خبرگزاری کار ایران

استاد تاریخ در دانشگاه جرج تاون در گفت‌وگو با ایلنا:

تضییع سیستماتیک حقوقِ انواع اقلیت‌ها نتیجه عدالتِ عصر مدرن است/ اروپامحوری نتیجه همانیِ عقل و اخلاق است که از برتری‌طلبی سردرآورده

تضییع سیستماتیک حقوقِ انواع اقلیت‌ها نتیجه عدالتِ عصر مدرن است/ اروپامحوری نتیجه همانیِ عقل و اخلاق است که از برتری‌طلبی سردرآورده
کد خبر : ۹۶۱۳۴۳

آناتول لیون معتقد است که دوران مدرن در نهایت شکوفایی است اما شوربختانه این شکوفایی بحران زاییده است. پسامدرنیته برزخ و تعلیق میان دوره‌ای‌ست که پشت سر باید گذاشته شود و دوره‌ای که در حال حلول است.

به گزارش خبرنگار ایلنا، پست مدرنیسم عصری تازه یا بحرانی در دل خود مدرنیته است؟ پاسخ به این پرسش از آن زمان که لیوتار از وضعیتی پست مدرن سخن گفت؛ محل بحث و تردیدها بوده است. برخی چون هایدگر گفته‌اند پست مدرنیته وضعیتی نااصیل است و هنوز بشر هوایی تازه ورای مدرنیته نیافته و برخی دیگر از پایان پروژه مدرن سخن می‌گویند. اما در این میان تقریبا این اتفاق و اشتراک نظر وجود دارد که پست مدرنیته وضعیتی است که از دل صورت‌بندی دورانی می‌گذرد که مدرن می‌نامیمش.

آناتول لیون (استاد تاریخ در دانشگاه جرج تاون در آمریکا) معتقد است دوران مدرن اتفاقا در نهایت شکوفایی است و شوربختانه این شکوفایی بحران زاییده است. پسامدرنیته برزخ و تعلیق میان دوره‌ای‌ست که پشت سر باید گذاشته شود و دوره‌ای که در حال حلول است. انسان عصر پسامدرنیته هم باید ناقد باشد و هم منتظر. گفتگوی ما با این استاد تاریخ را در ادامه می‌خوانید.

امرزو بسیاری از محققین از دوران جدیدی حرف می‌زنند. دورانی که اغلب با عنوان پست مدرن از آن یاد می‌کنند. چنین به نظر می‌آید که در نظر کسانی که پست مدرنیته را عصری تازه می‌نامند، گذار از مدرنیته روی داده و ما اکنون در حال تجربه فضایی تازه هستیم. اما اگر چنین است اساسا بحران کنونی جهان به کدامین عصر تعلق دارد و اصلا آیا ما واراد عصر تازه‌ای شده‌ایم؟

سخن گفتن از پست مدرنیسم بدون توجه به مدرنیسم ممکن نیست. وقتی شما می‌خواهید در مورد چیزی سخن بگویید که به جهتی متاخر یا متقدم بر چیز دیگر است و این سخن شما فلسفی هم است، باید بدوا در نظر داشته باشید که شما یک مبدا برای فکر خود درنظر گرفته‌اید. مثلا کسی که می‌خواهد در مورد یک انقلاب سیاسی سخن بگوید نمی‌تواند از دو امر غافل شود: یکی اینکه انقلاب مولود چه عواملی بوده، یعنی اینکه چه اتفاقاتی در شرایط پیشاانقلابی روی داده که باعث برآیش انقلاب یا احساس نیاز به انقلاب در یک گستره‌ی جغرافیایی یا فکری شده است. و نکته دوم اینکه انقلاب درصدد ایجاد و درانداخت چه طرح‌هایی است.

در واقع مساله در یک دگرگونی این است که نظم قدیمی چرا فروپاشیده، چه عواملی در آن دخیل بوده‌اند و نظم جدید چرا و به چه منظور پدید آمده است. گاهی برخی دگرگونی‌ها دارای غایت عقلانی چندان مشخصی نیستند یا دست‌کم اینکه هیچ غایت از پیش مشخصی برای آنها وجود ندارد. طبیعی است که بحث در مورد یک جهش یا دگرگونی فکری ناظر به این قسم تغییرات نیست. اما آیا گذار از یک عصر به عصر دیگر به این معناست که تاریخ غایتی مشخص و درونی دارد که از پیش معین شده و حال در جهت تحقق آن ایده پیش می‌رود؟ پاسخ به این پرسش در واقع تکلیف ما با مقوله صورت‌بندی‌های تاریخی را معین می‌کند. من در اینجا می‌توانم به دو دیدگاه اشاره کنم و بعد توضیح دهم که کدام را ارجح می‌دانم.

اگر هگلی باشید لاجرم از پیش تصمیم گرفته‌اید که برای تاریخ غایتی ذاتی و درونی تعریف کنید. این غایت ذاتی و درونی نزد هگل همان تحقق ایده وجود است که در طی روزگار و دوران خود را تحقق می‌بخشد. بر این اساس گویی هگل از پیش نقشه‌ای مفهومی برای عالم یافته که جهان و وقایع انضمامی‌اش بر اساس آن پیش می‌رود. البته اینکه این نقشه را خدایی متعالی از جهان کشیده و آن را در جهان محقق می‌کند یا اینکه خود جهان یک کل عقلانی است، تفاوت چندانی در غایت‌مندی جهان ایجاد نمی‌کند. نگاه دوم چنین ایده‌ای غایت و عقلانی بودن در جهان را برنمی‌تابد. از این نظر جهان در هر عصر به فراخور وضعیت ویژه انسان شکل می‌یابد. پایه‌گذاری از یک عصر به عصر دیگر ربط چندانی به عقلانی بودن تاریخ ندارد.

به نظرم ایده هگلی در مورد جهان و تاریخ با مناقشات جدی مواجه است. مناقشاتی که ممکن است اخلاق و سیاست را هم تحت تاثیر قرار دهد. من معقتدم صورت‌بندی اعصار به مدرنیته یا پست مدرنیته در واقع مولود کنش و واکنش انسان در قبال عالم وجود است. نه این است که انسان سراسر منعفعل باشد و خود تاریخ کار خویش را انجام دهد و نه چنین است که انسان چنان خودبنیاد باشد که بتواند مستقل از نیروهای خارج از خود یک عصر تاریخی را شکل دهد. از این نظر نباید تصور کرد که اگر وارد دوران پسامدرنیته شده‌ایم یا قرار است که بشویم چنین گذاری تماما دست انسان یا تماما دست هستی است.

اما یک نکته مهمتر هم وجود دارد و آن این است که پسامدرنیته دقیقا چیست؟ به نظرم کسانی که در مورد عصر پسامدرن حرف می‌زنند اغلب فرض می‌گیرند که ما اکنون در چنین عصری قرار گرفته‌ایم و لابد در مورد آن باید با عنوان زمان حال سخن گفت. من در اینکه در پس از دوران مدرن قرار گرفته باشیم، تردید جدی دارم. واقعیت این است که وجود بحران در عصر حاضر به معنای این نیست که مدرنیته تمام شده و ما حال در خلاء آن دچار بحران شده‌ایم. در اینکه زمانه ما بحرانی است تردیدی وجود ندارد اما چنین تردیدی بیشتر بر کوس نادانی ما خواهد زد تا دلیلی بر خردمندی ما باشد. مساله بر سر این است که بحران کنونی دقیقا نتیجه مدرنیته است. و این خود مدرنیته است که اکنون به بحرانی‌ترین وضعیت خود رسیده است.

به اعتقاد شما نظام‌های اقتصادی دنیا بر اساس کدام ایده‌ها مدرن کار می‌کنند؟ مدرنیته یا پسامدرنیته؟ اصولا براساس همین ایده‌ها بحران‌های اقتصادی چگونه قابل تعریف هستند؟

نظام اقتصادی دنیا بر اساس ایده‌های مدرن کار می‌کند یعنی چه در کشورهایی که سرمایه‌دارانه اداره می‌شوند و چه در ممالک کمونیستی، این ایده‌های مدرن مارکس و آدام اسمیت و فون هایک است که حکم می‌راند. اگر به جامعه بسته کره شمالی نگاه کنید بحران می‌بیند و اگر به نیویورک هم نگاه کنید باز بحران می‌بینید. اگر به وضعیت نان و غذا و سوخت در افعانستان نگاه کنید، بحرانی است و اگر به حقوق سیاه پوستان در آمریکا نگاه کنید بازهم بحرانی است. چه کسی می‌تواند بگوید که افغانستان کمتر از آمریکا مدرن است؟ نظام اقتصادی هر دو مدرن است منتهی یکی تحقق تام و تمام اقتصاد سرمایه‌داری است و دیگری یا در بادی کار است یا آرزو دارد که چنان شود.

نظام بین‌الملل با آرزوی کانت برای صلح جهانی کار می‌کند و علوم اجتماعی دنیا را پوزیتیویست‌هایی قبضه کرده‌اند که تمام سرمایه معرفتی آنها علم مدرن و روش‌شناسی آن است. پسامدرنیته به زعم من یک آرزو یا چیزی شبیه برزخ است. برای برخی که هنوز دل در گرو آرمان‌های مدرنیته دارند، پسامدرنیته یک مدرنیته‌ی بهتر است. گویی از نظر آنها می‌توان با اصلاح برخی روندها، مدرنیته‌ای دیگر ساخت با فرجامی بهتر از آنچه اکنون وجود دارد. اما واقعیت این است که مدرنیته تمام امکانات خود را مصرف کرده است. و در مورد چیزی می‌توان امیدی به اصلاح و بهبود داشت که بتوان در آن روزنه و امکانی تازه یافت که هنوز شکوفا نشده است. دوران مدرن اتفاقا در نهایت شکوفایی است و شوربختانه این شکوفایی؛ بحران زاییده است. پسامدرنیته به زعم من چیزی شبیه برزخ است. برزخ و تعلیق میان دوره‌ای که پشت سر باید گذاشته شود و آن دوره‌ای‌ست که در حال حلول است. انسان عصر پسامدرنیته هم باید ناقد باشد و هم منتظر.

اگر پست مدرنیته به جهت تاریخی و وجودی چنین وضعی دارد، پس باید منتظر اخلاق و سیاستی متناسب آن هم باشیم؟

انسان‌شناسی مدرنیته بنیاد اخلاق مدرن هم است. نه اخلاق که سیاست مدرن هم چنین وضعی دارد. مبنای اخلاق مدرن؛ عقل است. عقل مدرن ذاتا هویت‌طلب است. یعنی مبنایی که از دکارت تا هگل در عقل مدرن خود را متجلی کرده؛ شان هویت‌طلبی عقل است. هویت‌طلبی عقل به معنایی دیگر تمامیت‌طلبی است. تمامیت‌خواهی عقل مدرن باعث شده تا آزادی که اساس اخلاق است به عقل گره بخورد یعنی مدرن‌ها گفته‌اند شما وقتی آزاد هستید و فعل‌تان اخلاقی است که تنها به حکم عقل گردن بنهید. اگر این سخن در حد همین صورت‌بندی انتزاعی باقی بماند چه بسا باشکوه هم جلوه کند اما متاسفانه چنین گزاره‌ای به سرعت به میدان واقعیت تسری پیدا می‌کند. این همانی عقل و اخلاق باعث می‌شود که خودآیینیِ مدنظر درون آنها سر از نوعی برتری‌طلبی درآورد. اروپامحوری دقیقا نتیجه این همانی عقل و اخلاق است. بسیاری از متفکران مدرن، اندیشه دیگر ملل را و حتی فیلسوفان آنها را مراحل ابتدایی فکر قلمداد می‌کنند و چون معتقدند که فلسفه و عقل متعلق به آنهاست پس این حق را به خود می‌دهند که دیگران را نیز اروپاییزه کنند!

شوربختی اینجاست که این تفکر هر نوع اعمال زور برای حقنه کردن خرد را اخلاقی می‌داند چراکه عقلانیت را مترادف اخلاقیت می‌داند. پسامدرنیته دوران توجه به تفاوت است. دوران غلبه تفاوت بر هویت. از دلوز تا لیوتار همه در حال فهم جهان بر اساس تفاوت هستند. گرچه ممکن است انگیزه این فیلسوفان در توجه به تفاوت هستی‌شناسانه هم باشد اما نمی‌توان از این امر غفلت کرد که تضییع سیستماتیک حقوق انواع و اقسام اقلیت‌ها از مسلمانان تا زنان و رنگین‌پوستان؛ متفکران پست مدرن را به این سوق داده که چه بسا این تضییع سیستماتیک و تئوریزه شده منبعث از بنیادهای هستی‌شناختی و معرفتی نارسا است. عدالت در عصر مدرن مفهومی عقلی است مفهومی که برای آنکه کارآیی داشته باشد باید بتواند با ساز و کار عقل مدرن هماهنگ باشد یعنی باید با دولت، اقتصاد و نظام حقوقی مدرن همخوان شود. طبیعی است که وقتی نظام اقتصادی یا حقوقی مدرن در بحران باشد، عدالت هم در بحران است این غلط است که گمان کنیم در جایی مثل آمریکا می‌توان با چند قانون تازه یا لغو قوانین پیشین مثلا بر بی‌عدالتی علیه رنگین پوستان خاتمه داد خیر، مساله بحرانی‌تر از اینهاست مساله این است که درون چنین نظام‌های حقوقی در نهایت عدالت حسب هویت کار می‌کند و هویت لاجرم در جایی به خشونت می‌انجامد.  عدالت در دوران پسامدرنیته باید از هویت گذر کند بدون گذار از هویت و بدون گذار از صورت‌بندی‌هایی که عقل هویت‌محور به ارمغان می‌آورد، عدالت و اخلاق هم معنایی نخواهند داشت.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز