خبرگزاری کار ایران

در گفت‌و‌گو با ایلنا مطرح شد:

فروید به رهایی می‌اندیشد یا راه سقوط را هموار می‌کند؟

فروید به رهایی می‌اندیشد یا راه سقوط را هموار می‌کند؟
کد خبر : ۸۸۱۵۰۲

مهرداد پارسا می‌گوید فروید با ایجاد گسستی جدی در معرفت‌شناسی و خود‌شناسی، افقی تازه پیش روی اندیشیدن قرار داده و این افق تازه رویدادی نظیر انقلاب کپرنیکی کانت است.

به گزارش خبرنگار ایلنا، تازگی کتابِ «درآمدی بر زیگموند فروید» اثر ژان میشل کینودز از سوی انتشارات شَوَند منتشر شده که روان‌کاوانی همچون توماس اوگدن و ویلیام کورنل، آن را یکی از بهترین کتاب‌ها در شرح اندیشه‌های بنیانگذارِ روان‌کاوی می‌دانند.  با مهرداد پارسا (مترجم کتاب درآمدی بر زیگموند فروید) درباره‌ی برخی از جنبه‌های تفکر فروید گفتگو کردیم.

می‌دانیم که حجم آثار و مقالات فروید به حدی است که به سختی می‌توان همه آنها را در یک کتاب جا داد. کتاب «درآمدی بر زیگموند فروید» چه روایتی از این آثار ارائه می‌دهد و نویسنده‌ی کتاب، ژان میشل کینودز، کدام اندیشه‌های فروید را در اولویت قرار می‌دهد؟ 

 در خودِ کتاب هم اشاره می‌شود که آثار روان‌کاوانه‌ی فروید و مکاتبات او که به همان اندازه اهمیت دارند، روی‌هم رفته به بیش از پنجاه کتاب و مقاله می‌رسد و یقیناً جمع‌بندی آنها در کتاب مختصری چون این کار بس دشواری است. ژان میشل کینودز، روان‌کاو و روان‌شناسی است که با نگارش آثاری درباره‌ی فروید، ملانی کلاین و ... خود را نویسنده‌ای چیره‌دست و توانا نشان داده است و در عین حال، از وارد کردنِ ایده‌ها و تجربیات بالینی خودش در تفسیر فروید نیز دریغ نمی‌کند. او طرحی ارائه می‌دهد از تجربیات بالینی اولیه‌ی فروید در وینِ سال 1880 تا پایانِ دوره‌ی کاری‌ او در لندنِ دهه‌ی سی. در این میان، او می‌کوشد به زبانی بنویسد که هم به کارِ خوانندگان حرفه‌ایِ حوزه‌ی روان‌کاوی بیاید و هم خوانندگانی که آشنایی کمتری با این زمینه دارند را سردرگم نکند. گذشته از این، جنبه‌های بیوگرافیکِ فروید را در دو فصل آغازین و پایانیِ کتاب از سایر فصل‌ها متمایز می‌کند تا به نظریه‌های او وزن بیشتری بدهد و هدف دیگرش این است که نشان دهد این اندیشه‌ها هنوز هم به اندازه‌ی گذشته زنده و تازه‌اند و برای رنج‌های امروز بسیاری از مردم راه چاره‌ای در آستین دارند.

فصل نخست گریزی می‌زند به زندگی فروید تا پیش از کشف روان‌کاوی و فصل‌های متعدد و کوتاه بعدی هر کدام یکی از ابعاد تفکر فروید را بررسی می‌کنند؛ از بررسی هیستری و خودکاوی فروید و تفسیر رویاها گرفته تا مفاهیمی همچون نهاد، من و فرامن و تأملات او درباره‌ی دین و تمدن. به علاوه، نویسنده می‌گوید نمی‌خواهد به شرح و بسط‌های متأخر اخلاف فروید بپردازد تا انسجام و شفافیت کتاب حفظ شود و یقیناً این مساعدت‌های بعدی آثار مستقلی را می‌طلبند. اما این‌که از اندیشه‌های فروید تحت عنوان نظریه یاد می‌کنیم به این معنا نیست که در ساحت گمانه‌زنی‌های صرف جای می‌گیرند. بخش زیادی از تألیفات فروید چیزی جز مکتوب کردنِ تجربیات بالینی و مشاهدات او نیستند و عمدتاً به فعالیت روزمره‌ی درمان‌ روان‌کاوانه و حالات بیمارانش گره خورده‌اند. با این همه، فروید بخش‌هایی نظری و فلسفی نیز در آثار خود گنجانده است که در واقع تحت عنوان «فراروان‌شناسی» یا فلسفه‌ی روان‌شناسی به آن اشاره می‌شود. او در این دسته از آثار خود، الگوهایی انتزاعی‌تر از عملکرد عناصر و سطوح مختلف ذهن به دست می‌دهد و مفاهیمی چون رانه را مطرح می‌کند. اما در نهایت، به تعبیر کینودز فروید اعتقاد داشت که میان کردار بالینی هرروزه و نظریه پیوندی دائمی وجود دارد. 

 چرا فروید نقطه‌ی گسستی در روان‌شناسی به حساب می‌آید؟ تأسیس روان‌کاوی مستلزم ایجاد چه تفاوت‌هایی با سنتِ روان‌شناسی بوده است؟ 

 جنبه‌ی مهمی که روان‌کاوی را از روان‌شناسی متمایز می‌کند، در یک سطح اجتناب آن از فرض گرفتنِ الگوهایی از پیش ساخته برای ارزیابی وضعیت بیمار و نادیده گرفتن فردیتِ خاص او است. به تعبیر ساده‌تر، روان‌شناسی معیارهای محکمی برای متمایز ساختنِ سوژه‌ی بهنجار و نابهنجار دارد و در لحظه قضاوت می‌کند. روان‌کاوی این مزیت را دارد که مسئله را تا دوران کودکی و حتی تا پیش از شکل‌گیری و تکوین «منِ» سوژه در جریان فرآیندهای اولیه بررسی می‌کند. در تفکر لکان مرحله‌ی آینه‌ای و چگونگی آن نقشی تعیین‌کننده در ماهیت سوژه‌ی چندپاره دارد و در مباحث ژولیا کریستوا فرآیند آلوده‌انگاری که بدیل بحث لکان است، پیچیدگی شکل‌گیری مرزهای سوبژکتیویته را نشان می‌دهد. بنابراین، برخلاف روان‌شناسی که گویی نقشی تجویزی دارد، روان‌کاوی حرکتی را به سمت جنبه‌های پوشیده و ناخودآگاه سوژه نشان می‌دهد. البته خود فروید زمانی گفته بود روان‌کاوی بخشی از روان‌شناسی است. اما به هر جهت، روان‌کاوی به بُعدی به نام ناخودآگاه توجه دارد و آن را در کنار دوران کودکی عنصر مهمی در اختلالات روانی می‌داند. همین جنبه‌ی تحلیلی که تنها به لحظه‌ی اکنون فرد محدود نمی‌شود تفاوت مهمی ایجاد می‌کند. گذشته از این، توجه روان‌کاوی به روش «گفتاردرمانی» مثلاً به جای هیپنوتیزم و یا مشاهده‌ی رفتار «بیمار» ما را متوجه اهمیت زبان و کلمات می‌کند که صرفاً در قالب کلمات معنادار و قاعده‌مند نحوی بیان نمی‌شوند، بلکه همواره حفره‌هایی را در منطق نمادین نشان می‌دهند و این می‌تواند پیوند میان روان‌کاوی و ادبیات مدرن را نیز نشان دهد. جویس نمونه‌ی خوبی از آن است که لکان از خواندن آثار او غافلگیر می‌شود. از طرف دیگر، مفاهیمی مانند انتقال و انتقال متقابل در بحث فروید از ارتباطی خاص و متفاوت میان آنالیزان و روان‌کاو خبر می‌دهد که با الگوی روان‌شناختیِ بیمار و روان‌شناس تفاوت فاحشی دارد. با این همه، به باور برخی، روان‌کاوی نیز پیش‌فرض‌هایی دارد که ممکن است در حکم الگوهایی تکرارشونده برای درمان آنالیزان باشد. جان لچت جایی این نقد را بازگو می‌کند. این‌که برخی معتقدند روان‌کاوی نیز مثلث پدر، مادر و فرزند را در همه‌ی تحلیل‌هایش به کار می‌گیرد یا در نهایت هدف‌اش بازگرداندن بیمار به محور ادیپی است. اما تأمل بیشتر نشان می‌دهد که این ساختارها به معنایی پیوندهایی اولیه و پیشازبانی و یا بیولوژیک هستند که «نه-هنوز-سوژه» پیش از شکل‌گیری هویت مجزا و انسانی‌اش آن‌ها را تجربه می‌کند و با الگوهای اجتماعی و هنجاریِ انسان سالم یا بیمار یکسره متفاوت است. 

 فروید چگونه مفاهیم خودآگاه و ناخودآگاه را صورت‌بندی می‌کند و این دو مفهوم در آثار متأخر او دچار چه تحولاتی می‌شوند؟ 

از طرفی فروید تقسیم سه‌گانه‌ای از ساختار ذهن فرد ارائه می‌دهد که عبارتند از خودآگاه، نیمه خودآگاه و ناخودآگاه. مثال فروید برای این ساختار کوه یخی است که در آب شناور است و بخش کوچکی از آن در معرض دید است که در حکم همان خودآگاه است و بخش بزرگی از آن در زیر آب است که دیده نمی‌شود و این ناخودآگاه است. می‌توانیم بگوییم نیمه هشیار نیز بخشی کوچکی است که نزدیک به سطح قرار داد و در واقع عناصر آن حی و حاضر نیستند، اما با سهولت بیشتری در سطح خودآگاه یادآوری می‌شوند و حضور می‌یابند. از طرف دیگر، فروید در مقالاتی مانند «ایگو و نهاد» و «فراسوی اصل لذت» تقسیم‌بندیِ دقیق‌تری به دست می‌دهد: نهاد، من و فرامن. در این تقسیم‌بندی نیز فروید مثالِ یک سوارکار را می‌آورد که در جایگاهِ «من» روی اسبی به نام نهاد نشسته و او را در جهانی که حکم فرامن را دارد هدایت می‌کند. در صورتبندی اول، خودآگاه همه‌ی آن چیزهایی را شامل می‌شود که فرد به آن‌ها آگاهی و بر آن‌ها کنترل دارد. اما ناخودآگاه چیزهایی را دربرمی‌گیرد که ذهن خودآگاه آگاهی و شناختی از آن‌ها ندارد. ناخودآگاه مانند مخزنی است پر از رانه‌ها و آرزوهای سرکوب‌شده و خاطرات و امیالی که ذهن فرد تاب تحمل‌شان را ندارد. با این همه، این ناخودآگاه که خارج از کنترل ذهن فرد است گاهی در قالب لغزش‌های کلامی، اشتباهات رفتاری و یا حتی اختلالات جسمی خود را بروز می‌دهد و از طریق مکانیسم‌های مختلف سعی می‌کند با جامه‌ای مبدل خودی نشان دهد. با این وصف، کارِ روان‌کاو کشف همین ظهورات ناخودآگاه و ایجاد پیوند میان آن‌ها و سمپتوم‌های بیمار است.

اما در صورتبندی دوم، فروید طرح دقیق‌تری را ارائه می‌کند. نهاد منشأ انرژی‌های غریزی و احساسات و امیال افسارگسیخته‌ای است که می‌خواهند خود را در منِ سوژه تخلیه کنند، اما با مانعی به نام فرامن مواجه می‌شوند که سعی می‌کند ورود این انرژی‌ها را کنترل کند. برخی فرامن را با وجدان مقایسه کرده‌اند، اما می‌توانیم آن را نماینده‌ی قانون نمادین، هنجارها، اخلاقیات و البته خواست دیگریِ بزرگ بدانیم. این سه‌گانه می‌تواند برخی از اختلالات روانی را به خوبی توضیح دهد. زمانی که فرامن به عنوان ساحتی که دائماً بر من خرده می‌گیرد و از او انتقاد می‌کند بیش از حد ممکن بر من سلطه داشته باشد، در اینجا فرد روان‌نژند را خواهیم داشت؛ کسی که ممکن است خود را سرزنش کند یا وسواس به تمیزی و ... داشته باشد. از سوی دیگر، کسی که یکسره تحت کنترل نهاد است و امکان کنترل و جلوگیری از ورود رانه‌ها و امیال مختلف را به وادی من ندارد، ممکن است به شخصیتی روان‌پریش تبدیل شود. در این مورد، ساختارهای عقلانی سوژه نقش کم‌رنگی خواهند داشت و معناداری و دلالت می‌تواند به حداقل خود برسد. کارِ روان‌کاو این است که میان این دو حالت تعادل برقرار کند.

 به نظر می‌رسد رویا نیز در روان‌کاوی از این جهت اهمیت دارد که می‌تواند جلوه‌ای از ناخودآگاه باشد. فروید چگونه اهمیت آن را تبیین می‌کند؟ 

فروید مهم‌ترین کتاب‌اش را «تفسیر رویاها» می‌دانست که در سال 1900 منتشر شده بود. همان‌طور که کینودز اشاره می‌کند، در گذشته فرض بر این بود که رویاها علائم هشداردهنده و نمادینی هستند که از سوی قدرت‌هایی آسمانی مخابره می‌شوند و یا علم آن روز عقیده داشت که رویاها نتیجه‌ی کنش‌های عصبی و فیزیولوژیک هستند و معنایی ندارند. فروید با هر دوی این برداشت‌ها مخالف بود و نشان داد که رویاها منطق خاص خودشان را دارند و البته از فعالیت‌های بیداری متفاوت‌اند. مقدمه‌ی کشف او این بود که سمپتوم‌های هیستریک معنایی دارند و می‌توان معنای آن‌ها را با بررسی رویاها کشف کرد؛ رویاهایی که محتوای‌شان متشکل از اتفاقات روزِ پیش یا سال‌های گذشته است و یا می‌توانند خواسته‌ها و امیال سرکوب‌شده‌ی فرد را به شکلی به نمایش بگذارند. به همین دلیل است که «تداعی آزاد» اهمیت زیادی پیدا می‌کند، زیرا رویاها خودشان را در گفتار فرد تخلیه می‌کنند و از این جهت، روان‌کاو به کارآگاهی چیره‌دست می‌ماند که باید سرنخ‌های حاضر در گفتار فرد و یا در شرح رویاهایش را کشف کند. فروید در این کتاب حدود دویست رویا را تحلیل می‌کند که بخشی از آن‌ها به خودش تعلق دارند و بخشی به دوستان و همکاران‌اش.

در تفسیر رویاها او میان محتوای آشکارِ رویا و محتوای پنهان و نهفته‌ی آن تمایز می‌گذارد. محتوای پنهان تنها پس از واکاوی دقیق و رمزگشایی در پرتو اظهارات بیمار آشکار می‌شود. اما هشداری که فروید به روان‌کاوها می‌دهد این است که ممکن است گاهی برخی از تداعی‌های روان‌کاو به جریان تفسیر تحمیل شوند. فروید می‌گوید، «رویا تحقق (مبدلِ) آرزویی (ممنوعه یا سرکوب شده) است» و رویا برای جامه‌ی مبدل پوشاندن بر این آرزو که ذهن خودآگاه نمی‌تواند آن را تحمل کند از مکانیسم‌هایی مانند تلخیص و جابجایی استفاده می‌کند. دراماتیزه کردن و بازنمایی‌پذیر ساختن و بسط ثانویه از مکانیسم‌های دیگر رویا هستند. اما چیزی که کار روان‌کاو را در تفسیر رویاها دشوار می‌کند جریان سانسور یا همان فرامن است که مانند سدی در برابر ورود آزاد امیال ممنوعه عمل می‌کند. درنهایت، کتاب «تفسیر رویاها» از شاهکارهای فروید است که خواندن آن ما را به حیرت می‌اندازد و نشان می‌دهد که پیوند عمیقی میان خودآگاه و ناخودآگاه وجود دارد و بخش زیادی از رفتارهای ما برآمده از نیات ناخودآگاه است.  

فهم ما از تبار سوژه‌ی مدرن را بدون مارکس، نیچه و فروید غیرممکن دانسته‌اند. فروید مشخصاً چه وجهی از سوژه‌ی مدرن را برملا می‌کند؟ 

کریستوا در فصل پایانیِ کتاب «بیگانه با خودمان» می‌گوید، کشف ناخودآگاه از سوی فروید چیزی در حد و اندازه‌ی «انقلاب کپرنیکی» است. نیچه از کسانی بود که علیه مفهوم فردِ خودآگاه استدلال کرد و نشان داد که این برداشت از «خود» حتی مخالف با جریان واقعی زندگی است که در واقع با انرژی‌های غریزی و میل به زندگیِ برآمده از آن پیوند خورده است. با این تفکر، درمی‌یابیم که خودِ انسانی موجودی نیست که در مدار جهان باشد و بتواند با خودآگاهی و عقل و خرد خود جهان را آن‌طور که هست بشناسد. سوژه‌ی انسانی نمی‌تواند خود را یکسره از جسم و انرژی‌های تنانه متمایز کند و به جستجوی حقیقت بپردازد.

روان‌کاوی فروید نشان می‌دهد که اولاً بخش زیادی از وجود ما تابع سطوح پنهان و ناخودآگاهی است که مستقل از «من» عمل می‌کنند و از سوی دیگر ملتقایی است که عناصر مختلفی چون فرهنگ، زبان، جسم و دیگری در آن عاملیت پیدا می‌کنند. فروید اندیشه‌های کپرنیک، داروین و عاقبت روان‌کاویِ خود را سه مرحله از سقوط انسان می‌داند. سقوطی از محوریت اندیشه در «من می‌اندیشم، پس هستمِ» دکارتی به وضعیتی که به تعبیر لکان «من می‌اندیشم آن‌جا که نیستم و آن‌جا که نمی‌اندیشم هستم». این صورتبندی بر غیاب آگاهی سوژه‌ی روان‌کاوی دلالت دارد، و نیز بر تفاوت و غیریتی که ناخودآگاه به آن اشاره دارد. این نکته‌ی مهمی است که با ناخودآگاه، فروید به ما نشان می‌دهد که در وجود یکدست ما تفاوت و دیگری‌ای وجود دارد که بخش بیشتری از وجود ما را تشکیل می‌دهد. بنابراین، به تعبیر کریستوا، دیگری در درون ما است و ما از پیش دیگری هستیم. می‌دانیم که این تفاوت و غیریت چه اهمیتی در واسازیِ سوژه‌ی مدرن دارد. بخش زیادی از فلسفه‌ی معاصر که مصافی با «منِ مدرن» است با تلاشی برای کشف و احترام به این دیگربودگی معنا می‌یابد.  

 آیا به این معنا فروید افقی برای انسان پسامدرن فراهم می‌کند؟

به این معنایی که اشاره کردم، بله. با این همه، ابهامی در این باره وجود دارد که مسئله را کمی پیچیده می‌کند. وقتی از انسان پسامدرن صحبت می‌کنیم باید به تفاوت‌های متفکران پسامدرن در تعریف آن دقت کنیم. در واقع، تعریف واحدی از این سوژه وجود ندارد، یا دست‌کم این تعریف تنها به سطح توصیفیِ اولیه محدود می‌شود. دلوز نمونه‌ی خوبی است. او میل را جریان آزادی می‌داند که هر گونه مقابله با آن مخالف با مفهوم زندگی است و البته از این جهت وامدار نیچه و برگسون است. او روان‌کاوی فرویدی-لکانی را نقد می‌کند، زیرا معتقد است بازگشت به ادیپ تمهیدی است که میل را سرکوب می‌کند. جریان آزاد میل جهانی اسکیزوفرنیک و ازهم‌گسیخته را به وجود می‌آورد که اندام‌های مختلف سوژه در آن تا بی‌نهایت به تجربه و کامیابی گرایش دارند. اما روان‌کاوی از سوژه‌ای صحبت می‌کند که به رغم چندپارگی باید به تعادلی بین نیروهای نهاد و فرامن دست یابد. گویی این تعادل شرطی برای ادامه‌ی حیات است. دلوز آزادی بدون ممنوعیت را ارج می‌نهد، اما روان‌کاوی آزادی را بدون ممنوعیت غیرممکن می‌داند. بخشی از پیچیدگی جنبش می شصت و هشت در فرانسه به همین مسئله برمی‌گردد. نمی‌توانیم از آزادی و میل‌ورزی بی‌حد و حصر انتظار بقا داشته باشیم. چهره‌ی پدر در تفکر دلوز محو می‌شود، اما فروید نشان می‌دهد که این «پدر» خیالی یا تصویری چه اهمیتی در حفظ مرزهای هویتی سوژه دارد. کریستوا در بحث از مسئله‌ی «باور» به خوبی اهمیت روان‌کاوی را نشان‌مان می‌دهد. بنابراین، سوژه‌ی پسامدرن کسی است که حتی با شکلی از پیوندهای عاشقانه یا نمادین، با قسمی از حضور پدر که البته نقشی تصویری و خیالی دارد هم تعریف می‌شود. بدون حضور پیوند پدرانه ممکن است میل باقی بماند، اما دیگر کسی نیست که آن را تجربه کند! 

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز