فرزند یک جانباز:
۱۸ سال طول کشید پدرم ثابت کند جانباز است/ ما با کتک خوردن بزرگ شدیم
در برنامه «جاذبه» با اجرای صابر خراسانی، مهمان برنامه از مشکلاتی که پیرامون خانوادههایی که جانبازان اعصاب و روان در خانه دارند، گفت.
به گزارش ایلنا، سمیرا شاهوردی که پدرش از جانبازان اعصاب و روان است در برنامه شب گذشته «جاذبه»؛ درباره سختیهایی که خانواده این جانبازان تحمل میکنند، گفت: بهتر است بگویم ما با کتک خوردن بزرگ شدیم. ما چهار خواهر و برادر بودیم. حتی قرمزی رنگ هندوانه هم میتوانست حال پدر من را بد کند. در هفته دفاع مقدس که از تلویزیون صحنههای مربوط به جنگ پخش میشد، پدر من تلویزیون را خرد میکرد. ما در این شرایط بزرگ شدیم.
او ادامه داد: پدر من حتی به اسم جانباز هم معرفی نشده بود و حقوق جانبازی نداشت. ما هم نمیدانستیم اینکه حال پدرم بد میشود اثرات موج انفجار است. پدرم وقتی به حالت عادی برمیگشت از اینکه ما را کتک زده بود، گریه میکرد.
شاهوردی توضیح داد: مادرم مثل کوه بود. او قهرمان زندگی من است. برادران من از هشت سالگی کار میکردند در سینما آزادی بروجرد تخمه میفروختند. ما هیچ کدام نتوانستم درس بخوانیم. مادرم ترشی درست میکرد و میفروخت. من افتخار میکنم که با زحمت بزرگ شدم. پدرم سال به سال بدتر میشد و من هم از سنی به بعد دوست داشتم کنار برادرانم کار کنم. همه کار کردن ما به دلیل مسائل مالی نبود، گاهی میخواستیم شاهد حال بد بابا نباشیم.
او افزود: اسم خانواده شهید یا جانباز را قبول نداشتم. مادرم میگفت چادر بپوش اما من خوشم نمیآمد. پرونده پزشکی پدر من گم شده بود و حتی امور ایثارگران باور نمیکرد که پدر من جانباز است! ۱۸ سال طول کشید تا پدر من ثابت کند که در جنگ آسیب دیده است. هنوز هم بعد از چهل سال پرونده پدرم اشکالاتی دارد.
سمیرا شاهوردی اضافه کرد: در فاصله ۱۶ تا ۲۰ سالگی من در شهرستان، شغلی برای زنان تعریف نشده بود، من هم تصمیم گرفتم شغلهای مردانه را انتخاب کنم. تصمیم گرفتم در سن ۱۶ سالگی مستقل زندگی کنم و با لباسهای پسرانه شاگرد اتوبوس شدم و درخط بروجرد_تهران شاگردی میکردم. در همان شرایط یکی از اتوبوسها کاروانی به کربلا میبرد اما من در خرمشهر پیاده شدم چون نمیخواستم با آنها بروم. یکی از خانمها متوجه شد که من دختر هستم و از من خواست که شماره خانوادهام را به او بدهم. مادر من به آن خانم گفت که میداند من همراه آن کاروان هستم. آن خانم برای من چادر خرید و همراه آنها به نجف رفتم.
او ادامه داد: تا به آن روز هیچ ذهنیتی از نجف و کربلا نداشتم. هنوز بعد از ۱۶ سال که از آن سفر میگذرد، بینالحرمین در نظر من همان خیابان خاکی است که بوی خاک نمخوردهاش من را دیوانه کرده بود. نمیدانستم کجا هستم و از بقیه میپرسیدم. آنها هم من را دست میانداختند. آن زیارت حال و هوای دیگری برای من داشت. در حرم امام حسین(ع) با مادرم تماس گرفتم؛ او از اینکه من در کربلا هستم تعجب کرد و بیشتر از خود من گریه میکرد.
او در پایان گفت: بعد از آن سفر تصمیم گرفتم به خانه بازگردم. زمانی که بازگشتم پدرم در کل کوچه برایم بنر خوش آمدگویی زده بود و گفت: آبروی من را نبردی و سربلندم کردی. آن زمان سال ۸۰ و کربلا تازه باز شده بود و من در طایفه پدرم تنها کسی بودم که به کربلا رفتم. بعد از آن سفر صبر عجیبی در دلم نشست. بعد از آن سفر با همسرم آشنا شدم، ازدواج کردم و عقدم را هم در حرم امام رضا(ع) خواندند و امروز ساکن مشهد هستم.