در گفتوگو با مهدی امیدی مطرح شد؛
دلایل جدایی دو متفکر انقلابی/ «علی شریعتی» انقلابیِ عملگرا یا روشنفکرِ رهاییبخش؟
«یکی از چالشهای اصلی در مورد شناخت تفکر شریعتی این است که مبانی فکری وی به طور خاص روشن نیست. مثلا به طور واضح معلوم نیست که بنیان فکری وی در سنت است یا مدرنیته؟ البته که درمورد نظر ایشان در مساله دین نیز دیدگاههای یکسانی وجود ندارد. همه این موضوعات موجب شده تا با خوانشهای مختلفی در مورد شریعتی و بازخوانی افکار وی رو به رو باشیم.»
به گزارش خبرنگار ایلنا، هنوز و پس از گذشت سالها از زمان درگذشتِ دکتر علی شریعتی، مناظرات و مباحثات گستردهای در مورد چیستی و ابعاد گوناگون تفکرات و اندیشههای وی درمیگیرد. از این رو، همزمان با فرارسیدن ۲۹ خرداد ماه، سالروز درگذشت شریعتی و در گفتگو با حجتالاسلام مهدی امیدی (عضو هیئت علمی موسسه آموزشی-پژوهشی امام خمینی (ره) و رئیس کمیته مطالعات تمدنی معاونت پژوهشی حوزه)، به واکاوی بخشی از مهمترین مسائل و موضوعات مطرح در حوزه اندیشهای و فکری دکتر علی شریعتی پرداختیم.
مشروح گفتگو با مهدی امیدی را در ادامه میخوانید:
علی شریعتی در دوران خود در مورد فلسفه دیدگاهی متناقض را عرضه میکند. وی زمانی در کتاب «سیمای محمد(ص)» از فیلسوفان با تعابیری درشت یاد میکند اما فرزند خود (احسان) را به مطالعه فلسفه تشویق میکند و البته خود او نیز با فلسفه ناآشنا نیست. آیا این مساله به معنی واقعی کلمه یک تناقض در نگرش شریعتی است؟
به طور خاص میتوان دو نوع رویکرد متمایز را نسبت به فلسفه از چشمانداز شریعتی مورد شناسایی قرار داد. گاهی «فلسفه» گفته میشود و مراد جستجوی حقیقت است و عنصر پرسشگری را در خود به همراه دارد. در این معنا، شریعتی مخالفتی با این بحث ندارد که باید در جستجوی حقیقت و دریافتِ آن بود. گاه مراد بحث و گفتگو به روش برهان و استدلال است در این معنا نیز ایشان مخالفتی ندارد زیرا روش برهان در بحثها و مجادلات از میان انواع روشهای استدلال، جایگاه برتری دارد.
با این حال گاه فلسفه به مثابه دانشی انتزاعی از حقیقت در مقایسه با مباحث انضمامی و واقعیتهای موجود اجتماعی مورد توجه قرار میگیرد، و از این منظر، تصویری منقطع از واقعیت یا تصویری از حقیقتِ منقطع به دست میآید. شریعتی این نگرش فلسفی را نمیپذیرد و دلیل اصلیاش را نیز در این میداند که فیلسوفِ مستغرقِ در تصورات انتزاعی که معمولا هم به این تصورات رنگ ازلی و ابدی میدهد، نمیتواند دغدغهمند واقعیتهای اجتماعی باشد و به آنها بپردازد. یعنی در واقع شریعتی بین «حقیقت» و «واقعیت» یک مرز قائل است و بر این باور است آن کسی که مستمرا در پیِ حقیقت میباشد، به نُدرت میتواند در پی واقعیتهای اجتماعی باشد و البته برعکس این موضوع نیز صادق است. جریان روشنفکری نیز جریانی است که معمولا در حیطه فعالیتهای امرِ «واقع» مسائل را دنبال میکند و در جستجوی حقیقت نیست. با این حال فیلسوف در جستجوی حقیقت است و از منظر ایشان تارکِ امر واقع. درست به همین جهت است که نَه فیلسوف و نَه روشنفکر هیچکدام ظرفیت لازم برای اینکه بتوانند راهبری جامعه را برعهده بگیرند، ندارند. راهبری جامعه و هدایت آن به اقتضائاتی نیاز دارد که هیچیک از دو گروه ذکر شده نسبت به این اقتضائات توجه ویزه ندارند.
نکته دیگری که باز در ذهنیت شریعتی وجود دارد دوگانهای است که میان «فرهنگ» و «ایدئولوژی» برقرار میکند. وی معتقد است که فلسفه نهایت کاری که میتواند انجام دهد تولید علم و فرهنگ است اما برای تحولات گسترده اجتماعی نیازمند ایدئولوژی هستیم و این ایدئولوژی است که برای تحرک و جنبش اجتماعی ضرورت دارد. از این رو، اگر فیلسوف به امر فرهنگ و علم مشغول میپردازد، الزاما دنبال این نیست که بخواهد به جامعه ایدئولوژی ارائه کند و این هم یکی دیگر از نقدهایی است که برای فلسفه در این چهارچوب قائل است. شریعتی همچنین دوگانهای را میان «پیامبران» و «فیلسوفان» ایجاد میکند و نقد دیگری را که متوجه فیلسوف میداند، این است که فیلسوفان هیچگاه در جای پیامبران قرار نمیگیرند و نوعِ برداشت و توجهی که فیلسوفان نسبت به مسائل دارند، با نوعِ برداشت پیامبران از مسائل و امور متفاوت است. پیامبران آمدهاند تا عدالت را برقرار کنند اما فیلسوفان یا به خاطر عدم درک واقعیتهای اجتماعی به عدالت نمیپردازند یا در صورت فهم آن قادر به برقراری عدالت نیستند.
با این حال به نظر میرسد مبارزه جریان پوزیتویسم تحصلی با فلسفه در اندیشه مدرن غرب و اهمیتی که مارکس برای تغییر جهان به جای تفسیر فلسفی از آن قائل بود؛ نیز تأثیر زیادی بر افکار ضد فلسفی دکتر شریعتی داشته است.
عدهای با اشاره به تعلق شریعتی به جریان روشنفکری، در مورد دیندار بودن او ایجاد ابهام میکنند. آیا به واقع، «روشنفکری» و «دینداری» همچون دو پادشاه هستند که در یک ملک نمیگنجند؟ تصور شما از شریعتی در این زمینه چیست؟
اگر برای دین سطوح و لایههای متعددی قائل باشیم که یک بخش آن امور ثابت است و بخش دیگر، امور متغیر و بخش متغیر، حالت ایدئولوژیک یا انقلابیگری دارد، شریعتی آن بخش انقلابی و ایدئولوژی از دین را مدنظر دارد و تمایل خود را به این بخش معطوف میسازد. از طرفی دیگر وقتی گرایشات مختلف فکری در سطح جهانی نظیر کمونیسم جهانی و یا امپرالیسم جهانی را (که مکتب لیبرالیسم در قالب ایدئولوژیک؛ کنشگری فکری آن را برعهده دارد) مورد مطالعه قرار میدهیم، جهتگیری فکری شریعتی به سمت سوسیالیسم اسلامی است و این تفکر را بدون آنکه تصریحی داشته باشد به مثابه راه سومی میداند که از دو جریان قبلی، جدا میشود. از این منظر، کاملا قابل فهم است که برای شریعتی آنچه بیش از همه دارای اهمیت است، مبارزه و روحیه انقلابیگری و عدالت است. در این چهارچوب، ایشان ابوذر را بر ابن سینا (که خود نماد و مظهرِ برجسته عقلانیت در حوزه تمدن اسلامی است)؛ ترجیح میدهد.
البته در این رابطه عوامل متعددی میتوانند دخیل باشند. یک مساله روحیه مبارزاتی جریان سوسیالیسم بویژه شاخه مارکسیستی آن در برابر امپریالیسم است که با توجه به گرایش شریعتی به این تفکر، این نوع مبارزه را برای خدمت به تودههای محرومِ جامعه در حیات سیاسی و اجتماعی ایران و سیطره آنها در این عرصهها، به نوعی مطلوب میبیند. در واقع، این تفکر و اندیشه زمینهای را فراهم میکند تا شریعتی دین را همواره به صورت «بخشی»، و نَه «جامع» ببیند. شاید همین مرز اساسی باشد که نوع نگاه به دین از سوی دکتر شریعتی را با نوع نگاه شهید مطهری متمایز میسازد. استاد مطهری بیشتر نگاهش معطوف به این است که دین یک امر واحد کاملا جامع است. دین به حقایق هستی، اخلاقیات و به مباحث احکام میپردازد که اگر ما دو بخش اخیر را تعیین کننده بایدها و نبایدها بدانیم، دین عملا خود حاوی ایدئولوژی است. (نه اینکه خودش ایدئولوژی باشد). این در حالی است که در نگاه شریعتی، دین نباید چیزی جز ایدئولوژی باشد و تمامیت دین را ایشان در قالب ایدئولوژی میبیند. مسالهای که عملا دو نوع خوانش متمایز از دین، از سوی دو متفکر برجسته کشورمان را نشان میدهد.
همانطور که پیشتر نیز عرض کردم، دین پارهای امور ثابت و البته برخی امور متغیر را دربرمیگیرد و عملا بسیاری از حقایق و باید و نبایدها را دربرمیگیرد. شریعتی بیش از همه به بخشِ بایدها و نبایدهای دین آنهم با رویکردی عملگرایانه و انقلابی توجه دارد. نکته بعدی که شاید جزء انتقادهای مطهری از شریعتی است؛ این مساله است که وقتی شما از دو مکتب متمایز بخواهید دریافتهایی را داشته باشید و آنها را با یکدیگر تلفیق کنید، طبیعتا دچار نوعی التقاط در اندیشه میشوید. این جریان التقاطی با جریان اصیلی که میخواهد حقایق و هنجارهای دین را آنگونه که هست ارائه کند، متفاوت میباشد. به تعبیری دیگر، شریعتی به صحنه عمل توجه دارد اما مطهری به اصالت دین (بماهو دین) اهمیت میدهد و تلاش میکند که ابعاد اصیل دین را مطرح کند و آن را از تمامی انحرافات و بدعتهایی که در چهارچوب آن انجام گرفته، آزاد کند. این در حالی است که گرایشِ شریعتی و اصلاحاتی که قصد دارد در حوزه دین انجام دهد، بیشتر «روشنفکرمابانه» است و در واقع و حقیقتا بین آن ملاحظات صرفا اجتماعی که جریان روشنفکری مدعی آن است با دین جامع، فاصله زیادی وجود دارد. در اینجا قصد ندارم که بگویم اصل روشنفکری با دین سازگار نیست خیر.
اساسا دو نوع نگاه نسبت به روشنفکری وجود دارد: یک نگاه این است که روشنفکری از خلال جریان روشنگری در غرب زاده شده است و اگر قرار باشد ما با همان مبانی و رویکرد انتقادی که جریان روشنگری دنبال میکرده، مواجه باشیم، این با مبانی دینی سازگار نیست زیرا این روشتفکری هیچ اصلی از اصول دینی را از انتقاد عاری نمیداند و هیچ چیزی را سالم از نقد نمیگذارد و نیز هیچ التزام و تعهدی را در باب دینداری برنمیتابد. رویکرد دوم این است که روشنفکری را باید بر اساس همان بستری از تفکر معنا کرد که روشنفکر میخواهد درباره آن به تأمل بپردازد. در این صورت فرد روشنفکر در آن بستر معنایی تلاش میکند که عمق مباحث را به دست آورد و از سطحینگری به مباحث عمیق راه پیدا کند و یا از ظواهر به باطن برسد. این معنا از روشنفکری میتواند کاملا با دین سازگار باشد زیرا دین سطوح و لایههای متعددی دارد. هم ظاهر دارد و هم باطن. هم به ملک میپردازد و هم ملکوت. دین در واقع در سطوح مختلف معنایی قابلیت عرضه دارد. دین مباحثی دارد که نیازمند تحلیل است و طبیعتا در این باره افراد سادهاندیش، توانایی ورود به حوزه مورد بحث را ندارند. اگر روشنفکری را به این معنا بگیریم میتواند با دین قابل جمع باشد. اما آن چیز که شریعتی دنبال میکند نمیتواند با مبحث دین سازگار باشد زیرا لایههایی که ایشان در آن عرصه فکر و اندیشهورزی میکند، به دلیل التقاط، نوعی تمایز با حوزه دین را به وضوح نشان میدهد.
عدهای بر این باورند که شریعتی نگاهی ابزاری به دین داشته است. با این حال، عده دیگر این تحلیل را ارائه میکنند که وی بازنگری بنیادی به اندیشههای دینی دارد. چرا در مورد شریعتی شاهد تعدد روایتهای متناقض هستیم؟
شریعتی در یک فضا و محیط دینی و معنوی رشد پیدا کرده و نمیتوان گفت که نگاهی کاملا ابزاری به دین داشته است. اگر ما در نظر داشته باشیم که افراد زیادی داعیهی اصلاح جامعه و تغییر در آن نوع باورهای اجتماعی که باعث خمودگی میشود را داشتهاند و اینگونه تحلیل کنیم که در این فضا خیلیها دست به فعالیت زدهاند، باید بگوییم که شریعتی نیز قصدش این است که معانی پیشآموختهی دین سنتی و آموزههایی را که از برخی متفکران غربی در مورد دین آموخته، به نحوی عملیاتی کند که موجب تغییر در جامعه شوند.
واقعیت قضیه این است که وی با آن سطح ادراکی از دین نمیتوانست یک طرح تحول جامع مبتنی بر دین را در جامعه ایجاد کند. هر چند ایشان تاثیر زیادی بر روی جوانان و دانشجویان گذاشت اما نگاه ایشان با نگرش اصیل دینی تفاوت زیادی داشت.
در مورد مساله تعدد روایتها از آرا و تقکرات شریعتی نیز این مساله تا حدی ریشه در نوع ابهاماتی دارد که در کلمات استفاده شده از سوی ایشان وجود دارد و همچنین ریشه در نوع تفکر التقاطی در حوزههای فهمِ دین و یا حتی فهم آموزههای سوسیالیستی دارد. در این راستا میتوان گفت که شاید اگر شریعتی همین مسیر را ادامه میداد، در نهایت امکان داشت به مارکسیسم اسلامی برسد. بنابراین ابهام در کلامِ شریعتی و همچنین مباحثی که ایشان در رابطه با دین مطرح میکرد و از عمق لازم برخوددار نبود، شاید به نوعی زمینه را فراهم کرد تا روایتها و خوانشهای بعضا متعارض و متناقضی ازایشان ارائه شود.
بسیاری معتقدند که نوع نگاه و اندیشههای شریعتی، انترناسیونالیستی و مذهبی است و همین موضوع، انتقادها از وی را افزایش داده است. به طور خاص در این رابطه به نقدهای شهید مطهری از دکتر شریعتی اشاره میشود. به طور خاص شهید مطهری معتقد است که پایان اندیشه شریعتی به مارکسیسم ختم خواهد شد. به نظر شما دلیل این برداشت شهید مطهری از آرا دکتر شریعتی چه بود؟
به نظر میرسد که شریعتی دنبال این بود که فضایی انتقادی را در جامعه ایجاد کند تا آن چیزی که امروز از آن با عنوان استبداد حاکمیت یا استعمار یاد میشود، هدفِ مبارزه قرار گیرد و جامعه محرومین بتوانند بار دیگر خود را پیدا کنند. این نکته مهمی بود که در بیان شریعتی وجود داشت و برای اینکه بتواند این هدف را که همان مبارزه با استعمار و استبداد و تحقق عدالت اجتماعی است تامین کند، تلاش مینماید تا نوعِ قرائتی را از دین عرضه کند که با این هدف کاملا سازگار باشد و این سازگاری و نوع قرائت، طبیعتا افرادی را در نقطه مقابل او قرار میداد که شاید خودشان زمینهساز حضور ایشان در حسینیه ارشاد بودند. بنابراین یک بخش قضیه این است که شریعتی هم کلامش ابهام دارد و هم در استدلالها و مباحثاتی که مطرح میکند، نوعی التقاط را نشان میدهد. شاید زمینه دیگری که در این رابطه وجود این است که دقیقا در مورد این گزاره که آیا پایگاه فکری شریعتی در سنت است یا مدرنیته، اتفاق نظر وجود نداشته و ندارد. آن افرادی که پایگاه اصلی فکری شریعتی را سنت میدانند، قرائت متمایزی از کسانی دارند که پایگاه فکری وی را مدرنیته ارزیابی میکنند و از آن زوایه سعی میکنند تا از ایشان روایتی را عرضه کنند. این هم عامل دیگری است که در این رابطه ایفای نقش میکند.
در کنار همه اینها، نباید از جریانی غافل شد که اساسا سعی داشت با تحریف شریعتی وی را از آنِ خود نماید. جریانهای به ظاهر اصلاحی اما در واقع، معارض با جریان مذهبی، باعث شدند که شریعتی به نحو دیگری خوانش شود و ایشان را به عنوان یک شخصیت مخالف با ابعاد دیگر دین نظیر ابعاد عرفانی و متعالی دین معرفی کنند. شاید اگر این جریانی که خود را هوادار شریعتی میدانند و در عین حال اعتقادی به باورهای دینی شریعتی ندارند، دست از تحریف شریعتی برمیداشتند، این احتمال وجود داشت که قرائتهای دینستیز از ایشان کاملا ناسازگار با اندیشه وی دیده میشد.
اینها همگی از جمله عواملی هستند که میتوان از آنها به مثابه دلایلی نام برد که نشان میدهند چرا خوانشها و قرائتهای مختلفی از شریعتی و آرا و دیدگاههای وی وجود دارد. البته وقتی خود شریعتی نیز به برخی حوزهها وارد میشود، تناقضاتی را از خود بروز میدهد و همین تناقضات ظاهری موجب میشود تا حدی هم طرفداران این دیدگاه که آرا شریعتی خاستگاه در سنت دارند یا آنهایی که میگویند خاستگاه فکری شریعتی، مدرنیته است، نسبت به وی نقدهایی را مطرح کنند.
در این راستا برخی از شریعتی انتقاد میکنند که خود را بیش از حد به تفکرات غربِ مدرن نزدیک کرده و دیگرانی نیز از ایشان انتقاد میکنند که وی اساسا روشنفکری را در خدمت دین قرار داده است. به هر حال، از نظر بنده شریعتی ویژگیهای مثبتی داشت که توجه به آنها کاملا ضروری است. وی با بیان رسا و شیوای خود، توانست قلوب و اذهان بسیاری از دانشجویان را که هیچ نوع تفکر مذهبی را باور نداشتند، فتح کند و آنها را در مسیر دیانت قرار دهد. در این راستا وی آنها را با ابعاد انقلابی دین آشنا میکند. جدای از اینها، شریعتی به دلیل آشنایی و اطلاعات خود از نظام سرمایهداری و امپریالیسم و متعاقبا تقابل خود با آنها، در جامعهای که در حال نوسازی است و فرآیند نوسازی را نیز اساتید دانشگاه به نوعی تعریف میکنند که معادل غربیسازی است، صحبتهای خاص خود را مطرح میکند که در نوع خود بسیار جذاب هستند و عملا دانشجویان و جامعه را از نظریههای نوسازی و توسعه غربی که به مثاب یک تله، زنجیرهای وابستگی شدیدتری را علیه کشورهای در حال توسعه ایجاد میکنند، آگاه میسازد. در این چهارچوب، شریعتی تاکید دارد که نباید تسلیم نظریههای تحمیلی شد بلکه برعکس باید خود به ابداع نظریه اقدام کرد. موضوعی که در نوع خود یکی از امتیازات شریعتی است. در واقع، شریعتی اجازه نداد نظریهها و دیدگاههای غربی در حوزههای مختلف، به مثابه دیدگاههایی بیرقیب تصور و ارزیابی شوند.
نکته دیگری که به طور خاص با توجه به آثار شریعتی میتوانم بیان کنم این است که ایشان جریان مذهبیِ انقلابی را از جریان مذهبی خمود و متحجر، تفکیک میکند. درست به همین دلیل هم هست که بعضا برخی انتقادات از سوی برخی روحانیون متعصب از ایشان مطرح میشود. این در حالی است که شریعتی به محض اینکه متوجه میشود در بین روحانیون افرادی هستند که تفکر ایدئولوژیک دارند و میخواهند دین را در جامعه جاری و عدالت را برقرار سازند و مخالف امپریالیسم و مستبدین هستند، عملا به صفِ آنها میپیوندد. این مساله خود از جمله نکات مثبت شریعتی است.
اما از جمله نکات منفی که در مورد شریعتی مطرح میشود این است که لازم بود مسائلی را که شریعتی نمیتوانست از حیث اجتهادی راجع به دین کسب کند، آنها را از کسانی که اطلاعات لازم را داشتند و ایشان هم آنها را قبول داشت، کسب میکرد. یکی از این افراد شهید مطهری بود. ایشان میتوانست قبل از طرح برخی مسائل خود که در حوزه دین جای میگرفتند، آنها را با شهید مطهری در میان بگذارد و از ایشان بخواهد که ایشان هم نظر دهند. البته دیگر شخصیتهای متفکر دینی نیز در آن زمان کم نبودهاند. همین عدم ارتباط وثیق با جریان دینی موجب میشد تا شریعتی داشتههای خود را به مثابه آموزههای دینی تلقی کند و آنها را به جامعه عرضه کند.
نقطه ضعف دیگر شریعتی عدم انطباق درستِ مباحث ایدئولوژیک فهم شده با واقعیتهای جامعه بود. این بدان معناست که ممکن است شما بتوانید مسائل غرب را به عنوان مسالههای غرب تلقی کنید اما همان مسائل را شما نمیتوانید تعمیم دهید و با اتکا به همان نظریهها مثلا سوسیالیسم بیایید و در جامعه دینی عینا آنها را اجرایی کنید. این مشکلی است که وجود دارد و یکی از ضعفهای شریعتی است. ایشان عمدتا از زاویه انقلابیگری سوسیالیستی که جریان غالبِ مبارزاتی علیه امپریالیسم بود، به مقوله دین مینگریست و در عمل قرائت ایدئولوژیک سوسیالیستی- مذهبی را بر قرائت خالص از دین برتری بخشید. طبیعتا این دیدگاه در نوع تفکر ایشان واستدلالهایشان اثر گذاشت و البته بعدها خود شریعتی نیز متوجه شد که صرفا اتکای به تاریخ نمیتواند راهگشا باشد بلکه نیاز است که بنیانهای فلسفی نیز تقویت شوند. در این راستا مشاهده میکنیم وقتی وی به ضعفهای خود پی میبرد، از فرزند خویش (احسان) نیز میخواهد که فلسفه بخواند و این تاکید شریعتی بر فلسفه خواندن حاکی از این است که شریعتی بر ضعفهای بنیادین خود واقف شده است.
نقطه ضعف دیگری که در اندیشه شریعتی وجود دارد، عدم حمله به جریان سوسیالیستی و مارکسیستی است. خیلی مهم است که وقتی غرب و امپریالیسم را نقد میکنیم که مظاهر مختلفی دارند، جریانات مقابل آنها را نیز هدفِ نقد قرار دهیم. ازاین منظر عدم ارائه نقدی جدی از سوی شریعتی در مورد سوسیالیسم و مارکسیسم هم یکی دیگر از نقاط ضعف ایشان در حوزه فکری و اندیشهای است. از این منظر، به نوعی شاهدیم که شریعتی بنیان کاری خود را بر یک بنای استوار و مشخص قرار نمیدهد. مسالهای که به طور خاص در مورد شهید مطهری، ماهیتی معکوس دارد.
گفتگو: سامان سفالگر
دبیر: زهرا حاج محمدی