepRBeBVXNnV0pju9gX-A9Ynl7otfNPZWXfo,/%D8%AF%D9%83%D8%AA%D8%B1+%D8%AD%D8%B3%D9%8A%D9%86+%D8%A8%D8%B4%D9%8A%D8%B1%D9%8A%D9%87.jpg)
اگر در حال حاضر و در مقطع کنونی تضاد جامعه را تضاد دموکراسی و غیردموکراسی می دانیم باید نگرش خود را در این راستا اصلاح کنیم ما باید به طبقات تکوین دهنده دموکراسی و شاکله اصلی جامعه مدنی از جمله به طبقه کارگر رویکردی دموکراتیک داشته باشیم
گروه اندیشه، سعید راعی: دیرزمانی است که از طرح شعار «کارگران جهان متحد شوید» در پایان مانیفست مارکس می گذرد. «مارکس» و «انگلس» رفتند و انقلاب شوروی نیز نتایج خود را به بار آورد. تجربه سوسیالیسم و مارکسیسم در جهان ثمره عملی چندانی نداشت. با عمق و ژرفای موضوع، در نهایت حدود یک دهه پیش، با فروپاشی شوروی جدال ها نیز فروکش کرد. امروز جریان ایدئولوژیک مارکسیستی فروکش کرده؛ اما اندیشه های مارکس و همچنان مورد بحث است. اجتماع گرایان، پسامارکسیست ها، چپ های جدید و حتی بسیاری از گرایشات پسامدرن، تحت تأثیر مستقیم و غیرمستقیم مارکس هستند. از سوی دیگر جنبش های کارگری نیرومندی نیز در جهان شکل گرفته است. جنبش هایی که می توان نمود عینی آن را در فعالیت های ضدجهانی شدن (Antiglobalization) دید. در ایران، پس از تجربه ناموفق مارکسیسم و جریان چپ رادیکال، خصوصا بعد از انقلاب، کمتر کسی به جنبش کارگری توجه کرده است. این امر را می توان در خلأ کارهای نظری و جمود تشکلات کارگری مشاهده کرد. باخبر شدیم، دکتر «بشیریه» به همراه تنی چند از پژوهشگران تحقیقی در این خصوص انجام داده است. این موضوع بهانه ای شد تا گفت وگویی با او ترتیب دهیم.
دکتر «حسین بشیریه» استاد دانشگاه تهران است و تاکنون کتب متعددی در زمینه جامعه شناسی، علوم سیاسی، فلسفه و جامعه شناسی سیاسی، ترجمه و تألیف کرده است. از جمله آثار او می توان به «انقلاب و بسیج سیاسی»، «جامعه شناسی سیاسی»، «نظریه های دولت»، «یورگن هابرماس؛ نقد در حوزه عمومی» و. . . اشاره کرد.
این گفت و گو به زودی توسط خبرگزاری کار ایران (ایلنا) نیز منتشر خواهد شد.
•شما در حال انجام تحقیقی پیرامون جنبش کارگری در ایران هستید. در دوره ای گرایش به این جنبش بسیار مطرح بود، اما از مقطعی به بعد شرایط تغییر کرد و سوگیری های چپ مارکسیستی مورد نقد و نفی قرار گرفت. با این تفصیل نگاه شما در تحقیق پیرامون جنبش کارگری چگونه است؟
به عنوان مقدمه باید به یک مسئله کلی تر پرداخت. همانطور که می دانید، جامعه شناسی سیاسی به عنوان یک رشته دانشگاهی شکل گرفته است. بعضا این رشته تحت تأثیر رویکرد و سنت مارکسیستی نیز هست. اما آنچه به عنوان جامعه شناسی سیاسی مطرح می شود، به طور کلی فراسوی مسائل مارکسیستی است. مسئله اساسی ما نیز نیروهای اجتماعی و تأثیر آنها در زندگی سیاسی است. شرایط شکل گیری نیروهای اجتماعی در صورتبندی های سیاسی، علایق و منافع آنها، سازمان داخلی این گروه ها، ایدئولوژی آنها و تأثیرگذاری آنها در ساختار یک جامعه، از موضوعات محوری در تحقیق مورد نظر است.
• آیا زمینه نظری خاصی در بحث اخیر شما مطرح شده است یا خیر؟
این بحث از زاویه نظری محدودی صورت نگرفته است. در واقع بسیاری از مباحث نظری مطرح نشده و در پس زمینه قرار دارد. بحث ما بیشتر به موضوع خاصی تلخیص شده. یعنی توجه به چرایی و چگونگی جمود طبقه کارگر بعد از انقلاب مطرح شده است. اینکه چرا این طیف هیچ نقش موثر و تعیین کننده ای نداشته و چه عواملی موجب شده که هویت و خودآگاهی منسجمی نیز نداشته باشد، از مسائل اساسی مورد توجه ما در این تحقیق است. بنابراین، مسئله جنبه ای سلبی و منفی دارد. پاسخ به این سوالات نیز جنبه های متفاوتی را در بردارد. ساختار قدرت سیاسی، صورتبندی نیروهای اجتماعی، ماهیت طبقاتی و اجتماعی دولت، همه و همه در این امر موثرند. پس توجه داشته باشید که چنین مباحثی الزاما نظریات مارکسی و مارکسیستی نیست. حتی ما به این مباحث نگاه تجویزی نیز نداریم. اینکه باید چنین باشد یا خیر، موضوع ما نیست. بلکه بیشتر توجه به بستر مدنی و دموکراتیک مهم است. تقویت جامعه مدنی نیازمند تقویت نهادهای اجتماعی و احزاب و گروه ها است. از جمله اساسی ترین پایه های جامعه مدنی، طبقه کارگری و تشکلات و سازمان های خودجوش آن است.
• شما از طبقه کارگر سخن می گویید. یکی از اساسی ترین مباحث، این است که آیا ما در جامعه معاصر ایران طبقه کارگر داریم؟ به هر حال طبقه تعریف خاص خود را دارد. اگرچه این تعاریف مختلف و گسترده هستند. اما تکافوهای یک طبقه و فعالیت آن، می تواند ماهیت خاصی را شکل دهد. با این تفصیل آیا می توان از طبقه کارگر سخن گفت؟
همان طور که می دانید در ادبیات مارکسیستی، طبقه به دو نوع، «طبقه در خود» (فی نفسه) و «طبقه برای خود» (لنفسه) تقسیم می شود. حداقل مفهومی که می توان برای طبقه در نظر گرفت، «طبقه در خود» است. یا به تعبیر بسیاری از جامعه شناسان اقشار اجتماعی وجود دارند. بنابراین نباید انکار کرد که «طبقه در خود کارگری» وجود دارد. با توجه به سطح نسبی ای از توسعه اقتصادی ـ صنعتی و حدود ۵ میلیون نیروی کارگر، می توان از طبقه کارگر سخن گفت. این قشر به لحاظ زیست اقتصادی، نوع تجمع، وابستگی به مراکز صنعتی و نیروهای تولید شباهت ها و همگونی های خاصی دارند. مارکس و مارکسیست ها نیز وقتی از طبقه در خود سخن می گفتند، وجود نوعی علایق مشترک اقتصادی و زیست مشترک را لحاظ می کردند. این مفاهیم در آرای «ماکس وبر» نیز مشاهده می شود. بدین معنا، طبقه کارگر، طبقه سرمایه دار و دهقان وجود دارد. اما به معنای بسیار مشخص و در مفهوم مارکسی، که مبارزات و جنبش های طبقاتی مد نظر است، طبقه واقعی یعنی «طبقه برای خود». وقتی طبقه، ضمن علایق و زیست اقتصادی مشترک توان سازماندهی این علایق و گرایش ها و زمینه ایجاد تشکل برای خود را داشته باشد، تا در این راستا ساختار درونی منظمی بیابد، تغییر ماهیت می دهد. «طبقه برای خود» علایق اقتصادی موجود را به واسطه توجیهات مشخص فکری و ایدئولوژیک موجه می سازد و سطحی از آگاهی را درون طبقه شکل می دهد. بدین صورت به نقش خود در کوتاه مدت و بلندمدت پی برده؛ یا حداقل می تواند برای خود، نقشی قائل باشد، تا از این مجرا یک رهبری منسجم و کارآمد، به وجود آورد. با این شرایط طبقه می تواند به یک حزب سیاسی تبدیل شود؛ از راهبردها و مجاری حزبی و مبارزات سیاسی استفاده کند. تنها با این شرایط است که به معنای دقیق «طبقه برای خود» (لنفسه) شکل می گیرد. بحث ما درباره ایران نیز ناظر به همین موضوع است. اینکه آیا در ایران طبقه کارگر وجود دارد؟ آیا آمار و ارقام، تصویر کلی درستی از این طبقه (در جنبه های مختلفی چون پراکندگی و تراکم صنایع، نوع اشتغال، ریشه های اجتماعی مهاجرت و شهرگرایی، سطح فرهنگ و فعالیت های صنفی) به دست می دهد؟ از مسائل مهمی است که باید به آن توجه کرد. در نهایت ما نیز قائل به این هستیم که طبقه کارگر از حالت «در خود» به «برای خود» تبدیل نشده است. در مرحله بعد دلایل چنین امری نیز مورد توجه است. در پاسخ به اینکه چرا چنین مسئله ای رخ نداده است، مجموعه ای از عوامل دخالت دارند؛ که اکنون جای پرداختن به آنها نیست.
• برای تحقیق، باید یک موضوع مسئله دار باشد. اگر تنها قشر کارگر در ایران دچار این مشکل بود؛ می توانستیم به تحقیق پیرامون آن بپردازیم. اما در تمام سطوح و اقشار این مشکل وجود دارد. مثلا طبقه سرمایه دار یا طبقه دانشجو نیز به معنای دقیق وجود ندارد. یعنی خودآگاهی لازم در هیچ سطحی شکل نگرفته است. با این شرایط چه لزومی برای توجه به قشر کارگر است؟
بله همانطور که شما می گویید این موضوع نه تنها برای طبقه کارگر، که در مورد سایر طبقات نیز صادق است. پس نمی توان آن را به قشر کارگر محدود کرد. بدین لحاظ طبقه دهقانان، فروتر از طبقه کارگران هستند. حتی در مورد طبقه متوسط جدید شهری که در اکثر جوامع، از جمله در جامعه ما، نیروی تعیین کننده هستند نیز وضع به همین منوال است. لذا این بحث عمومیت دارد. البته ما بیشتر به طیف کارگر توجه کرده ایم. به طور کلی در ایران قرن بیستم نیز چون گذشته، جامعه نسبت به دولت ضعیف بوده. در سنت سیاسی ایران اصولا دولت محوریت داشته و دارد. اساسا نهاد قدرت و حکومت همیشه بر فراز جامعه حضور داشته است. تشکلات اجتماعی نیز همواره توسط نیروی سیاسی تخریب شده یا حداقل تحت انقیاد آن بوده است. این بحث به یک طبقه خاص محدود نمی شود. عده ای این مسئله را تنها در بورژوازی صادق می دانند. اما به واقع در تمام سطوح و لایه ها این مشکل وجود دارد. مثلا طبقه سرمایه دار اشرافی که باید در جوامع سنتی طبقه ای نیرومند باشد نیز ضعیف بوده و همواره تحت تأثیر تعارضات گوناگون قرار گرفته است.
• البته از جنبه دیگر نیز می توان به مسئله نگاه کرد. یعنی بگوییم طبقه کارگر پیش از این خودآگاهی، جنبش و پویایی داشته؛ اما از مقطعی به بعد شرایط معکوس شده است. آیا می توان گفت که این چنین بوده؟
من به شرایط کلی اشاره کردم. از اوایل قرن بیستم، با فروپاشی منشور قدرت استبداد سنتی، نیروها از مدار استبداد ـ قدرت خارج شدند. اما در اینکه چرا این نیروها نتوانستند قوام و دوام لازم را به دست آورند عوامل متعددی دخیل بوده. اگرچه در برخی مقاطع طبقات اجتماعی، از جمله طبقه کارگر پویایی و تحرک بیشتری یافت اما شرایط کلی چندان مناسب بسیج سیاسی و اجتماعی نبود. لازم به ذکر است که مراد، طبقه کارگر به معنای صنعتی و غربی آن نیست. چرا که در دوران مشروطه و دوره بعد از آن، صنعت به معنای گسترده و کارخانه ای وجود نداشت. حتی طبقه بورژوا نیز تا حدود زیادی تحت تأثیر حمایت های دولتی شکل گرفته بود.
• به نظر می رسد که در آن دوره، اصناف حضور پررنگی داشتند؟
بله اصناف سابقه دیرین داشتند. اما از آنجا که در سطح جهان یک گفتمان سوسیالیستی در حال شکل گیری بود؛ برخی از گروه ها، چون سوسیالیست های اولیه، از ماده خام و محدود طبقه کارگر بهره بردند. مثلا صنعت نفت در ایران سابقه طولانی داشت، در نتیجه نفوذ گفتمان سوسیالیستی نهادهای کارگری نسبتا قوی ای در آن بخش شکل گرفت. با وجود سابقه طولانی این صنعت، نمونه ای از فعالیت های سیاسی، صنفی و ایدئولوژیک را در صنعت نفت شاهد بودیم. البته استبداد جدید آن دوره را نیز نباید فراموش کرد. پس از شکل گیری حکومت رضاشاه محدوده فعالیت های موجود نیز تضعیف شد. بعد از سقوط او (به دلایل مختلف از جمله شکل گیری لیبرالیسم اقتصادی و گسترش روابط تجاری با کشورهای غربی، فقدان یک قدرت متمرکز مشخص، تضعیف دربار و از همه مهم تر، شکل گیری گفتمان سوسیالیستی) شاهد حضور و فعالیت احزابی چون حزب توده هستیم. حزبی که در دوره فعالیت خود به یکی از فعال ترین احزاب چپ جهان سوم تبدیل شد و توانست، بخش عظیمی از طبقه کارگر را فعال کند. به نحوی که این طبقه، در حال تبدیل شدن به یک پایه مهم و استوار در تشکیلات سیاسی و حزبی ایران بود. حال اگر نگوییم آن طبقه ماهیت خودجوش داشت؛ اما به عنوان یکی از آن ارکان اصلی سیاست حزبی محسوب می شد. پس در مقام مقایسه دوره لیبرالیسم دکتر مصدق و مشروطیت، با خلأ قدرت این طبقه در دوره حاضر است که به تحلیل موضوع می پردازیم. بنابراین معیارهایی برای مقایسه وجود دارد.
• همانطور که شما اشاره کردید، شکل گیری ضمنی و خفیف چنین جنبش هایی بیشتر ناشی از ساختار اجتماعی ـ سیاسی جامعه بود. به طور کلی شرایط اقتصادی و فرهنگی، بیشتر از عامل خودآگاهی، در پویایی و جنبش های اجتماعی دخیل بودند. پس به نظر نمی رسد، بتوانیم خودآگاهی را به عنوان یک متغیر در نظر بگیریم. زیرا اگر هم آگاهی وجود داشته، بیشتر دارای جنبه ای صوری و بیرونی بوده است؟
بله اما این تنها به کشور ما اختصاص ندارد. چنین فرآیندی در آغاز صنعتی شدن کشورهای پیشرفته نیز قابل مشاهده است. مثلا در انگلستان و فرانسه، که امروز طبقات کارگری قوی و منسجمی دارند نیز وضع بدین منوال بوده. یعنی بدون اعمال تفکر از سوی اقشار روشنفکر، چنین جریانی شکل نمی گرفت. البته روشنفکرانی که عهده دار چنین رسالتی بودند گرایش های ویژه خود را داشتند. به عنوان مثال؛ سندیکالیست ها، سوسیالیست ها و مارکسیست ها، هریک به نحوی در این امر دخیل بودند. پس بدون وجود چنین راهکارهای بیرونی ای عملا طبقه کارگر، وضعیتی کاملا ایستا و خفته داشت. در واقع قضیه برای کل جهان صادق است. یعنی طبقه کارگر، بدوا به صورت خودانگیخته و خودجوش شکل نگرفت. به طور کلی جنبش اجتماعی، بدون عنصر آگاهی، در ضمن یک ساختار گفتمانی معنا ندارد. این عنصر آگاهی در چارچوب گفتمان های خاص، بدوا از خارج اعمال می شود. اینکه ما تصور کنیم، به صورت خودجوش در داخل یک طبقه چنین وضعیتی به وجود می آید و طبقه از حالت خفته بیدار می شود؛ یعنی «طبقه در خود» به «طبقه برای خود» تبدیل می شود؛ تصوری خام اندیشانه و باطل است، که گاه از جانب برخی جامعه شناسان القا می شود. در انگلستان، جنبش چارتیست ها، در فرانسه سندیکالیست ها، در آلمان سوسیالیست ها و سایر گروه های روشنفکری بودند که ایدئولوژی، آگاهی و اندیشه لازم برای جنبش های اجتماعی را فراهم ساختند. به عبارت دیگر طبقات اجتماعی به عنوان نیروهای سیاسی ساخته می شوند و هرگز به صورت خودانگیخته رشد نمی کنند. پس این بحث محدود به ایران نیست. در شرایط اولیه صنعتی شدن که طبقات کارگری وضعی ویژه دارند، همیشه نیازمند مساعدت ایدئولوژیک و نظام فکری نیروهای بیرون از خود هستند. حال آنکه در شرایط بعد از آن، وقتی جامعه صنعتی و پیشرفته می شود و انسجام سیاسی ـ اجتماعی شکل می گیرد؛ «طبقه در خود» به «طبقه برای خود» تبدیل می شود و با این استقلال و خودآگاهی، شرایط نیز تغییر می کند. به نحوی که این قشر، روشنفکران خاص خود را تولید می کند. در چنین شرایطی، نیروهای داخل طبقه جیره خوار روشنفکران نیستند؛ بلکه بیشتر روشنفکران وابسته به جریان طبقاتی می شوند.
• شاید منظور شما قشر خاصی از روشنفکران باشد. یعنی آن عده ای که از دل این طبقه برخاسته اند. درست است؟
بله، دقیقا وقتی این طبقه انسجام لازم را یافت، خود روشنفکر تولید می کند. این طیف از روشنفکران به طبقه برآمده از آن وابسته می شوند. بنابر این شرایط است که طبقه کارگر از حالت ایستایی، جمود و انفعال خارج می شود و به پویایی لازم می رسد.
• به موضوع جالبی اشاره می کنید. این نقد به مارکس نیز می شود. یعنی می گویند، تو که از آگاهی طبقه کارگر سخن می گویی، خود از طبقه کارگر نیستی. یعنی آنجا نیز عنصر آگاهی از خارج اعمال می شود. اما در هر صورت نمی توان نقش ساختار ناکارآمد را نادیده گرفت. به هر حال ما طی سال های متمادی با ساختاری نامناسب مواجه بوده ایم. حتی امروز نیز به صورت تلویحی و ضمنی چنین ساختاری برای ما مشکل ساز است. آیا عنصر آگاهی، چه از خارج و چه از داخل یک طبقه، می تواند آن طبقه را از بند مشکلات و جمود وارهاند؟
بحثی نظری در این خصوص وجود دارد که بیشتر ماهیت یک نزاع فکری را پیدا کرده است. اینکه آیا همیشه ساختار سیاسی و اجتماعی پیشین، بازتولید می شوند؟ آیا باید همیشه گرفتار یک دور بسته بود؛ تا نظم پیشین شرایط فعلی را تعیین کند؟ مواضع متفاوتی در پاسخ به این سوالات مطرح می شود. کسانی که به این سوالات پاسخ مثبت می دهند، اصولا از دیدگاه ساختارگرایانه رادیکال و به صورت بدبینانه به موضوع پرداخته اند. در نتیجه باید فکر تغییر و صلاح نظام و امکان چنین وضعی را برای همیشه کنار گذاشت و آن را منتفی دانست. در حالی که از طرف دیگر می توان امکان تحول ساختاری و اصلاح نظام ساختاری را مطرح کرد. البته من می پذیرم که در ایران بیشتر ساختار پیشین، بازتولید شده است. به عبارت دیگر ساختار قدرت همیشه به واسطه افراد و گروه های گوناگون در حال بازتولید بوده و تحول اساسی در ساختارها صورت نگرفته است. برخی از اندیشمندان از جمله «میشل فوکو» از ساختار قبیله ای قدرت در شرق خبر می دهند. یعنی ساختار قدرت در شرق همیشه هرمی و قبیله ای بوده. در مقابل چنین شرایطی ساختار مدنی و نظام مدینه محور مطرح است. در شرایط هرمی امکان شکل گیری نیروهای مستقل و آزاد وجود ندارد. اگرچه مباحث ساختارگرایانه، تداوم و استمرار اجتناب ناپذیر در ساختارهای قدرت را تبیین می کنند؛ اما با تغییر در صورتبندی نیروهای تولیدی ـ اجتماعی، ما شاهد تحولاتی نیز در ساختار قدرت سیاسی بوده ایم. این تحولات تدریجی در رژیم های سیاسی گوناگون قابل بازیابی و تبیین است. حکومت رضاشاه را نمی توان با استبداد سنتی قیاس کرد. به هر حال ساختاری مدرن در آن شرایط شکل گرفته بود. حکومت محمدرضا پهلوی نیز از چنین وضعیتی برخوردار بود. حکومت او خصوصا در اوایل کار، با دوران سیاسی رضاشاه قابل مقایسه نبود. با پیچیدگی های آن دوره، راهکارهایی برای فعالیت محدود نیروهای سیاسی به وجود آمد؛ اما به هر حال استبداد و ساختار هرمی وجود داشت و نمی توان آنها را انکار کرد. با انقلاب اسلامی و در جریان آن، نیروها و گروه های سیاسی و حزبی فعال شدند و نوعی پویایی خاص در عرصه سیاسی شکل گرفت. بدین جهت این دوره قابل مقایسه با دوره های پیشین نیست. بعد از انقلاب راهکارها و مجاری بالقوه بیشتری برای فعال شدن نیروهای سیاسی در عرصه اجتماعی فراهم شد. اینکه در عمل چقدر از این شرایط و امکانات استفاده شده، یا می شود، بحث دیگری است که در مجال بحث ما نیست. زیرا در مقاطع مختلف انقلاب نیز شرایط متفاوتی حاکم شده است. پس تحلیل این موضوع نیاز به پرداختن به دوره های خاص دارد.
• شما به نقش روشنفکران اشاره کردید. اما با توجه به شرایط عینی می توان گفت این قشر به دنبال چنین مسائلی نیست. یعنی کارگران، دغدغه قشر روشنفکر نیستند. با این وصف جنبش های کارگری؛ که روشنفکران باید موتور محرک آن باشند؛ چقدر محقق خواهد شد؟ به نظر می رسد، در این راستا دو عامل بازدارنده وجود دارد. یکی همان ساختار نامناسب؛ و دیگری، گرایش های طیف روشنفکر است. تحت این شرایط چگونه طبقه کارگر آگاهی لازم برای جنبش را به دست می آورد؟
به طور کلی روشنفکران قشر شناور و سیالی هستند. روشنفکران گروهی هستند که با توجه به علایق خاص خود تقید اجتماعی خاصی بروز نمی دهند. اگرچه ممکن است در برخی از برهه های خاص تاریخی، گرایش و علاقه ویژه ای به برخی گروه ها و نیروها نشان دهند؛ اما این عوامل باعث نمی شد که تقید روشنفکران مستمر و دائم باشد. در رابطه با ایران نیز شرایط چنین است. اگر بتوانیم در شرایط فعلی از روشنفکری در ایران سخن بگوییم باید بتوانیم به توجیه مسئله نیز بپردازیم. روشنفکر کسی است که دغدغه مسائل عمومی و اجتماعی جامعه خود را دارد. حال باید پرسید کسانی که به عنوان روشنفکر مطرح هستند تا چه اندازه دغدغه چنین مسائلی را دارند.
• البته سوال بنده تنها ناظر به رسالت روشنفکران نیست. بلکه بیشتر گرایش های اجتماعی و فکری روشنفکران مدنظر است. اگرچه در غرب، جریان های مختلفی چون پسامارکسیسم، چپ نو و اجتماع گرایان حضور دارند، اما آنچه ما را به خود جذب کرده، نگاهی خاص و زاویه ای کوچک به غرب است. تحت این شرایط کسی به طبقه کارگر توجه نمی کند، زیرا این مباحث تداعی گر گرایش های مارکسیستی است؟
بله اما این مسئله دلایل خاص خود را دارد. باید برخی از سوءتفاهم ها را برطرف کرد. کسانی که از چنین چشم اندازی به مسئله نگاه می کنند، با مشکل مواجه می شوند. طبق سنت چپ کلاسیک یا چپ مارکسیستی، تعارض اصلی در جامعه، به لحاظ اقتصادی، بین سوسیالیسم و کاپیتالیسم یا سرمایه داری است. هنوز عده ای چنین تصوری دارند. در چنین نگاهی ما همواره بین دو گزینه تاریخی، یعنی سوسیالیسم و سرمایه داری قرار داریم، به نحوی که تضاد و تخالفت اصلی در این دو مورد خلاصه می شود. اگر چه در رویکرد چپ تضاد بین دو محور سوسیالیسم و سرمایه داری مطرح است، اما در شرایط فعلی تضاد اصلی، تضاد دموکراسی و غیردموکراسی است. از این نقطه نظر ما نباید با تحلیل قدیم به طبقه کارگر نگاه کنیم. بلکه باید جایگاه طبقات اجتماعی، از جمله طبقه کارگر را از حیث مشارکتی که در فرایندهای دموکراتیک دارند، مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم. در این صورت، مباحثی از این دست، کاملا جاافتاده و مقبول جلوه می کند. بحث دموکراسی و دموکراتیزه کردن ساختار سیاسی، مستلزم وجود نیروهای اجتماعی در عرصه سیاسی و فعالیت آنهاست. بدین منوال روشنفکران ناگزیر از توجه به این مباحث هستند. زیرا به هر حال دغدغه مسائل عمومی از مباحث اساسی روشنفکری تلقی می شود. اگر شما از منظر دموکراتیک و مدنی به موضوع توجه کنید، نگاه چپ رادیکال چندان موضوعیت نمی باید، بلکه هر طبقه اجتماعی، از جمله کارگران، حق فعالیت سیاسی و اجتماعی دارند. جنبش های اجتماعی از ارکان نظام های دموکراتیک هستند. همان طور که پیشتر ذکر شد، در این شرایط، یک طبقه خاص می تواند روشنفکران و نیروهای فکری خود را تولید کند تا این نیروی داخلی با منافع و گرایش های آن طبقه همسو و هم جهت باشد. در این صورت کارآمدی طبقه مورد نظر، افزایش چشمگیری خواهد داشت. زیرا نیروی فکری خارج از طبقه، هر چند ممکن است به لحاظ تحریک انقلابی و از زاویه دید سوسیالیستی کارآمد باشد، اما از رویکرد دموکراتیک، این نیروهای خارج از طبقه معنا ندارند. اگر بحث بحث اساسی پیرامون مقولاتی چون مشارکت، تاثیر نیروهای اجتماعی، منابع گروهی و جمعی باشد، باید نیروهای فکری و روشنفکران خودجوش در داخل طبقه به وجود بیایند. در این صورت نیروهای مختلف می توانند در یک ساختار مناسب دموکراتیک به ایفای نقش بپردازند.
• به طور کلی شما می گویید روشنفکران واقعی، که مدافع منافع طبقه ای خاص هستند، از دل خود آن طبقه برمی آید. اما این امر تحت چه شرایطی محقق می شود؟
این قشر روشنفکر که برخاسته از درون طبقه است، تنها در صورتی به وجود می آید که طبقه، از حالت «درخود» خارج و به «طبقه برای خود» تبدیل شود. با این تفصیل، از آنجا که ما در قشر کارگر «طبقه برای خود» نداریم؛ نمی توانیم از روشنفکران واقعی طبقه کارگر نیز سخن بگوییم. این طبقه هنوز سازماندهی خاصی برای خود ندارد، تشکلات آن خودانگیخته نیستند و رهبر فکری خاصی که بر آمده از درون آن باشد را ندارد. از آنجا که این طبقه ایدئولوژی خاصی نیز ندارد؛ نمی تواند روشنفکرانی از طبقه خود و برای طبقه خود داشته باشد. این از فرضیه هایی است که ما در تحقیق لحاظ کرده ایم. اگر چه ممکن است عده ای به نیابت از این قشر نظریه پردازی کنند، اما چون آنها از درون خود طبقه کارگر برنخاسته اند، جزو همان روشنفکران شناوری محسوب می شوند که تقید اجتماعی ندارند. حال ممکن است، عده ای از روشنفکران به حمایت از طبقه کارگر برخاسته باشند، اما چون مواضع آنها در طبقات و گروه های دیگر تعریف می شود چندان کارآمد نیستند.
• آیا این شرایط عمومیت دارد یا تنها به کشور ما مربوط می شود؟
خیر در برخی از کشورهای پیشرفته ما شاهد شکل گیری روشنفکران وابسته به طبقه کارگر هستیم. مثلا در ایتالیا فرهنگ کارگری شکل گرفته است و روشنفکران مدافع طبقه کارگر به معنای دقیق از درون آن طبقه برخاسته اند و خود کارگر هستند. در چنین کشورهایی زمان نظریه پردازی روشنفکران عامگرا و دفاع صوری آنها از یک قشر خاص سپری شده است. اما همان طور که ذکر شد، در ایران روشنفکری که خود را مدافع طبقه کارگر بداند، وجود ندارد. از سوی دیگر طبقه کارگر نیز نتوانسته از حالت «درخود» (فی نفسه) خارج شود و روشنفکران خاص خود را به وجود آورد.
• سخن از طبقه کارگر، به نوعی ادبیات مارکسیستی را به ذهن متبادر می کند. فکر نمی کنید، این عجین شدن رویکرد مارکسیستی و طبقه کارگر باعث شده ما از نگاه مدنی و دموکراتیک به این قشر غافل بمانیم؟
بله دقیقا مشکل همین جاست. همان طور که شما اشاره کردید، در گذشته بین نگرش سوسیالیستی و مارکسیستی با طبقه کارگر، همبستگی نیرومندی ـ حداقل در عرصه نظری ـ وجود داشت که در مقطعی از تاریخ ایران نیز باز تولید شد و البته تجربه کارآمدی به بار نیاورد. اما این دلیل نمی شود که ما نتوانیم از طبقه و جنبش کارگری سخن بگوییم. باید دانست، نگاه مارکسیستی تنها رویکرد ممکن به جهان نیست؛ پس باید در نگرش جامعه تحول ایجاد کرد. اگر در حال حاضر و در مقطع کنونی تضاد جامعه را «تضاد دموکراسی و غیردموکراسی» می دانیم، باید نگرش خود را در این راستا اصلاح کنیم. ما باید به طبقات تکوین دهنده دموکراسی و شاکله اصلی جامعه مدنی ـ از جمله به طبقه کارگر ـ رویکردی دموکراتیک داشته باشیم. در گفتمان سوسیالیسم بود که بخشی از روشنفکران خود را مدافع قشر کارگر می دانستند و درصدد انقلاب پرولتاری (کارگری) بودند و تضاد اصلی خود را نیز در مواجهه با سرمایه داری تعریف می کردند. این مباحث در مقطع خاصی از تاریخ به صورت کج تابانه بروز کرد و در فاصله کوتاهی نیز خاموش شد. امروز مباحث پیرامون دموکراسی و مدنیت شکل گرفته است. این جریان در کشور ما نیز مشاهده می شود. بنابراین بجاست که از این منظر به طبقه و قشر کارگر و اساسا جنبش های کارگری توجه کنیم.
هیچ تیر و سه نشان
دیپلماسی و منطق موقعیت
سیدمرتضی مردیها
همگان از موضع فرانکو ـ آلمان در قبال حمله به عراق آگاهند. مخالفت؛ همگان از علتی که دو کشور مزبور برای این موضع خود مطرح می کنند آگاهند: صلح طلبی؛ جنگ پدیده ای است منفی و منفور، و باید تا جایی که می توان از آن اجتناب کرد، و چنین اجتنابی کماکان مقدور است؛ راه حل این است که به مفتشان سازمان ملل فرصت کافی داده شود تا جست وجوی خود را ادامه دهند. برخلاف آنکه گمان می رفت با نزدیک شدن وقوع جنگ سخت گیری دو عنصر اصلی اتحادیه اروپا تعدیل شود، فرانسه گزارش وزیر خارجه آمریکا را به شورای امنیت، دائر بر عدم همکاری عراق و از دست رفتن آخرین فرصت، نپذیرفت و نوعی تهدید به استفاده از حق وتوی خود را نیز ضمیمه این موضع کرد. چرا؟ آیا به راستی فرانسه و آلمان از انگلیس و آمریکا اخلاقی تر و انسانی ترند؟ البته نه. دلیلی بر این وجود ندارد. فرآیند قدرت و غلبه، از یک سو، و ملاحظات پیچیده روشی در این خصوص که ناگزیر به مراعات درجاتی از حقوق بشر می انجامد، از سوی دیگر، در دو طرف وجود دارد. پس هیچ دلیل بنیادینی بر این ادعا که آمریکا جنگ طلب است و فرانسه صلح طلب وجود ندارد. پس فرق فارق این دو در چیست؟ منطق موقعیت.
فرانسه و آلمان بازندگان بزرگ جنگی بودند که خود عوامل اصلی به راه افتادن آن بودند. پس از جنگ، این دو ویرانه، در پناه حمایت نظامی ناتو و حمایت اقتصادی مارشال به تدریج هویت و حرکت خود را بازیافتند. آمریکا که در جنگ، جنگی که جنگ او نبود، مایه فراوان گذشته بود، اینک در فردای جنگ نمی توانست از شیوه خود احتراز کند. در طول نیم قرن جنگ سرد، شبح شوروی از پشت دیوار برلین رویاهای اروپای قاره ای را می آشفت، و اگر نبود، حضور درآمیخته با سختی و سخاوت ساکنان آن سوی آتلانتیک، چه بسا این آشفتگی از رویا به رویت می رسید. شاید اگر آمریکا در آن دوره چهل و پنج ساله حمایتی بیش از حد از این جنگ زدگان نکرده بود، آنها سختی ایستادن روی پای خود، مایه گذاشتن از جیب و جان در مقابله با خطرات را تمرین می کردند. در آن صورت شاید باده خوردن و سنگ به جام انداختن آنان تا این پایه رنجش آور نبود.
در فردای جنگ سرد، یوگسلاوی فرو پاشیده آبستن یک ناسیونال سوسیالیسم دیگر، در حد و اندازه های بسیار کوچک تر بود. صرب ها صورتک هیتلر را گذاشته و ادای او را درمی آوردند. اگرچه قیاس مع الفارق است و صرب ها برای اروپا معضل کوچکی بودند، اما سومین و چهارمین قدرت اقتصادی و نظامی دنیا در حالی که یکی تانک لئوپارد به عربستان صادر می کرد و دیگری موشک اگزوسه و هواپیمای سوپر اتاندار به عراق می فروخت، این بار هم ذلیلانه و رندانه آن قدر بی کفایتی کردند و دست به دست نمودند تا، نیم قرن پس از جنگ جهانی دوم، دوباره اجداد مهاجر آنان از آن سوی آتلانتیک بیایند و غائله نسل کشی صرب ها را پایان دهند و صلح طلبان اروپایی کماکان میراژهای خود را برای صادرات بسازند، نه برای مبارزه با نژادپرستانی که آشویتس را در ابعادی کوچک تر ـ این بار برای مسلمان ها ـ بازتولید کردند. آیا فرانسه و آلمان در ماجرای بوسنی ـ کوزوو هم صلح طلب بودند؟ اگر جواب مثبت است باید در معنای صلح طلبی تجدیدنظر شود و یا با واژه ای شبیه بی مسئولیتی جایگزین شود؛ بی مسئولیتی ناشی از خوف و خست.
فرض کنیم اروپایی ها یاد گرفته باشند که مشکلات امنیتی شان با مال و جان و همت آمریکاییان حل و فصل شود، و بحران بالکان نمونه ای از این لوس بازی باشد، اما در این صورت، مخالفت آنان با حمله آمریکا و انگلیس به عراق متکی به چه منطقی است؟ اگر اروپاییان مایل به مشارکت در یک حرکت جمعی به سوی امنیت بیشتر در جهان نیستند، و کماکان علاقه دارند مخارج امنیت آنان، مخارج امنیت جهان، از حساب دیگران کسر شود، برای رسیدن به مقصود آیا بهانه کافی نیست؟ نه. حتما باید اصل جدال را زیر سوال ببرند؟ بله. چرا؟ برای اینکه در آن صورت متهم به بی مسئولیتی می شوند؛ اتهام بزرگی برای میراث بران انقلاب کبیر.
اما این تمامی ماجرا نیست. اگر چنین بود، ابراز نگرانی از توسعه خشونت کافی بود، لازم نبود آمریکا و انگلیس متهم به جنگ طلبی و جهان گشایی شود، و حجم سنگینی از آتش تهیه تبلیغاتی روی آن ها متمرکز شد.
اتحاد فرانکو ـ آلمان نه تنها مایل است مشکلات امنیتی منطقه ای اش به دست دیگران ـ آمریکا ـ حل شود، نه تنها مایل است مشکلات امنیتی جهان به دست آمریکا حل شود، بلکه، در عین حال، مایل است آمریکا فقط هزینه های این کارها را بپردازد، اما از منافع آن بهره نبرد. به سختی می توان تصور کرد که شیراک نسبت به صدام خوشبین تر از بوش باشد، یا آنقدر عاقل نباشد که احتمال بدهد برج های شیشه ای لدفانس پاریس به راحتی می تواند به سرنوشت تریدسنتر مبتلا شود، یا آنقدر ساده باشد که گمان برد موش و گربه بازی عراق با بازرسان سازمان ملل به نتیجه ای برسد، پس قضیه از چه قرار است؟ از این قرار: نه تنها محور پاریس ـ برلین، بلکه محور پکن ـ مسکو هم خطر دولت ها یا گروه های رادیکالی را که علیه تمدن جدید اعلام جنگ کرده اند دست کم نمی گیرند، بلکه کاملا علاقه مندند که این جریان ها کنترل و خلع سلاح و حتی سرکوب شوند، اما مایل نیستند که از این ماجرا نردبانی درست شود که آمریکا از آن بالا برود، و سرور و ناجی جهان شناخته شود. فرانسه ـ آلمان با این موضع گیری خود، اولا از خرج یک سنت یا یک سرباز طفره می روند؛ ثانیا با اظهارات صلح طلبانه برای خود پرستیژ اخلاقی و انسانی درست می کنند؛ ثالثا جلوی حرکت آمریکا به سوی همه کاره شدن جهان سرعت گیر می گذارند؛ و نهایتا البته مطمئن اند که خطر گروه ها و دولت های تندرو هم برطرف خواهد شد. این مصداقی از یک منطق موقعیت است. برای دولت های بزرگی که نمی خواهند از جان و مال خود در راه امنیت جهان مایه بگذارند، و نمی خواهند بدنامی ناشی از این سرباری را بپذیرند، و در عین حال می خواهند که منافع ناشی از این امنیت (اعم از قدرت، ثروت و منزلت) سهم آنان را تمام و کمال بپردازد، بهترین انتخاب همین است: هیچ تیر و سه نشان! بد ترفندی نیست، هست؟
مردم سالاری و معنویت ـ ۲
عدم خشونت کافی نیست
مصطفی ملکیان
وقتی من از شما تبعیت می کنم هر کدام از شما هم آن فکر را دارید به دلیل اینکه دیگران آن فکر را دارند نوعی تبعیت همه از هیچ کس پدید می آید و این با روح یک جامعه ای که می خواهد یک جامعه مترقی باشد ناسازگار است ولی کاملا با ظاهر دموکراتیک هم سازگاری دارد. نکته چهارم نوعی حقیقت طلبی است که ما باید در خودمان بپرورانیم. ما نباید فکر کنیم که اگر در یک جامعه دموکراتیک زندگی می کنیم خودمان معافیم از اینکه یک روند حقیقت طلبانه در درون خودمان طی کنیم. روند حقیقت طلبانه در درون خودمان طی کردن معنایش این است که در درون خودمان آنا هم با خود شیفتگی با افکار و آرای خودمان بستیزیم هم با تعصب بستیزیم و هم با جزم و جمود بستیزیم.
هر کس که حق طلب است اولا خود شیفته نیست یعنی نمی گوید چون خودم و فکر من است پس فکر معتبر است، پس فکر درستی است. از آن طرف به جزم و جمود نمی رسد یعنی نمی گوید که من در این باب به رای ای رسیده ام و دیگر در این باب نمی خواهم سخن کس دیگری را بشنوم و باز به تعصب هم نمی رسد و نمی گوید من وفاداری به چیزی دارم که برای نفس این وفاداری قداست قائل هستم و نمی خواهم این وفاداری خودم را فرو بشکنم.
ما همه مان در درون خودمان کم یا بیش هم متعصب هستیم و هم اهل جزم و جمودیم و هم خودشیفته و این سازگاری ندارد که با کسی که می خواهد بگوید من در یک نظام دموکراتیک به این دلیل تسلیم شده ام که بهروزی جامعه را در آن می بینم. بهروزی در یک جامعه ای که به لحاظ نهادهای دموکراتیکش همه نهادها دموکراتیک هستند ولی به لحاظ درون حقیقت طلب نیستند هر کدام نوعی محوریت برای خودش قائل هستند این نوعی یک زندگی مقبولی نخواهد بود. این هم یک ورزه درونی است ورزیدن خودمان به نحوی که با هرگونه تعصبی و هرگونه جزم و جمودی و با هرگونه خودشیفتگی در درون خودمان مخالفت داشته باشیم.
مورد بعدی که من تعبیر می کنم به عدم خشونت، ما کافی نیست همان طور که گاندی می گفت کافی نیست که در بیرون خشونت نورزیم ما اساسا باید برای خشونت قبح اخلاقی قائل باشم. وقتی برای خشونت کسی قبح اخلاقی قائل است این به دو چیز ملتزم شده است. یکی اینکه ملتزم شده است که اگر کسی را بخواهد به آستانه باور خودش بکشاند فقط از استدلال و گفت وگو استفاده کند با راه دیگری نمی تواند کسی را به آستانه باور خودش بکشاند این نکته خیلی مهم است که ما بدانیم که اگر در جایی گفت وگو و استدلال تعطیل شد، جا برای دو چیز دیگر باقی می ماند، یکی برای خشونت.
هر جا که باب گفت وگو را بستند یا سروکار پیدا می کنید با کسانی که با خشونت افکار خودشان را جلو می برند یا کسانی که با فریبکاری اهداف خودشان را جلو می برند، همه فاشیسم ها چه فاشیسم های سرخ مثل فاشیسم هایی که در ایتالیا، آلمان و اسپانیا روی کار آمدند، چه فاشیسم های سیاه که در کشورهای کمونیستی پدید آمدند همه شان شما اگر دقت کنید خصیصه مشترک همه نظام های فاشیستی این است که گروهی را با فریب و گروهی را با خشونت، کسانی که می توانند بفریبند، می فریبند و کسانی را که نمی توانند بفریبند با خشونت با آنها رفتار می کنند. اگر ما بخواهیم این گونه نباشد کافی نیست که یک نهاد دموکراتیکی را درست کنیم. ما باید در درون خودمان اهل گفت وگو و استدلال باشیم. استدلال و گفت وگوی درونی بسیار، بسیار مهم تر از این است که ما در درون همچنان مستبدیم اما در بیرون رفتار دموکراتیک از خود نشان می دهیم. گفت وگو هم باز نه به معنای این است که من فقط به سخن شما به لحاظ ظاهر گوش بدهم. غالبا ما در گفت وگوها به سخن طرف مقابل به حسب ظاهر فقط گوش می کنیم وقتی که شما دارید با صدای بلند سخن می گویید و من به ظاهر سکوت کرده ام ولی در درون خودم دارم جواب حرف های شما را فراهم می کنم من در حال گوش دادن به شما نیستم. من وقتی در حال گوش دادن به شما هستم که وقتی شما دارید سخن می گویید من نوعی سکوت نه فقط با زبان بلکه نوعی سکوت ذهنی و نه فقط سکوت ذهنی بلکه نوعی سکوت روانی در خودم بپرورانم تا بتوانم کاملا دریابم که شما چه می گویید، وگرنه چه سخنی است که شما دارید می گویید برای کسی که خودش هم دارد در درون خودش با خودش سخن می گوید، دارد خودش را آماده می کند که سوال شما را جواب بدهد، برای انتقاد و اشکال به شما. ما گفت وگو نمی کنیم ما فقط جایمان را عوض می کنیم، گاهی شما با صدای بلند سخن می گویید من با صدای آهسته. بعد جایمان را عوض می کنیم من با صدای بلند سخن می گویم شما با صدای آهسته.
گفت وگو وقتی است که یکی از طرفین به معنای واقع کلمه سخن بگوید و دیگری به معنای واقع کلمه ساکت باشد تا بیابد و بتواند در آستانه او و در کانتکس اعتقادی و روانی فرد مقابل بروز کند، که فرق می کند. ما این را هم یاد نگرفته ایم و تا این را یاد نگیریم کافی نیست که ما بگوییم ما در ظاهر حلم می کنیم و نوعی مدارای بیرونی نشان می دهیم، مدارای بیرونی اگر با نوعی استدلال طلبی و گفت وگو جویی های درونی همراه نشود باز ما به غرض خودمان نخواهیم رسید. نکته بعد که باز خیلی به نظر می آید مهم است، این است که وظایف خود را به بهترین وجه انجام دادن، این چیزی است که باز ممکن است ما فاقد آن باشیم. حتی برای نظام دموکراتیک اینکه ما همه ذره بین مان را معطوف کرده باشیم به دیگران و ببینیم که دیگران آیا کارشان را خوب انجام می دهند یا نه، و هیچ وقت آن ذره بین را به طرف خودمان رد نکرده ایم و ببینیم که کاری را که من در جامعه برعهده گرفته ام، این را دارم خوب انجام می دهم یا نه، این هم مشکل بزرگ ما است. اکثریت قریب به اتفاق مشکلات جامعه ما ناشی از این است کسی که کاری را برعهده می گیرد به جای اینکه مراقبت کند کاری که برعهده گرفته خوب انجام داده یا نه همه معطوف به این است که آیا دیگران کارشان را خوب انجام می دهند یا کارشان را خوب انجام نمی دهند. ما در واقع تا وقتی نیاموزیم که جامعه به معنای واقعی کلمه چیزی جز انسان ها نیستند، جز تکاتک انسان ها نیستند.
هرمنوتیک ایرانی ـ ۱۵
واژه های کهنه معانی نو
روح الله یوسفی
همین داستان برای اثبات این مدعا کفایت می کند که اولا مفاهیم در متن اصطلاحات و واژه ها دچار تحول و دگردیسی می شدند و ثانیا معمولا «تاریخ مصرف» دارند و با گذشت زمان معانی متفاوت و تازه ای پیدا می کنند و لذا واژه ای کهنه و فراموش می شود و واژه تازه خلق می شود، یا واژه قدیمی معنا و مفهوم تازه ای پیدا می کند و استعمال می گردد. اگر این مدعا را قبول کنیم، نتیجه تصدیق همان مدعا است که واژه ها و به ویژه مفاهیم سقف ندارند و هیچ کس نمی تواند ادعا کند که معنای این اصطلاح همان است که هزار سال پیش یا ۱۰۰ سال قبل گفته شده و اکنون هم می گویند و یا من می گویم و پس از این دیگر کسی حق ندارد یا نمی تواند معنای دیگری از آن مراد کند. این است که مراد متکلم کاملا در ارتباط است با زمان و مکان و فرهنگ غالب و به اصطلاح امروزی «گفتمان» غالب عصر و زمان پیدایش و خلق کلام و اثر. فی المثل در فهم و تفسیر قرآن، کاملا باید فرهنگ و گفتمان غالب و رایج عصر نزول وحی را در نظر گرفت و با استفاده از معیارهای کلامی و زبانی آن عصر مراد متکلم (خداوند) را فهم کرد. مثلا در قرآن از اصطلاحات رایج زمان، که در تجارت و برده داری در عربستان بود، استفاده کرده و از اصطلاحاتی چون عبد، مولا، خرید، فروش، تجارت، سود، زیان و. . . فراوان استفاده کرده است. بدون توجه به آن ادبیات نمی توان مراد وحی را درک کرد. به هر حال زبان و اصطلاحات و مفاهیم در تخته بند زمان و عصر خویش است. اگر به این واقعیت توجه کنیم می توانیم محتوا و مراد را حفظ کنیم اما بیانی و تفسیری نو و منطبق با عصر دور جهت پاسخگویی به مشکلات و معضلات فکری ـ اجتماعی هر عصر در چارچوب پیام کلی و عام وحی به آن بدهیم و اگر توفیقی بود در مبحث جداگانه هرمنوتیک قرآن به آن معضل خواهیم پرداخت. اما چنان که گفتن سقف نداشتن اولا به معنای نفی اجماع دورانی و فهم بین الاذهانی و حتی دائمی واژه ها و متون نیست (قبلا توضیح داده ام) و ثانیا «کف» هست و قطعا هیچ واژه ای و کلامی پیدا نمی کنید که حداقل معنایی نداشته باشد. چرا که اگر چنین بود نقطه عزیمتی برای فهم و قرائت وجود نداشت و لذا اساسا فهم ناممکن می شد.